eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 این لطیفه را قبل از شب قدر بشنوید! 🌱 با دعای جوشن کبیر، چه دری باز شده از بهشت... 📝 متن و صوت 📎 panahian.ir/post/7392 @Panahian_ir
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ در حالیکه چشم هاش پر از اشک بود و نمی تونست از من پنهون کنه گفت :عزیز بابا فکر می کنی برای من آسونه ؟ منم دل از تو نمی کنم ولی باید برم که بتونم خونه رو بقروشم و سر و سامونی به زندگیمون بدم ؛ تو الان هم با بابا آشنا شدی و هم با جیران ننه هر دوشون هم که خیلی دوستت دارن اینکه یک مدت موندم برای این بود که تو بهشون عادت کنی؛ خودت می دونی که جون و دل منی ؛ دیگه کار منو سختتر نکن تو دختر فهمیده ای هستی خوبم که بلدی ادای بزرگ ها رو در بیاری پس یکم تحمل کن تا من برگردم بهم قول بده که غصه نخوری ؛ منم هر چی زودتر بر می گردم ؛امسال توی خوی درس بخون و دیپلم بگیربعد انشاالله می برمت تهران بهت قول میدم بابا می خوام تو بری دانشگاه ؛ فقط سعی کن معدلت خوب بشه و یک رشته ی خوب قبول بشی ؛ گفتم : آقاجون ؟ قسم تون میدم اگر رفتین تهران و دیدین که خبری نیست و دکتر خانلری دنبال مون نبوده میای منو ببری ؟ گفت : تا ببینم در به چه پاشنه می چرخه شایدم اومدم و بردمت اقلا فکر می کنن که ما تهران نیستیم ؛ گفتم : پس حالا خوی خونه نگیرین ؛ گفت : تو به این کارا کار نداشته باش توی این همه سال من خودمو دادم دست تو حالا یک چند صباحی هم تو این کارو بکن پشیمون نمیشی یک چیزی می دونم که میگم ؛ گفتم : تو رو اوراح خاک مامان منو ببر تهران به خدا عباس خانلری دیگه با من کاری نداره ؛ من می دونم ؛ نگاه سوز ناکی به من کرد و محکم منو گرفت روی سینه اش و سرمو بوسید و گفت ؛ مشکل من تنها خانلری نیست ؛ من باید تو رو از جهان دور می کردم بهت علاقمند شده و ول کنم نیست ؛ خودت می دونی که شدنی هم نیست ؛ فکر می کنم خودشم می دونه که فقط باید از روی جنازه ی من رد بشه وگرنه تا زنده هستم محاله ممکنه که بزارم دیگه به تو نزدیک بشه ؛ گفتم : آهان پس درد اصلی شما اینه ؟ چرا واضح با من حرف نمی زنین بهتون که گفتم : من خودم اجازه ندادم و نمیدم که جهان از حد خودش تجاوز کنه نگفتم ؟ ؛ مگه بی عقلم ؟خودم نمی فهمم ؟ گفت : بابا ؟ تو خدا دیگه دم رفتن دلم رو خون نکن ؛ مبادا گریه کنی که دیگه تا برگردم خیالم راحت نیست می خوام دم رفتن ببینم که راضی هستی , گفتم : آخه چطوری راضی باشم وقتی حتی نمی تونم با بابا و جیران ننه حرف بزنم ؛ گفت : به عمه ات گفتم بیاد پیشت و تنهات نزاره اون فارسی بلده اگر دوست داشتی و دلت خواست می تونی بری خونه اش و چند روزی هم اونجا بمونی جای قشنگی داره تمیز و مرتبی اونطوری که تو دوست داری فکر می کنم از اینجا راحت تر باشی ؛ دو تا دختر کوچک هم داره که می تونی بهشون فارسی درس بدی خودتم ترکی یاد بگیری به دردت می خوره ؛ خب دیگه عموت اومد من باید برم دیگه سفارش نکنم غصه نمی خوری و فکر خیال بد نمی کنی ؛ واینو بدون که به صلاح تو دارم این کارا رو می کنم ؛ و منو سپرد به بابا و جیران ننه ؛ و در حالیکه نمی تونستیم جلوی گریه مون رو بگیریم از هم جدا شدیم ؛ انگار یک تیکه از بدنم با اون رفت و احساس خیلی زیاد بدی داشتم ؛ مثل این بود که تک و تنها توی یک بیابون ولم کرده باشن و راه به جایی نداشتم بی تابی می کردم ؛ بابا به ترکی و فارسی سعی داشت آرومم کنه ؛ جیران ننه برام یک جوشنده با نبات درست کرد که شاید آروم بشم و اونطور اشک نریزم ؛ تا اون موقع فقط یکشب از آقام دور بودم اونم زمانی بود که دکتر خانلری منو حبس کرده بود؛ و به هیچ وجه طاقت این دوری طولانی و نامعلوم رو نداشتم . غروب اون روز عمو برگشت و گفت که شانس آوردیم و یک خونه ی خوب پیدا کردیم مال آشناس و اسد با اتوبوس رفت تهران تا اثاث بیاره ؛ زیر لب گفتم : آره واقعا که شانس داشتیم ؛ اصلا شانس چی هست ؟ هر مورد خوبی هم که برامون پیش میاد و فکر می کنیم که شانس بوده یک طوری باعث عذاب ما شده ؛ شانس آوردیم که مادر منو پیدا کرد ؛ شانس آوردیم که من تونستم نمایش رو به خوبی اجرا کنم ؛ و خیلی شانس های دیگه که کار ما رو به اینجا کشوند ؛ مرده شور هر چی شانس هست ببرن ؛ روز ها به ننه جیران و بابا کمک میکردم ؛ یادم دادن چطوری از گاوها و بزها شیر بدوشم ؛ یادگرفتم مرغ کُرچ شده رو روی تخم مرغ بخوابونم تا جوجه در بیاد ؛ ولی بقیه ی اوقاتم رو گوشه ی اتاق می نشستم و چند تا کتابی رو که با خودم آورده بودم می خوندم در حالیکه اصلا حوصله ی اونم نداشتم ؛ عمه مارال مرتب بهم سر می زد و هر وقت غذای خوب درست می کرد برای منم میاورد ؛ دختراش هشت و شش ساله بودن و وقتی میومدن کمی با اونا بازی می کردم و حرف می زدم تا زمان بگذره و آقام برگرده ؛ اما مدام منتظر نامه ای از جهان بودم که فکر می کردم تا حالا باید به دستش رسیده باشه ؛ اما هیچ خبری نبود ؛اینو می دونستم که جهان تابستون هم کلاس داره ولی آیا رسول می تونه پیداش کنه و نامه بهش برسونه ؟ این چیزی بود که واقعا نگرانم می کرد . بابا و جیران نن
ه فکر می کردن من اخلاقم همینطوره ؛ چون از همون روزی که منو دیدن غمگین و افسرده و گوشه گیر به نظرشو اومده بودم اهمیتی نمی دادن ؛ ولی اون روزا می دیدن که مدام در حال گریه کردنم و چشمم به جاده اس ؛جاده ای که دو طرفش دریایی ازگلهای آفتابگردون بود و وقتی خورشید آخرین اشعه ی نورش رو با چند چشمکی که می زد می رفت پشت کوه با گریه بر می گشتم خونه ؛ و اون پیر زن و پیرمرد با افسوس منو نگاه می کردن و حتی نمی تونستن درست با من حرف بزنن ؛ بلکه دلداریم بدن پس دلشون برام می سوخت و بیشتر بهم توجه می کردن ؛ اما حالم بهتر نمی شد ؛ تقریبا هرروز بعد از ظهر میرفتم بالای کوه و از اونجا به جاده خیره می شدم ؛ خدایا چقدر دلواپسم ؛ چرا این همه دلم برای جهان تنگ شده و می خوام ببینمش ؛ یعنی منم اونو دوست دارم ؟ یعنی معنای عشق اینه ؟نمی دونستم هر چی بود دلم برای دیدن اونو مادر پر می زد ؛و بشدت احساس تنهایی و بی کسی می کردم . می ترسیدم دیگه هرگز نتونم ببینمشون ؛ اون زمان از اون جاده یا گاری رد می شد و یا وانتی کهنه و داغون که جنس برای روستا میاورد و یکی دونفر هم موتور داشتن و یک نفر هم یک جیپ چادر دار ارتشی ؛و یکی ؛ دو تا هم تراکتوری داشتن که حدود نیم ساعت طول می کشید تا از اون جاده که در دید من بود گذر کنه ؛ و یک مینی بوس قراضه که هفته ای یک روز میومد ؛ بعد نیت می کردم اگر سه تا وسیله رد شد یعنی آقام توی راهه و داره میاد اگر پنج تا رد شد دیگه نزدیگه ولی کمتر یعنی به این زودی نمیاد ؛ و گاهی که تمام بعد از ظهر تا غروب آفتاب هیچ کس از اون جاده رد نمی شد بد دل می شدم وبا گریه پایین میومدم ؛ یک روز همینطور که داشتم ظرف های ناشتایی رو کنار حوضچه می شستم عمه مارال رو دیدم که با دختراش در حالیکه یک بقچه ی بزرگ دستش بود به زحمت میومد بالا ؛ سبد استکان ها رو گذاشت روی سکوی کنار حوض و دستم رو با دامنم خشک کردم و با صدای بلند گفتم جیران ننه عمه اومده ؛ و به حالت دو رفتم بطرفش ؛ عرق ریزون با یک لبخند و لهجه ی مخصوص به خودش گفت : قوربان بشم عمه جان ؛ نیا که رسیدم ؛ گفتم : بدین به من کمکتون کنم ؛ ایستاد و بقچه رو گذاشت زمین و یک نفس عمیق کشید و گفت : اینا رو می زارم همین جا تو برو لباس بپوش و یک دست لباس هم با خودت بردار ؛ چادر داری ؟ گفتم : بله باهاش نماز می خونم ؛ گفت : پس زود باش می خوام ببرمت یک جایی که حظ کنی ؛ غذا درست کردم و کلی خوراکی برداشتم ؛ امروز می خوام بهت خوش بگذره , پرسیدم : کجا بریم ؟ گفت : جای دوری نیست می برمت آب تنی ؛ دوست داری ؟ گفتم : بله خب خیلی زیاد ؛شما بالانمیاین ؟ گفت چرا ؛میام به بابا و جیران ننه سر بزنم ؛ و به بچه ها گفت همین جا کنار بقچه بشنین تا ما برگردیم ؛ کمی بعد من و عمه مارال دو سر اون بقچه ی سنگین رو گرفته بودیم و می رفتیم بطرف رودخونه ؛ نسیم خنکی می وزید و راه رفتن رو روی اون سبزه ها و گل هایی کوچکی که زرد و آبی و قرمز بودن و تک و توک از لابلای سبزه ها خودی نشون می دادن توجه منو جلب کرد ؛به نظرم خیلی زیبا اومدم گفتم : عمه این گلا چقدر قشنگن ؛ گفت : بووو روی کوه که بیشتره توام که هر روز میری چرا ندیدی ؟ گفتم : واقعا ؟ نمی دونم شاید برای اینکه چشم براه آقام بودم ؛ حواسم نبود ؛گفت : الهی من بمیرم اسد دوباره رفت بازم باید چشم براهش باشیم ؛ گفتم : نگین عمه بر می گرده این بار من اینجام هیجوقت تنهام نمی زاره ؛ و رسیدیم به اون گل های آفتابگردون ؛ وای چی می دیدم اونقدر زیبا و دلانگیز بودن که آدم رو از روی زمین بلند می کردن و توی رویا فرو می بردن ؛ آدم نمی دونست با اون همه زیبایی چطور برخورد کنه ؛ فریادی از شادی بکشه یا ..نمی دونم چیزی که می دیدم برام قابل توصیف نبود هیجان زده شده بودم و از اون همه زیبایی به وجد اومده بودم ؛ گلها با ساقه های کلفت اونقدر نزدیک هم بودن که حتی نمی شد به میونشون رفت حالا فصلی بود که تخم های اون رسیده بودن و عمه می گفت که به زودی همه ی اونا رو از شاخه جدا می کنن و می برن ؛ می تونم بگم قطر هر گل تقریبا از یک متر بیشتر بود ؛ و اون منظره ای بود که دیگه هرگز در زندگیم ندیدم ؛ به رود خونه رسیدیم و از کنارش رفتیم تا جایی دنج و خلوت ؛ میون اون دره ی زیبا آب رودخونه از گودالی که درست شده بود رد می شد و استخری از آب زلال و سرد درست کرده بود که دور و اطرافش پر از گل های زرد رنگ پُر پَر بود و بوی پونه آدم رو مست می کرد. عمه فورا دستارشو باز کرد و چادرشو جمع کرد و گذاشت کنار درخت و یک گلیم پهن کرد و تند و تند با یک سنگ چین اجاق درست کرد ؛ من و دخترا چوب جمع کردیم و آتیش روشن شد ؛ عمه ظرف سیاه رنگی رو از رودخونه آب کرد و گذاشت روش و گفت : وقتی از آب بیایم بیرون سردمون میشه و چای می چسبه ؛ به محض اینکه پامو گذاشتم توی آب از سردی اون لرزیدم ؛ ولی عمه و دخترا خیلی راحت تن به آب دادن و در همون حال گفت
؛ بیا نترس وقتی خیس بشی گرمت میشه و دلت نمی خواد بری بیرون ؛ و شروع کرد به من آب پاشیدن و سه تایی به شوخی منو خیس کردن و در حالیکه نفس های سکته دار می کشیدم توی اون آب زلال نشستم ؛ عمه ی من خیلی زن با حالی بود سر زنده و شاداب و من بعدا فهمیدم که فقط هفت سال از من بزرگتره ؛ اون روز بعد از مدت ها من از ته دلم می خندیدم و فراموش کرده بودم که کجام و چی بسرم اومده ؛ چهار تایی توی آب بازی می کردیم و می خندیدم و هیچ کدوم از اون آب تنی لذت بخش سیر نمی شدیم ؛و من در حالیکه میون اون آب دست و پا می زدم مدام یاد جهان میفتادم و نمی دونم چرا دلم می خواست اونم کنارم بود ؛ و این حس رو نمی تونستم از خودم دور کنم ؛ تا اینکه دیگه دندون هامون بهم می خورد و می لرزیدیم ؛ و بعد از اون به حقیقت اون چای داغ کنار آتیش بعد از آب تنی پی بردم ؛ عمه برامون یک غذای خوشمزه درست کرده بود و با اینکه تا اون موقع نخورده بودم خیلی زیاد بهم چسبید ؛ موقع برگشت فکر می کردم آدم می تونه با همه ی غصه هایی که داره لحظاتی همه رو به دست فراموشی بسپره ؛ اون روز تموم شد ولی چند بار دیگه عمه برای اینکه منو خوشحال کنه این کارو کرد ولی اغلب با یکی دوتا از خواهر زاده و ها برادرزاده هاش و فکر میکرد اینطوری بهم بیشتر خوش میگذره ؛ تابستون تموم شد و پاییز از راه رسید ؛ هم بابا مریض بود و هم جیران ننه از کمر درد و پا درد می نالیدن و اغلب مثل من بی حوصله بودن ؛ گاهی شب ها زیر نور چراغ فیتله ای تا دیر وقت می نشستیم ولی با هم حرف نمی زدیم ؛ بابا یک رادیو داشت که جایی رو می گرفت که همش به زبون ترکی حرف می زدن و خش و خش هاش منو دیوونه می کرد ؛ گلهای آفتابگردون رو کندن و با خودشون بردن و مزرعه ای غم انگیراز ساقه های بی سر بجا گذاشتن ؛که از دیدنشون چندشم می شد ؛ و همه ی اینا برای من درسی از زندگی بود آدم ها هم مثل این گلها هستن زمانی رو در اوج زیبایی و غرور زندگی می کنن و هیچ کس به زوال این دنیا فکر نمی کنه ؛ با این خیالات بیشتر مضطرب می شدم و دلم می خواست از عمر کوتاهم نهایت استفاده رو ببرم ؛ هر روز که می گذشت دلشوره من بیشتر می شد و از آقام هیج خبری نبود ؛ با اینکه من مطمئن بودم تا مهر ماه نشده بر می گرده و می دونه که من باید برم مدرسه ؛ ولی دلشوره امانم رو برده بود و دوباره غمگین و افسرده شده بودم ؛طوری که دیگه آروم نگه داشتن من نه تنها برای بابا و جیران ننه و عمه مارال سخت بود بلکه دیگه خودمم نمی تونستم خودمو آروم کنم ؛ هوا توی اون منطقه خیلی زودتر از تهران سرد می شد و چند روز بارون پشت سرهم اومد و یک مرتبه تبدیل به برف شد؛ و سه روز هم پشت سر هم بارید ؛ طوری که به سختی می شد از در اتاق بیرون رفت ؛ و این در حالی بود که چهل و پنج روز از رفتن آقام می گذشت و دیگه امیدم رو از دست داده بودم چون تقریبا رفت و آمد رو به روستا غیر ممکن شده بود ؛فکرای بدی به سرم می زد و داشتم یقین پیدا می کردم که یک بلایی سرش اومده چون اون آدمی نبود که بی خیال من بشه و این همه مدت منو تنها بزاره و بره ؛ بی خبری از حالش داشت دیوونه ام می کرد و اینکه مدرسه ها باز می شد و من نمی تونستم درس بخونم ؛ این برف چند روزی روی زمین بود و با چند روز آفتابی کم کم آب شدن وخبر رسید که راه هم باز شده ؛ دیگه به جز کمک به جیران ننه از جام بلند نمی شدم کنار بخاری هیزمی گز می کردم و به یک خیره می شدم کاری که در تمام عمرم نکرده بودم ؛ اون همه نشاط و سر زندگی از وجودم رفته بود نه رغبتی به کتاب خوندن داشتم و نه دیگه به بازیگری ونه دیگه به مدرسه فکر می کردم تنها آرزوی من در اون زمان اومدن آقام بود و بس ؛ و این فکر که اون هرگز برنگرده داشت مثل خوره وجودم رو می خورد ؛ یک هفته به مهر مونده بود که دیگه طاقم تموم شد و تصمیم گرفتم هر طوری شده خودم برگردم تهران و ببینم چه بلایی سر آقام اومده دیگه حتی به جهان و مادر هم فکر نمی کردم ؛ تنها سلامتی اون برام مهم بود . ادامه دارد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
❣تفکر مثبت... همان نیروی باور است. اگر به چیزی باور داشته باشید، همان میشود. باید این اطمینان را در درونتان، ایجاد کنید ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعای روز بیست و سوم ماه رمضان اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَى القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین خدایا در این روز عزیز مرا از گناهان بشوی و در آن از عیبها پاک و پاکیزه ام گردان و قلبم را در این ماه به تقوا و ایمان بیازمای اى چشم پوش لغزشهاى گناهکاران 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨💝📖💝✨ 🗣 باور کنیم بعضی آدمها، بنای خوب شدن ندارند... 📢 حالا هر کاری میخوای بکنی، بکن. فایده‌ای نداره. خدا کنه ما اینطوری نباشیم ! 📖 مَا تَأْتِيهِم مِّنْ آيَةٍ مِّنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِين (یس/۴۶) 👈 ﻫﻴﭻ ﺁﻳﻪﺍﻯ ﺍﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﻰﺁﻳﺪ، ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭی ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ. ☝️ حتی بعضی‌ها رو، پیغمبر هم براشون دعا کنه فایده‌ای نداره، یعنی پیغمبر هفتاد بار هم براشون دعا کنه اجابت نمیشه. الله اکبر: 📖 اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاٰ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللّٰهُ لَهُمْ (توبه/۸۰) 👈 ای پیغمبر چه براى آنان آمرزش بخواهى یا برایشان آمرزش نخواهى یکسان است، فرقی نمیکند. حتى اگر هفتاد بار برایشان آمرزش طلب کنى، هرگز خدا آنان را نخواهد آمرزید. 🌹ناشر معارف باشیم 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا