📙قصهی امروز 📙
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆برطرف کردن تلخی اُخروی
💥همسر داود رقی گوید: مقداری حلوا برای امام صادق علیهالسلام بردم و آن حضرت به غذا خوردن مشغول بودند.
💥حلوا را نزد آن حضرت گذاردم؛ آن حضرت لقمه آماده مینمود و به اصحابش میداد. در آن موقع شنیدم که آن حضرت میفرمود:
💥«هر کس لقمهی گوارا و شیرینی به کسی عنایت نماید، خداوند تلخیهای روز قیامت را از او باز خواهد داشت.»
📚نمونه معارف، ج 1، ص 241 -لئالی الاخبار، ص 265
#قصهی_امروز
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_شصت و پنجم
#ناهید_گلکار
باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم ؛ تا حالا کار می کردی از الان به بعد دیگه زنش هستی ؛ گفتم :شما چی دارین میگن ؟ من همچین آدمی هستم ؟که تن به این کارا بدم ؟ نه مادرمن اینطوری نیست ؛رابطه ی من خانم یک طور دیگه اس ؛
خواهش می کنم شما کار نداشته باش بزارش به عهده ی خودم ؛ شما که بهتر از هر کس می دونی زیر بار حرف زور نمیرم ؛ حالا یک موقع خودم براتون کامل تعریف می کنم الان وقتش نیست ؛ بی خودی حرف در نیارین ؛ لطفا مثل هر بار با خانجون هم در این مورد حرف نزنین
گفت: وای مادر ؛ من که دیگه دلم قرار نمی گیره ؛ تو باید خیلی زود زندگیت رو از اینا جدا کنی ؛ گفتم : نمیشه مامان من باید از خانم مراقبت کنم قول دادم بهش ؛
گفت : چقدر من احمقم که بدون چون و چرا و سئوال و جواب و شرط و شروط تو رو دادم ؛ به؛ به خوشم باشه؛ خوشحال بودم که دامادی مثل نریمان گیرم اومده ولی نمی دونستم که تو باید از مامان بزرگش مراقبت کنی ؛ نه من خودم با نریمان حرف می زنم ؛ اینطوری نمیشه کنیز که نگرفتن , برن پرستار بگیرن ؛ من طاقت نمیارم ؛
گفتم : تو رو خدا مامان هیچی نگو من خودم از پس همه چیز بر میام ؛ بهتون قول میدم ؛اینطوری که شما میگین نیست ؛خواهین دید ؛ بهم اعتماد کنین ؛ من تا گلرو نرفته میام خونه و خودم همه چیز رو بهتون میگم ؛ امشب رو کوتاه بیاین لطفا ؛ این بار به حرفم گوش کنین به خدا من مشکلی ندارم ؛ تازه مگه من نباید مخارج شما رو بدم فکر کنین دارم کار می کنم ؛ گفت : من میرم خیاطی یاد می گیرم خودم کار می کنم و زندگیم رو می چرخونم ولی نمی زارم تو زیر دست اینا باشی ؛ گفتم : ای بابا شما که هنوز حرف خودت رو می زنی من زیر دست کسی نیستم وگرنه این همه بهم طلا و جواهر می دادن ؟ آخه یک ذره فکر کنین بعد حرف بزنین ؛ همین الان شما خودت داری از خانجون مراقبت می کنی مگه زیر دست افتادین ؟ بسه دیگه ؛ حتما با خودتون فکر کردین عروس عمارت میشم و اون بالاها می شینم و تر و خشکم می کنن ؛ نه مادر من از این خبرا نیست ؛ زن یحیی می شدم که زیر دست زن عمو میفتادم خوب بود ؟
گفت : نکنه ازلج یحیی داری شوهر می کنی تو رو خدا مادر اگر اینطوره بهم بگو ؛ گفتم : یک کلام ازتون خواستم که یکم زودتر برین ببین چه حرفا از توش در آوردین بسه دیگه ؛ من میام با هم حرف می زنیم خوبه ؟
هر طوری بود مامان رو ساکت کردم و وقتی از اتاق اومدیم بیرون آقای سالارزاده با اوقاتی تلخ رفته بود بدون اینکه شام بخورن ؛ خب این حال خانم همه رو ناراحت کرده بود و دیگه شور حالی هم باقی نمونده بود ؛ اوقات مامانم هم تلخ شده بود وبه محض اینکه شام خوردن بارون رو بهانه کرد وخداحافظی کردن ؛ خواهر هم به بچه ها گفت که آماده بشین و از نادر خواهش کرد اونا رو برسونه چون خانم حالش خوب نبود می ترسید یک چیزی به دخترا بگه که ناراحتشون کنه ؛ این بود که اونا هم زود رفتن ؛ و قرار شد خواهر بچه ها رو بزاره و با نادر برگرده ؛
سارا خانم مادر رو برد تا بخوابه و من و نریمان تا دم ماشین رفتیم برای بدرقه ؛ بارون کم شده بود و باز برف ریزی می بارید ؛اما خداحافظی طولانی شد ؛ و بالاخره دو ماشین با هم راه افتادن ؛ و من و نریمان همچنان ایستاده بودیم و به دور شدن ماشین ها نگاه می کردیم ؛ طبق عادت خودش دستهاشو کرد توی جیب پالتوشو یکم قوز کرد و گفت : عجب شبی بود ؛ دلم نمی خواد برم توی عمارت ؛ خسته ام ؛ از این حرفا از این بحث های بی مورد ؛ شب به این خوبی منو خراب کردن ؛ دیدی چقدر مامانت اوقاتش تلخ بود حتی درست با من خداحافظی نکرد ؛ لبخندی زدم و گفتم : خبر نداری برات نقشه کشیده ؛ گفت : نه » راست میگی چیزی به تو گفت ؟ گفتم : ازش خواستم زود برن ناراحت شد ؛ مهم نیست اون زن خیلی ساده و خوش قلبی هست و می تونیم باهاش حرف بزنیم و از دلش در بیاریم ؛ من برای آقای سالارزاده ناراحت شدم دلم سوخت ؛ به نظرم بزارین هر کاری می خواد بکنه اون که ول کن نیست خب حالا چرا با اوقات تلخی ؟
برگشت طرف من و گفت : پریماه ؟ ببخشید اینطوری شد ؛ گفتم : اشکال نداره من ناراحت نیستم ؛ اصلا چیز تازه ای نبود که ؛فقط دلم نمی خواست عمه ام متوجه ی چیزی بشه که یک وقت به زن عموم حرفی نزنه اونا با هم رابطه دارن ؛ بریم ؟ گفت : سردته ؟ گفتم : نه چطور مگه ؟ گفت یکم قدم بزنیم ؟ می خوام یک چیزی بهت بگم ؛ گفتم باشه بگو گوش می کنم ؛ گفت : در مورد اون خونه ای که پدرت ساخته ؛ خیلی خونه ی خوبیه جاشم خوبه بالای شهر تهرون یک جایی که با سرعت رو ترقیه ؛ تو حاضری بیای اونجا زندگی کنی ؟یا بفروشم و یک جای دیگه بخرم ؟ گفتم : آره ؛ ولی خانم چی اونو چیکار کنیم ؟ تنهاش بزاریم ؟ گفت : نه ولی خوب باید از خودمون خونه و زندگی داشته باشیم ؛ یک خانمی بود که قبل از تو قرار بود بیارمش اینجا دیگه نرفتم سراغش می خوام اونو بیارم شاید کم کم مامان
بزرگ به اونم عادت کنه ؛ من و تو باید دست به دست هم بدیم و کار کنیم ؛ اگر دوست داشته بشی حتی می خوام کالری رو بزارم به عهده ی تو ؛ طرح جواهر بکشی و توی ساختش نظارت کنی ؛
با خوشحالی گفتم : واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو کار کنم ؟گفت : معلومه تو خیلی با استعدادی ؛ گفتم :وای نریمان نمی دونی چقدر خوشحال شدم ؛ فکر کنم بتونم از پسش بر بیام ؛ دستهاشو باز کرد و گفت : پس بیا ؛ گفتم : وا ؟ کجا بیام ؟ گفت ک خب بیا بغلم ؛ گفتم : خجالت بکش زود باش سردم شده ؛ گفت : چرا ؟ مگه تو الان زن من نیستی ؟ گفتم : خیلی خب حالا که چی ؟ و با سرعت رفتم به طرف عمارت ؛ دویددنبالم و بازومو گرفت و منو بغل کرد ؛ بین بازوهاشو خودمو جمع کرده بودم و آروم گفتم : خب دیگه ولم کن ؛ و خودمو کشیدم کنار و با عجله رفتم ؛ و خودمو رسوندم به اتاقم ؛ نفسم داشت بند میومد ؛ با اینکه از این کارش خوشم اومده بود ولی بشدت خجالت می کشیدم و نمی دونم چرا نمی تونستم علاقه ام رو بهش نشون بدم ؛ دستم رو گذاشتم روی قلبم و آروم گفتم : احمق ؛ چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ خودم جواب دادم ؛ تا وقتی بهم نگه که دوستم داره نمی تونم بهش ابراز علاقه کنم همین , باید بهم بگه ؛ که یکی زد به در اتاق ؛
فورا گفتم بله : سارا خانم بود گفت : پریماه ؟ در رو باز کردم و گفتم بفرمایید عمه ؛ خانم خوابید ؟ گفت : آره سرشو گذاشت خوابش برد ؛ خیلی نگرانش هستم ؛ فردا هم باید بریم ؛ این سفر تموم شد ولی من کاری برای مادرم نکردم ؛ حالا برم اونجا با دکترش حرف بزنم ببینم چیکار میشه کرد ؛ راستی این هدیه های توست دست من بود برات آوردم مبارکت باشه ؛ لباس عوض کن بیا دور هم باشیم امشب نباید زود بخوابیم شب آخره تازه عقد توام بوده .
گفتم : مرسی ؛ چشم الان میام ؛ آخه دیدم هیچکس توی پذیرایی نبود ؛ گفت : الان میان دیگه مادر خوابه و همه رفتن منم قهوه درست می کنم و دور هم می خوریم ؛ تا در اتاق رو باز کرد نریمان پشت در بود با خنده گفت : اِ عمه توی اتاق زن من چیکار دارین ؟ ساراخانم هم خندید و گفت :آرزو بهر جوانان عیب نیست ؛ هیچی بابا طلا هاشو دادم مال تو نخواستیم ؛ گفتم : الان لباسم رو عوض می کنم میام ؛ نریمان گفت : میشه عوض نکنی همین خوبه ؛ خیلی بهت میومد ؛
گفتم : آره ولی پایینش خیس شده یکم هم گلی باید تمیزش کنم ؛ دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت : پریماه تو معذبی ؟ گفتم : نه برای چی ؟ گفت : نمی دونم اینطوری احساس کردم ؛ باشه من میرم زود بیا ؛ و در رو بست
رفتم جلوی آینه و گفتم : دختر بد ؛ حالا اون یک چیزی ازت خواست ؛ این همه کار برای تو کرد خیلی بی چشم و رویی قبلا باهاش بهتر بودی چرا الان داری اذیتش می کنی ؛ سرمو شونه زدم و تصمیم گرفتم با همون لباس برم ؛
من و نریمان شام نخورده بودیم وقتی رفتم به پذیرایی دیدم کامی و نریمان پشت میز ناهاری نشسته بودن و تند وتند غذا می خوردن ؛منو که دید فورا بلند شد و با دهن پر صندلی کنارشو رو کشید وگفت بیا اینجا حتما گرسنه شدی ؛
وقتی شام خوردیم خواهرو نادرم از راه رسیدن و از اون ساعت تا نیمه های شب دور هم بودیم گفتیم و خندیدم و شوخی کردیم و کامی و نادر سر بسر من و نریمان می ذاشتن و ما هم جواب می دادیم و می خندیدم ؛ نادر صدای خوبی داشت برامون خوند و بالاخره اونشب برامون خاطره انگیز شد ؛
وقتی به رختخواب رفتم حس تازه ای پیدا کرده بودیم اینکه باورم شده بود که همسر نریمان شدم یک حس لذت بخش و رویایی ؛ انگار من واقعا عاشقش شده بودم ؛ به یحیی فکر کردم الان داره چیکار می کنه ؟ آیا من اصلا عاشق اونم بودم ؟ یا از روی عادت و اینکه مدام توی گوشم می خوندن که پریماه مال یحیی ست به این بارو رسیده بودم ؛ وگرنه نمی تونستم این قدر زود و ناگهانی فراموشش کنم ؛
بعد به نریمان فکر کردم به کاراش ؛ به مهربونی هاش و اون همه گذشتی و فداکاری که در حق همه می کرد ؛اون همیشه به من احترام می ذاشت و بهم اعتماد داشت ؛ با یک حس خوب زیر لب گفتم : سبز یا خاکستری ؟ آره خوبی نریمان اینه که به همه چیز دقت داره اون بود که فهمید رنگ چشم من عوض میشه ؛ اما هنوز یک شرمی بین ما بود که هیچ کدوم نمی تونستیم با هم راحت باشیم ؛
روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر من و نریمان نادر و کامی و عمه سارا رو بردیم فرودگاه تا از اونجا بریم خونه ی ما تا هم گلرو رو ببینم و هم خیال مامانم رو راحت کنم ؛ قرار بود نریمان خودش با اون حرف
آقای سالارزاده با نیلوفر اونجا بودن ؛ نادر از دور که چشمش افتاد به اون گفت : ببین چیکار می کنه از رو نمیره ؛ الان من چیکار کنم تو بگو نریمان ؛ گفت : آروم باش اومده تو رو ببینه جلوی دختره خرابش نکن اون که بالاخره کار خودشو می کنه ، اینم روی همه ی کاراش ؛ عمه سارا گفت : آره من نگران مادرم اون نمی تونه این وضع رو تحمل کنه تو رو خدا با بابات حرف بزن اقلا این دختر رو نیاره اونجا مادر رو راحت بزاره ؛مثلا چی می شد
اینو نمیاورد توی عقد تو و درد سر درست نمی کرد ؛ گفت: چشم ولی بد نیست شما هم الان بهش سفارش کنین ؛
تقریبا دوساعت طول کشید تا اونا رفتن ؛ در همین فاصله نادر اومد کنار منو گفت : پریماه ؛ من طرح ها ی تو رو می برم به نظر من ایده هات خاص و خیلی ظریف و با احساس هستن ؛ اگر نظر آقای سیمون هم همین باشه تو باید حتما بیای اونجا و از نزدیک با اون طرح ها آشنا بشی مبادا مثل زن های ایرون خودتو اسیر کنی ؛ به نظر من تو استعداد زیادی توی این کار داری نباید حرومش کنی ؛
گفتم : اتفاقا نظر نریمان هم همینه اون می خواد که من کار کنم ؛ حالا تا ببینیم چی میشه ؛ دیگه داره دستم خوب میشه دوباره شروع می کنم اگر نریمان موافق بود طرح ها رو براتون می فرستیم ؛ گفت : مراقب نریمان از گزند بابام باش اگر تونستی نزار بهم نزدیک بشن ؛ گفتم : خیالت راحت باشه تا اونجایی که بتونم کمکش می کنم ؛ حدس می زدنم که چرا نادر اون حرفا رو به من می زد ؛ آقای سالارزاده وقتی منو توی فرودگاه دید خیلی پدرانه و با محبت بغلم کرد و بوسید و سعی داشت باهام گرم بگیره ؛ و شاید این نادر رو ناراحت کرده بود ؛
بالاخره اون مسافر ها که یک موقع می خواستن برای عروسی ثریا و نریمان بیان ایران حالا در عقد من و اون شرکت کرده بودن و با یک دنیا حرف و سخن و تنش ایران رو ترک کردن ؛و بعد از رفتن اونا بازم آقای سالارزاده اصرار داشت که چهار تایی با هم بریم بیرون شام بخوریم که ما هم بهانه ی خوبی داشتم که مامانم منتظر ماست ؛ و از هم جدا شدیم ؛ در طول این مدت نیلوفر حرفی نزد و مدام به اطراف نگاه می کرد چون احساس کرده بود که نه نریمان و نه نادر میلی با معاشرت با اونو ندارن ؛
اون دختری بود قد بلند و خیلی لاغر اندام واز زیبایی خاصی بر خوردار بود که همه نمی پسندیدن ؛
وقتی با نریمان نشستیم توی ماشین احساس کردم غمگینه ؛ خب طبیعی هم بود برادرش رفته بود و توی این مدت نشد که بهشون خوش بگذره ؛و مدام در تنش و ناراحتی بودن ؛ با همین حالت راه افتاد ؛ گفتم : خب ؟ جاشون خالی نباشه ؛ گفت : اییی ؛ گفتم : چیه دل تنگی ؟ گفت : آره خیلی زیاد ؛ گفتم : چیکار کنم که حالت خوب بشه ؟ نگاهی به من کرد و گفت : واقعا ؟ می خوای بدونی ؟ گفتم : آره دلم می خواد خوشحال باشی ؛ گفت :دلم برای نادر تنگ میشه اون تنها برادر منه ؛ گفتم : من چیکار کنم که حالت بهتر بشه اینو بگو ؛ گفت : الان یک چیزی خوشحالم می کنه قول میدی انجامش بدی ؟ گفتم : سعی می کنم ؛ گفت : اینکه بدونم تو چه احساسی نسبت به من داری هر چی هست همونو رو راست بهم بگی خیالم راحت میشه ؛ گفتم : ای وای ؛ چه کار سختی ازم خواستی حالا نمیشه یک چیز دیگه ازم بخوای ؟ گفت : تو داری طفره میری ببین من و تو یک طوری با هم آشنا شدیم که ..می دونی چی میگم ؟
راستش من آدم بی دست و پایی نیستم ولی در مقابل تو که قرار می گیرم حس می کنم ضعیف شدم ؛ به نظرت عیب از کجاست ؟ گفتم : آره باید یک جای کار عیب داشته باشه چون منم دقیقا مثل تو هستم ؛ تازگی ها در مقابل تو ترسو هم شدم ؛ نکنه ما به درد هم نمی خوردیم ؟ گفت : این حرف رو نزن چون من خیلی وقته که فهمیدم تو تنها کسی هستی که من می خوام و دنبالش بودم باور کن ؛ گفتم : پس اون موقع ها که ..حرفم رو قطع کرد و گفت : حرفشم نزن فراموش کن ؛ همون طور که من دارم فراموش می کنم ؛ تو یک گذشته ای داشتی منم داشتم ؛ باید تمومش کنیم هر دو مون می دونیم که دلبستگی ما بیشتر از یک خواستن و یا دوست داشتنه ؛ پریماه من فکر می کنم ما برای هم ساخته شده بودیم و باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم ؛ خوب بهش فکر کن ببین که راست میگم ؛
ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
صبح است 🌤
گل های بهارے
تقدیم هر نگاهت
هر گل سلام دارد
بر روی همچو ماهت
"خورشید" زرفشان داد
صدها سلام دیگر
از من درود بر تو
زیبا و خوش پگاهت...
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ تشکر ویژه از شبکه ی سه بابت این تبلیغ مهم
⛔️ حکم #کاشت_ناخن برای آدمی که ناخن میذاره و آرایشگری که این کار رو انجام میده....
#احکام_کاشت_ناخن
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
⭕️ #فوتبال
🔹 هر جا یه ستاره ای باشه، تجمع و شور و هیجان، دیده میشه.
◀️ فقط حضور های رونالدو و مسی را تو چندتا کشور دیدم، استقبال و بدرقه های عجیبی اتفاق افتاده.
↩️ پس خیلی عجیب و غریب نیست، تعدادی از هم وطنانمون برا دیدن چند ثانیه ای یه قهرمان فوتبال، تجمع داشته باشند و عکس بگیرند و گاهی حتی گریه کنند.
♦️البته میشد با برنامه ریزی، جلو برخی پلشتی ها و صحنه های زشتی که تو رسانه های منطقه، سوژه شد را گرفت.
↙️ نتیجه اینکه، یه اتفاق معمول تو دنیا را حمل بر خودتحقیری و بی فرهنگی نکنیم.
❇️ کاش رسانه های ما از این شور حضور بی نظیر که مخصوص فوتبال هم هست، شعور ایرانی را به جهان مخابره کنند.
◀️ امنیت ملی
◀️ تعامل با دنیا
◀️نشاط اجتماعی
#فوتبال
✍ جواد حیدری
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei