eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
آمــده بودم، تهران، براي مرخصي. روزآخر که ميخواســتم برگردم؛ برادرم را صــدا کردم. اوهميشــه به دنبال خلافکاري و لات بــازي بود. گفتم: تا کي ميخواي عمرت رو، تلف کني، مگه تو جوان اين مملکت نيســتي، دشمن داره شهراي ما رو ميگيره، ميدوني چقدر از دختراي اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش ميکرد. بعد كمي فكر كرد و گفت: من حرفي ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد. من حال اين کارها رو، ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستي نماز نخوان. فردا با هم راه افتاديم. وقتي به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد مجتبي آمد و حســابي ما را تحويل گرفت. برادرم کــه خودش را جداي از ما ميدانست، کنار در، روي صندلي نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابي ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت براي برادرم، هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود کــه دنبالم دويد وبا اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون گروه خونم به اينها نميخوره. کمي مکث کردم و گفتم: خب باشه، فعلا همونجا بنشين؛ من الان مي يام. گفتم : خدايا خودت درســتش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به ســمت پائيــن آمدم. برادرم همچنان کنار در، نشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفي نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم ، به چهره ی شــاهرخ افتاد. کمي به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتي؟! هردو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتي بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودي شاهرخ هم اينجاســت. من قبل انقلاب، ازرفيقاي شاهرخ بودم. چقدربا هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقاي قديمي هم تو گروه شاهرخ هستن. من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســير زندگي او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکي از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. شــب بود که، با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها، هم نشســته بودند. ســيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام، معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدمخوارها برازنده ی شما و گروهت نيست! بعد از کمي صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغييريافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعي کنيد با رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين علیه السلام سفارش کرده اند که، با اســير، رفتار اســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضي از ِفراموش ميکننــد. همه فهميدند منظور ســيد، کارهاي شــاهرخه ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟! شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه ها، رفته بوديم شناســائي، بعد هم کمين گذاشــتيم و چهار تا عراقي رو، اســير گرفتيم. تو مسير برگشت، پاي من خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر، يه در آهني پيدا کرديم. من نشســتم وسط در، و اســراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي قديم شده بوديم. نميدونيد چقدر حال ميداد! وقتي به نيروهاي خودي رســيديم؛ ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ، ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نميشه. نيروهاي دشــمن ، هر از چند گاهي به داخل مواضع ما پيشــروي ميکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. دريکي از شبهاي آبان ماه، نيروهاي دشــمن، با تمام قوا ، آماده ی حمله شدند. سيد ، هر چقدر تلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند؛نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله ی وســيعي را آغاز ميکند. نيروهاي ما، آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شــب بود. همه دراين فکــر، بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر چي بشــکه خالي تو پالايشــگاه داريم، بياريد توي خــط. ميخواهيم يك كار سامورائي انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو نيمه هاي شــب نزديک به دويســت عدد بشکه دربين ســنگرهاي نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوي دشــمن را مي گرفتيم. بــراي اينكار بايــد خاكريز مي زديم. ســاعتي بعد حســين لودرچي با لودر موجود در مقر، به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد.