🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_ششم
#حق_الناس
رفتیم خونه
مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه
مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم
-خخخخخ من فدات بشم مادر
من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟
مامان: میام عزیزم
مادر اومد نشست
زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید
زنداداش:بله داداش من درخدمتم
-ازحال یسناخانم بهم میگید
زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود
اما این موضوع پنهان کرد
محمد که مجروح شد
بچه ازبین رفت
بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت
تا امروز
مرتضی:میخام یسنا خانم رو ببینم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هفت
#حق_الناس
روای فاطمه
من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر
با داداش راهی بیمارستان شدیم
تو ایستگاه پرستاری
-سلام خوب هستید
پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید
-شما لطف دارید
میشه ما یسنا رو ببینیم ؟
پرستار:بله بفرمایید
وارد اتاق شدیم
داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم
به یسنا نزدیک شدم
-یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو
اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم
نامرد حرف بزن
چهار ماهه
یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف
صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی
آفرین ما فهمیدیم عاشقی
حرف بزن یسنا
دلت برام بسوزه
اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون
که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد
نزدیک تر که بشه گفت: محمد
و از هوش رفت
وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد
خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم
ممنونم ازت
بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری
با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید
دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من
لطفا بشینید
رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد
لطفا هرروز به یسنا سر بزنید
فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه
تا از اون شوک هیجانی خارج بشه
ممنونم
منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ
گفت یاعلی
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم
با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم
قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید
وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام
رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو
باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا
با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت
دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد
تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود
رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟
یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد
اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم
زیر بازوش گرفتم
وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش
محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی
پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو
یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت
الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره
و یسنا امروز مرخص است ...
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_نهم
#حق_الناس
راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا
با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم
بعد بردیمش خونشون
پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد
الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده
امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا
منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم
با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم
بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم
بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن
یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن
پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود
فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟
-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو
یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم
زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم
خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم
اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن
هرزمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا
باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد
بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار
دوساله محجبه شدم
واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم
بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد
تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخاد
من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب
زینب:دارم میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه
زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم
دلم میخاست جای زینب بودم💔💔
از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و.......
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
منم دوست دارم خادمتون بشم
دوست دارم تو طلائیه و شلمچه و فکه خادم زائرینتون بشم
داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد
-الو سلام لیلا جان
لیلا : سلام حنانه کجایی؟
-مزارشهدا
چطور مگه؟
لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟
تاریخ ثبت نام حوزه علمیه شروع شده دیگه
ثبت نام کردی ؟
-وای خاک عالم
بخدا یادم رفته بود
لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن
-باشه ممنون از یادآوریت عزیزم
لیلا : قربانت
حلال کن ما داریم میریم خادمی
آهم بلند شد بازم خادمی
با صدای بغض آلود گفتم : التماس دعا
تا اذان مغرب مزار بودم
بعدش رفتم خونه
سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم
مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم
بهمن ماه ب سرعت میگذشت
و اسفند ک اوج سفرای راهیان نوره در راه بود من با دلی که هوای خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق
مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود
تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود
مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم
فکه مدینه است بخدا
محل عروج سید اهل قلم
از فکه میتوان الهی شد با اسم سیدمرتضی آوینی
با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
خخخخخ برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان
وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن
هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود
اولین جایی ک رفتیم همون فکه بود
آی شهدا دلم شکسته
دلم خادمی شما را میخاد 😔
اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم
نگاهم ک به بچه های خادم میفتاد
دلم میگرفت
دوست داشتم خادمشون باشم
روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم
سه ساله شدم شهدا
سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد
من عاشق شلمچه ام
شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا(س) را میده
روز سوم راهی هویزه شدیم
شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی
سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم
رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم
که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟
هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم
دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟
-آره آرزومه
دختره: پس پاشو با من بیا
اسمت چیه ؟
من محدثه ام
-منم حنانه
محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
محدثه : فعلا یاعلی
دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت
محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن
خانما برن داخل
-باشه عزیزم
در که باز کردم محدثه گفت : میخای خادم بشی ؟
-وای از خدامه
محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن
شب باهم میریم وسایلتو میاریم
-وای خدایا باورم نمیشه
شب باهم رفتیم اردوگاه اما.....
#ادامه_دارد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei