#حدیث_روز
حضرت امام على عليه السلام:
مَن ساءَ خُلُقُهُ ضاقَ رِزقُهُ
آن كه اخلاقش بد باشد، روزى اش تنگ مى شود
غررالحكم حدیث8023
═══✼🍃💖🍃✼══
🌹
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
💝نکتهی امروز 💝
💎«دست نوازش»
روزى در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچههاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى «داگلاس» نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچههاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچهها گفت: من فكر مىكنم اين دست خداست كه به ما غذا مىرساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مىكارد و بوقلمونها را پرورش مىدهد. هركس نظرى مىداد تا اينكه معلم، بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، داگلاس؟
داگلاس در حالى كه خجالت مىكشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.»
معلم به ياد آورد از وقتى كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاى مختلف نزد او مىآمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد...
نکته: شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيدهايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
" اى پروردگارى كه حيات بخشيدهاى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق."
🌸🌿🌸❤️🌸🌿🌸❤️
#نکتهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
📙قصهی امروز 📙
#داستان_آموزنده
🔆شكيبايى مادرانه
🍁يكى از اصحاب بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله به نام ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بيمار شد. مادر آن پسر همين كه احساس كرد نزديك است بچه از دنيا برود ابوطلحه را به بهانه اى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد. پس از اينكه ابوطلحه از منزل خارج شد طولى نكشيد كه بچه از دنيا رفت . امّ سليم مادر، جسد فرزندش را در جامه اى پيچيد و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاى خانواده سفارش كرد كه به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگويند سپس غذاى مطبوعى تهيه نمود و خود را با عطر و وسايل آرايش آراست و براى پذيرايى شوهرش آماده شد.
🍁هنگامى كه ابوطلحه به خانه آمد پرسيد: حال فرزندم چگونه است ؟ زن گفت : استراحت كرده .
🍁سپس ابوطلحه گفت : غذايى هست بخوريم ؟ امّ سليم فورى برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختيار ابوطلحه گذاشت و با وى همبستر شد. در اين حين به وى گفت : اى ابوطلحه ! اگر امانتى از كسى نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانيم ، ناراحت مى شوى ؟
🍁ابوطلحه : سبحان الله ! چرا ناراحت باشم . وظيفه ما همين است .
زن : در اين صورت به تو مى گويم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز او امانت خود را باز گرفت .
🍁ابوطلحه بدون تغيير حال گفت : اكنون من به صبر شكيبايى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم . آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد و غسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و داستان همسرش را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.
🍁رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند در فرزند آينده تان به شما بركت دهد. سپس فرمود:
🍁- سپاس خداى را كه در ميان امت من زنى همانند زن بردبار بنى اسرائيل قرار داد.
از حضرت سؤ ال شد شكيبايى آن زن چگونه بود؟
🍁فرمود: در بنى اسرائيل زنى بود كه دو پسر داشت . شوهرش دستور داد براى مهمانان غذا تهيه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه ها مشغول بازى بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانى به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بيرون آورد و در پارچه اى پيچيد و در كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرايش كرد و براى همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسيد: بچه ها كجايند؟ زن گفت : اتاق ديگرند.
🍁مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوى پدر دويدند زن كه اين منظره را ديد گفت :
🍁- سبحان الله ! به خدا سوگند اين دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكيبايى و صبر من آنها زنده كرد.
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_شصت و یکم
#ناهید_گلکار
یک هفته بعد از اینکه آقام رو آوردیم خونه بابا برگشت به خوی ولی عمه مارال پیش ما موند ؛ اون علاقه ی زیادی به من و آقام نشون می داد و ما هم خیلی زیاد دوستش داشتیم ؛ در واقعا دلی هم به رفتن نداشت و کسی رو منتظر خودش نمی دونست ؛
دیگه از پولی که مادر بهم داده بود چیز زیادی نمونده بود و با رفت و آمد هایی که داشتیم خرج هم زیاد شده بود؛ هر روز مهمون داشتیم ؛
عمو جعفرو مراد که بیشتر روزا خونه ی ما بودن و به هوای روزهایی که سفره ما براشون پهن بود ناهار هم می موندن ؛ و من دوباره به تنگنا افتادم ؛
با اینکه بشدت صرفه جویی می کردم و حتی تختی که برای آقام خریده بودم دست دوم بود و قیمت زیادی نداشت ؛ هر بار که مادر میومد و میرفت حالم بد می شد و حس بدی بهم دست می داد که چرا من باید چشمم به دست کسی باشه ؛و خودمو سرزنش می کردم که بانو پس اون همه مناعت طبعی که از آقات یاد گرفته بودی کجا رفت ؟
ولی چاره ای نداشتم بار خرج و مخارج زندگی بدون اینکه خواسته باشم افتاده بود گردن من؛ و نمی دونستم چطور باید هزینه های زندگی رو تامین کنم که آقاجونم ناراحت نباشه ؛
هر وقت خرید می کردم و میومدم خونه آقام با چشمهای غمگین طوری که می فهمیدم می خواد بپرسه از کجا پول میاری بهم نگاه می کردولی حتی یکبارم ازم نپرسید ؛ شاید از جوابم می ترسید ؛ تا یک روز بعد از ظهر که عمه مارال خواب بود و من داشتم به کارای آقام می رسیدم کنار تختش نشستم و گفتم : آقاجون اجازه میدین یک چند وقتی برم سرکار ؟
یک مرتبه از جا پرید و با تندی گفت : چه کاری بابا ؟ نمی خوام بری بازی کنی همین که گفتم شنیدی مثل بقیه ی کارات نباشه که پافشاری کنی ,
گفتم : خیلی خب ولی بگین پول از کجا بیارم ؟ مگه چاره ای دیگه ای داریم ؟ یا من کار دیگه ای بلدم ؟
گفت : بس کن بانو خودم دارم یک فکری می کنم یکمه دیگه دوام بیاریم گچ پامو باز می کنم هر طوری شده میرم سرکار ؛
گفتم : آقاجون لطفا یک کم بیشتر فکر کنین دکتر میگه پای راست شما اقلا شش ماه دیگه باید توی گچ باشه ؛
با حرص گفت : از گرسنگی بمیرم نمی خوام تو بدون من بری توی تئاتر تازه دیر وقت چطوری می تونی برگردی خونه؟ خودت اینا رو فکر کردی ؟ بانو به خداوندی خدا اگر یک کلمه ی دیگه در موردش حرف بزنی همین جا خودمو آتیش می زنم تا خیالت راحت بشه ؛
گفتم : بازی نمی کنم میرم پشت صحنه یک کار از آمیرزا یا آقا مرتضی می گیرم ؛شرایط مون رو بگم بهم یک کاری بدن که سر شب بیام خونه اگر دیر وقت باشه که خودمم نمیرم ؛
گفت : میگم نه گوش کن ؛
از روی تخت بلند شدم و گفتم باشه آقاجون نمیرم ولی پول بدین برای فردا خرید کنم من دیگه ندارم همشو از مادر گرفته بودم می خواین دستم رو جلوش دراز کنم؟ با این موافقین ؟خوش تون میاد ؟
سرشو انداخت پایین و گفت : نگران نباش چشم به جعفر گفتم برام از یکی قرض بگیره خودم جورش می کنم ؛ نمی زارم بی پول بمونیم ؛
نمی دونم چرا اون زمان که کار می کردم هر چی داشتم خرج کردم ؛ آخه اگر یکم پس انداز داشتیم اینطوری نمی شد ؛ اصلا فکرشم نمی کردم روزی اینطوری اسیر رختخواب بشم ؛
گفتم : آقاجون با یکم پس انداز شما نمی شد خرج بیمارستان و این زندگی رو می دادیم باید یکی از ما کار کنیم اینو که قبول دارین ؟
سکوت کرد و چشمش رو هم گذاشت ؛
احساس کردم بیش از اندازه ناراحت شده و دیگه نخواستم آزارش بدم ؛ اما خودم خیلی ناراحت بودم بیشتر به خاطر عمه مارال و دختراش که نمی خواستم بهشون بد بگذره ؛
مدام به فکر راه چاره ای برای بدست آوردن پول بودم و دیگه اون بانوی شاد و بی خیال رو نمی شناختم ؛
کارای آقام رو خودم می کردم و هر چقدر در توان داشتم توی کار خونه کمک می کردم و آخرای شب درس می خوندم و تنها فکری که داشتم این بود که یک کار برای خودم پیدا کنم ؛
تا یک روز که برف زیادی اومده بود زنگ آخر دبیر نداشتیم ؛ چون می دونستم که مدیر مدرسه از حال و روزم خبر داره رفتم پیشش و اجازه گرفتم برم خونه تا به آقام برسم ؛
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که چشمم افتاد به عمید که در یک ماشین رو باز کرد و اومد پایین ؛ باید در لحظه تصمیم می گرفتم چیکار کنم؛
دستشو بلند کرد و تکون داد ولی همون جا ایستاد ؛
اخم کردم و به راهم ادامه دادم ؛
با سرعت خودشو به من رسوند و گفت : بانو ماشین تون رو آوردم ؛ بزار باهات حرف بزنم ؛ ایستادم و برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم :اون ماشین ماست ؟ دست تو چیکار می کنه ؟
گفت : آره آماده شده بود ؛ در ضمن باید با تو حرف می زدم ؛
گفتم : چه خوب اتفاقا منم میخواستم با تو حرف بزنم ؛ اول بگو تو به ماشین ما چیکار داشتی کی بهت گفته بود این کارو بکنی ؟
ببینم نکنه می خوای منو مدیون خودت کنی و بعد ازم انتظار داشته باشی ؛
خیلی جدی گفت : بیا سوار شو می رسونمت حرف می زنیم ؛من درستش نکردم جهان این کارو
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
کرده و مادر بهم گفت که برم بگیرم و بیارم بدم به شما ؛
پولشم مادر داده تو مدیون من نیستی ؛
گفتم : سوار میشم به شرط اینکه منو ببری تا تماشاخونه ی آقا مرتضی و برگردونی وقتشو داری ؟منم باید با تو حرف بزنم ؛
پرسید : ازم دلخوری ؟
گفتم : دلخورم ؛معلومه که دلخورم اصلا ازت انتظار نداشتم ؛
حالت صورتش عوض شد و با خوشحالی گفت :باشه ؛ می برمت و با هم حرف بزنیم ؛
وقتی راه افتاد پرسید : اونجا برای چی می خوای بری ؟آقا اسد می دونه ؟
گفتم : کار دارم ؛ اگر جور شد آقا اسد هم می فهمه ؛ ولی تو بگو اگر می خواستی منو ببینی چرا این موقع اومدی اینجا ؟من اتفاقی زودتر از مدرسه اومدم بیرون ؛
گفت : خب منم فکر نمی کردم به این زودی بیای؛ ماشین رو که گرفتم راه افتادم به طرف خونه ی شما ؛ به خاطر اینکه برف بود ترسیدم دیر برسم رفته باشی ؛حالا اومدم دیگه ؛
گفتم؛ پسر خاله تو که خونه ی ما رو بلدی ؛چرا نیومدی خونه بهمون بدی ؟ ما بهم دست دوستی نداده بودیم ؟ نمی فهمم چرا موش و گربه بازی راه انداختی ؟این کارا یعنی چی ؟ بیای دم مدرسه منو ببینی ؟
گفت : بانو ببخشید ولی باید حرفامو بشنوی ؛
گفتم : اول تو باید حرفای منو گوش کنی منم خیلی دلم از دست هر دوی شما گرفته رفتار تو و جهان رو نمی فهمم ؛دنیای من با شماها فرق داره ؛ و اصلا دنیای شما رو دوست ندارم ؛ مثل شما بزرگ نشدم که مثل شما رفتار کنم ؛
زندگیم ساده و بی ریا و پاک بود؛ نمی دونم شما ها چطوری زندگی می کنین که همش دوست دارین مسائل زندگی رو سخت کنین ؛چرا حرفت رو به خودم نزدی؟ و باعث شدی همه از من دور بشن ؛
حتی توی این مدت من خاله ایران رو ندیدم سارا یکبار ازم سراغ نگرفت با جهان دعوام شد . دیگه رو ندارم برم به دیدن مادر ؛
خنده ی سردی کرد و گفت : پس تو بیشتر با من حرف داشتی درسته ؟
گفتم : معلومه دیگه آخه با این کارایی که تو کردی حق حرف زدن رو ازم گرفتی؛بی ارزشم کردی ؛ مگه ما با هم دوست نبودیم ؟ تو اون همه به من محبت کردی و وقت گذاشتی مگه می تونم فراموش کنم ؟عمید من تو رو پسر خیلی خوبی می دونم و اصلا ازت انتظار نداشتم ؛
دلم نمی خواست اینطوری همه چیز بین ما تموم بشه ؛
گفت :بانو به خدا اومده بودم به خودت بگم خب خجالت کشیدم و نتونستم ؛ مجبور شدم برم به آقا اسد بگم ؛ فکر کردم اینطوری بهتر میشه ؛
گفتم : آقام بهت چی گفت ؟ نگفت بانو نمی خواد شوهر کنه ؟
جواب داد , چرا ولی ..
گفتم : ولی نداره من واقعا تو رو دوست خودم می دونم و بهت علاقه دارم و اون احساسی که تو فکرشو کردی بهت ندارم اگر بهم می گفتی منم جوابت رو می دادم دیگه این همه سر و صدا راه نمی افتاد ؛
گفت :من سر و صدا راه ننداختم ؛جهان توی بوق و کرنا کرد و همه چیز رو بهم ریخت ؛ ولی چی بگم شاید حق با تو باشه ..
حرفشو قطع کردم و گفتم : عمید برای این طور حرفا باید مقدمه ای داشته باشی تو از من چیزی دیدی که نشون بده من نسبت به تو احساسی دارم ؟
گفت : نه ؛ ولی کاش داشتی بانو من و تو با هم خوشبخت میشیم جهان به درد تو نمی خوره اون درست کپی باباشه ؛
گفتم : وای از دست تو ؛ کی گفته من می خوام زن جهان بشم ؟ اون قبل از تو پیشنهاد داده بود و آقام خبر داشت ؛ غیر مستقیم از من پرسید و منم بهش گفته بودم که هر دوی شما دوست من هستین و قصد ندارم زن کسی بشم ؛
من باید تو رو می دیدم و این حرفا رو بهت می زدم ؛ خیلی دلم می خواست به دوستیمون ادامه می دادیم حالا که فکرشو می کنم روزای خوبی بود ؛ گفت :بانو یک چیزی ازت بپرسم راستشو میگی ؛ گفتم : آهان حالا یادم اومد یادته ازم پرسیدی تو کسی رو دوست نداری ؟ بهت چی گفتم ؟ نگفتم من به این زودی نمی خوام زن کسی بشم ؛ ولی بهت دورغ نمیگم احساسم به جهان فرق کرده بود ولی نه تا این اندازه که بخوام زنش بشم من که احمق نیستم زن جهان شدن یعنی عروس هایده خانم و دکتر خانلری شدن که این یعنی امری محال برای من ؛ تازه می دونم که باباشم مخالفه و اصلا دلم نمی خواد وارد زندگی اونا بشم ؛ البته الان دیگه اصلا بهش فکر نمی کنم جهان حرفی به من زد که دیگه حتی دوست منم نیست ؛ اما اگر تو بخوای همینطور دختر خاله پسر خاله بمونیم من هستم در غیر این صورت بهتره همدیگر رو نبینیم ؛ گفت یک طوری حرف می زنی که انگار دوست داشتن و نداشتن دست خود آدمه ؛
گفتم : ولی دور بودن دست خودمونه اونقدر که این فکرا از سرت بیرون بره ؛ نمی خوام دیگه برای کسی سوءتفاهمی پیش بیاد ؛ خیابون ها برف نداشت ولی بشدت سُر و لغزنده بود ؛ عمید آروم رانندگی می کرد و ساکت موند ؛ تا رسیدیم به سالن تئاتر آقا مرتضی .
نمی دونم توی دل عمید چی میگذشت چون از حالت صورتش چیزی نمی فهمیدم نه ناراحت بود و نه خوشحال ؛اون همیشه عادت داشت شوخی می کرد و حالا انگار همه چیز براش بی تفاوت شده بود ؛ احساس کردم دلم براش می سوزه و اون خوب تر اونی بود که فکرشو می کردم ؛
آقا مرتضی پشت صحنه
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
مشفول کار بود ؛ داشتن دکور می بستن و حسابی سرش شلوغ بود ؛ کمی ایستادم از دور بهش نگاه کردم چند باری برگشت و منو دید ولی عکس العملی نشون نداد ؛ و مدتی طول کشید تا اومد به طرف من ؛ خب راستش ازش خجالت می کشیدم ؛ با تندی گفت : این طرفا ؟
گفتم سلام آقا مرتضی ؛ گفت ببین بانو نمی خوام یک کلمه حرف بزنی ؛اومدی اینجا چیکار کنی ؟ برو دنبال کارت من حوصله ی درد سر رو ندارم یادته اون بار با من و این تماشاخونه چیکار کردین ؟ آبروی و حیثیتم رو گذاشتم ولی تو به قولت عمل نکردی ؛ اون همه خرج کردم پول بازیگر و دکور و کوفت و زهر مار دادم یک مرتبه آقات از راه رسید و دستت رو گرفت و رفت ؛ اینه رسم کار کردن ؟ شما ها مرام ندارین ؟ گفتم : خب مادر که خسارت شما رو داد ؛ دستشو زد به پیشونیش و گفت : عه ؛خدا از دست شما ها چیکار کنم ؛ اون چندرغازی که مادر بزرگت داد نصف خرج و مخارجی که کرده بودم نشد ؛ دلم برای پیرزن سوخت ؛ وگرنه ازتون شکایت می کردم ؛ گفتم : آقا مرتضی من از اولم بهتون گفته بودم ولی الان اومدم ازتون کار می خوام ؛ داد زد بیرون ؛ بانو برو بیرون دیگه ام این طرفا پیدات نشه شنیدی ؟
بازیگر خوب تنها به بازیش نیست یاد بگیر هر کاری که قبول می کنی بهش متعهد باشی ؛ ترجیح میدم با بازیگر بد کار کنم تا مثل تو ؛ از کجا معلوم فردا وسط کار آقات نیاد و دست تو رو نگیره و ببره قرار داد و مرارداد هم برای شما کشک به حساب میاد؛ من دیدن آقات نرفتم چون خیلی از دستش ناراحتم ؛ ببین اینا کار خداست با من اینطوری کردین خودش بیکارشد ؛ یادت باشه چوب خدا صدا نداره ؛
بغض گلومو گرفت و دلم می خواست آب بشم برم توی زمین نمی تونستم حرفاشو تحمل کنم بعد از اون همه ارزشی که برای من قائل بود اینطوری با من حرف بزنه ؛ گفتم : اول اینکه شما حق دارین به خاطر اون نمایش ناراحت باشین ولی من که همه چیز رو براتون تعریف کردم نگفتم ممکنه یکشب باشه ؟ خودتون قبول کردین ؛ گفت : ای لعنت به من غلط کردم حالا راضی شدی برو پی کارت ؛ چی باخودت فکرکردی تخم دو زده کرده بودی برای من که بازم این طرفا پیدات شده ؟
نتونستم دیگه حرف بزنم و بفضم ترکید و دستم رو گذاشتم روی صورتم و با سرعت دویدم و خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم ؛ عمید ترسیده بود ومرتب می پرسید چی شده بانو حرف بزن ؛ چیکارت کردن ؟ بگو برم حسابشون رو برسم ؛ می خواستم باهات بیام ولی فکر کردم تنهایی راحت تری ؛ گفتم : تو رو خدا برو ؛ منو ببر خونه ؛ آخه من چرا بدون فکر اومدم اینجا باید می دونستم که دیگه بهم اعتماد نمی کنن ؛ راه افتاد و من همینطور دستم روی صورتم بود و گریه می کردم که یک مرتبه عمید گفت : بانو ؛ بانو این ماشین همونی هست که در خونه ی شما بود و آقات رو تعقیب می کرد و زد روی ترمز ؛ سرمو بلند کردم و پرسیدم : تو از کجا می دونی مطمئنی ؟ گفت : آره خودشه ؛ باور کن همین بود ؛
ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
💐🍃صبح است و جهان باز
غزل خوان شده است
خورشید دوباره بر تو
مهمان شده است
لبخند نشان کنج لبان عسلت
چشمان تو آفتابگردان
شده است...💐🍃
☀️#سلام، صبحتـون بخیــر ☕️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
#نهج_البلاغه
💥وَالْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ نَفْسَهُ
🌎مغبون واقعى کسى است که خويشتن را مغبون سازد»
✍اشاره به اينکه، گاه شخص ديگرى بر سر انسان کلاه مى گذارد و او را مغبون مى کند و سرمايه اش را از دستش مى گيرد و گاه انسان درباره خويشتن دست به چنين کارى مى زند و با خود فريبى، سرمايه هاى وجودى خويش را از کف مى دهد; سرمايه هايى که مى توانست در سايه آن، سعادت دنيا و آخرت را به چنگ آورد.
📘#خطبه_86
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