eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان بی‌هیچ‌دلیل* *قسمت چهارم* من جلوی مادر خجالت کشیدم باهاش حرف بزنم، همین‌طور که گوشی دستم بود یواش یواش رفتم تو اتاقمو در و بستم و روی تخت نشستم و اون، گفت و گفت... آدم کم‌حرفی که من دیده بودم با کسی که پشت تلفن بود زمین تا آسمون فرق داشت، نمی‌دونم چی گفت و چطوری حرف زد که کم‌کم من تغییر عقیده دادم دوست داشتم باهاش حرف بزنم به حرفام گوش می‌کرد و منو تحسین می‌کرد و ابراز خوشحالی، از این‌که منو پیدا کرده. اون به خودش مطمئن بود و می‌گفت که هرطوری هست با من ازدواج می‌کنه و وقتی گفتم که اگر من نخوام چی؟ گفت: یک اسب می‌خرم و میام در خونه‌ی شما و تو رو می‌دزدم و با خودم می‌برم و به قل وزنجیرت می‌کشم اون‌جا دیگه خودم بلدم چی‌کار کنم تا تو راضی بشی، گاهی از حرفاش خجالت می‌کشیدم و گاهی غرق لذت می‌شدم. کم‌کم حرفاش تبدیل شد به نجواهای عاشقانه، و با هر کلمه و جمله‌ای که می‌گفت دل من نرم و نرم‌تر می‌شد. وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم داغ شدم انگار آدم دیگه‌ای شده بودم. احساس عجیبی بود که تا حالا تجربه نکردم بودم و دیگه اون ثریای قبلی وجود نداشت گوشی تلفن رو روی سینه‌ام فشار دادم با خودم گفتم این‌چه حالیه من دارم. شاید هم این‌همون موجود استثنایی باشه که من منتظرش بودم. همونی‌که می‌گفتم می‌خوام با بقیه فرق داشته باشه. برعکس چیزی که نشون می‌داد با احساس و دقیق بود. اون حتی ناخن‌های منو با دقت دیده بود در حالی‌که من فکر می‌کردم به ویترین نگاه می‌کنه همه‌ی رفتار منو زیرنظر داشته.  چقدر با احساسه ولی اصلاً نشون نمیده و بعد آهسته‌آهسته جوانه‌های محبت و عشق توی  وجودم بارور شد و با این‌که من همیشه سعی می‌کردم منطقی و عاقلانه رفتار کنم این‌بار مثل دختر بچه‌ها توی یک‌ رویای ناشناخته داشتم خودمو غرق می‌کردم برای مردی که واقعاً اونو نمی‌شناختم. فردای آن‌شب طرفای غروب یکی اومد در خونه‌ی ما رو زد سمیه آیفون رو برداشت و بعد به‌من گفت: ثریا با تو کار دارن میگه برات چیزی آورده. کنجکاو شدم رفتم دم در، یک‌مرد بود گفت: من کارمند آقای‌حسینی هستم اینو برای شما فرستادن، گل رو گرفتم و بعد اون یک بسته‌ی کوچیک کادو کرده هم طرف من دراز کرد با تردید کادو رو گرفتم و تشکر کردم و اونم رفت. مادر ابروهاشو بالا انداخت گفت چی بهش گفتی که اینو فرستاده؟ کادو رو باز کردم یک عطر گرون‌قیمت بود، گفتم: بهش گفتم عطر ندارم برو بخر. چی می‌خواستم بگم مامان جان؟ چه می‌دونم چرا این‌کارو کرده سمیه اونو ازم گرفت و گفت: وای عجب عطری؟ عالیه به منم میدی بزنم؟ صدای زنگ تلفن قلبم به شماره افتاد نکنه اون باشه اگر بود چی بگم؟ مادر گفت: حتما خودشه خودت گوشی رو بردار دیگه ما رو واسطه نکن. گوشی رو برداشتم با عجله رفتم تو اتاقم. گفتم الو بفرمایید... بابک بود گفت: ببخشید خانم من و به‌ غلامی قبول می‌کنین؟ گفتم: من هنوز اون حس رو ندارم. گفت فدای اون حس شما بشم، یک‌دفعه از خجالت خیس عرق شدم گفتم: فکر نمی‌کنین دارین زیاده‌روی می‌کنین بهتر نبود مؤدب‌تر باشین. گفت: به‌خدا جمله‌ای که گفتم بی‌اختیار بود اگر به زبون نمی‌آوردم تو دلم می‌موند و همش حسرت می‌خوردم چرا به تو نگفتم. گفتم: برای گل و عطر دستت درد نکنه ولی لازم نبود این‌کار و بکنین می‌خوای به‌من رشوه بدی که نتونم بهت نه بگم؟ ولی این‌طور نیست من آینده‌ی خودمو فدای این‌چیزا نمی‌کنم. گفت: خواهش می‌کنم بامن ازدواج کن؛ من چی‌کار کنم تا تو اون حس رو پیدا کنی؟ گفتم خودت گفتی کاری نمی‌شه کرد باید صبر کرد بابک هرشب به‌من زنگ می‌زد و مرتب برای من گل می‌فرستاد و کادو می‌خرید. من ازش خواهش می‌کردم این‌کارو نکن حرف رو عوض می‌کرد و باز چند شب بعد دوباره همین‌کارو می‌کرد. بدون این‌که خودش بیاد به وسیله‌ی کارمنداش می‌فرستاد در خونه. حرفای عاشقانه و این توجه‌ها دل منو نرم کرده بود و مثل دختر بچه‌ها عاشقش شدم اونم از پشت تلفن. بدون این‌که به چیزی فکر کنم. دیگه همه خانواده منتظر بودند تا بساط عروسی منو راه بندازن. بابک می‌گفت به محض این‌که جواب مثبت ازت بگیرم یه لحظه رو از دست نمیدم. و هروقت می‌خواست خداحافظی کنه می‌گفت: راستی یک سؤال منو به غلامی قبول می‌کنی؟ و من می‌خندیدم و می‌گفتم هنوز اون حس نیست. نزدیک یک‌ماه طول کشید. هرشب سر ساعت به‌من زنگ می‌زد و یک‌ساعتی از زمین و آسمون حرف می‌زدیم استلال‌هاش برام جالب بود واقعا با همه فرق داشت آدم محکم و قوی به نظرم می‌اومد. یک‌شب توی یک گفتگوی عاشقانه که با بابک داشتم و خیلی تحت‌تاثیر قرار گرفته بودم، وقتی ازم پرسید خانمی منو به غلامی قبول می‌کنین؟ گفتم: فکر کنم الان اون  حس رو پیدا کردم. با شنیدن این جواب بابک فریادی از شادی کشید و پرسید پس کار تمومه من غلام شما شدم خانمی؟  خندیدم و گفتم: بله تموم تموم... بابک گفت: نمی‌دونی تو الان منو خوشبخت‌ترین مرد دنیا کردی ممنونم عزیزم... عزیز دلم زن خوشگلم، خان
م من... کاری می‌کنم که حس تو روزبه‌روز بیشتر بشه قربونت برم. خوب بگو ببینم کی فهمیدی نسبت به‌من اون حس رو داری؟ گفتم: توام نگفتی. گفت: من از همون نگاه اول، گفتم تو خونه‌ی ما تو که همش به لوستر نگاه می‌کردی گفت: نه خیر خیلی قبل از اون بعدا بهت میگم. بعد صحبت را به خنده و شوخی کشاند و خداحافظی کرد. ولی  نفهمیدم حالا که من موافقت خودمو را اعلام کردم چی می‌شه؟ دیگه اینو گذاشتم تا خود بابک خبر بده ولی خودم خیلی خوشحال بودم. موهامو شونه کردم یک لباس قشنگ پوشیدم از عطری که بابک برام آورده بود زدم و جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم بالاخره کسی رو که می‌خواستی پیدا کردی ناقلا. اومدم جلوی مادر نشستم و گفتم: مادر یک چیزی بهتون بگم؟ گفت بفرمایید. گفتم یک تصمیمی گرفتم می‌خوام ببینم شما راضی هستی؟ مادر قبول کردم با بابک ازواج کنم. مادر از خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت: تو که بچه نیستی. خودت می‌دونی من گذاشتم به عهده‌ی تو، محمد تحقیق کرده میگن آدمای خوبی هستن. ولی تو خودت تصمیم بگیر. بهش گفتی؟ گفتم به کی؟ گفت: به بابک گفتی قبول کردی؟ گفتم آره می‌دونین حرف شد منم گفتم. گفت باشه پس بزار به محمد خبر بدم. بالافاصله زنگ زد به یکی‌یکی بچه‌ها و به همه اطلاع داد. حالا به همین سادگی که نبود هرکس می‌شنید گوشی رو می‌گرفت و با من حرف می‌زد و کلی وقت ما این‌طوری گرفته شد بین این تلفن‌ها آفاق‌خانم زنگ زد و با خوشحالی گفت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که عروس من میشی. باور کن از وقتی شنیدم دارم از شادی گریه می‌کنم. و کلی حرف زد ولی چیزی نگفت که می‌خواد چی‌کار کنه. فردا شور و حال دیگه‌ای تو خونه‌ی ما بود همه جمع شده بودن و تبریک می‌گفتن؛ که بالاخره ثریای ایرادگیر داره شوهر می‌کنه. مهران از همه بیشتر شوخی می‌کرد و هی می‌گفت توروخدا حرفتو پس بگیر شوهر چیه؟ این‌قدر بدم میاد از این‌که از این به بعد باید از شوهرت اجازه بگیری بیای ما رو ببینی، گفتم کور خونده من باید بهش اجازه بدم حرف‌حرف منه خبر نداری. شب درست موقعی‌که بابک زنگ می‌زد من خودم و آماده کرده بودم  که یک‌مدت مثل هرشب با اون حرف بزنم. ولی خبری نشد یک‌ساعت گذشت، دوساعت، ولی اون زنگ نزد تا آخرشب چشمم به تلفن بود و مضطرب تا پایان شب صبر کردم دیگه دلم به شور افتاده بود. نمی‌توانستم تصور کنم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که اون به‌من زنگ نزده انتظار داشتم امشب با مادر قول و قرار بزارن. دلم نمی‌خواست حالا در چنین موقعیتی خودم به بابک زنگ بزنم. مرتباً بالا و پایین می‌رفتم و قرار نداشتم همه متوجه‌ی بیقراری من شده بودن و با دلواپسی رفتن به خونه‌هاشون.  بالاخره ساعت دوازده شد و من ناامید شدم و رفتم بخوابم با خودم گفتتم: خوب حتما که نباید هرشب زنگ بزنه شاید داره کاراشو می‌کنه شاید گرفتاری داره یا با دوستاش جشن گرفته. آره همینه... حالا یک‌شب زنگ نزنه چی میشه مگه فردا بهم میگه چی شده بود. ولی تا صبح درست نخوابیدم و با هر صدایی هراسون از جا می‌پریدم. صبح هم با خستگی و اضطراب به مدرسه رفتم ولی تو مدرسه تاظهر سه بار به خونه زنگ زدم ببینم خبری شده یا نه ولی مادر می‌گفت: نگران نباش زنگ می‌زنه مریض که نبود این‌قدر التماس کنه بعد بزاره بره، صبر داشته باشى، دیدم راست میگه. ولی بازم دلم طاقت نیاورد از همون‌جا به خونه‌ی بابک زنگ زدم. می‌دانستم بابک هرروز ساعت دوازده میاد خونه استراحت می‌کنه و دوباره بعدازظهر میره محل کارش. ولی تلفن را کسی جواب نداد. بعد به موبایلش زنگ زدم وی اونم خاموش بود. تا شب صدبار موبایل اونو گرفتم ولی هم‌چنان خاموش بود و تلفن آفاق‌خانم رو هم نداشتم که زنگ بزنم. اون‌شب هم از بابک خبری نشد. من چند روزی را با اضطراب و دلواپسی مرتباً به خونه‌ی بابک و موبایلش زنگ زدم ولی اوضاع همون بود. سکوت تلخی تو خونه‌ی‌ ما شده بود از بس از من پرسیده بودن چی شد؟ خبری نشد؟ بابک زنگ نزد؟ دیگه خسته شده بودم و خیلی عصبی. کم‌کم کسی در موردش حرف نمی‌زد. و هزاران فکر بد و نامربوط به ذهنم می‌رسید ولی  نتیجه‌ای برای من نداشت  مادر حواسش به‌من بود از بچه‌ها خواست موقتاً به خانه ما نیان، تا من راحت‌تر با این مسئله کنار بیایم یک‌هفته گذشت و من گیج و گنگ به حوادث گذشته فکر می‌کردم ولی هیچ علتی پیدا نمی‌کردم که بابک نخواهد بامن تماس بگیره. احساس بد و تلخی بود خیلی غرورم جریحه‌دار شده بود و از بقیه خجالت می‌کشیدم. اعضا خانواده هم بهتر از من نبودند هیچ‌کس راجع به این موضوع صحبت نمی‌کرد. ولی ناراحتی‌های من روی همه اثر گذاشته بود. کم‌کم از دیگران دوری می‌کردم و گاهی از مدرسه خونه نمی‌رفتم و مدتی بی‌هدف توی خیابون‌ها با ماشین دور می‌زدم. سعی می‌کردم تماسم رو تا می تونم با دیگران کم کنم. لحظات سختی را می‌گذراندم ولی امیدم رو از دست ندادم و منتظرش موندم تا بیاد و بگه چه اتفاقی افتاده ولی دائما به‌خودم می‌پیچیدم، گاهی
هم فکر می‌کردم بابک ما رو سرکار گذاشته و فقط می‌خواسته از من بله بگیره و مسخره‌ام کنه از این‌فکر عصبانی می‌شدم  ولی باز به خودم نهیب می‌زدم که زود قضاوت نکن. این‌که بابک بدون خبر رابطه‌اش را قطع کرده برای همه مسلم بود که مسئله یک اتفاق نیست وگرنه حتماً مادر یا خواهر او می‌توانستند به ما خبر بدهند پس مسئله‌ی دیگه‌ای در میون بود. من دختر قوی و منطقی بودم این بود که یک‌ماهی که گذشت سعی کردم کم‌کم به‌خودم مسلط بشم و فراموش کنم این کابوس تلخ رو... ولی با این‌که به زندگی عادیم برگشته بودم بازم هروقت یادم میومد که چطور از اون آدم رو دست خوردم اعصابم بهم می‌ریخت. توی خونه نه من حرفی در این‌مورد می‌زدم نه کسی دیگه سراغ بابک رو از من می‌گرفت و همه سعی کردیم بی‌سر و صدا موضوع رو فراموش کنیم. سی‌ودو روز همین‌طور گذشت تا یک‌روز بعدازظهر مادر فریبرز دوباره با مادر تماس گرفت و خواهش کرد که یک‌بار دیگر برای خواستگاری بیاین.  مادر موضوع را با من در میون گذاشت و من  بلافاصله موافقت کردم  با این‌که بارها و بارها خواستگاری آن‌ها رو رد کرده بودم این‌بار از شدت غیظ و حرصم از بابک با آمدنشون موافقت کردم. و شب بعد فریبرز و مادرش با گل و شیرینی اومدن. دلم داشت می‌ترکید قلبم درد می‌کرد و بغض گلومو فشار می‌داد مدتی تو اتاقم موندم تا تونستم به خودم مسلط بشم. جدالی سخت با خودم داشتم، پشت در اطاق تکیه داده بودم و بغضم رو فرو می‌بردم، ولی دلم راضی نمی‌شد که فریبرز رو گول بزنم این حقش نبود. بعد از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون شدم. همان‌طور که از پشت در به تعارفات مادر با آن‌ها گوش می‌دادم چند قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. و گفتم متاسفم فریبرز باید تو قربونی این ماجرا باشی. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
شادے ‌و عشق راهدیه کن ‌ به آنهایے ‌که ‌دلت ‌را شکستند دعا کن براے آنهایی که نفرینت کردند بخشنده باش که خدا قلب مهربان را دوست دارد... ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 بانویی که به خاطر ، امام زمان (عج) را دید 🔸 یکى از علماء بزرگ (مرحوم آیةالله سیّد باقر مجتهد سیستانى پدر آیةالله سیّد على سیستانى و مرحوم سیّد محمود مجتهد سیستانى) در مشهد مقدّس براى آنکه به محضر امام زمان (عج) شرفیاب شود ختم زیارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز می‌کند. 🔹 ایشان فرمودند: در یکى از جمعه‌هاى آخرین، ناگهان شعاع نورى را مشاهده کردم که از خانه‌ى نزدیک آن مسجدى که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم می‌تابید، حال عجیبى به من دست داد، از جاى برخاستم و به‌دنبال آن نور به در آن خانه رفتم، خانه کوچک و فقیرانه‌اى بود، از درون خانه نور عجیبى می‌تابید. 🔸 در زدم وقتى در را باز کردند، مشاهده کردم حضرت ولى عصر امام زمان (عج) در یکى از اتاق‌هاى آن خانه تشریف داشتند و در آن اتاق جنازه‌اى را مشاهده کردم که پارچه‌اى سفید به‌روى آن کشیده بودند. 🔹 وقتى من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت به من فرمودند: چرا اینگونه دنبال من می‌گردى و رنج‌ها را متحمّل می‌شوى؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من دنبال شما بیایم! 🔸 بعد فرمودند: این بانوئى است که در دوره بى‌حجابى (رضا خان پهلوى) هفت سال از خانه بیرون نیامده مبادا نامحرم او را ببیند! 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🕊 سَلام یٰا مهدی یٰا سَیدیٖ عَجِّل اِنا عَلی الْعَهدیٖ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
*داستان بی‌هیچ‌دلیل* *قسمت پنجم* باصدای مادر که منو صدا می‌کرد.  اشک‌هامو پاک کردم و رفتم جلوی آینه و به خودم گفتم: ثریا اگر الان رفتی باید تا آخرش بری راه برگشت نداری، باشه از این‌که بابک بیاد و ببینه ازدواج کردم خیلی راضی می‌شم. نه دختر خودتو بدبخت نکن باز فکر کردم؛ چرا بدبخت؟ فریبرز پسر خوبیه بهش علاقه‌مند می‌شم. از اون نامرد که بهتره. و نگاهی به خودم کردم و دستی به صورتم کشیدم و رفتم به اتاق مهمون‌خونه. فریبرز به محض این‌که منو دید سرخ شد. و کمی هم دستپاچه؛ سلام کرد؛من از مردای بی‌دست و پا خوشم نمی‌اومد و فریبرز همون‌طوری بود؛حالا یادم اومده بود که چرا قبولش نکردم تازه قدشم کوتاه بود و خیلی لاغر، رفتم با مادرش که دختردایی مامانم می‌شد روبوسی کردم و نشستم. نمی‌دونم چی می‌گفتن و بحث سرچی بود من اصلا گوش نمی‌کردم. فقط منتظر بودم که زودتر برن و اونا هم  هیچ‌جوری برای رفتن رضایت نمی‌دادند و اصرار داشتند همان‌شب جواب منو بگیرند هرچه من و مادر طفره رفتیم  بی‌فایده بود. حوصله‌ام سر رفته بود و با خودم  فکر کردم: بزار کار یکسره بشه. این بود که گفتم: باشه قبول می‌کنم به شرط این‌که یک کم بهم فرصت بدین الان در شرایط خوبی نیستم. ولی قبوله، من اینا رو در کمال بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی گفتم خیلی سرد و خشک. اما فریبرز بی‌اختیار می‌خندید دست‌هاشو بهم می‌مالید. و می‌پرسید حالا باید چی‌کار کنیم؟ رضوان‌خانم شما بفرمایید من باید چی‌کار کنم (اسم مادر رضوان بود) نگاهی به صورت بی‌تفاوت و سرد من انداخت و گفت: از شما هم ممنونم. من همه تلاشم را برای خوشبختی شما می‌کنم. قول می‌دم. یک لبخند سرد روی لبم اومد از همه‌چیز و هر قول و قراری بیزار بودم. دنیای من کاملا وارونه شده بود. شنیده بودم یکی می‌گفت از این‌رو به اون‌رو شد، من همون بودم اون‌جا فقط یک‌فکر توی سرم بود و این‌که بابک بیاد و ببینه من ازدواج کردم و همون‌طور که منو آتیش داده بود آتیش بگیره. مطمئن بودم اون‌روز حتما می‌رسه و من این‌طوری می‌تونم ازش انتقام بگیرم. و تنها چیزی که بهش فکر نمی‌کردم آینده‌ی خودم و فریبرز بود.   خیلی زودتر از آن‌چه من فکر می‌کردم همه‌چیز آماده شد همه در تلاش بودند تا مراسم ازدواج را سریع‌تر برگزار کنند به جز خود من که سرگردون و بی‌قرار و بی‌هدف راه می‌رفتم. گاهی با خودم می‌گفتم، آیا من اون  حس را نسبت به فریبرز دارم و این‌فکر مثل پتکی بود که توی سرم می‌خورد و منو به یاد بابک می‌انداخت به‌شدت افسرده و غمگین می‌شدم و تا ساعت‌ها به یک‌گوشه خیره می‌موندم دست و دلم به‌کاری نمی‌رفت چون همه‌چیز منو به یاد اون می‌انداخت. با اون قلبم برای عشق تپیده بود با اون توی ذهنم عروسی کرده بودم و با اون عوض شده بودم و این دیگه دست من نبود، در حالی‌که من حرفای بابک رو مرور می‌کردم فریبرز سعی می‌کرد به‌من نزدیک بشه. هر حرف محبت‌آمیزی می‌خواست به من بزنه من قبلا از بابک شنیده بودم و این برام منزجر کننده بود. و هرچی بیشتر می‌خواست خودشو به‌من نزدیک کنه من بیشتر ازش فرار می‌کردم. و از این‌که داشتم فریبرز رو فریب می‌دادم از خودم بدم می‌اومد. برای همین یک‌روز جریان بابک رو بهش گفتم. اول ناراحت شد ولی گفت: قسم می‌خورم کاری می‌کنم که همه‌چیز رو فراموش کنی تو فقط اجازه بده بهت نزدیک بشم. حالا خیالم راحت‌تر بود و دیگه نگران نبودم که اگر روزی اون حقیقت رو بدونه ممکنه چی‌کار کنه. حال و روز من از نگاه مادر دور نبود اون می‌دونست که به‌من چی می‌گذره. هرچی منو نصیحت می‌کرد فایده نداشت عروسی نزدیک می‌شد و مادر می‌دونست که این وضعیت برای هیچ‌کس خوب نیست و نگران شده بود تا جایی‌که دست به دامن سیمین و ستاره شده بود که با من حرف بزنن. فریبرز هرروز به بهانه‌ای به خونه‌ی ما می‌اومد و مرتب از آینده‌ای روشن و پر از عشق با من حرف می زد. بیچاره نمی‌دونست به تازگی این‌حرف‌ها رو  شیرین‌تر و پرشورتر از زبان بابک شنیدم و حرفای اون برام مثل یک قصه‌ی تلخ تکراری بود. تاریخ عروسی نزدیک می.شد. وقتی برای اولین‌بار لباس عروسی‌مو پرو کردم بشدت به گریه افتادم و جز مادرم کسی نمی دونست من چه حالی دارم.  بابک گفته بود لباس منو از کانادا می‌آره. یک‌روز فریبرز کارت‌های عروسی رو آورد با ذوق و شوق از من خواست یکی رو انتخاب کنم منم بدون این‌که نگاه کنم یکی رو برداشتم و دادم بهش گفتم همین خوبه گفت: ثریاجان تو که ندیدی؟ عصبانی شدم و گفتم: تو از کجا می‌دونی ندیدم؟ گفتم که همین خوبه و با عصبانیت رفتم تو اتاقم. حالا چهل‌ودو روز از قطع رابطه با بابک گذشته بود و بیست‌روز به تاریخ عروسی مونده. ساعت شش بعدازظهر بود مادر رفته بود ختم انعام و سمیه کلاس زبان بود و من تنها داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم. به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم نه دیگه فکر بابک بودم نه حوصله‌ی دقدقه‌های عروسی رو داشتم، یک‌چایی با بیسکویت جلوم بود و داشتم فیلم نگاه می
‌کردم که تلفن زنگ خورد تلویزیون رو کم کردم و گوشی رو برداشتم گفتم الو بفرمایید صدای بابک بود که گفت الو ثریا عزیزم خودتی،   چطوری؟ من سکوت کردم پرسید خودتی خانمی؟ منم بابک. مثل این‌که برق تمام وجودم را گرفته بود. تنم می‌لرزید خواستم حرف بزنم ولی صدایی از گلوم در نمی‌اومد، اون‌طوری حرف می‌زد که انگار چند ساعت پیش بامن حرف زده بود گلوم خشک شده بود و هم‌چنان می‌لرزیدم صدای بابک بلندتر شد و گفت الو... الو.... ثریاجان چطوری عزیزم. چرا جواب نمیدی. ببنیم نکنه از من دلخوری؟ دلم می‌خواست فریاد بزنم و تا می‌تونم بهش فحش بدم، ولی صدایی از گلوم در نیومد. چند بار دهن‌مو رو باز و بسته کردم ولی نتونستم چیزی بگم و همین‌طور گوشی تو دستم بود و می‌لرزیدم باز بابک گفت خوب یه حرفی بزن شاید دلخوری مشکلی برایم پیش اومده بود باید می‌رفتم کانادا وقتی دیدمت توضیح میدم. احساس کردم بدنم یخ‌زده و نفسم بالا نمی‌آد گوشی رو گذاشتم و خودمو پرت کردم روی مبل که زمین نخورم چند دقیقه بعد با صدای بلند زار زار گریه کردم. تلفن مرتباً زنگ می‌زد ولی من همین‌طور گریه می‌کردم و گوشی رو برنداشتم. در همین‌موقع مادر و سیما در و باز کردن و اومدن تو. مادر داشت می‌گفت چرا هرچی زنگ می‌زنیم در و باز نمی‌کنی که چشمش افتاد به‌من که با حال نزار روی مبل افتاده بودم هر دو ترسیدن سیما زود چراغ‌های سالن رو روشن کرد و گفت چرا تو تاریکی نشستی چی شده اتفاقی افتاده؟ مادر باصدای بلند سرم داد زد بگو ببینم چی شده و من مثل این‌که پناهی پیدا کرده باشم خودمو تو آغوش سیما انداختم و به‌شدت گریه کردم. دلم خیلی پر بود و این باعث شده بود هر دوی اونا به وحشت بیفتن. مادر بازم با تندی گفت داری منو دیوونه می‌کنی حرف بزن ببینم چی شده برای کسی اتفاقی افتاده کسی مُرده؟ و چون اون از حادثه‌ی تصادف بابام هنوز از هر خبری می‌ترسید. داشت حالش بد می‌شد که مجبور شدم حرف بزنم تا اون بیشتر نگران نشه با همون بغض و گریه گفتم بابک زنگ زد مادر دست‌شو گذاشت رو قلب‌شو با عصبانیت داد می‌زد سر من و می‌گفت کله‌ی پدر بابک، زنگ زد که زد برای چی این‌کارا رو می‌کنی؟ من فکر می‌کردم تو دختر عاقلی هستی به جهنم که زنگ زد به ما چه؟ تموم شده رفته دیگه؛ مرتیکه دو ماهه بدون خبر گمشده؛حالا زنگ‌زده بچه‌ی من نشسته براش عزا گرفته. به خدا ثریا شیرمو حلالت نمی‌کنم اگر ادامه بدی، تو الان داری ازدواج می‌کنی و دیگه همچین آدمی تو زندگی من راه نداره. به‌خدا حرف‌شو بزنی دیگه به روت نگاه نمی‌کنم. گفتم برای اون نیست که عصبانیم. گفت عصبانی شدی برو آب سرد بخور ولی برای اون عوضی گریه نکن اونم این‌طوری، داشتم پس می‌افتادم. حساب بقیه رو هم بکن دخترجون. چه کاریه یعنی تو این‌قدر ذلیل شدی که با این‌کاری که باهات کرده بازم براش گریه می‌کنی؟ با اعتراض گفتم چرا نمی‌فهمین من برای اون گریه نکردم داغ این‌مدت برام تازه شد دلم می‌خواد سر به تنش نباشه. شما چی داری می‌گی؟ مادر گفت: پس بلند شو خودتو جمع و جور کن که به اندازه‌ی کافی ما از دست اون نامرد کشیدیم و ملاحظه‌ی تو رو هم کردیم بسه دیگه ای‌بابا... و با ناراحتی رفت تو آشپزخونه. سیما از ترس مادر آهسته پرسید نکنه از این‌که فریبرز بفهمه اون برگشته ناراحتی؟ چون خودت گفته بودی فراموشش کردی. گفتم: ول کن بابا فریبرز این وسط چی‌کاره‌اس؟ نه بابا نمی‌دونی سیما تو این‌مدت چی کشیدم. من هرروز و هرشب جمله‌ام تمام نشده بود که... که صدای زنگ تلفن بلند شد، مادر داد زد شماها برندارین الان میام و  خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو برداشت. در حالی‌که هنوز عصبانی بود محکم گفت، بله؛ بابک بود که با صدای خیلی بلند حرف می‌زد و از همون‌جا من و سیما  صداشو می‌شنیدیم. خیلی طبیعی مثل این‌که اصلاً اتفاقی نیفتاده بود گفت مادر سلام حالتون خوبه مادر وسط حرفش پرید و گفت کاری داشتید آقا. بابک اصلاً جا نخورد و ادامه داد می‌خواستم بگم من یه عذرخواهی به شما بدهکارم ولی خوب باید حضوراً خدمت برسم و براتون توضیح  بدم. مادر دوباره میون حرفش پرید و گفت هیچ لزومی به توضیح نیست شما اختیار خودتون را دارید آقا، فقط این‌کارو خیلی بی‌ادبانه انجام دادید، حالا خواهش می‌کنم دیگر مزاحم ما نشین که هیچ راهی براتون باقی نمونده. بابک با دستپاچگی گفت مادر گوش کنید من حضوراً خدمت می‌رسم و مفصل با هم صحبت می‌کنیم مطمئنم که سوءتفاهم برطرف می‌شه مادر کمی صدایش را بلند کرد و گفت شما بی‌جا می‌کنید. همه‌چیز تمام شده ما که مسخره‌ی دست شما نیستیم برید پی کارتون. ثریا داره ازدواج می‌کنه پس هیچ لزومی نداره که شما خودتونو به زحمت بندازین، شما اختیار کارای خودتونو دارین ما هم اختیار کار خودمون رو داریم، لطف کنید دیگه مزاحم ما نشین. و گوشی را قطع کرد. دلم خنک شد دو دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم خداروشکر. همینو می‌خواستم که یکی حال این بی‌شعور رو جا بیاره. مادر گفت: خیلی خوب بل
ندشو برو صورتتو بشور و دیگه نبینم حرفی از این مرتیکه بزنی. مادر دوباره گوشی رو برداشت و زنگ زد به محمد و گفت سیمین رو بردار و بیا و پشت سرش زنگ زد به ستاره و مجید و از اونم خواست بیان خونه‌ی ما و هیچ توضیحی نداد. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بزرگترین اعتیاد ما آدم‌ها حرف زدن از مشکلاتمونه. بشکنید این عادت رو، از خوشی‌ها حرف بزنید ... ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei