eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: 🕊🦜 تا سرمو برگردوندم الیکا رو دیدم که روی تنه ی یک درخت نزدیک رودخونه نشسته و توی تاریکی و نور کمی که حیاط رو روشن کرده بود به آب خیره شده ؛ رفتم سراغش و نزدیک که شدم پرسیدم : چی شده الیکا ؟ چرا اینجا نشستی ؟ با یک دست صورتشو مالید و گفت : رفت ؟ گفتم : آره تو چرا اینجا نشستی ؟حالت خوبه ؟ سر حال به نظر نمی رسی  گفت : هیچی بابا امشب توکا منو دیوونه کرد ؛ نمی دونم برای چی بهانه می گرفت ؛ علیرضا رو می خواست  طفلک اونم  می خواست بره بازی کنه ؛توکا ولش نمی کرد ؛   نه چیزی می خورد و نه می خوابید ؛ همش نق می زد ؛ گفتم : معلومه خب همه ی ما بیرون بودیم اونم دلش می خواست بیاد بیرون ؛ یک چیزی تنش می کردی و میاوردیش ؛ گفت : نمی دونم دیگه ترسیدم باز پشه اونو بزنه و دوباره تنش بریزه بیرون ؛ خب چی شد نتیجه ؟ گفتم : فردا ما رو دعوت کرده به ویلاش که قرارداد بنویسیم ؛ مثل اینکه خیلی از ما خوشش اومده ؛ بهم گفت کار مال شماست؛ خدا رو شکر  تموم شده ؛ گفت : خب شما اول ما رو بزارین لب دریا من و فرانک هم حوصله مون سر نره ؛ گفتم : همه ی ما رو دعوت کرده فکر می کنم می خواد با خانواده اش آشنا بشیم ؛ گفت : نه نه ؛ من نمیام اصلا چه لزرمی داره ؟ کار رو با خانواده قاطی نکنین ؛ حتما به مشکل بر می خورین ؛ من که نمیام ؛ گفتم : تو چی داری میگی ؟ همه ی ما رو دعوت کرده حتما خانمش تدارک می ببینه ؛ منتظرمون میشن ؛ اتفاقا خوبه که با هم بیشتر آشنا بشیم ؛ بالاخره ما حالا ؛حالا ها باید با جلالی کار کنیم ؛ از جاش بلند شد و گفت : محمد بغلم کن ؛ دست انداختم دور کمرشو گفتم : چیه می خوای خودتو لوس کنی ؟ سرشو گذاشت روی سینه ی منو و گفت : آره منو محکم بگیر ؛ الان خیلی به محبتت احتیاج دارم ؛ گفتم : چی شد خانم خانما ؟ نمی ترسی محسن و فرانک ما رو ببینن ؟ هر وقت خواستم بهت دست بزنم ؛ گفتی ؛وای ؛ ووی ؛ یکی ما رو می ببینه ؛ الان چی شده که وسط حیاط یاد عشق و عاشثقی افتادی ؟ همینطور که سعی می کرد منو محکمتر بگیره و سرشو روی سینه ام گذاشته بود گفت : خیلی دوستت دارم هر کاری تو ازم بخوای می کنم تا خوشحال باشی ، گفتم :آخ که تو نمی دونی من چقدر عاشق و بیقرار توام ؛منم دلم می خواد تو خوشحال باشی و هر کاری می کنم برای اینه که زندگی بهتری برات درست کنم ؛ حالا  زودباش بریم بخوابیم که فردا خیلی کار داریم . تا ویلای جلالی حدود یک ساعت راه بود ؛و در تمام طول راه  فرانک و الیکا عقب نشسته بودن و حرف نمی زدن ؛ چند بار از آینه نگاه کردم ؛ همینطور که توکا توی بغلش بود سرشو  به شیشه ی پنجره و چشمش رو بسته بود ؛ احساس کردم اوقاتش تلخه و حال خوشی نداره ؛ و اینو ربط دادم به بیقراری توکا که یک دقیقه آروم وقرار نداشت ؛ در بزرگ و آهنی ویلا رو یک مرد که معلوم می شد شمالیه برامون باز کرد و خوش اومد گفت ؛یک راهرو سنگ فرش و کلی درخت و بوته های بلند جلوی رومون بود و ساختمون ویلا پیدا نبود ؛ از راهروی طولانی و سنگ فرشی که در انتها اون دریا دیده می شد رد شدم  و به سمت راست پیچیدم و ویلای جلالی رو دیدیم ؛ یک ویلای بزرگ  رو به دریا و دو طبقه ؛ با یک ایوان بزرگ و زیبا و مبله ؛ محسن با یک لبخند رضایت مند گفت : به به محمد عجب جایی ؛ به امید خدا سال دیگه این موقع یکی از اینا رو هم ما می خریم ؛ جلالی در حالیکه دستهاشو به علامت خوشحالی تکون می داد اومد به طرف ما و همینطور که نفس نفس می زد گفت : خوش ..اومدین ..ببخشید روی ترامبولین بودم ؛ هنوزم فکر می کنم جوونم و می تونم از این کارا بکنم ؛ خواهشا تعارف رو بزارین کنارو اینجا رو خونه ی خودتون بدونین ؛ و با ما دست داد وبعد  دستشو دراز کرد طرف الیکا ؛ ولی اون به روی خودش نیاورد و توکا رو محکمتر گرفت و گفت ببخشید مزاحم شدیم ؛ گفت : نه اصلا ؛ خیلی هم از اومدن شما خوشحالم باور کنین که هیچی نمی تونست توی این دنیا به این اندازه منو خشنود کنه ؛ خوش اومدین ؛ من توکا رو از الیکا گرفتم چون احساس کردم رنگ به صورت نداره ؛ و نگاهی که بین و اونو جلالی رد و بدل شده بود دوباره نگرانم کرد ؛ وقتی اینطور حس ها به آدم دست میده و موقعتی برای بروزش نداره فورا و ناخودآگاه آدم خودشو قانع می کنه و به خودش لعنت می فرسته که چرا همچین فکری به سرم زده ؛ منم همین کارو کردم و همه به دنبال جلالی که روی پاش بند نبود راه افتادیم ؛ ایوون پایین آب پاشی شده و مرتب برای پذیرایی بود ؛ آتیش باربیکیو  سرخ و سوروساتی که باب میل اون بود آماده ؛ از همون برخورد اول متوجه شدم که مشروب خورده و حسابی سرش گرمه ؛. و از خانواده اش خبری نبود ؛به فرانک و الیکا گفت : یک اتاق طبقه ی بالا براتون در نظر گرفتم  که در اختیارتون هست بفرمایید نشون بدم ؛ و الیکا نگاهی به من کرد و توکا رو ازم گرفت وگفت : من باید پوشک بچه رو عوض کنم ؛ گفتم می خوای