#قسمت_صد_و_بيست_ودو:
افسانه ی آدم هاي واقعی
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ...
تازه حواسم جمع شد ؛ از شدت هيجان، جمله ام رو بلندتر از فضاي داخل ذهنم گفتم ...
بدون اينكه درصد بالاي ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ...
ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ...
يه چند لحظه متعجب بهم نگاه كرد ...
ـ كنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مركز لوازم تحرير و كتابه ...
و راه افتاديم سمت پاساژ ...
بين اكثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين
باز بود ...
در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ...
از مغازه كه اومديم بيرون، دنيل و
بئاتريس طبقه پايين بودن ...
بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت كه براي من آشنا نبود ...
پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ...
پارچه هاي سربند مانندي كه روش چيزي نوشته شده بود ... و ....
محو ديدن اونها بودن كه از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها ، پارچه اي رو بيرون كشيد ...
با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران كه روي قاب چوبي كوچكي
نقش بسته بود ...
ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ...
خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ...
اما اون پارچه هاي باريک ...
مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه كرد ...
ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ...
ـ نه ...
به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ...
وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب كنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ...
ـ مگه چي روش نوشته؟ ...
ـ يا اباعبداالله ...
مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ...
ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ...
در جواب نه ... سري تكان داد ...
ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از كلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ...
يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ...
بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ...
و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ...
مفاهيمي كه با اونها گره خورده بود ...
شهيد و شهادت ...
تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ...
و شروع كرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها
...
روحيه هاي گرم و صميمي ...
از خود گذشتگي نسبت به همديگه
و حتي افرادي كه اونها رو نمي شناختن
...
ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينكه چه كسي اول از اون عبور كنه ؛ از هم سبقت مي گرفتن ...
باز كردن راه ، براي اون نفر پشت سري كه شايد حتي اسمش رو هم نميدونستن ...
پردازش مفهوم #شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ...
و گاهي با چيزهايي كه از قبل درباره ی
#جهاد در مغزم شرطي شده بود؛ تداخل پیدا می كرد و بيشتر گیج مي شدم ...
در حالي كه اين سختي رو ،نمي شد توي چهره ی دنيل ديد ...
اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ...
چيزي شبيه افسانه ی پري هاي مهربان كه مادرها توي
بچگي براي بچه هاشون تعريف مي كنن ...
با اين تفاوت كه داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد
...
...
#قسمت_صد_و_بيست_و_سه:
زمزمه سلام
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي كنار من بود
و از تمام فرصت، براي صحبت استفاده كرديم ...
ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره ی #رمضان پيدا نكرده بود ...
و حالا هزاران نقطه ی گنگ ديگه توش
شكل گرفته بود ...
آياتي كه درباره ی شهدا و #شهادت در قرآن اومده بود ...
احاديثي كه مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي كرد ...
و از طرفي، تصوير تيره و سياهي كه از #جهاد از قبل داشتم ...
جهاد و اسلام، يعني اعمال
تروريستي القاعده و طالبان ... يازده سپتامبر ... بمب گذاري و كشتن افراد بي گناه ...
سرم ديگه كم كم داشت گيج مي رفت ...
سعي مي كردم هيچ واكنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ...
و با دید تازه اي به اسلام و حقيقت نگاه كنم ... نه براساس چيزهايي كه شنيده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درک كنم
... اما مبارزه ی سختي درونم جريان داشت ...
انگار باور بعضي از افكار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ...
و حالا كه عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ... چيزهاي ثابت شده ی درونم، با اون، سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور كه به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي كردم ...