💝نکتهی امروز 💝
💚معشوق حقیقی همه ی انسان ها #خداوند است و همه ی انسان ها بدون استثناء عاشق خداوند هستند.
ممکن است کسی بگوید: من اصلاً با خدا و دین و مذهب خیلی بد هستم، ولی اگر شما توجه کنید، تمام کسانی که ابراز تنفر از خدا می کنند، به این علت نیست که خداوند ذاتاً برایشان منفور است؛
بلکه به این دلیل است که خدایی که آن ها شناخته اند، خدای دوست داشتنی نیست.
👌چون خدای هر کس مال خودش است. برای همین هم ما در ارتباطی که با خداوند برقرار می کنیم، اول به خود خدا اعتراف می کنیم و می گوییم: خدایا ما تو را آن طوری که باید بشناسیم، نشناختیم.
✅ بنابراین، اگر کسی بگوید: از خدا بدم می آید، او از خدایی بدش می آید که ساخته و پرداخته ی ذهن خودش است و با میزان شناختی که از خدا پیدا کرده است این حرف را می زند. ولی خدای حقیقی، محبوب و دوست داشتنی است🍃
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#نکتهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📙قصهی امروز 📙
🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅
#داستان_آموزنده
🔆شكنجه مبارك
🍁مردى از جايى مىگذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مىرود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد .
🍁چارهاى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد و حال او دگرگون شد . بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود، خوراند .
🍁جوان به اجبار سيبها را مىخورد و آن مرد را دشنام مىداد و مىگفت: (( چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار تو شدهام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مىدهى .))
🍁مرد به گفتار جوان، وقعى نمىنهاد، و مىزد و مىخوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال، مارى را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.
🍁پس اى عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است، بيرون جهد و بر تو زخم نزند.
مولوى در دفتر دوم مثنوى، ابيات زير را در طليعه حكايت بالا آورده است:
اى ز تو هر آسمانها را صفا - - اى جفاى تو نكوتر از وفا
ز آن كه از عاقل جفايى گر رسد - - از وفاى جاهلان آن به بود
گفت پيغمبر عداوت از خرد - - بهتر از مهرى كه از جاهل رسد
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید :
داستان#من یک مادرم👩🏻⚖️❤️
#قسمت هشتم
اون روزها هنوز خونه ی ما خالی از شادی بود من هنوز منتظر بابام بودم که از در بیاد و گاهی واقعا احساس می کردم اون هنوز توی زندانه .
مامان سر در گریبون خودش و غم هاش بود و این بهروز بود که بار زندگی بی رونق ما رو روی شونه هاش می کشید و شبانه روز بدون منت کار می کرد و درآمدش رو هر چی که بود می داد به مامان تا سختی نکشه .
اون حالا بیست و سه سالش بود ولی حرفی از زندگی خودش نمی زد .
دیگه ما هم دل و دماغ زن گرفتن برای اونو نداشتیم بهروز مهربون از صبح تا غروب توی کارگاه نجاری بابا کار می کرد تنها چیزی که از مال دنیا به ما رسیده بود .
ولی ارث اون به ما چیزایی بود که ارزشش خیلی بیشتر از این حرف ها بود .
تنها دلخوشی من تو اون روزهایی تلخ درسم بود و ساعاتی که توی بیمارستان کارآموزی می کردم .
و هر کاری بهم می گفتن با دل و جون انجام می دادم .
یک ماه بعد دوباره توی همون بخش کار میکردم
اون روز از صبح چند تا دکتر برای ویزیت مریض اومدن و رفتن .
نزدیک ظهر بود که یکی اومد و گفت دکتر بشیری اومده .
منیژه سر پرستار بخش ما بود دختر بسیار زیبا و خوش قد و بالایی بود که زبون چرب و نرمی هم داشت و تو کارش هم بسیار دقیق و حساس بود و این طور که ما فهمیدیم همه ی دکترها هم روی کارش حساب می کردن ، دکتر که وارد بخش شد ؛ منیژه فورا خودش به اون روسوند و دنبالش راه افتاد .
