نوشته های ناهید:
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_پنجم
#ناهید_گلکار
تا سرمو برگردوندم الیکا رو دیدم که روی تنه ی یک درخت نزدیک رودخونه نشسته و توی تاریکی و نور کمی که حیاط رو روشن کرده بود به آب خیره شده ؛ رفتم سراغش و نزدیک که شدم پرسیدم : چی شده الیکا ؟ چرا اینجا نشستی ؟
با یک دست صورتشو مالید و گفت : رفت ؟
گفتم : آره تو چرا اینجا نشستی ؟حالت خوبه ؟ سر حال به نظر نمی رسی
گفت : هیچی بابا امشب توکا منو دیوونه کرد ؛ نمی دونم برای چی بهانه می گرفت ؛ علیرضا رو می خواست طفلک اونم می خواست بره بازی کنه ؛توکا ولش نمی کرد ؛
نه چیزی می خورد و نه می خوابید ؛ همش نق می زد ؛
گفتم : معلومه خب همه ی ما بیرون بودیم اونم دلش می خواست بیاد بیرون ؛ یک چیزی تنش می کردی و میاوردیش ؛
گفت : نمی دونم دیگه ترسیدم باز پشه اونو بزنه و دوباره تنش بریزه بیرون ؛ خب چی شد نتیجه ؟
گفتم : فردا ما رو دعوت کرده به ویلاش که قرارداد بنویسیم ؛ مثل اینکه خیلی از ما خوشش اومده ؛ بهم گفت کار مال شماست؛ خدا رو شکر تموم شده ؛
گفت : خب شما اول ما رو بزارین لب دریا من و فرانک هم حوصله مون سر نره ؛
گفتم : همه ی ما رو دعوت کرده فکر می کنم می خواد با خانواده اش آشنا بشیم ؛
گفت : نه نه ؛ من نمیام اصلا چه لزرمی داره ؟ کار رو با خانواده قاطی نکنین ؛ حتما به مشکل بر می خورین ؛ من که نمیام ؛
گفتم : تو چی داری میگی ؟ همه ی ما رو دعوت کرده حتما خانمش تدارک می ببینه ؛ منتظرمون میشن ؛ اتفاقا خوبه که با هم بیشتر آشنا بشیم ؛ بالاخره ما حالا ؛حالا ها باید با جلالی کار کنیم ؛
از جاش بلند شد و گفت : محمد بغلم کن ؛
دست انداختم دور کمرشو گفتم : چیه می خوای خودتو لوس کنی ؟
سرشو گذاشت روی سینه ی منو و گفت : آره منو محکم بگیر ؛ الان خیلی به محبتت احتیاج دارم ؛ گفتم : چی شد خانم خانما ؟ نمی ترسی محسن و فرانک ما رو ببینن ؟ هر وقت خواستم بهت دست بزنم ؛ گفتی ؛وای ؛ ووی ؛ یکی ما رو می ببینه ؛ الان چی شده که وسط حیاط یاد عشق و عاشثقی افتادی ؟
همینطور که سعی می کرد منو محکمتر بگیره و سرشو روی سینه ام گذاشته بود گفت : خیلی دوستت دارم هر کاری تو ازم بخوای می کنم تا خوشحال باشی ،
گفتم :آخ که تو نمی دونی من چقدر عاشق و بیقرار توام ؛منم دلم می خواد تو خوشحال باشی و هر کاری می کنم برای اینه که زندگی بهتری برات درست کنم ؛
حالا زودباش بریم بخوابیم که فردا خیلی کار داریم .
تا ویلای جلالی حدود یک ساعت راه بود ؛و در تمام طول راه فرانک و الیکا عقب نشسته بودن و حرف نمی زدن ؛ چند بار از آینه نگاه کردم ؛ همینطور که توکا توی بغلش بود سرشو به شیشه ی پنجره و چشمش رو بسته بود ؛
احساس کردم اوقاتش تلخه و حال خوشی نداره ؛ و اینو ربط دادم به بیقراری توکا که یک دقیقه آروم وقرار نداشت ؛
در بزرگ و آهنی ویلا رو یک مرد که معلوم می شد شمالیه برامون باز کرد و خوش اومد گفت ؛یک راهرو سنگ فرش و کلی درخت و بوته های بلند جلوی رومون بود و ساختمون ویلا پیدا نبود ؛ از راهروی طولانی و سنگ فرشی که در انتها اون دریا دیده می شد رد شدم و به سمت راست پیچیدم و ویلای جلالی رو دیدیم ؛
یک ویلای بزرگ رو به دریا و دو طبقه ؛ با یک ایوان بزرگ و زیبا و مبله ؛ محسن با یک لبخند رضایت مند گفت : به به محمد عجب جایی ؛ به امید خدا سال دیگه این موقع یکی از اینا رو هم ما می خریم ؛
جلالی در حالیکه دستهاشو به علامت خوشحالی تکون می داد اومد به طرف ما و همینطور که نفس نفس می زد گفت : خوش ..اومدین ..ببخشید روی ترامبولین بودم ؛ هنوزم فکر می کنم جوونم و می تونم از این کارا بکنم ؛
خواهشا تعارف رو بزارین کنارو اینجا رو خونه ی خودتون بدونین ؛ و با ما دست داد وبعد دستشو دراز کرد طرف الیکا ؛ ولی اون به روی خودش نیاورد و توکا رو محکمتر گرفت و گفت ببخشید مزاحم شدیم ؛
گفت : نه اصلا ؛ خیلی هم از اومدن شما خوشحالم باور کنین که هیچی نمی تونست توی این دنیا به این اندازه منو خشنود کنه ؛ خوش اومدین ؛
من توکا رو از الیکا گرفتم چون احساس کردم رنگ به صورت نداره ؛ و نگاهی که بین و اونو جلالی رد و بدل شده بود دوباره نگرانم کرد ؛
وقتی اینطور حس ها به آدم دست میده و موقعتی برای بروزش نداره فورا و ناخودآگاه آدم خودشو قانع می کنه و به خودش لعنت می فرسته که چرا همچین فکری به سرم زده ؛ منم همین کارو کردم و همه به دنبال جلالی که روی پاش بند نبود راه افتادیم ؛
ایوون پایین آب پاشی شده و مرتب برای پذیرایی بود ؛ آتیش باربیکیو سرخ و سوروساتی که باب میل اون بود آماده ؛ از همون برخورد اول متوجه شدم که مشروب خورده و حسابی سرش گرمه ؛. و از خانواده اش خبری نبود
؛به فرانک و الیکا گفت : یک اتاق طبقه ی بالا براتون در نظر گرفتم که در اختیارتون هست بفرمایید نشون بدم ؛
و الیکا نگاهی به من کرد و توکا رو ازم گرفت وگفت : من باید پوشک بچه رو عوض کنم ؛
گفتم می خوای