✨✨✨✨✨✨
#پندانه
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ
"ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ"
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ،ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰﺧﺮﺍشند!
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ!
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩنشاﻥ
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ..
✨✨✨✨✨✨
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💝نکتهی امروز 💝
🍁🦋🍁🦋🍁🦋🍁🦋🍁
🔆با آرامش، بهتر از خسته شدن
💥سعدی گوید: روزی در سفر بر اثر غرور جوانی، شتابان و تند راهروی کردم و شبانگاه خود را به پای کوه پشته رساندم. خستهوکوفته شده بودم و دیگر پاهایم نیروی راهپیمایی نداشت. از پشت سر کاروان، پیرمردی ناتوان، آرامآرام میآمد. به من که رسید، گفت: «برای چه نشستهای؟ حرکت کن که اینجا جای خوابیدن نیست.»
💥گفتم: «چگونه راه روم که پاهایم یارای حرکت کردن را ندارد.» گفت: «مگر نشنیدهای که صاحب دلان میگویند: رفتن و نشستن (با آرامش) بهتر است از دویدن و خسته شدن و درمانده گشتن؟»
ای که مشتاقِ منزلی، مشتاب **** پند من کار بند و صبر آموز
اسبتازی دو تگ رود به شتاب **** اُشتر آهسته میرود شب و روز
(گلستان سعدی، باب ششم)
✨✨پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «شتاب کردن از شیطان و تأمّل و درنگ کردن از جانب خداست.»
📚(بحار، ج 71، ص 340)
#نکتهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
📙قصهی امروز 📙
🔆در تجارت باخت
🌱روزی منصور خلیفهی عباسی، از ابوحنیفه سؤال نمود: لاشی (هیچچیز) چیست؟
🌱او نتوانست جواب دهد و مهلت خواست.
پس به منزل خود آمد و به غلام خود گفت: این قاطر مرا سوار شو و نزد صادق آل محمّد صلیالله علیه و آله ببر؛ [چراکه شنیدهام] قصد دارد قاطری بخرد، بهویژه این قاطر که هشتروزه از کوفه به مکه میرود. اگر از قیمتش سؤال کرد، بگو قیمتش لاشی (هیچچیز)؛ پول را بگیر و نزدم بیا.
🌱غلام قاطر را گرفت و نزد امام آورد و عرض کرد: شنیدم قصد خریدن قاطری دارید، این هم قاطر! فرمود: قیمتش چند است؟ عرض کرد: لاشی.
🌱فرمود: آن را خریدم، ببر در طویله ببند. عرض کرد: پولش، فرمود: فردا بیا تا پولش را بدهم. غلام به نزد ابوحنیفه رفت و جریان را گفت. فردا ابوحنیفه، با غلام نزد امام آمدند تا پول را بگیرد. وقتی آمدند، حضرت خود سوار بر قاطر شد و ابوحنیفه سوار بر الاغ شد و فرمود: همراه من به صحرا بیا، چون آفتاب بلند شد سرابی به نظر آمد که مثل آب جاری بود و از دور روشنی میداد. فرمود: ای ابوحنیفه این چیست؟! عرض کرد: آب جاری.
🌱نزدیک آمدند، پس چیزی را ندیدند. باز سرابی دورتر دیدند، فرمود: بگیر قیمت قاطر خود را. عرض کرد: سراب است. فرمود: لاشی؛ یعنی هیچی همانند سراب است و این آیه را خواند: «مانند سرابی که در بیابان باشد و تشنه از دور گمان کند که آب است چون آنجا برسد چیزی نبیند. (سورهی نور، آیهی 39)»
ابوحنیفه غمگین شد و به خانه مراجعت نمود و گفت: «مسأله را فهمیدم اما در تجارت، قاطر را از دست دادم.»
📚(خزینه الجواهر، ص 492 -مجمع النورین)
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سیزدهم
#ناهید_گلکار
آدما چه قدرتی دارن و خودشون نمی دونن این انسان دوپا هر کاری که اراده کنه و تصمیم بگیره می تونه انجام بده و من اینو با همه ی وجود اون زمان حس کردم ؛
لبخند می زدم در حالیکه دلم خون بود ؛ اینکه نیروی عشقی که به خواهر و برادرام داشتم می تونست منو وادار به این تظاهر مسخره بکنه یا بدست آوردن غروری که شکسته بود نمی دونم ولی تونستم و انجامش دادم ؛ سه روز به عید مونده بود و می دونستم که عمه و گلرو تا چهارم عید پیشتر پیش ما نیستن این بود که رفتم توی مطبخ که مامان داشت ناهار درست می کرد و گفتم :برای عید چی لازم داریم من میرم می خرم باید همه چیز مثل پارسال که آقاجونم بود باشه ؛ به خاطر گلرو ؛ نگاهی ملتمسانه به من کرد و گفت : پریماه قربونت برم؛ دورت بگردم ؛ این کارو با من نکن ؛ حرف دلت رو بزن ؛ خودتو خالی کن هر چی می خوای به من بگو ولی تظاهر نکن که خوبی ؛من می دونم که خوشحال نیستی ؛ اینطوری از دورن داغون میشی با خودت این کارو نکن ؛ گفتم : مهم نیست مامان من خوبم خیالتون راحت باشه ؛
یحیی اگر واقعا منو دوست داره سعی می کنه که بهم برسه اگرم اونقدر ضعیف و بی عرضه اس که منم با وجود اینکه دوستش دارم نمی خوام زنش بشم مرد بی عرضه به چه دردی می خوره ؟ اینطور که معلومه خیلی اخلاقش به عمو رفته کاش مثل آقاجونم بود ؛ نمی دونم یک وقت ها فکر می کنم شاید ؛ یعنی این فقط یک فکره که اگر آقاجونم این همه خوب نبود این همه برای اطرافیانش فداکاری نمی کرد وقتی چیزی دید که ناگوراش شد قلبش یاری می داد که تحمل کنه ؛اون همه از خود گذشتگی و فداکاری باعث شد که نتونه و از دنیا رفت , می دونی مامان ؟ این روزا من خیلی فکر می کنم به همه چیز؛ ولی از خیلی چیزا سر در نمیارم ؛ سر درگم شدم و باید خودمو پیدا کنم ؛ با سری کج شده و صورتی غمگین گفت : پریماه هنوز خیلی زود بود که تو تلخی های زندگی رو اینطور تجربه کنی ؛ ولی زندگی همینه مادر ؛ بزار بغلت کنم ؛ تو چرا نمی زاری بهت نزدیک بشم من مادرتم ؛هیچ کس به اندازه من تو رو دوست نداره ؛
پشتم رو کردم و گفت : شما لیست بنویس من و گلرو و هومن بعد از ظهر میریم می خریم ؛ می خوام یک سفره ی هفت سین بندازم که روح آقاجونم شاد بشه و از مطبخ رفتم به اتاقم ؛
بغضِ توی گلوم رو قورت دادم ؛ اون نمی دونست که چقدر محتاج آغوشش بودم و چقدر از این فاصله ای که بین ما افتاده بود غمگینم ؛و نمی دونست که اگر لحظه ای درنگ می کردم نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم و خودمو مینداختم در آغوشش تا نوازشم کنه ؛ از پنجره بیرون رو نگاه کردم درخت زردآلویی که توی حیاط داشتیم اولین شکوفه هاش در اومده بود ؛ هر سال چقدر از دیدن شکوفه لذت می بردم ودلم شاد می شد و حالا بدم میومد ؛
بعد از ظهر همراه هومن و گلرو وهدیه و فرهاد رفتیم بیرون یکم گشت زدیم بعد رفتیم سینما و خرید کردیم و برگشتیم خونه ؛
من عمدا این کارو کردم تا اگر یحیی اومد خونه نباشم هنوز آمادگی اینو نداشتم که با اون روبرو بشم ؛دل اون از منم کوچک تر بود و طاقت نداشت ؛ ولی چاره ای نداشتم باید برای حفظ غرورم یک کاری می کردم و دلمم نمی خواست بیشتر از این یحیی رو عذاب بدم ؛ اما وقتی رسیدیم خونه یحیی در رو باز کرد ؛ بدون مقدمه گفت : وای چقدر خوشحال شدم که تو رو اینطوری می ببینم خدا رو شکر ؛ با لحن تندی که خودمم دلم نمی خواست و می دونستم چقدر یحیی ناراحت میشه گفتم : سلام خسته نباشید می خواستی منو چطوری ببینی ؟ زار و ذلیل ؟ فکر کردی الان من بیچاره و بدبخت میشم و می شینم گریه می کنم ؟ اصلا تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت :پریماه اینطوری با من حرف نزن ؛ گلرو دخالت کرد و گفت : راست میگه تقصیر اون چیه ؟ چطوری یجیی جون تو هم دیشب خیلی ناراحت شدی مامان گفت تا صبح هم نخوابیدی ؛
یحیی در حالیکه با هومن دست می داد گفت : نگران پریماه بودم امروز اصلا نفهمیدم چطور گذشت تا خودمو رسوندم اینجا صد بار مردم و زنده شدم ؛ گفتم : خب دیدی که خوبم ؛ نه مُردم ؛و نه غصه می خورم ؛برای اینکه کسانی که ناراحتم می کنن ارزش اینو ندارن ؛ گفت : پریماه خواهش می کنم اون زبون نیش دارت رو طرف من نگیر ؛ با من اینطوری رفتار نکن من تو رو می شناسم باز رفتی توی یک نقشه و می خوای منو به زانو در بیاری ؛ ولی من همین الان بهت میگم به خدا زانو های من خم شده دیگه نه حوصله دارم و نه قدرت اینو که تو باهام قهر باشی ؛ نرفتم خونه و نمی خوام برم ؛ راه افتادم به طرف ساختمون و گفتم : ای بابا یعنی چی ؟ می خوای بازم برای من حرف درست کنی ؟ گلرو گفت : پریماه؛ خواهر جان ؟ اذیتش نکن ؛خدا رو خوش نمیاد ؛ و با هدیه و هومن چیزایی که خریده بودیم رو بردن توی ساختمون و من رفتم روی تخت نشستم ؛ اومد کنارم نشست و گفت : سرده سرما می خوری ؛
گفتم : چرا نمیری خونه ی خودتون ؟ یحیی من به زمان احتیاج دارم تا بتو
نم دیشب رو فراموش کنم ؛ زن عمو با بی رحمی بهم تهمت زد منو سکه ی یک پول کرد طوری حرف زد که انگار من اونقدر هرزه و کثیفم که هم تو رو دوست داشتم و هم زبونم لال به رجب رو داده بودم اصلا انصاف نبود و دیشب کسی نتونست ازم درست دفاع کنه ؛ تو چطور دلت اومد ساکت بمونی ؟حتی زن عمو اینطور نشون داد که توام به من شک داری و این کارو با ماهرت انجام داد تا بقیه یقین پیدا کنن که اونه که درست میگه ؛ من بی گناهی بودم که بدون محاکمه و دفاع از خودم اعدام شدم ؛ جلوی بقیه بهت گفتم نمردم ؛ ولی باور کن که من دیشب مُردم ؛ زن عمو تونست با یک کولی بازی منو زیر پاش له کنه و بزاره بره ؛ اینجا اصلا تو نیستی که صدمه دیده ؛ این منم که بی گناه دامنم رو لکه دار کردن و رفتن و من با هیچ زبونی نمی تونم از خودم دفاع کنم که هر چی بگم حیثیت خودم از بین میره ؛ یحیی خواهش می کنم برو ؛ بیشتر از این منو آزار نده ؛ توان مقابله با زن عمو رو ندارم و اگرم داشتم نمی خواستم چون در حد من نیست ؛
اگر منو می خوای برو و مدتی بهم فرصت بده ؛و اگر تونستی کاری بکنی که دیشب جبران بشه و مادرت جلوی همه ازم معذرت بخواد و بگه که اشتباه کرده می بخشم اونم فقط به خاطر تو که از دنیا بیشتر دوستت دارم میشم همون پریماه قبل ؛ وگرنه با این جار و جنجال ها نمیشه یحیی ؛ سرش پایین بود و دیدم که قطرات اشک از گوشه ی لبش پایین چکید ؛ و گفت : حق با توست می دونم که مامانم خیلی در حقت بد کرد ؛ از اون بدتر آقام هست که صداش در نیومد و از تو که دختر برادرش بودی دفاع نکرد ؛ ولی تو مطمئن باش من جواب مامان رو میدم ؛ هیچی بدتر از اون نیست که من خونه نرم و بشنوه که من و تو عقد کردیم و زن و شوهر شدیم این براش تا آخر عمر کافیه و به همه ثابت میشه که من به تو شک نداشتم و ندارم ؛ این مسخره ترین حرفیه که اون می تونست بزنه ؛ گفتم : یحیی برو خونه تون اینطوری نه من راضی میشم زن تو بشم و نه مامانم اجازه میده ؛ شدنی نیست ؛
خواهش می کنم تنهام بزار ؛ یحیی من اینجام ؛جایی نمیرم بدون تو این دنیا رو نمی خوام ولی الان نمی خوام تو روببینم ؛ برو به زن عمو بگو بیرونم کردن بزار بدونه که اگر گفتم زودتر ازدواج کنیم برای این بود که خاطرات آقاجونم آزارم می داد حالا دیگه عادت کردم دلم به همین خاطرات خوشه ؛ و به این زودی ها هم نمیخوام با کسی عروسی کنم ؛ گفت : من چی ؟ اصلا مهم نیستم ؟وچه احساسی دارم ؟ چی می خوام ؟ همش تو اینو می خوای مامانم اونو می خواد ؟ هیچکس از من نمی پرسه تو چی می خوای ؟ پریماه گناهم چیه اینو بهم بگو ؛ الان خودتو بزار جای من ؛ چیکار می کردی ؟ میرفتی مامانت رو می زدی ؟ می کشتی ؟ داد و هوار راه مینداختی ؟ بگو من همون کارو می کنم ولی با من قهر نکن سر سنگین نباش وقتی حرف می زنی به صورتم نگاه کن ؛ گفتم : چطوره که تو خودتو بزاری جای من ؛ بهم بگوچیکار می کردی ؟ منه بیچاره که کاری نکردم حرفی نزدم فقط ازت می خوام فعلا هیچ کاری نکنی ؛ البته اگر زن عمو برات یک دختر دیگه زیر سر نزاره ؛
مامان در حالیکه ژاکت شو می پوشید خودشو به ما رسوند و گفت : یحیی جان من باهات حرف زدم ازت خواهش کردم فعلا کاری به کار پریماه نداشته باش ؛ نمی ببینی داغون شده ؟ والله به خدا داره خودشو نگه می داره بزار سرپا بشه اینقدر باهاش جر و بحث نکن اگر دوستش داری برو نزار بیشتر از این مامانت حرف در بیاره ؛ من می دونم که اگر امشب نری خونه فردا توی فامیل آبرو و حیثیت برامون نمی زاره به خاطر پریماه برو ؛ اگر دیشب برای گلرو اتفاقی میفتاد و بچه اش رو از دست می داد ما چیکار می کردیم ؟ خوب فکر کن پسرم برو و بیشتر از این حرف و سخن درست نکن ؛ تو و پریماه مال هم هستین یکم صبور باش الان چه خبره که باید زود ازدواج کنین ؛ اون که داره درس می خونه و توام که داری آینده ات رو می سازی ؛ پس عجله ای نیست ؛ هان ؟ چی میگی حرفم رو قبول داری ؟
یحیی بلند شد و در حالیکه بغضش داشت باز می شد ؛ جلوی دهنشو گرفت و بدون خداحافظی با سرعت از خونه ی ما رفت و قلب منو با خودش برد ؛
اونشب دیگه نمی تونستم تظاهر کنم تمام سلول های بدنم گواه یک غم سنگین رو می داد پس خیلی زود رفتم خوابیدم .
سال تحویل نزدیک ظهر بود حدود یازده و نیم ؛ همه چیز رو آماده کرده بودیم ؛ سفره ی هفت سین چیدیم و عکس آقاجونم روکنارش گذاشتیم ؛ خانجون اصرار داشت که من سیاه رو از تنم در بیارم ولی قبول نکردم ؛ با اینکه خودم از یحیی خواسته بودم دیگه خونه ی ما نیاد ولی هر لحظه چشمم به در بود که شاید به حرفم گوش نکنه و ببینمش ؛ گاهی دلم به شور میفتاد که نکنه فراموشم کنه و به خواست زن عمو تن در بده ؛
چیزی به تحویل سال نمونده بود همه توی سرسرا دور سفره جمع شده بودیم، نمی دونستم غصه ی نبودن آقاجونم رو بخورم یا نبودن یحیی رو به خانجون نگاه کردم ؛با چشمی نمناک قران می خوند و دعا می کرد ؛ و من می دونستم که چقدر دلتنگ آقا جونم شده و شای
د دلش می خواست مثل هر سال عمو حسن هم پیش ما بود ؛ به مامان نگاه کردم اونم داشت مثل من و خانجون تظاهر می کرد که داره بهمون خوش می گذره
با خودم فکر کردم کاش گلرو نمی اومد اونوقت ما مجبور نبودیم برای سال نو کاری بکنیم ؛ که یک مرتبه یحیی وارد اتاق شد ؛ مثل اینکه در حیاط باز بود و اون یکراست اومده بود توی سرسرا ؛ نتونستم خوشحالی خودمو پنهون کنم لاغر شده بود با ریشی بلند و ژولیده ؛ خانجون نگران شد و پرسید : چی شده یحیی؟ مادر بیا ببینم چرا اینطوری هستی ؟ ولی اون خندید و گفت چطوری ؟ خوبم خانجون ؛ هومن گفت : داداش انگار از جنگ برگشتی ؛ نگاهی به من کرد و باز خندید و گفت : نه من توی این مدت خونه نرفتم حجره ی سید هاشم می خوابیدم ؛ الان یکراست از اونجا اومدم دلم طاقت نیاورد ؛ عید اول عموم بود و من باید اینجا می بودم ؛
من هیچ حرفی نزدم ولی انگار بازم دلم خنک شده بود یحیی با این حرف مرهمی به دل زخمی من گذاشت ؛
سال که تحویل می شد یحیی کنار من نشسته بود و بهم نگاه می کرد , با وجود اینکه از بودنش دلم گرم شده بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی دادم ؛ همه بهم تبریک گفتن ؛ خانجون وشوهر عمه بهمون عیدی دادن شیرینی خوردیم ؛
و یحیی از جیبش یک جعبه بیرون آورد و خانجون رو بوسید و گفت : می خوام خودتون پریماه رو برام خواستگاری کنین و این انگشتر رو دستش کنین عقد نمی کنیم ولی نامزد که میشه باشیم , گفتم : نه نه این کارو نکن یحیی درست نیست دلم نمی خواد بدون عمو این کار بشه ؛ خانجون خیلی جدی گفت : حسن اگر عمو بود این کارو با تو نمی کرد ؛ بیا جلو ؛ طوبی خانم ؟ گفت : بله خانجون ؛ گفت دخترت رو خواستگاری می کنم برای نوه ام یجیی قبول می کنی ؟ مامان به جای جواب بغض کرد ؛ خانجون دوباره پرسید میدی یا نمیدی ؟ گفت : اختیار ما دست شماست خانجون ؛ ولی خودتون می دونین که حشمت کوتاه بیا نیست بهتره باشه برای بعد ؛ عمه گفت : چرا باشه برای بعد ؟ اصل کار دختر و پسر هستن که خاطر همدیگر رو می خوان بابا به خدا گناه می کنین اینا رو بهم برسونین و تمومش کنین این قائله رو ؛ خانجون رو کرد به من وگفت : بیا جلو پریماه من تو و یحیی رو نامزد می کنم تا به امید خدا روزی برسه که با جشن و سرور تو رو بفرستیم خونه ی بخت ؛ یحیی تو رو از وقتی نوزاد بودی دوست داشت تا حالا ؛ گفتم : نه خانجون صلاح نمی دونم ؛
اینو که گفتم از شوهر عمه گرفته تا هومن و گلرو با خوشحالی اصرار کردن که قبول کن و تمومش کن چیزی نمیشه ما هستیم نمی زاریم تو اذیت بشی ؛
نمی دونستم چیکار کنم گفتم : آخه خانجون ؛ نمی دونم به نظرم درست نیست ؛ اما هر چی شما بگین ولی فردایی هم هست جواب زن عمو رو کی می خواد بده تو رو خدا یکم فکر کنین من می ترسم ؛ خانجون گفت : بهت میگم بیا جلو اون با من خودم میرم و باهاش حرف می زنم تموم میشه و میره ؛ این چیزا هم فراموش میشه الان مهم شما دونفر هستین ؛ ببین بچه ام داره آب میشه دلت میاد ردش کنی ؟ آروم رفتم جلو ؛در حالیکه می دونستم خانجون احساساتی شده و دلش برای یحیی سوخته ؛ خانجون دستم رو گرفت و انگشتر رو دستم کرد و دست یحیی رو گذاشت توی دستم و همه دست زدن و هورا کشیدن و اینطوری من و یحیی نامزد شدیم ؛
ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💠اهمیت روز مباهله(فردا)بیست چهارم ذی الحجه💠
آیت الله جوادی آملی :
مسأله مباهله از واجبات رکنی ولایت است ولی نه رسانهها از آن سخنی میگویند نه ما در حوزه به آن میپردازیم!
آن وقت آن مسائل واجبات غیر رکنی را خیلی دامن میزنیم، آنها هم واجب است، اما مثل اجزای نماز است، ولی حمد و سوره کجا، رکوع و سجود کجا؟! حمد و سوره، واجب غیر رکنی است، اما رکوع و سجود، واجب رکنی است.
در واقعه مباهله، خدای سبحان، علی علیه السلام را به عنوان جان پیامبر خود معرفی کرد، آیا بالاتر از این فضیلتی هست؟
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
✨شرح واقعه مباهله
پیامبر صلیالله علیه وآله همزمان با مکاتبه با سران حکومتهای جهان و مراکز مذهبی، نامهای به #اسقف نجران نوشت و در آن نامه از ساکنان نجران خواست که اسلام را بپذیرند. مسیحیان تصمیم گرفتند که گروهی را به نمایندگی از خود به #مدینه بفرستند تا با پیامبر سخن بگویند و سخنان او را بررسی کنند.
هیأت نجران که شامل بیش از ده نفر از بزرگان آنان بود، به ریاست و سرپرستی سه نفر به نامهای عاقب، سید و ابوحارثه به مدینه آمدند.
هیأت نمایندگان در مسجد مدینه با پیامبر اسلام گفتگو کردند.
پس از اصرار دو طرف بر #حقانیت عقاید خود، تصمیم بر این شد که مسئله از راه مباهله خاتمه یابد، از این رو قرار شد که فردای آن روز، همگی خارج از شهر مدینه، در دامنۀ صحرا برای مباهله آماده شوند.
▫️بامداد روز مباهله، حضرت رسول(ص) به خانه حضرت علی(ع) آمد. دست امام حسن(ع) را گرفته و امام حسین(ع) را در آغوش گرفت، و به همراه حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) برای مباهله، از مدینه بیرون آمد.
چون #نصارا آنان را دیدند، ابوحارثه پرسید که اینها کیستند که با او همراهند؟
پاسخ شنید: آنکه پیش روی اوست، پسر عموی او و شوهر دخترش و محبوبترین خلق نزد اوست؛ آن دو طفل، فرزندان اویند از دخترش؛ و آن زن، #فاطمه دختر اوست که عزیزترین خلق، نزد اوست.
پیامبر(ص) برای مباهله، به دو زانو نشست. سید و عاقب، پسران خود را برای مباهله برداشتند.
ابوحارثه گفت: به خدا سوگند چنان نشسته است که پیغمبران برای مباهله مینشستند، و سپس برگشت.
سید گفت: کجا میروی؟ گفت: اگر محمد بر حق نبود با عزیزترین افرادش نمیآمد و اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد، یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند.
▫️عقبنشستن نجرانیان
سپس ابوحارثه نزد پیامبر آمد و گفت:
ای ابوالقاسم! از مباهله با ما درگذر و با ما #مصالحه کن بر چیزی که قدرت ادای آن را داشته باشیم.
پس، حضرت با ایشان مصالحه نمود که هر سال، دو هزار حلّه بدهند که قیمت هر حلّه چهل درهم باشد، و نیز اگر جنگی با #یمن روی دهد، سی زره، سی نیزه و سی اسب را به مسلمانان، عاریه دهند، و پیامبر(ص) ضامن برگرداندن این ابزار خواهد بود. پس از نوشتهشدن #صلحنامه آنان برگشتند.
▫️پیامبر صلیالله علیه وآله بعدها فرمود:
سوگند به آن خداوندی که جانم در قبضه قدرت اوست، که هلاکت اهل نجران نزدیک شده بود و اگر با من مباهله میکردند هر آینه همگی به میمون و خوک، #مسخ میشدند و هر آینه تمام این وادی برایشان آتش میشد و میسوختند و حق تعالی جمیع اهل نجران را نابود میکرد و حتی پرنده بر سر #درختان ایشان نمیماند و همه نصاری پیش از سال میمردند.
پس از برگشتن نصارا به نجران طولی نکشید که سید و عاقب، با آوردن هدایایی، نزد پیامبر(ص) آمده، مسلمان شدند.
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei