#قسمت_صد_و_ده:
بینش یا بصيرت
همه چيز داشت كم كم مقابل چشمم معنا پيدا مي كرد ...
اينكه چرا اون روز، بعد از اينكه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي كه انگار كسي روح من رو از بدنم بيرون ميكشيد ...
و اينكه چرا حال من با اوبران فرق داشت ...
مثل كوري بودم كه داشت بينا مي شد ...
يا كودک تازه متولدي كه براي اولين چشمش رو به روي نور باز مي كرد ...
ـ زماني كه انسان شرطي بشه ... و پردازشگر شروع كنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شيوه
محاسبه رو كنار مي گذاره ... كه به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... بينش يا بصيرت گفته ميشه ...
قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد . .. پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فكري فرد ...
از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال كردي؟ ...
اين پاسخ سوال شماست ...
شيطان، دين رو شرطي مي كنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت حذف ميشه ...
بخش كاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي كه به بخش سوم، يعني ظرفيت و روح برمي گرده ...
مثل آزمايش موش و دايره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ...
و اگه يه روز اين دايره حركت نكنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نكنه ... اين موش دچار مشكل ميشه و
قادر به مواجه با مساله جديد نيست ...
و نمي دونه چطور باید با بحراني كه باهاش رو به روي شده برخورد كنه ...
پردازشگر، شرطي شده و پردازشگر شرطي، فقط روي داده هاي قديم كار مي كنه ...
شيطان، براي كنترل يه انسان و علي الخصوص مسلمان ... چاره اي جز شرطي كردنش نداره ...
چون مغز شرطي شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت عمل ... در فكر و ادراک ...
توان اينكه فراتر از اونجايي كه هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ...
نوعي بردگي و سكون فكری ايجاد می شه ...
و اينها دقیقا خلاف اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ...
در برابر اطلاعاتي كه كمي سخت باشه احساس خستگي و كلافگي مي كنه ... و براي رشد و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ...
افرادي هستند كه در وجوه مختلف مي تونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي كه شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار مي گيره ...
چون شرطي شدن هاي اونها به چالش كشيده ميشه ...
ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ...
شما شرطي ميشي كه هر عرب و مسلماني تروريست هست ...
و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره كه حتي ممكنه ناخواسته بچه اي رو با گلوله بزني ...
و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره كه به اسم اسلام دقيقا در مسير خلاف اون حركت مي كنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمي تونه بفهمه كه داده هايي كه اون به اسم اسلام ازش استفاده مي كنه ... دقيقا بر خلاف اصل اسلام هست ...
و اينجاست كه يه بحث پيش مياد ...
آيا اون انساني كه شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ...
و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب كنه؟ ...
چند لحظه مكث كرد ...
ـ حالا دوباره ازت سوال مي كنم ...
چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
#قسمت_صد_و_يازده:
چشم هاي بینا
نمي دونستم چي بايد بگم ...
علي رغم اينكه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم
اما زبانم بند اومده بود ...
هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت كلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم
درگيرتر ...
حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ...
در اين شرايط، خواستن امام يعني تبعيت و اطاعت ... و
نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي كه قبلا كنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي كه در شكل دادن افكار شرطي شده ی من، نقش داشتن ...
تمام افرادي كه من رو تا مرز كشتن يه بچه پيش بردن ...
اما اين بار، برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ...
من به پيامبر درونم خيانت مي كردم ...
پيامبري كه من رو تا اون مسجد كشيده بود ...
پيامبري كه خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي كردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اينكه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي كردم ...
واقعا تا كجا قدرت حركت داشتم؟ ...
به من نگاه مي كرد ... نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ...
و من با خودم آرزو مي كردم اي كاش
خودش همه چيز رو از بين افكار و روح آشفته ام مي ديد ...