با ســختي زياد رسيديم به ماهشــهر. ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت
کرديم.
بالاخره پس از،بيســت و چهار ســاعت رســيديم به مقصد.
ســراغ هتل
کاروانسرا را گرفتم.
ديدن چهره شاهرخ خستگي سفر را برطرف کرد.
دوستانش باور نمي کردند
که من برادرش باشم.
هيکل من کوچک و قدِ من کوتاه بود .
برخلاف او.
عصر همان روز ، به همراه چند رزمنده به روستاي سيدان و خطوط نبرد رفتيم.
در
حال عبور، از کنار جاده بوديم.
يکدفعه شــليک خمپاره هاي پنج تائي، معروف
به خمسه خمسه آغاز شد.
شاهرخ که من را امانت مادر مي دانست سريع فرياد
زد: بخوابيد روي زمين؛
بعد هم خودش را انداخت روي من!
نيت او خير، بود. اما،ديگر نمي توانستم نفس بکشم.
هر لحظه مرگ را احساس مي کردم.
کم مانده بود؛ استخوان هايم
خرد شود.
با تلاش بسيار ، خودم را نجات
ُدادم.
گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زير هيکل تو خفه مي شدم!
شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد.
بعد آهســته گفت: ببخشــيد، من مي خواستم
ترکش به تو نخوره.
گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو .
دلم براش سوخت. ديگر چيزي نگفتم.
کمي جلوتر مزارع کشاورزي بود که
رها شده بود.
شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگي.
بعد هم با ميله اي که
زير اسلحه ی کلاش قرار داشــت گوجه ها را به سيخ کشيد و روي آتش گرفت.
نان وگوجه پخته شام ما شد.
خيلي خوشمزه بود. مي گفت: چشمانتان را ببنديد،
فکر کنيد داريد کباب مي خوريد!
وارد خط اول نبرد شديم. صداي سربازان عراقي را ازفاصله ی پانصد متري مي
شنيديم.
نيروهاي رزمنده، خيلي راحت و آسوده بودند.
اما من خيلي مي ترسيدم.
روز اولي بود که به جبهه آمده بودم.
شاهرخ به سنگرهاي ديگر رفت.
نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت!
با همان حالت هميشــگي گفت:
بياييد بزنيد تو رگ!
بچه ها مي گفتند اينها را
از سنگر عراقي ها آورده!
صبــح زود بود که درگيري شــد.
صداي تيراندازي زياد بود.
شــليک توپ
و خمپاره هم آغاز شد.
يکي ازبچه ها توپ ۱۰۶ را آورد.
درپشت سنگر مستقر
شد.
با شــليک اولين گلوله، يکي از تانکهاي دشمن هدف قرارگرفت.
شاهرخ
که خيلي خوشحال بود، داد زد: َدمِت گرم. مادرش رو !!
تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد.
اعضاء گروه مثل خودش بودند.
امــا بي ادبي بود جلوي برادر کوچکتر.
ســريع جمله اش راعوض کرد:
بارک
الله، مادرش رو شوهر دادي!
يک موشــک ازبالاي سرم رد شــد و به ســنگر عقبي اصابت کرد.
ازيکي
ازبچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟
جواب داد: موشــک تاو
( اين موشــک سيم
هدايت شــونده دارد.
با سيم از راه دور کنترل مي شود؛ تا به هدف اصابت کند.
قدش نزديک به يک متر، و قدرت بالائي دارد)
بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود، عراقي ها هم مرتب موشک تاو شليک
مي کردند.
شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتي موشک شليک مي
شد بيل رو مي زد و سيم کنترل موشک را منحرف مي کرد. اين کار خيلي دل
و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالاي او، باعث شــد دوتا ازموشک ها کاملا
منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه.
#شاهرخ_حرانقلاب
#یاد_گذشته
دومين روز حضور من در جبهه بود.
تا ظهر درمقر بچه ها، در هتل كاروانسرا
بودم.
پســركي حدود پانزده ســال هميشه همراه شــاهرخ بود. مثل فرزندي كه
همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتي بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا، فرزند شاهرخ
است!!
اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم.
عصربود كه ديدم شاهرخ در گوشه اي، تنها نشسته. رفتم ودر كنارش نشستم.
بي مقدمه و با تعجب گفتم:
اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديــد و گفــت: نه، مادرش اون رو به من ســپرده. گفته مثل پســر خودت
مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش ديگه كيه؟!
گفت: مهين، همون خانمي كه تو كاباره بود.
آخرين باري كه براش خرجي
بردم گفت:
رضا خيلي دوست داره بره جبهه.
من هم آوردمش اينجا!
ماجراي مهين را مي دانستم. براي همين ديگر حرفي نزدم.
چند نفري از رفقا آمدند و كنار ما نشستند.
صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد.
شاهرخ خيلي تو فكر رفته بود.
بعد هم باآرامي گفت:
مهربوني اوستا كريم روميبينيد!
من يه زماني آخراي شب ، با رفقا ميرفتم ميدون شوش.
جلوي كاميونها
رو مي گرفتيم. اونها رو تهديد مي كرديم. ازشــون باج ســبيل و حق حســاب
مــي گرفتيم.
بعد مي رفتيم با اون پولها ، زهرمــاري مي خريديم و مي خورديم.
زندگي ما توي لجن بود.
اما خدا، دست ما رو گرفت.
امام خميني رو فرستاد؛ تا
ما رو آدم كنه.
البته بعداً هر چي پول در آوردم به جاي اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از كميته و روزهاي اول انقلاب شــد.