دکتر بدون اینکه به کسی نگاه کنه یک راست رفت سراغ مریض هاش و همون طور که اخمهاش تو هم بود یکی یکی اونا رو ویزیت کرد برای هر کدوم دستورات لازم رو داد و همون طور که با عجله اومده بود از در رفت بیرون .
هیچ حرفی هم با کسی نزد وقتی رفت منیژه نشست روی صندلی و دو لبشو به بطور خاصی برد تو دهنش و مدتی همون طور موند و بعد گفت از خود راضی .
یک دفعه چشمش افتاد به من که داشتم نگاهش می کردم ؛ سرشو تکون داد به معنی این که چی میگی .
منم همونطور سرم تکون دادم یعنی هیچی . بعد با صدای بلند گفت : چرا وایستادی برو سر کارت از لحنش معلوم بود از چیزی خوشش نیومده .
آبان ماه بود و هوا کمی سرد شده بود از پنجره نگاه کردم داشت نم نم بارون میومد خیلی دلم می خواست توی اون بارون راه می رفتم . ولی سرم به کار گرم شد تا موقعی که تعطیل شدم وقتی از در بیمارستان رفتم بیرون دیدم بارون شدید شده من از بارون خوشم میومد و چون دلم بشدت گرفته بود و حال و هوای خوبی نداشتم .
از بیمارستان اومدم بیرون و قدم زنون از کنار پیاده رو همون راهی رو که هر بار می رفتم تا به اتوبوس برسم با خیال راحت آهسته رفتم . قطره های بارون توی صورتم می خورد و من هر لحظه بیشتر خیس می شدم ولی دوست داشتم .
دلم می خواست خجالت نکشم و زیر بارون می ایستادم و ساعت ها سرمو رو به آسمون نگه می داشتم .
انگار غم مرگ پدرم هنوز زیر پوستم مونده بود فکر می کردم شاید اون بارون بتونه اونو از تنم در بیاره و بشوره و با خودش ببره آرزو داشتم دوباره خوشحال باشم بالا و پایین بپرم و آواز بخونم و برقصم ؛ آرزو داشتم این بغض لعنتی از گلوم بره بیرون . دلم می خواست دوباره شوق زندگی داشته باشم و هیچ کجا رو نمیشناختم که این رهایی رو به من بده و فکر می کردم که شاید این بارون بتونه تن منو از این غم بشوره و آزادم کنه .
تا ایستگاه چیزی نمونه بود ولی من خیسِ خیس شده بودم که برام اهمیتی هم نداشت که یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم یک کم جلوتر اومد و دوتا بوق زد بدون اینکه دقت کنم گفتم : گمشو .
دوباره بوق زد و پیاده شد و گفت : همکار سوار شو بارون زیاده بیا من می رسونمت نگاه کردم دکتر بشیری بود .
با صدای یلدا به خودم امدم که می گفت مامان حاج خانم کارت داره .
از جام پریدم و رفتم درو باز کردم و گفتم بفرما تو
تو رو خدا خجالتم ندین چرا این کار و کردین دیدن که رفتم صبحانه خریدم بفرمایید تو .
اون با یک سینی صبحانه اومده بود و یک دنیا محبت نگاهش کردم شیرین و دوست داشتنی بود با یک لبخندی که همیشه روی لبش بود .
لبخندی که به آدم سخاوت و بزرگی رو نشون می داد و من از اون لبخند آرامش و امنیت می دیدم تا به صورتش نگاه می کردم احساسم این بود که هیچ مشکلی نیست که روزی آسون نشه و همین ، قدری منو از دنیای پر تلاطم فکرم نجات می داد .
حاج خانم گفت : بیا مادر منم نخوردم گفتم با هم بخوریم .
مصطفی زود میره تا برای چلوکبابی خرید کنه همون جا هم یک چیزی می خوره .
گفتم : به به چه از این بهتر ببخشید من دیشب دیر خوابیدم برای همین دیر بلند شدم البته مدتی میشه که شبها تا نزدیک صبح فکر میکنم و خوابم نمی بره برای همین صبح بچه ها هم ساکت می مونن تا من یک کم بیشتر بخوابم حتما شما سحرخیز هستین .
(همینطور که با اون حرف می زدم کتری رو گذاشتم روی گاز و صورتم رو شستم) گفت : نه بابا منم حالا صبح دیر بلند میشم از وقتی بازنشسته شدم دیگه بعد از نماز می خوابم گاهی چطور چیزی بشه ؛ که برم حرم نماز بخونم آخه زانوم درد می کنه همیشه نمی تونم برم خوب وقتی برمی گردم خوابم نمی بره .
گفتم : اون وقت صبح نمی ترسین برین بیرون ؟
گفت : نه مادر تو محله ی ما خیلی ها صبح میرن حرم همه هم همدیگر رو میشناسن .
پرسیدم بازنشسته ی کجا هستین ؟
گفت : می خوای کجا باشم آموزش و پرورش سی و پنج سال کلاس اول درس دادم .
گفتم : چه خوب امیر سال دیگه میره کلاس اول اگر انشالله مشهد موندنی شدم از شما کمک می گیرم .
گفت : چرا سال دیگه امسالم می تونه ؛ خودم بهش یاد میدم .
گفتم : منم پرستارم . باید برم امروز دنبال کار بگردم .
یک لقمه گذاشت دهنش و گفت : نه مادر تو کجا بری بگردی ؟ من هزار تا دوست و آشنا داریم . برات کار پیدا می کنم . با ذوق پرسیدم حاج خانم مطمئنی که یک دفعه غیب نمیشین ؟
خندید و گفت : چرا ؟ به خاطر آشنا داشتن توی شهر ؟
گفتم : نه به خدا دارم شک می کنم که بیدارم یا خواب اگر معجزه ی امام رضا باشه که من به خودم می بالم که شما رو سر راهم قرار داد .
گفت : اینطورام نیست که تو میگی ولی شک نکن که خدا همیشه همراه توس چون خوب و مهربونی . اینم که تو میگی کارِ مهمی نیست که ، خوب من شوهرم آدم سرشناسی بود یک مختصر اعتباری هم داشت ، حالا کی نداره ؟ اگر من بیام تهران تو آشنا نداری ؟
خندیدم و گفتم : فکر نکنم شما توی این دنیا لنگه داشته باشین .
گفت : بیا بشین این قدر راه نرو من طاقت ندارم صبر کنم گشنمه بیا با هم بخوریم .
وقتی دور هم صبحانه می خوردیم ازش پرسیدم حاج خانم کنجکاو نیستین بدونین من کیم و چرا این وضع رو دارم ؟ نمی ترسین براتون مشکلی ایجاد کنم
علی نشست تو بغلم و پرسید مشکل یعنی چی مامان ما همش داریم ؟
حاج خانم گفت : علی آقای گل یک لقمه بخوره و حرف خوب بزنیم مامانش ببین دخترم اگر لازم بود خودت بهم میگی . بعدام که صورتت نشون میده که آدم نجیبی هستی و از دامن پدر و مادر پاکی اومدی از همه مهمتر اینه که . یک زن تنها با سه تا بچه مگه ترس داره ؟ اگر ترسی هست تو باید از ما داشته باشی وقتی مصطفی حال و روزت رو گفت : بهش گفتم برو بیارشون اینجا گیر گرگ نیفتن گناه دارن .
مصطفی گفت از جای تو خبر نداره دعواش کردم بعد که زنگ زد و گفت تماس گرفتی خیالم راحت شد گفتم اگرم اینجا رو خوشت نیومد ، مواظبت که می تونیم باشیم خوب فکر کردم تو دختر تهرونی حتما اینجا رو نمی پسندی .
گفتم : نگین حاج خانم در حال حاضر برای من بهشته حتی برای بچه هام نمی دونین تو سه سال اخیر کجاها زندگی کردیم یک روز براتون تعریف می کنم .
پرسید حالا چطور کاری رو می خوای ؟
گفتم : والله الان که فقط کار می خوام همین اگر بتونم کاری پیدا کنم که بعد از ظهرها برم خیلی بهتره چون یلدا می تونه پیش بچه ها باشه اگرم به رشته ی من مربوط بشه که دیگه نور علی نور میشه .
گفت : صبر کن من به چند نفر سفارش کنم ببینم چی میشه خدا کمکت می کنه من می دونم . دوتا داماد دارم الحمدالله دستشون به دهنشون می رسه یک کاری برات جور می کنم نگران نباش .
ناهار هم درست نکن مصطفی امروز مهمون کرده گفته برامون چلوکباب می فرسته منم از خدا خواسته راستش چون ظهرها نمیاد منم چیزی درست نمی کنم و بلند شد و سینی رو بر داشت که بره من نمی دونستم چی باید به اون زن مهربون بگم .
سینی رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز اوپن و جلوش ایستادم یک کم بهش نگاه کردم نمی دونست می خوام چیکار کنم دستهامو باز کردم و اونو محکم گرفتم تو آغوشم و دیدم بوی مادرم رو میده .
اونم شروع کرد به خندیدن و منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم دختر جون تو چقدر مهربونی مادر .
گریه ام گرفته بود با چشم اشک آلود گفتم : دستتون درد نکنه همین دیگه نمی تونم چیزی بهتون بگم .
سرشو انداخت پایین و در حالیکه می رفت گفت : تو به چیزی فکر نکن با هم درستش می کنیم .
گفتم : راستی حاج خانم مدرسه ی راهنمایی این نزدیکی ها سراغ دارین ؟
گفت : آره دختر جون دو قدم بالاتره دو سه کوچه بالاتر .
بعد از اینکه اون رفت . بچه ها رو به یلدا سپردم و تنهایی رفتم حرم باید می رفتم ، دلم برای اینکه دوباره باهاش درد دل کنم پر می زد از حرم که برگشتم مدارک یلدا رو بر داشتم و رفتم برای نام نویسی اون .
ظهر مصطفی خودش چلوکباب رو آورد دم اتاق ما ، من درو باز کردم سرش پایین بود دسته ی کیسه ای که ظرف غذاها توش بود رو گرفت جلوی من و گفت : قابلی نداره نوش جان .
گفتم : تو رو خدا آقا مصطفی بزارین پولشو بدم .
گفت : این حرفا چیه می زنین .
همین موقع حاج خانم هم اومد و گفت : ببخشید که فرستادم در اتاقتون گفتم شاید راحت تر با بچه هات بخورین من کیسه رو از مصطفی گرفتم و اونم به حاج خانم گفت : مادر چیزی نمی خواهین ؟
حاج خانم گفت : نِه برو به کارت برس .و از همون در حیاط رفت بیرون و حاج خانم هم رفت .
مصطفی یک جوون قوی هیکل و ورزشکار بود صورتی مهربون و قابل اعتماد داشت و اغلب پیراهن مشکی می پوشید .
همون شب من سالاد الوویه درست کردم و یک بشقاب هم برای خاج خانم بردم وقتی در راهرو رو زدم مصطفی درو باز کرد و اونو ازم گرفت و کلی تشکر کرد و گفت : من خیلی دوست دارم و مامان حوصله نداره برام درست کنه دست تون درد نکنه .
دو روزی از این ماجرا گذشت ولی از حاج خانم هیچ خبری نبود منم نمی خواستم مزاحمش بشم ولی دلم می خواست ببینمش و ازش بپرسم که کاری برای من پیدا کرده یا نه چون گفته بود که تو نرو دنبالش میترسیدم فراموش کرده باشه این بود که با خودم فکر کردم اگر امشب هم خبری نشد از فردا برم دنبال کار بگردم .
من چهار ماه توی یزد زندگی کردم اونجا توی مطب یک دکتر دندونپزشک دستیار بودم و پول خوبی هم بهم می داد فکر می کردم این کار برای من از همه مناسب تره .
صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم چایی درست می کردم که یکی زد به در فکر کردم حاج خانمه از پشت در پرسیدم کیه ؟
مصطفی بود گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه بیاین کارتون دارم
زود مانتو پوشیدم و شالم رو سرم کردم و در و باز کردم .
گفتم : سلام حالتون چطوره ؟
گفت : مرسی ببخشید . مادر گفتن دنبال کار می گردین منم سفارش کرده بودم چند تا مورد هست که می خواستم ببینم شما کدوم رو بهتر می دونین که بریم صحبت کنیم ؛خوشحال شدم دمپایی رو پام کردم و رفتم تو حیاط .
گفتم : خدا خیرتون بده خیلی نگرانم که یک کاری پیدا کنم فکر کردم حاج خانم فراموش کرده .
همینطور که سرش پایین بود و سرخ و سفید می شد گفت : بله اتفاقا مادر من هیچوقت این جور چیزا رو فراموش نمیکنه روزی ده بار به من سفارش می کنه و به خواهرام و شوهراشون میگه چی شد چرا کار پیدا نکردین ؟ نه ایشون یادشون نرفته .
گفتم : خدا منو ببخشه که اینقدر پررو شدم شما خودتون بهم رو دادین آقا مصطفی حالا این کارا چی هست ؟
گفت : گفتین پرستار هستین یک جا هست توی شرکت شوهر خواهر من ؛ به شغل شما نمی خوره ولی شما می تونین کار دفتری بکنین ؟ یک کار دیگه هم هست الان من دقیقا نمی دونم چه کاریه ولی تو یک شرکت ساختمونیه ؛ یک جا هم هست که فکر نکنم شما قبول بکنین چون حقوقش کمه تو یک کلینک برای تزریقات یک نفر رو می خوان فعلا همین بود اگر نپسندید اشکالی نداره بازم می گردم .
گفتم : همون کلینک خوبه فعلا میرم تا بعد میشه موقتی برم اونجا ؟
گفت : شما چیزی نگین که موقتی میرین بد میشه . من عصر میام خودم میبرمتون هر وقت کار بهتری پیدا کردیم بعدا خودتون بگین نمیام این طوری بهتره .
گفتم : باشه من امروز باید مدارک یلدا رو ببرم مدرسه ساعت چند شما میان ؟ سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ساعت چهار خوبه
گفتم : بله من که کاری ندارم .
خداحافظی کرد و رفت . با همه ی احترامی که برای اون و حاج خانم قائل بودم احساس کردم مصطفی اون روز یک طور دیگه ای با من برخورد کرد و رفتارش عوض شده بود رفتم تو فکر .
ولی زود به خودم نهیب زدم که خفه شو این فکرا رو نکن امکان نداره از بس مهربونن این طوریه بهاره تو خیلی احمقی با این سن و سال و سه تا بچه .
خیلی آدم بدی هستی در مورد مردم این طوری فکر می کنی بعد فکر کردم خدا کنه این طوری نباشه وگر نه خدا میدونه باز چی به سرم میاد .
#ناهید_گلکار
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
آرامش یعنی
هنر نیندیشیدن به چیز هایی که
ارزش فکر کردن ندارند
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○اِنّٰـااَعْطَینٰاکَالکَوثـَرْ ♡
○مَاازدُعایفَاطمهدَربَندحِیدریم
○اینذَرهایازالطافمَادراست.💚.
●کآشميشدعمرِخودرآ
°هدیہميکردمبہاو..
●زندگيرآدوستدآرم
°مـــــآدرمرآبیشتَـر.
•اَللّهُمَّصَلِّعَلیفاطِمَةوَاَبیهاوَبَعْلِها
•وَ بَنیهاوَ سِرِّالْمُسْتَوْدَعِ فیها
•بِعَدَدِ مااَحَاطَبِهِعِلْمُکَ•••✨
°اَلْلّهُمَّعَجِّلفَرَجَمنتَِقمِالزَّهرٰاءسَلٰامُاللهِعَلَیهم°
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چی شد که دیگه حرفِ دین، توی گوش بچههامون نمیره؟
▫️چی شد که میل به رعایت آداب و ظواهر دینداری در فرزندانمون روز به روز ضعیفتر شد؟
▫️چی شد کار نوجوانهامون رسید به کف خیابون؟
▫️کجا رو اشتباه رفتیم؟
#استاد_شجاعی
═══✼🍃🔳🍃✼══
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei