eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
ک‌سالی طول کشید تا مادر تونست روی پای خودش بایسته. اون بالافاصله که حالش بهتر شد ارث پدرم رو تقسیم کرد و مال هرکس رو بهش داد و گفت: می‌خوام هرکس سهم خودشو بگیره که بین شما هیچ اختلافی نباشه. این خونه مال منه و هیچ‌کس حق نداره تا من زنده هستم در موردش حرف بزنه. اون حتی سهم منو و سمیه رو هم به حساب خودمون ریخت و گفت : شما اختیار پولتون رو دارین از الان به بعد می‌تونین خرج کنین می‌تونین نگه‌دارین. مادرم خیلی مقتدر بود و این‌قدرت اون باعث شده بود که همه‌ی ما از کوچیک و بزرگ پسر و دختر "عروس و داماد" ازش اطاعت می‌کردیم. بچه‌ها بیشتر هفته خونه‌ی ما بودن و مادر همیشه برای همشون تدارک غذا می‌دید. ولی شب‌جمعه برای اونا تکلیف بود که خونه‌ی ما باشن. دور هم بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدم. اونام می‌خوردن می‌ریختن و می‌پاشیدن و می‌رفتن و باز بیشترشون روز جمعه هم می‌اومدن این بود که خونه‌ی ما همیشه شلوغ بود. به خونه که رسیدم با صورت آروم و متین مادر مواجه شدم، و اون آرامش منم کمی آروم کرد. سلام کردم و پرسیدم چه خبر؟ مادر خونسرد جواب داد: هیچی. همه چیز آماده است، نگران نباش تو برو حاضرشو خیلی وقت نداری. رفتم به اتاقم تا آماده بشم. خداروشکر دیگه دلشوره نداشتم و خیالم راحت شد خسته بودم یک کم روی تخت دراز کشیدم. بعد از سه‌روز که خانم‌حسینی دوباره با مادر تماس گرفته بود. آن‌قدر اصرار کرد و خواهش و تمنا که مادر دیگه نتونسته بود چیزی بگه تازه اون دخترعمه‌ی مادر رو هم واسطه کرده بود و بالاخره رضایت مادر رو گرفت البته با زور و اصرار. قراره شب جمعه گذاشته شد. اما مادر به محض این‌که گوشی رو گذاشت. روی مبل ولو شد عرق سردی روی پیشونیش نشست دست‌شو گذاشت روی سینه‌شو گفت: ای بابا دلم راضی نیست. چرا نمی‌خوام اینا بیان؟ این‌چه حالیه من دارم. چقدر مردم بی‌ملاحظه شدن. نگرانش شدم و دست‌شو گرفتم و گفتم خوبین مادر؟ خوب چرا راضی نیستین قبول کردین؟ کاش تلفن‌شو جواب نمی‌دادین اصلا رودرواسی نداریم که زنگ بزنین بگین پشیمون شدیم. مادر که خیلی خرافاتی بود از این‌که، نه؛ تو کاری بیاریم بدش می‌اومد گفت: نه من حالم خوب نیست. فکر کنم فشارم بالا باشه عیب نداره خواستگاره دیگه؛ من بی‌خودی حرف می‌زنم، انشالله زودتر میان و میرن تموم می‌شه. در همین فکر بودم که مادر اومد در اتاق من و با تعجب گفت: ای بابا تو که هنوز خوابیدی؟ چرا حاضر نیستی؟ زود باش الان میان... بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم یک کم به گونه‌هام رژ مالیدم و مژه‌هامو ریمل زدم موهامو بردم پشت سرم و جمع کردم و یک‌شال سرم انداختم و رفتم بیرون. سمیه داشت به مامان کمک می‌کرد اون شلوارک پاش بود و پیدا بود نمی‌خواد بیاد جلو. گفتم: توروخدا نگو تو نمی‌خوای بیای مادر گفت ستاره و سیما نیان تو حداقل بیا من تنها نباشم. مادر گفت: ولش کن نمی‌خواد من گفتم نیاد. خودم هستم خبری نیست که، زود سر و ته شو هم بیار؛ برن دنبال کارشون. در خونه‌ی ما به یک راهرو باز می‌شد. و هال بزرگی روبروی اون قرار داشت سمت راست راهرو آشپزخونه بود که با یک میز ناهارخوری به هال راه داشت پشت آشپزخونه سمت حیاط اتاق مهمون‌خونه بود که به هال وصل بود ولی از آشپزخونه دید نداشت انتهای حال سمت راست طرف حیاط دوتا اتاق بود که یکی اتاق کار مادر بود و گاهی هم شب‌ها اون‌جا می‌خوابید و یک اتاق هم مال من، از کنار آشپزخونه پله می‌خورد می‌رفت طبقه‌ی بالا اون‌جا چهار تا اتاق خواب بود که یکی مال سمیه و یکی مادر و دوتا هم برای خواهر و برادرهام بود که گاهی خونه‌ی ما می‌خوابیدن. ولی من دوست داشتم همین پایین باشم کنار حیاط. صدای زنگ در قلب منو تکون داد. سمیه دوید رفت بالا و من در و باز کردم. یک خانم قدبلند و لاغر اندام با صورتی مهربون و دوست‌داشتی جلو بود به محض این‌که اونو دیدم یک حس صمیمت بهم دست داد و پشت سرش یک زن جوون. اون‌قدر شکل هم بودن که مشخص بود مادر و دخترن، خانمه گفت من آفاق‌حسینی هستم مادر بابک‌جان و دخترم مهناز خواهر بابک. دست دادم یک کیک دست مهناز بود گرفتم گفتم خوش اومدین، بفرمایید تو. پا؛پا می‌کردن تا مادر اومد جلو. تعارف کردیم و رفتن نشستن. بعد من برای ریختن چایی رفتم تو آشپزخونه. با خودم گفتم پس کو پسرشون؟ ای داد بیداد. گلم نیاوردن پس معلوم می‌شه آدمای با کلاسی نیستن شالم برداشتم با سینی چایی رفتم تو اتاق مهمونه‌خونه. تعارف کردم نشستم نزدیک خانم‌حسینی. حال و احوال کرد و بازم عذرخواهی که مزاحم شده و از من پرسید: حتما شغل معلمی رو دوست داشتین؟ بهتون میاد که معلم باشین. ماشالله حتما شاگرداتون شما رو خیلی دوست دارن. منم که پرحرف، شروع کردم تعریف کردن از کارمو، شاگردام. اوضاع مدرسه‌ها و.. و خلاصه با هم گرم صحبت شدیم و من اصلا یادم رفت اینا خواستگارن. یک‌دفعه چشمم افتاد به مادر که مشت‌شو گره کرده بود و به‌من اشاره می‌کرد ساکت بشم. خوب منم حرف‌مو
نیمه‌کاره ول کردم و پرسیدم بازم چای می‌خوردین؟ هر دو گفتن نه مرسی. من استکان‌ها رو بردم و با خودم گفتم آخه تو چرا نمی‌تونی جلوی زبون‌تو بگیری؟ وقتی برگشتم سکوت مطلق برقرار شد.. مادر که اهل زیاد حرف زدن نبود و جواب‌های آفاق‌خانم رو هم تو دو کلمه می‌داد. منم که دیگه اجازه‌ی حرف زدن نداشتم. مهناز هم یک لبخند تلخ روی لبش بود که به زور اونو نگه‌داشته بود. دیگه داشتیم بهم نگاه می‌کردیم که بالاخره آفاق‌خانم گفت: ببخشید ما نمی‌دونستیم می‌شه بابک هم همین امشب بیاد یا نه؟ اجازه داریم؟ مادر متعجب پرسید.. منظورتون رو نمی‌فهمم مگه اومدن؟ آفاق‌خانم گفت: بله تو ماشین نشستن تا از شما اجازه بگیرم ببینم آماده هستین راستش من خنده‌ام گرفت این دیگه چه جورشه؟ ای‌بابا اینا کین؟ خوب وقتی وقت گذاشتیم باید آماده باشیم دیگه. مادر گفت بله. خوب بله. لطفا بگین بیان تو. مهناز که تمام مدت ساکت بود و حتی یک‌ کلمه حرف نزده بود بلند شد که بره و برادرشو صدا کنه. مادر که از جاش بلند نشد خوب پس من مجبور بودم برم دم در و ازش استقبال کنم چاره نداشتم. و اون اومد با یک‌سبد گل. قد متوسط چهارشونه پوستی گندمی یا بهتر بگم آفتاب سوخته با چشمانی سبز. من فقط سلام کردم و رفتم تو آشپزخونه و با خودم گفتم: یاخدا حتی جلو هم نمی‌رم این دیگه کیه به خواب شبم بیاد سکته می‌کنم. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش شریف نمیشود جز به واسطه ی رفتارش و قابل احترام نمیگردد جز به سبب اعمال نیکش ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان بی‌هیچ‌دلیل* *قسمت دوم* یک کم تو آشپزخونه موندم دلم نمی‌خواست برم جلو و باهاش روبرو بشم اصلا ازش خوشم نیومده بود، ولی چاره نبود. یک سینی دیگه چایی ریختم و بردم تو اتاق مادر خونسرد نشسته بود پاشو انداخته بود روی پاش. همه داشتن بهم نگاه می‌کردن و بابک هم خیره شده بود به ویترین و دست‌هاشو تو هم گره کرده بود. آفاق‌خانم پشت سر هم آب دهن‌شو قورت می‌داد و مهنازم همون لبخند تلخ روی لبش بود مثل این‌که به‌کسی قول داده بود تا آخر همون شکل بمونه. من حواسم پرت شد و پاشنه‌ی کفشم گیر کرد به قالی و وقتی اومدم بکشمش بیرون پرتاب شد جلوی پای بابک. خیلی طبیعی گفتم: ببخشید سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم پامو کردم توی کفش و دوباره سینی رو برداشتم و تعارف کردم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، یک‌مرتبه اون‌همه دلشوره به آرامشی تبدیل شده بود که اصلا اونا رو جدی نمی‌گرفتم و مثل این‌که مادرم همین احساس رو داشت. آفاق‌خانم حرفی برای گفتن پیدا کرد و گفت: خداروشکر چیزی نشد، نخوردی زمین، خودتو ناراحت نکنی‌ها. گفتم: بله می‌دونم برای هرکس اتفاق می‌افته مهم نیست، و نشستم. بازم سکوت و در کمال تعجب دیدم که بابک هنوز داره به ویترین نگاه می‌کنه و حرفی نمی‌زنه انگار منتظر کسی نشسته بود و الان چیزی نباید بگه. آفاق‌خانم رشته‌ی سخن رو دستش گرفت آسمون و ریسمون رو بهم بافت که هیچ ربطی به‌ما و جلسه‌ای که براش نشسته بودیم نداشت. تا بالاخره حوصله‌ی مادر سر رفت و گفت میوه بفرمایید. آفاق‌خانم گفت مرسی صرف شده. اجازه میدین یک‌ کم بچه‌ها باهم حرف بزنن و آشنا بشن. مادر گفت: خوب حرف بزنن بفرمایید. آهان می‌خواین تنهایی حرف بزنن آخه هنوز چیزی نشده که. نمی‌دونم ثریا شما بگو صحبت می‌کنی؟ پیش خودم گفتم بزار حرف‌شو بزنه بره دیگه راحت بشیم چون از نظر من موضوع تموم شده بود. اونا رفتن تو هال و من با بابک تنها شدم. یک نگاه به اون انداختم. هنوز به ویترین خیره بود؛ انگار اون‌جا دنبال چیزی می‌گشت. خنده‌ام گرفت چون بازم حرف نمی‌زد، حوصله‌ام سر رفت و پرسیدم ببخشید اون‌جا چیز جالبی دیدین. سرشو تکون داد و گفت کجا؟ از حرفش تعجب کردم و گفتم مگه شما نیومده بودین صحبت کنیم پس بفرمایید. گفت: شما بفرمایید. و به لوستر خیره شد. تو دلم گفتم ثریا این روانیه ولش کن پاشو برو ولی بازم ادب رو رعایت کردم و گفتم، گفتم شما اومدین بامن حرف بزنین این‌طور نیست؟ گفت: شما بپرسین من جواب میدم. پیش خودم فکر کردم یک سئوال کلی بکنم تا مجبور بشه حرف بزنه.. پرسیدم شما چطور فکر می‌کنید؟ گفت: مثل همه‌ی آدما با مغزم، گفتم ولی همه‌ی آدما با مغزشون یک‌جور فکر نمی‌کنن. پرسید شما چطور فکر می‌کنید؟ و در حین گفتن این‌حرف حالتی به خودش گرفت که انگار داشت منو مسخره می‌کرد. طوری‌که احساس کردم حرف احمقانه‌ای زدم. تصمیم گرفتم چیزی بگم که روشو کم کنم. من کلا آدم پرحرفی بودم و برای خودم استدلال داشتم. این بود که شروع کردم به حرف زدن. با سر دست و گردن چیزی که عادت من بود از عقایدم گفتم. ولی بین حرفام احساس کردم گوش نمی‌کنه و فقط به‌من خیره شده. همین‌طور نیمه‌کاره حرف‌مو ول کردم و ساکت شدم و با خودم گفتم: کیش‌ومات؛ احمق حرف نزدن بزار گورشو گم کنه بره. مثل این‌که فهمیده بود من ناراحت شدم. چون بالافاصله گفت: ببینین اینا همش حرفه من الان می‌تونم به‌شما کلی دروغ بگم از کجا می‌فهمین من راست گفتم؟ من از حرفای بیهوده بدم میاد. مثلا بگم من خیلی با صداقت راستگو، شریف و..و..و شما روی این‌حرف من تصمیم می‌گیرین؟ خوب نه، پس چرا بگم؟ اجازه بدین خودتون منو بشناسین این‌طوری بهتر نیست؟ به نظرمن ازدواج مافوق این‌حرفاست یک حسه، همین؛ یک حس؛ که من نسبت به‌شما اون حس رو دارم و خیلی هم قوی دارم. شما چی؟ یک نگاهی بهش کردم و گفتم ببخشید من ندارم همین، و بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یک لیوان آب‌سرد رو تا ته سر کشیدم منی که هیچ‌وقت تو حرف کم نمی‌آوردم جلوی اون کم آوردم و خیلی هم احساس بدی داشتم. نمی‌دونم مادر و خواهرش متوجه شده بودن که من ناراحت هستم یا نه چون زود راه افتادن و خداحافظی کردن. من جلو نرفتم و از همون‌جا با تکون دادن سر خداحافظی کردم. تا در و بستیم داد زدم اینا کی بودن خدایا قوم عجوج مجوع جلوی اینا پادشاهن. پسره روانی بود به‌خدا. صدای زنگ در اومد سمیه داشت می‌اومد پایین فکر کردیم شاید دوباره برگشتن از اونا بعید نبود. دوباره رفت آیفون رو برداشت و در و باز کرد و بلند گفت: محمد و سیمین اومدن بیا پایین. محمد برادربزرگ من بود، با این‌که چهل‌وهشت سال بیشتر نداشت برای ما در حکم پدر بود و  سیمین زن مهربون و خوبش پناهگاه همه‌ی خانواده. مادر از همه‌ی ما بیشتر سیمین رو قبول داشت اون به‌قدری دلسوز بود که همه دوستش داشتیم و این اولین خواستگاری برای من بود که بدون سیمین برگزار می‌شد. مادر در حالی‌که بدون سیمین آب نمی‌خورد اون‌شب گفته بود کس
ی نیاد. اونا دوتا بچه داشتن یک پسر که اسمش مهران بود و سال آخر دبیرستان و یک دختر به نام مهیار که دو سال کوچک‌تر بود، من تا اونا رو دیدم پرسیدم. سمیمن جون دیدی اونا رو؟ گفت نه تازه رفتن؟ گفتم آره فاجعه بود. حالم خیلی بده. مهران گفت نه توروخدا ثریا  امشب می‌خوایم خوش بگذرونیم نگو حالم بده. حال ما رو هم می‌گیری ولش کن اگر خوب نبود چرا حالت بده؟ مهیار پرسید مگه چه جوری بودن؟ گفتم: فکر کن پوست تیره با چشم‌سبز قد متوسط شاید از من کوتاه‌تر. مهیار صورت‌شو در هم کشید و گفت: وای چه بد، حق داری حالت خوب نباشه. سیمین که سبزی‌خوردن و سالاد و سوپ درست کرده بود و با خودش آورده بود از تو آشپزخونه گفت: به قیافه که نیست اخلاقش چطوری بود؟ گفتم اون‌که بدتر مدام به ویترین و لوستر خیره مونده بود باور کنین اصلا حرف نمی‌زد من به‌زور ازش حرف کشیدم اونم منو خنک کرد. سیمین خندید و گفت: پس آدم محجوب و خجالتی بوده که می‌خواسته از تو مخفی کنه. مهیار گفت: آخه مرد خجالتی به‌چه درد می‌خوره. مهران گفت: خوب پس یاد گرفتم هروقت رفتم خواستگاری به ویترین و لوستر نگاه نکنم. سیمین گفت: الهی من فدات بشم فکر نکنم دخترا تو رو بزارن من برم خواستگاری زودتر خودشون انتخابت می‌کنن. بعد سیما اومد با شوهرش و دختر پنج ساله‌اش سوگل. که واقعا سوگلی خونه‌ی ما بود توی دنیا به‌قول خودش خاله‌ثریا رو از همه بیشتر دوست داشت چون مثل من پرحرف بود و دائما در حال جنب و جوش. و بعدم خواهر بزرگم ستاره اومد با آقارضا شوهرشو یک دونه جدخترشون خندان اون همسال مهیار بود و با هم خیلی جور بودن. ولی من یک برادر کوچیک‌ترم داشتم که خانمش محبوبه برعکس سیمین زیاد با ما رفت و آمد نمی‌کرد. به خانواده‌ی خودش خیلی وابسته بود. البته فقط دوسال بود ازدواج کرده بود مجید شش‌سال از من بزرگ‌تر بود و خیلی جوشی و عصبی بود زود قضاوت می‌کرد و زودم عصبانیتش می‌خوابید. شاید محبوبه به‌خاطر همین کمتر با کسی رفت و آمد می‌کرد. ولی شب‌های جمعه طبق معمول می‌اومدن خونه‌ی ما ولی از همه دیرتر می‌رسیدن و از همه زودتر می‌رفتن. توی این دورهمی‌ها همه با هم کار می‌کردیم حتی مردای ما هم یک گوشه‌ی کارو می‌گرفتن. بعد از شام دور هم می‌نشستیم و یا بازی می‌کردیم یا می‌گفتیم و می‌خندیدیم. اون‌شب بچه‌ها تا دیروقت خونه‌ی ما بودن و بالاخره رفتن.  من که خیلی خسته بودم زود خوابم برد ولی صبح که تو آیینه نگاه می‌کردم یاد شب قبل  افتادم و حس بدی که تمام دیروز داشتم. آخه من همیشه تو آیینه با خودم حرف می‌زدم و این یکی از عادت‌های من بود. گاهی خودمو تحسین می‌کردم و گاهی از خودم ایراد می‌گرفتم. اون‌روز وقتی تو آیینه نگاه کردم. بی‌اختیار حالم بد شد بعد یک‌مشت آب زدم به صورتم و گفتم خوب شد تا تو باشی بیخودی با کسی بحث نکنی آخه، دختر تو که نمی‌خواستی چرا شروع کردی از خودت گفتن، حالا هرچی شده حقته؛ چندتا مشت دیگه آب زدم به صورتم و  رفتم تو اتاقم یک بیزاری خاصی به‌من دست داده بود از همه چیز بدم اومده بود. مادر اومد جلوی در اتاقم و پرسید چی شده ثریا چرا نمیای؟ گفتم. نمی‌دونم حالم خوب نیست، یاد دیشب که می‌افتم از خودم بدم میاد چرا نمی‌دونم!!! مادر پرسید: چیزی بهت گفت؟ گفتم نه به اون‌‌صورت ولی یک‌جوری بود؛ بی‌تربیت؛ و بی‌تفاوت؛ اون‌وقت به من می‌گه ازدواج یک حسه که من به‌تو دارم همین. مادر گفت: ولش کن دیگه بهش فکر نکن بیا صبحانه بخوریم. سیما و سوگل هم امروز میان این‌جا سرت گرم می‌شه. اون‌روز من هرکاری کردم حرفای بابک از ذهنم نرفت دلم می‌خواست یک‌جوری جواب بی‌ادبی و خنده‌ی تمسخرآمیزشو بدم. وقتی برای سیما هم تعریف کردم عصبانی شد و گفت حق داری که ناراحت باشی غلط کرد این تقصیر مادره که به ما گفت نیاین. اگر من بودم حسابشونو می‌رسیدم. سیما سی‌ودو سال داشت و تقریبا با هم دوست بودیم. حرفاش منو کمی آروم کرد تا فردا همه‌چیز رو فراموش کردم و رفتم مدرسه و مشغول درس دادن شدم. اون‌روز تا تونستم از خانم‌احمدی فرار کردم تا حرفی در مورد خواستگاری که اون معرفی کرده نزنه. ولی موقعی‌که تعطیل شد خودشو رسوند به‌من و گفت. ثریاجان. می‌خواستم بگم. گفتم ببخشید من عجله دارم باید برم بعدا حرف می‌زنیم. و باسرعت خودمو رسوندم به ماشینم، از دستش در رفتم. تمام راه رو یک آهنگ گذاشته بودم که خیلی دوست داشتم و تو ماشین با اون خوندم و بشکن زدم و همین‌طور که آواز رو زمزمه می‌کردم رفتم تو خونه. یک‌دفعه دیدم همه اونجان سیمین، سیما، ستاره، محبوبه و مهیار خلاصه زن‌های خانواده جمع بودن. اول خوشحال شدم، ولی از  نحوه برخورد آن‌ها متوجه شدم که موضوعی در بینه. به روی خودم نیاوردم... انگار دلم نمی‌خواست چیزی را که حدس‌زده بود حقیقت داشته باشه. با اشتیاق سوگل رو بغل کردم و بوسیدم بعد با بقیه بچه‌ها خوش و بش کردم و رفتم تا یک‌چیزی بخورم... مادر باصدای بلند گفت: ثریا چایی می‌خوری تازه دمه. با خنده گفتم:
قربونت برم مامان. (من سه‌جور مادر رو صدا می‌کردم در مواقع معمولی اون مادر بود و وقتی خیلی دوستش داشتم مامان بود و اگر از دستش ناراحت بودم بهش می‌گفتم حاج‌خانم) سیما با خنده پرسید چی شده دوباره مادر عزیز شده؟ نکنه خیالی داری؟یک چایی ریختم و با چند تا بیسکویت اومدم نشستم تا بخورم. دیدم همه دارن بهم نگاه می‌کنن و معلوم می‌شه یک خبری شده، پرسیدم چیه چرا به‌من نگاه می‌کنین. مادر گفت: خانم‌حسینی از صبح تا حالا ده‌بار زنگ زده، منم بچه‌ها رو خبر کردم تا با هم تصمیم بگیریم. با عصبانیت گفتم ببخشید صدبار زنگ بزنه فایده نداره غلط کرده با اون پسرِ روانیش اصلا امکان نداره بهش بگین به‌هیچ وجه. ستاره گفت: چرا مگه چی شده؟ سیما براش تعریف کرد. اونم تصدیق کرد و گفت: مادر اگر زنگ زد شما جواب نده من باهاش حرف می‌زنم. مادر گفت پس حاضر باش الان زنگ می‌زنه. برخلاف حدس مادر که فکر می‌کرد خانم‌حسینی حتما بعدازظهر زنگ می‌زنه. خبری ازش نشد و بچه‌ها همه رفتن خونه‌هاشون و من داشتم ظرفا رو می‌شستم ساعت از ده‌ونیم گذشته بود که زنگ زد و مادر مجبور شد خودش گوشی رو برداره. مادر خیلی قاطعانه گفت نظر ثریا موافق نیست و عذرخواهی کرد و فرصت نداد اون‌حرفی بزنه و گوشی رو قطع کرد گفتم آخیش یک کم دلم خنک شد، و فکر کردم همه چیز تموم شده. دو روزی گذشت و همه چیز برای من به‌حالت عادی در اومد. که دوباره خانم‌حسینی اومد در خونه و مادر رفت دم در  من با عجله رفتم تا لباسمو عوض کنم. فکر کردم میاد تو ولی وقتی برگشتم دیدم دم در با مادر حرف زده و رفته. پرسیدم چی گفت؟ مادر گفت خواهش کرده یک‌بار پسرش تنها بیاد. احساس کردم دلم می‌خواد بیاد تا کار اون‌شب اونو تلافی کنم و حساب‌شو برسم این بود که گفتم بزار بیاد مامان می‌دونم این‌بار چی بگم فکر نکنم الان دست از سر ما بردارن. مادر گفت: بیچاره زن خوبی معلوم می‌شه ولی نمی‌دونم چرا منو جذب نمی‌کنه. توام بیخود می‌خوای دوباره اونو ببینی من موافق نیستم گفتم: منظور منم همینه مادر، این‌طوری دیگه میره دنبال کارش مطمئن باشین. مادر گفت: والله نمی‌دونم من صلاح نمی‌دونم ولی خیلی اصرار می‌کنه و می‌گه ما زود قضاوت کردیم نمی‌دونم والله. می‌خوای بزار یه دفعه دیگه بیان پسره خیلی اصرار داره که یک‌بار دیگه با تو حرف بزنه. سرمو تکون دادم و وانمود کردم اصلا برام مهم نیست. ولی باز همون دلشوره‌ی لعنتی اومد سراغم. با این‌که می‌دونستم که چیزی از نگاه تیزبین مادر دور نمی‌مونه. سعی کردم عادی باشم.   بالاخره فردای اون‌شب اونا دوباره اومدن و با این‌که قرار بود تنها بیاد باز مادر و خواهرش هم همراهش بودن. سیمین و سیما و سوگل هم پیش ما بودن. من داشتم خودمو برای مقابله کردن با اون رفتار عجیب و غریب اونا آماده می‌کردم که اومدن تو. باورکردنی نبود اصلا انگار این سه‌نفر یک آدمای دیگه بودن. یک سبدگل به بلندی دومتر از گرون‌ترین گل‌هایی که توی شهر پیدا می‌شد و یک کیک بزرگ و تزیین شده و دوتا سینی باقلوا که اونم تزیین شده بود دست‌شون بود و به‌طور تعجب‌آوری شاد و سرحال بودن بابک که از خوشحالی روی پاش بند نبود مرتب می‌خندید و خوش و بش می‌کرد سیما زد به پهلوی منو گفت: این‌که اون‌جوری که تو گفتی نیست. سوگل خجالت کشیده بود و دست‌شو فرو می‌کرد تو دست من و منو می‌کشید طرف خودش. بابک با چابلوسی سبدگل رو کنار مادر گذاشت و گفت: تقدیم به‌شما که این‌قدر بهتون زحمت دادیم. انشالله سعادت باشه بتونم جبران کنم. من آهسته زیر لب گفتم ثریا کیش‌ومات. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بخار روی چای میگوید : فرصت کم است! زندگی را تا سرد نشده، باید سر کشید ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت امام على عليه السلام: إن كُنتُم لِلنَّجاةِ طالِبينَ فارفُضوا الغَفلَةَ و اللَّهوَ، و الزَموا الاجتِهادَ و الجِدَّ اگر خواهان نجات هستيد، غفلت و سرگرمى را دور افكنيد و به كوشش و جدّيت چنگ زنيد غررالحكم حدیث3741 ═══✼🍃💖🍃✼══ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 راهکار ترک غیبت و درمان اخلاق زشت! راهکار آیت الله بهجت (ره) برای درمان اخلاق زشت غیبت کردن، به ویژه برای کسانی که این کار برایشان به صورت یک عادت درآمده این است که قبل از هر چیز بر زبان و صحبت هایشان نظارت دقیق داشته باشند ✨🍃 و از دوستانی که آنها را به غیبت تشویق می کنند و همچنین از مجالسی که به نظر می رسد برای غیبت آماده شده اند، پرهیز کنند. راه دیگر ایشان، توجه به این نکته است که غیبت کردن یکی از نشانه های ناتوانی، فقدان شخصیت و عقده خود کم بینی است. ✨🍃 فرد با غیبت کردن، پرده از این صفات خود برمی دارد و قبل از اینکه شخصیت اجتماعی دیگری را بشکند، شخصیت خودش را درهم می شکند. و موجبات سلب اعتماد دیگران را فراهم می آورد. همچنین غیبت کننده باید به این نکته توجه کند که نیروهای انسان محدود است؛ ✨🍃بنابراین اگر نیرویی را که برای ریختن آبروی اشخاص و شکستن موقعیت اجتماعی آنها صرف می کند، در رقابت های صحیح و سازنده به کار بگیرد، در زمان کوتاهی از رقیبان خود پیشی می گیرد بدون اینکه ضربه ای بر افراد وارد کند. 📚کتاب در محضر بهجت (ره) ص۱۹ ═══✼🍃💖🍃✼══ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei