🌸🍃﷽🌸🍃
✋تاثیر نیت
📚چنانکه ذکر شد، نیت گناه و بدی، عذاب را به دنبال ندارد، اما نیت خیر، ثواب و پاداش را به دنبال خواهد داشت؛
⭕️در اینجا به نمونههایی از #روایات این باب اشاره میشود:
1⃣👈 رسول خدا(ص) «ما در مدینه افرادی را باقی گذاشتیم که هیچ وادیای را نپیمودیم و بر هیچ #تپهای بالا نرفتیم و در هیچ سراشیبی قدم نگذاشتیم، مگر اینکه آنان نیز با #ما بودند.
⭕️ عرض کردند: چگونه با ما هستند، در حالی که حضور پیدا نکردند؟ فرمود: #نیتهایشان ]با ماست[.» (کنزالعمال، ج3، ص 425)
⭕️🍃البته مراد این نیست که قصد کنند در کنار پیامبر(ص) #حضور داشته باشند و دیگر کاری انجام ندهند؛
📌بلکه قصد جدی برای حضور داشته باشند، و واقعا دلهایشان برای حضور در جبهه پر زند و موانعی مثل #بیماری و امثال آن از حضور، محرومشان کرده باشد که در این صورت انشاءالله خدا به آنها پاداش حضور را خواهد داد.
2⃣👈امام علی(ع) به مردی که آرزو میکرد کاش #برادرش نیز حاضر میبود تا #شاهد پیروزی خدا بر دشمنانش در جمل باشد، فرمود: «آیا دل برادرت با ما بود؟
⭕️عرض کرد: آری. حضرت فرمود: پس او با #ما بوده است. هر آینه در این سپاه افرادی حضور داشتهاند که هنوز در پشت پدران و زهدان مادراناند و به زودی روزگار آنان را به جهان هستی آورد و با وجود آنها (جبهه) ایمان نیرو گیرد) (نهجالبلاغه- خطبه 55)
⭕️استاد مطهری(ره) شبیه این داستان را درباره جنگ #صفین چنین نقل نموده است:
👈 «هنگامی که امیرالمومنین(ع) از جنگ صفین مراجعت مینمود، شخصی از #اصحاب آن حضرت خدمت ایشان آمد و عرض کرد: یا امیرالمومنین! دوست داشتم برادرم در این #جنگ بود و به فیض درک رکاب شما نائل میشد. حضرت در جواب فرمود: بگو نیتش چیست؟
⭕️ تصمیمش چه هست؟ آیا این برادر تو #معذور بود و نتوانست بیاید و در جنگ شرکت کند؟ و یا نه، بدون عذری از شرکت در جنگ خودداری کرد و نیامد؟
⭕️اگر معذور نبود و نیامد، بهتر همانکه نیامد، و اگر عذری داشته که با ما باشد، پس با ما بوده است.
🤔آن مرد عرض کرد: بله یا امیرالمومنین! اینطور بود؛ یعنی نیتش این بود که با ما باشد.
♦️حضرت فرمود: پس نه تنها برادر تو با ما بود؛ بلکه با ما بودهاند کسانی که هنوز در #رحمهای مادراناند و افرادی که هنوز در اصلاب پدراناند. و تا دامنه قیامت اگر افرادی یافت شوند که واقعا از صمیم قلب نیت و آرزوهایشان این باشد که ای کاش علی را درک میکردم و در رکاب او می جنگیدم، ما آنها را جزء اصحاب خود میشماریم.» (گفتارهای معنوی، ص 237)
♦️براساس همین منطق است که در #زیارت امام حسین(ع) عرضه میداریم: «یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما؛ ای کاش من با شما بودم، پس به رستگاری بزرگی دست مییافتم، (و به شهادت میرسیدم).»
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌸 در هر روز پنجشنبه
🕯چه خوشحال میشوند
🌸عزیزان سفر کرده ای که
🕯دستشان از دنیا کوتاه است
🌸و منتظر قلب پرمهرتان هستند.
🕯چیز زیادی نمیخواهند
🌸خیرات، فاتحه ویا صلواتی
🕯حالشان را خوب میکند..
🌸خدایا درگذشتگان مارا مورد
🕯رحمتت قرار ده
🥀روحشان شاد یادشان گرامی🥀
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
چه فرقی میکند
سیاه باشیم یا سفید
چه بسیار سیاهانی که
قلبهایی پاک و سپید دارند
وچه بسیار سفیدانی که
قلبهایی زنگار گرفته وسیاه دارند
انسانیت که داشته باشیم
همه هستی از آن ماست
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
.
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_شصتم
#ناهید_گلکار
خب از ظاهر آشفته و سراپا خیس و گلی من عمه می تونست متوجه بشه که حال عادی ندارم ؛
هراسون دوید توی حیاط و گفت : من بمیرم ؛ من بمیرم ؛ چه کردی با خودت ؟ ببینم چیزیت شده ؟
و کتاب هامو ازم گرفت و ادامه داد : بده من وای وای تو خوردی زمین ؛ زود باش بیا بریم الان سرما می خوری ؛
اون زمان درد من تنها از رفتاری بود که جهان با من کرد و اصلا ازش انتظار نداشتم ؛ بد جوری دلمو شکسته بود .
عمه فورا کمک کرد لباسهامو بیرون بیارم که وحشت زده به بازوی من نگاه کرد و گفت : این چیه بانو ؟ یکی تو روز کتک زده ؟آره ؟ بگو کی بوده ؟
گفتم : نه عمه این چه حرفیه؟ و در همون حال نگاه کردم ببینم بازوم چی شد ؛ جای پنج انگشت جهان نشون می داد که چقدر با حرص و غیظ اونو فشار داده ؛
در حالیکه اشک میریختم گفتم : براتون تعریف می کنم ؛
لباس عوض کردم و کنار بخاری نشستم تا گرم بشم چشمم افتاد به خونه و زندگی همه جا تمیز و مرتب بود و بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود،
با ناراحتی گفتم : به خدا شرمنده ی شما شدم همین روز اولی به کار افتادین ؟
با یک مقدار پنبه و مرکورکرم اومد تا زخم های من بشوره ؛ با آرامشی که همیشه داشت آروم ؛ آروم شن ریزه ها رو از توی دستم در میاورد و سرشو به علامت افسوس تکون می داد ؛ چیزی ازم نپرسید چون احساس می کرد دلم می خواد حرف بزنم ولی هنوز حالم جا نیومده ؛
بعد با خونسردی کتاب های منو نزدیک بخاری روی یک روزنامه گذاشت تا خشک بشه ؛
همینطور که سفره رو پهن می کرد گفت : بانو شما ها چرا هیچی توی خونه ندارن ؟ ببینم عمه جون نکنه بی پول شدین ؟ حتی نفت هم نبود ؛
گفتم : وای به خدا می خواستم امروز بگیرم آخه مدتیه که ما اصلا خونه نیستیم ؛
همش آقاجون این کارا رو می کنه و من یادم میره حالا از کجا نفت آوردین ؟
گفت از همسایه قرض کردم ؛ گفتم : ای وای عمه اینجا تهرانه ما از کسی چیزی نمی گیریم ؛
گفت : بی خود می کنین ؛ یک وقت آدم برای یک چیزی می مونه خب کی باید به دادش برسه ؟ بهشون پس میدیم دیگه ؛
آلما و آلا زیاد فارسی بلد نبودن ولی با چشمی نگران دو طرف من نشستن و اینطوری محبت خودشون رو ابراز می کردن ؛ اون زمان در خوی بچه ها تا مدرسه نمی رفتن فارسی یاد نمی گرفتن ؛
همینطور که غذا می خوردیم پرسید ؛ درست فهمیدم ؟ یکی تو رو زده ؟
گفتم : نه ولی کمتر از زدن نبود ؛ احساس می کنم یک تصادف مثل آقام کردم و همه ی استخوون هام خرد شده ؛ دیگه نمی دونم از این به بعد باید چیکار کنم من شکست رو دوست ندارم و نمی خوام قبول کنم که زندگی داره گردن منو می شکنه تا بهم بفهمونه همه چیز دست تو نیست ؛
فقط گفت : خب بقیه اش ؛
ادامه دادم ؛ جهان رو که دیدین گفت : همون پسر که اومده بود آغباش و خاطر تو رو می خواد ؟ گفتم : شما فهمیدین ؛
گفت : من تنها نه ؛همه می فهمیدن ؛ مادر بزرگ تو هم می دونست ؛ پرسیدم شما از کجا می دونین ؟
گفت یک روز که تو خواب بودی و اون پسر رفته بود به بابا کمک کنه شنیدم که به آقات می گفت ؛ آقا اسد بزار جهان دامادت بشه؛
این دوتا همدیگر رو دوست دارن نباید جلوشون در بیایم عباس با من بهت قول میدم که دیگه کاری به کار بانو نداشته باشه ؛
اسد با ناراحتی گفت : مادر خواهش می کنم نزارین این حرف به گوش بانو برسه من دختر بده به جهان نیستم دارین پشیمونم می کنین که می خوام برگردم تهران ؛ الانم چون می دونم که بانو نمی خواد اینجا زندگی کنه راضی شدم ترسیدم بچه ام توی جوونی پژمرده بشه .
عمه مکثی کرد و ادامه داد ؛ خوب حالا تو بقیه اش رو بگو ؛ الان چی شده ؟
با خودم فکر کردم که پس آقام می دونست و برای همین فورا خواستگاری رسول رو قبول کرد ؛ بعد از اول ماجرای عمید و رسول و اتفاقی که اون روز افتاده بود رو تعریف کردم ؛ عکس العملش خیلی جالب بود خندید ؛ و خندید ؛
با همون حال بلند شد و دوتا چای پر رنگ از روی بخاری توی لیوان ریخت و با قندون گذاشت و گفت : بخور جونت گرم بشه ؛
گفتم : شما چرا می خندی ؟
گفت : معلومه که می خندم شوخی نیست سه نفر عاشق تو شدن و دارن با هم می جنگن ؛ کاش یکی هم عاشق من می شد ؛
لبخندی زدم و گفتم : یعنی کسی تا حالا عاشق شما نشده ؟ پس شوهرتون چی ؟
گفت : شوهرم ؟ نه بابا چشم بسته بدون اینکه همدیگر رو ببینیم رفتیم سر سفره ی عقد ؛ اونقدر خجالتی بود که وقتی تور روی صورتم رو پس کرد دوباره انداخت و از اتاق رفت بیرون و تا صبح هر کاریش کردن بر نگشت ؛
فکر می کردم از من خوشش نیومده خیلی غصه خوردم ؛ ولی بعدا فهمیدم که کلا بد خلق و خجالتیه و خیلی هم کم سواد ؛ باورت میشه هنوزم یک حرف قشنگ بهم نزده ؛
اصلا نمی دونم وجود من برای اون چه معنایی داره ؛ از صبح تا شب کار می کنه و شب اگر هوس کرد که میاد سراغ منو بعدام خیلی بی احساس ولم می کنه و میره ؛
دیگه نمی دونم من براش چی هستم ؛یک وسیله ؟ یا عادت ؟ وقتی ن
امه ی تو رسید بهش گفتم می خوام برم پیش بانو تنها نباشه ؛
یک فکری کرد و گفت : بچه ها رو هم ببر مراقبشون باش تهران گم نشن ؛ باورت میشه ؟ با همین لحن سرد ؛ اونقدر بهم برخورد که دیگه دلم نمی خواد برگردم ؛
فقط ازش خداحافظی کردم و یکم پول بهم داد و اومدم ؛ الان خیلی خوشحالم که یک مدت نمی ببینمش ؛ من الان بیست و هفت سالمه هر چی امید و آرزو به دلم داشتم توی این سالها که باهاش زندگی کردم کشته شد؛ زندگی کردن با احمد یک تکرار کسل کننده و بی معنی بود و هنوزم ادامه داره ؛
گاهی میرم جلوی آینه و به خودم نگاه می کنم ؛ عیبی ندارم که اون منو دوست نداشته باشه و حس می کنم زندگی رو باختم ؛
حالا تو ببین سه نفر دارن برات سینه چاک میدن خوشحال باش و قدر خودت رو بدون ؛ بعدها یادت میاد و توی دلت ذوق می کنی ؛
الانم دنیا آخر نشده ؛ بزار سر تو دعوا کنن خودشون می دونن ؛
گفتم : آخه عمید و جهان با هم دوست بودن این توی فامیل بد نمیشه ؟
گفت : نه چه بدی داره ؟ مهم اینه که تو به کی علاقه داری و مهمتر از اون کی برات مناسب تره ؛
می دونی بانو از وقتی که تو رو دیدم انگار یکی منو از پوستم بیرون آورده ؛ در تو یک شجاعتی دیدم که تا اون موقع فقط بهش فکر می کردم ؛ بانو باید زندگی کنیم همش غم و غصه فایده ای نداره ؛ بی خودی خودتو ناراحت نکن و یک چیزایی رو دست زمان بسپر ؛
دستم رو گذاشتم روی دستش و با عشق به صورت مهربونش نگاه کردم و گفتم : عمه تو خیلی خوشگلی ؛ می دونی چقدر از اینکه شما رو دیدم و باهاتون آشنا شدم خوشحالم ؛
خیلی دوست تون دارم ؛
ولی من امروز نمی تونم شما رو ببرم بیمارستان ببخشید تو رو خدا ؛ گفت : عیب نداره من حالا اینجام بابا هم که پیش اسد هست ؛
گفتم : وای بابا اصلا یادش نبودم نمیشه باید بریم بابا رو بیاریم اون خسته اس و گرسنه اقلا براشون غذا ببریم ؛
گفت می خوای یکم بخواب حالت بهتر بشه تا ببینم چی میشه ؛
زود باش دختر دراز بکش بزار بهتر بشی ؛ غصه این چیزا رو نخور ؛ اگر یک دختر بی دست و پا بودی که کسی می تونست تو رو وادار به کاری بکنه و به زور شوهرت بده من برات غصه می خوردم ؛
حالا که این قدرت رو خدا بهت داده و می تونی دیگران رو تحت تاثیر خودت قرار بدی جای هیچ نگرانی نیست ؛
گفتم » یعنی شما فکر می کنی رسول رو هم می تونم از سرم باز کنم ؟
گفت : آره ؛ از اون گنده ترش هاشم باشه می تونی ؛ منم فعلا کنارتم با هم از پسش بر میایم ؛
نمی دونم چقدر خواب بودم ؛ وقتی بیدار شدم چشمم رو باز نکردم ؛ چون یادم اومده بود که پولم داره تموم میشه و توی خونه هم هیچی نداریم ؛
دلم نمی خواست عمه بدونه که دستم خالیه ؛ با خودم فکر می کردم باید کار کنم ؛ آره میرم پیش آقا مرتضی شاید یک کاری برای من داشته باشه که بعد از ظهر ها انجام بدم ؛ حتی برای لحظاتی به فروش سنجاق سینه فکر کردم ولی فورا از خودم بدم اومد ؛ عمه متوجه شد که بیدارم ؛ چراغ رو روشن کرد و گفت : بانو جانم ؟ پاشو قربونت برم دیر میشه ؛
هوا هنوز روشن بود نگاهی به بیرون انداختم ؛ بارونی که از شب قبل می بارید تبدیل شده بود به برف ؛
گفتم : چه گیری کردیم نه میشه توی این هوا رفت بیمارستان و نه میشه نرفت ؛ چیکار کنیم عمه ؟ گفت : نمی دونم هر طوری تو صلاح می دونی ؛ که صدای در بلند شد ؛
بهم نگاه کردیم ؛ گفتم : ممکنه جهان باشه تو رو خدا اگر اون بود در رو باز نکنین ؛ نمی خوام ببینمش ؛
عمه چادرشو سرش انداخت و آروم که لیز نخوره رفت در رو باز کرد ؛
به سختی از جام بلند شدم چون زانوهام بشدت زخمی شده بودو پشتم درد می کرد ؛ پشت پنجره ایستادم ؛
مادر رو دیدم که فورا اومد توی حیاط ؛چند تا بسته دستش بود و جهان رو دیدم که چند بار رفت و امد و یک چیزایی رو گذاشت توی حیاط ؛ و ایستاد و از دور منو از پشت پنجره نگاه کرد ؛
هیچ حرکتی نکردم ؛ مادر با اون چیزایی که دستش بود وارد اتاق شد و عمه چند بار رفت و برگشت تا چیزایی که مادر آورده بود رو بیاره توی خونه ؛
مادر تا منو دیدم فقط نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت : وای خدا رو شکر فکر می کردم تو الان چه حالی داری ؛ چی شدی کجات زخمی شده ؛
جهان یک جوری گفت که فکر کردم الان جای سالم توی بدنت نیست ؛ می گفت از ماشین پرت شدی پایین ؛
عمه همینطور که تند نفس می کشید و دوباره می خواست بره بیرون گفت : باید ظهر اونو می دیدین چه حالی و روزی داشت تمام بدنش کبوده ؛
مادر رو بغل کردم و گفتم : قربونتون برم ناراحت نباشین ؛الان بهترم ؛
دلم نمی خواست به شما بگه آخه اون چرا شما رو ناراحت می کنه ؟
عمه با یک گونی برنج برگشت و به حرفش ادامه داد : مادر فکر می کنم آقا جهان دست روش دراز کرده بهتون نگفت ؟
فورا گفتم : نه عمه این چه حرفیه جهان همچین کاری نکرده بازوم رو با حرص فشار داد ؛ نمی خواست منو بزنه ؛ بدنم زود کبود میشه ؛
مادر روی یک پشتی نشست و با افسوس گفت :نمی دونم والله چی بگم ؟ از دست این ج
وون ها منم این وسط گیر کردم ؛
یک سری با عمید حرف زدم یک سری با جهان هیچ کدوم حاضر نیستن کوتاه بیان ؛ بی خود و بی جهت دشمن هم شدن ؛ اینو که گفت یک مرتبه بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن و گفتم : مادر دیگه نمی خوام ببینمشون حق ندارن در خونه ی ما بیان ؛
گفت : آروم باش ؛ آروم باش ؛ من باهاشون حرف زدم ؛
ولی جهان خیلی پشیمونه تو که جهان رو می شناسی زود جوش میاره ؛ من می دونم نمی خواد یک خار توی پای تو بره الانم خیلی ناراحته ؛
در حالیکه عمه چای میریخت مادر نشست و تکیه دادبه پشتی و ادامه داد ؛ طفلک عمید سر خود این کارو کرده منم موندم بین دوتا نوه ی خودم چیکار کنم ؛
هر دوشون تو رو می خوان و حاضرم نیستن کوتاه بیان ؛ خلاصه که اوضاع خوبی نیست ؛
گفتم : بهترین راه اینه که بهشون بگین بانو هیچ کدوم شما رو قبول نمی کنه یک مدت همدیگر رو نبینیم من درسم رو بخونم و آقام حالش بهتر بشه اینطوری مشکل خود به خود حل میشه ؛
گفت : خب آره اینم برای خودش راه حلیه به شرط اینکه این دوتا کله خراب به حرف ما گوش کنن ؛
آقات چطوره ؟
گفتم : وای نگین مادر الان بابا اومده و بیمارستانه هنوز خونه نیومده ؛ عمه مارال هم آقام رو ندیده , منم که اینطوری شدم برف هم که میاد نمی دونم چیکار کنم ؛ بدنم بسته و پشتم درد می کنه طفلک عمه مارال از راه نرسیده افتاده به زحمت ؛
گفت : نگران نباش من با جهان میرم بیمارستان اگر بابا می خواست بیاد خونه میارمش
حالا بزار پشتت رو ببینم چی شده ؛
گفتم : نه نمی خوام جهان دیگه کاری برای من بکنه اصلا به هیج وجه ؛ فکر می کنم به خاطر خوبی هایی که به من کرده منو مدیون خودش می دونه و به خودش اجازه داده که بهم توهین کنه ؛اگر می دونستم که روزی می رسه که اون بهم بگه تو داری با هر دوی ما بازی می کنی هیچوقت کمکش رو قبول نمی کردم ؛
مادر توهین از این بالاتر نمی تونست برای من باشه گفت : خیلی خب ؛ حق با توست ولی فراموش کن خودتو لوس نکن الان که چاره ای نداریم ؛ تازه این کار به خاطر منه نه تو ؛ یک خبر هم برات دارم ؛ ماشینی که آقا اسد رو تعقیب می کرد عباس پیدا کرده ؛
داده تحقیق کنن ببینن مال کیه و چرا این کارو کرده ؛ خبرشو بهت میدم ؛
گفتم : واقعا دایی داره دنبال این کارو می گیره ؟ باورم نمیشه ؛
گفت : ای مادر منم باورم نمیشه روزگاره دیگه آدم از فردای خودش خبر نداره
اونشب مادر مثل فرشته ی نجات به دادم رسید ؛ از برنج و روغن و حبوبات گرفته تا قند و شکر و چای برامون آورده بود و بازم بهم پول داد که دستم خالی نباشه ؛خب چاره ای نداشتم و باید قبول می کردم ؛
داشتم فکر می کردم چرا من از درگاه خدا ناامید شدم ؛ دست غیب اول عمه مارال رو برام رسوند و بعد مادر رو ؛
واقعا که ما از فردای خودمون خبر نداریم ؛ نور امیدی توی دلم روشن شد ؛ و یکبار دیگه در زندگی یاد گرفتم برای چیزای که هنوز نیومده و فقط ما ازش ترسیدیم غصه ی بیجا نخورم ؛
بازم من روزگار خودمو سیاه کرده بودم برای نداشتن پول برای نگهداری از آقام برای تنهایی هام ؛ ولی به یک صبح تا شب همه چیز روبراه شد بدون اینکه من دخالتی درش داشته باشم ؛ ولی آیا این درس عبرتی برای من شد یا نه ؛نمی دونم شاید بازم دوباره در بحرانی از زندگی همین حس رو داشته باشم و شاید لذت زندگی در همین فراز و نشیب ها باشه ؛
یک هفته بعد گچ آقام رو که تا کمر بود و به دستگاه وصل شده بود باز کردن و عکس گرفتن ؛
و این بار هر دو پاشو گچ گرفتن و دیگه از اون وضع خلاص شد ؛
وبا آمبولانس بیمارستان آوردیمش خونه ؛اینطوری خیلی راحت تر بودیم ؛
اما شنیدم که رسول هر روز به آقام سر می زنه و خاله ایران و عمید هم یک روز رفتن به ملاقاتش ولی حرفی در مورد من نزدن ؛
اما جهان پیداش نبود ؛ نمی دونم مادر بهش چی گفته بود که دیگه سراغم نیومد ؛ گاهی مادر میومد و بهم سر می زد ولی با ماشین و راننده ی دکتر خانلری ؛
البته که دلم گرفته بود و فکر نمی کردم جهان به همین راحتی ولم کنه ؛
ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
با یه ذهن منفی
نمیشه یه زندگی مثبت داشت
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
⚫️⚫️ #هشتم_شوال سالروز تخریب قبور ائمه مظلوم بقیع علیهمالسلام..
▪️ويرانى قبور ائمه بقيع (عليهمالسلام): در اين روز در سال 1344 هجری قمری #قبور_ائمه_بقيع (عليهم السلام ) و نيز قبر حضرت #حمزه در احد به دست و هابيون تخريب شد(679).
▪️علت و انگيزه تخريب اين قبور مطهر در كتب مختلفى كه بر رد عقائد ضاله و هابيت تاءليف شده ، بيان گرديده است .
▪️آنان اضافى بر قبور مطهر ائمه معصومين (عليهم السلام )، ديگر قبور را هم تخريب نمودند كه عبارتند از: قبر منسوب به #فاطمه زهرا (عليهم السلام ) قبر مطهر #فاطمه_بنت_اسد (عليها السلام ) مادر امير المؤ منين (عليه السلام )، قبر مطهر حضرت #ام_البنين (عليها السلام )، قبر #ابراهيم پسر پيامبر (صلى الله عليه و آله )، قبر #اسماعيل فرزند حضرت صادق (عليه السلام )، قبر #دختران پيامبر (صلى الله عليه و آله )، قبر #حليمه سعديه مرضعه پيامبر (صلى الله عليه و آله )، و قبور #شهداى زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله ).
▪️وهابيان در سال 1343 در مكه #گنبدهاى قبر حضرت #عبد_المطلب ، #ابى_طالب ، #خديجه ، و زادگاه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و #فاطمه زهرا (عليها السلام ) را با خاك يكسان كردند. در جده نيز قبر #حوا و ديگر قبور را تخريب كردند.
▪️در مدينه منوره #گنبد_نبوى را به توپ بستند، ولى از ترس مسلمانان قبر شريف را تخريب نكردند. در شوال 1343 با تخريب قبور مطهر ائمه بقيع (عليهم السلام ) اشياء نفيس و با ارزش آن قبور مطهر را به يغما بردند.
▪️قبر حضرت #حمزه (عليه السلام ) و شهداى احد را با خاك يكسان كردند، و گنبد و مرقد حضرت #عبد_الله و #آمنه پدر و مادر پيامبر (صلى الله عليه و آله )، قبر اسماعيل پسر حضرت صادق (عليه السلام ) و ديگر قبور را هم خراب كردند.
▪️در همان سال به #كربلاى معلى حمله كردند، و ضريح مطهر را كندند و جواهرات و اشياء نفيس حرم مطهر را كه اكثرا از هداياى سلاطين و بسيار ارزشمند و گرانبها بود، #غارت كردند و قريب به 7000 نفر از علما، فضلا و سادات و مردم را كشتند. سپس به سمت #نجف رفتند كه موفق به غارت نشدند و شكست خورده برگشتند(680).
جنگ حمراء الاسد(681)
▪️در اين روز در سال 3 ه جنگ حمراء الاسد اتفاق افتاد. ((حمراء الاسد)) نام مكانى در اطراف مدينه است .
بعد از جنگ احد(682) و آمدن مسلمانان به مدينه ، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) براى آنكه مبادا قريش مراجعت كنند و به مدينه حمله نمايند امر نمود تا بلال ندا دهد. امر خداوند متعال است كه بايد آنان كه در احد حاضر بوده اند و جراحت ديده اند به تعقيب دشمن بروند. اصحاب كار معالجه را رها كردند و لباس رزم پوشيدند.
▪️#امیرالمومنین (عليه السلام ) هم با اينكه بيشتر از 80 #جراحت برداشته بود و بعضى آنقدر عميق بود كه فتيله داخل آن قرار داده مى شد، لباس رزم پوشيدند و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حاليكه به او نگاه مى كرد و مى گريست پرچم را به آن حضرت داد و مسلمين حركت كردند.
▪️بعد از تعقيب و تاخت بر كفار، مسلمانان سه روز در حمراء الاسد ماندند و آنگاه به مدينه مراجعت كردند(683).
@only_god_14
📚منابع:👇
679- مستدرك سفينه البحار: جلد 6 صفحه 65 66.
680- كشف الارتياب : صفحه 77. شهداء الفضيله (علامه امينى ): صفحه 388.
681- مستدرك سفينه البحار: جلد 6 صفحه 65 66.
682- بنابر قولى كه جنگ احد را در هفتم شوال نقل كرده است .
683- بحار الانوار: جلد 20 صفحه 1 146. منتهى الآمال : جلد 1 صفحه 64
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei