eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
بقیه ی اون روز من اصلا حواسم به کارم نبود و جدالی سخت ,, با خودم و ذهنم داشتم ؛؛ خودم می گفتم برو گیسشو بگیر و تا اونجا که می تونی بکش و ذهنم می گفت ,, نه احمق اگر این کارو بکنی اون مظلوم میشه و تو گناهکار و حامد میره طرف اون ..... پس جلوی راهش سبز میشم و یواشکی حالشو جا میارم .... نه این کار درستی نیست خودتو کوچیک می کنی ،، ....... پس به حامد التیماتوم میدم که اگر یک دفعه ی دیگه ببینم با منیژه حرف می زنی ! نه بابا این چه حرفیه ؟ این کارم درست نیست ؛؛ اولا که اونا دارن با هم کار می کنن و این اجتناب ناپذیره پس حامد مجبور میشه به من بگه همین که هست برو هر کاری دلت می خواد بکن . خدایا کدوم راه درسته که من نذارم حامد گول لوندی های اون زن رو بخوره چیکار کنم که درست باشه ... منیژه هم از من خوشگل تر بود هم خوش پوش تر و سر و زبون دار تر و این منو می ترسوند ... اول تصمیم گرفتم زود تر برم و منتظر حامد نشم ولی عقلم می گفت اگر تو این کار لجبازی کنم قافیه رو باختم ... خودمو جمع و جور کردم و منتظر حامد شدم و فکر می کردم وقتی اون بیاد می خواد از دل من در بیاره و منم بهش میگم اتفاقی نیفتاده که ،،،، من که از دست تو عصبانی نیستم ...... بعد اون قربون صدقه ی من میره و منم دیگه بروی خودم نمیارم ولی حساب منیژه رو طور دیگه ای می رسم ..... اون روز حامد دنبال من نیومد و کسی رو فرستاد تا برام پیغام بیاره که توی ماشین منتظر میشه ..... خوب نمی دونستم از این کارش چه منظوری داره ولی رفتم تا ببینم ........... و دیگه فکر پیشکی نکنم ..... وقتی رسیدم به نزدیک ماشین از دور منو دید ؛؛ نه تنها مثل همیشه از من استقبال نکرد صورتش رو ازم برگردوند .... من نشستم تو ماشین و ازش پرسیدم : حامد جان حالت خوبه ؟ گفت : نه خیر ... و راه افتاد ... اینقدر این حرف رو محکم گفت که دیگه جرات نمی کردم ازش بپرسم چی شدی؟ ... کاملا معلوم بود که یا اونقدر بی گناه بود که از دست من عصبانی شده بود یا گناهکار بود و دست پیش گرفته پس نیفته .... من هنوز سن کمی داشتم و نمی دونستم باید چیکار کنم ... ولی بهترین راه اینو دیدم که ساکت باشم و به روی خودم نیارم ..... تا خونه ی مامان حرف نزد در خونه نگه داشت و گفت :ساعت شش میام دنبالت .... گفتم : چی گفتی ؟ مگه تو نمیای ؟ گفت : خسته ام میرم خونه استراحت می کنم ... گفتم : نمیشه هر کجا تو باشی ، منم هستم تازه خونه غذا نداریم ... گفت : به لطف تو اشتها ندارم .... گفتم : وای عزیز دلم تو از دست من عصبانی هستی ؟ خوب منم از دست اون دختره عصبانیم ... حالم بد شد وقتی اومدم اونو پشت صندلی تو دیدم ؛؛ می دونم تو مقصر نیستی .... با صدای بلند گفت : تو چرا دنبال مقصر می گردی ؟ اصلا جرمی اتفاق نیفتاده که کسی مقصر باشه تو خیالات خودتو با زندگی قاطی می کنی اومدی اعصاب منو فاتحه خوندی و رفتی من مریض دارم کارم حساس و سخته نمیشه که حواسم به تو باشه ... باید مراقب آبروی منم باشی .. خوب شد حالا اون دختره که من براش تره خورد نمی کنم بیاد بگه زن شما با لحن بدی گفته براش چایی بیارم ... و من مجبور بشم ازش عذر خواهی کنم ؟ خوب اون مگه مستخدمه؟ این چه کاری بود تو کردی ؟ تو که این طوری نبودی بهاره . ازت توقع نداشتم وقتی بهت میگم فقط تو برای من مهمی یا باور می کنی که این کارا چیه؟ یا باور نداری که اون یک حساب دیگه است ؛؛ .... بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم ولی این کار و نکردم و گفتم : حامد جان من ... دلم ... نمی خواد زنی به تو نزدیک بشه ... حسودی می کنم ....... می خوای بخواه نمی خوای نخواه ... من عاشق توام و نمی خوام غفلت کنم و تو رو از دست بدم ... حالا می خوای بری برو به سلامت ... و از ماشین پیاده شدم و درو محکم بستم ... یک کم رفت جلو و پارک کرد و پیاده شد و دنبال من اومد .......... من جلوتر می رفتم تا اون اشکهایی که بی اختیار ریخت روی گونه هام رو نبینه ... با خودم گفتم بهاره قبول کن اشتباه کردی با شک و تردید نمیشه زندگی خوبی داشت ،حق با حامد بود ..... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
امیر صدام کرد و گفت مامان در می زنن ... از جام پریدم یلدا هنوز تو بغلم بود دوتایی تا صبح همون طور دست به گردن خوابیده بودیم .... نگاه کردم به ساعت دیدم هنوز هشت صبحه ، گفتم : کیه ؟ مصطفی بود گفت : بهاره خانم براتون حلیم آوردم .... زود لباس پوشیدم و رو سری انداختم سرم و در باز کردم ، یلدا همون روبروی در خوابیده بود که مصطفی به جای اینکه به من نگاه کنه با نگرانی اونو نگاه می کرد ... یک سطل حلیم دستش بود ... گفتم : مثل اینکه من تا ابد باید به خجالت شما باشم دست شما درد نکنه .... با دستپاچگی پرسید : حال یلدا خانم خوبه بهتر شده ؟ گفتم : آره نگران نباش ... چیزی نیست اون همین طوریه دیگه باید باهاش کنار بیاد .... یک نفس راحت کشید و گفت : پس مزاحم نمیشم مامان نگران بود گفت حالشون رو بپرسم ,, پس فعلا ...... و رفت ... در و بستم و گفتم : یلدا پاشو صدقه سری تو ما هم حلیم می خوریم ... معلوم بود که بیدار شده فورا چشمشو باز کرد و گفت : دیگه دلم نمی خواد تو روی حاج خانم و مصطفی نگاه کنم به خدا خجالت می کشم .... گفتم : خودتو لوس نکن پاشو من بشقاب بیارم حلیم بخوریم ... امیر رفت علی رو بلند کرد و بالاخره دور هم جمع شدیم و من در حلیم رو باز کردم و دیدم روش خورش قیمه داره ... نفهمیدم چی شد این چه جور حلیمیه ... امیر گفت : اوه من نمی خوام چرا این خورش داره .... گفتم : صبر کنین هم بزنم خوب میشه .... خوب اون حلیم شور بود و ما عادت داشتیم شکر توش بزنیم خلاصه خوردیم و خوب بود . من و یلدا دوست داشتم ولی بچه ها خیلی نخوردن ......... منم زود دست به کار شدم تا حاج خانم و مصطفی رو برای ناهار دعوت کنم ..... اول زدم به گوشی و مصطفی برداشت ... گفتم: آقا مصطفی به مامان بگین اگر دوست دارن امروز بیان دستپخت منو بخورین .... بدون هیچ حرفی گفت چشم .... پرسیدم : نمی خوای از مامان بپرسی ؟ گفت : چرا می پرسم ولی ما میایم ؛؛ گفتم: باشه ... گوشی رو گذاشتم سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم حتما اگر بگه نه راضیش می کنی دیگه .... یلدا اومد جلو و پرسید : مامان چی می خوای درست کنی ؟ گفتم : چی شد ؟ تو که گفتی نمی خوای دیگه اونا رو ببینی ؟ با اعتراض گفت : اِ مامان ؟ ..... گفتم : بدو کمک کن می خوام باقلی پلو دوست کنم با ماهیچه چطوره ؟ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
دیگه طاقتم تموم شد داد زدم : بچه ام داره می میره بس کنید ... بسه دیگه خانجان تا من جواب شما رو ندادم بس کنین احترام خودتون رو نگه دارین... من برای خودم شخصیت دارم و فقط جلوی شما کوتاه میام ولی دیگه شورشو در آوردین ..... اون روز این بار دوم بود که یلدا به اون حال میفتاد و بدنش به لرزه افتاده بود و باز درست نفس نمی کشید .. حامد داد زد : بدو بهاره باز نفسش رفت بدو ... و با عجله خونه ی خانجان رو ترک کردیم و خودمون رو رسوندیم به بیمارستان . 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
حالا من عصبانی بودم و می دونستم که خانجان ول کن نیست و این ماجرا تازه شروع شده ..... تمام روز رو مثل مجنون ها راه می رفتم و سرم رو به بیمارام گرم می کردم ..... دنبال راه علاج می گشتم ..... برای اینکه از این جریان جلوگیری کنم تنها فکری که به خاطرم رسید این بود که با خانجان حرف بزنم و ازش بخوام که دیگه به حامد برای این کار فشار نیاره .... اول رفتم پیش مامانم و جریان رو گفتم و ازش خواستم یک مدت کوتاه بیاد خونه ی ما تا یلدا رو از خونه بیرون نیاریم شاید بعد از یک مدت حالش بهتر بشه ... مامان طفلک موافقت کرد ... و قبل از اینکه حامد بره سر کار اول ما رو برد و گذاشت خونه و بعد رفت مطب .... ولی سخت با هم سر سنگین بودیم ..... اون شب قبل از اینکه حامد برگرده ، رفتم خونه ی خانجان تا باهاش حرف بزنم ... ولی مهمون داشت ؛؛ خوب منم یک کم نشستم و برگشتم ... روز ها از پس هم می گذشت و یلدا نه تنها بهتر نشد بلکه روز به روز به وحشت و ترس اون اضافه می شد ... و کار جر و بحث من و حامد هم تقریبا هر روزی شده بود . از اون اصرار و از من انکار ......... تا یک شب یلدا توی بغلم خوابش برد . حامد اونو از من گرفت و من رفتم تشک تختش رو که بهم ریخته بود مرتب کنم که دستم خورد به یک چیز زبر زیر بالشتش ... دست کردم و اونو در آوردم دیدم که یک دعاس .... دنیا دور سرم خراب شد ... گفتم : کار خودتون رو کردین ؟ مگه نگفتم نمی خوام ... آهسته از اتاق اومدم بیرون گفت : بس کن دیگه بهاره سر تو مثل کبک کردی زیر برف و نمی خوای واقعیت رو ببینی .... گفتم : حامد جان نمی خوام برای بچه ی من کسی دعا بگیره با این کارا مخالفم . می فهمی ؟ ... اینو کی گذاشتی ؟ ... گفت : ده روزی میشه ... گفتم : چرا اثر نکرده؟ ... چرا بدتر شده ؟ گفت : برای اینکه باید ببریمش یک جا که جن رو از تنش در بیارن . تو نمیذاری ولی اینو بدون من این کارو می کنم .... زدم پشت دستم و گفتم : وای بر من کاش زن یک ولگرد خیابونی شده بودم طرز فکرش از تو بالاتر بود .... عصبانی شد و گفت : این چه طرز حرف زدنه حرف دهنت رو بفهم .... گفتم : حامد می دونی که من در مقابل همه چیز توی این دنیا کوتاه میام جز یلدا ... به خاطر اون دنیا رو زیر و رو می کنم ... من می دونم که یلدا یک چیزی می دونه که ما اونو نمی دونیم ... صورتش رو کج کرد و گفت : تو باز رفتی تو رویا ول کن بابا خسته شدم . اینقدر از این حرفا زدی که گوشم پره من باید یلدا رو خوب کنم توام بهم کمک می کنی ..... اینو به من بگو تا کی ؟ بگو تا کی باید تحمل کنیم ؟ ...... گفتم : برای من اگر لازم باشه تا آخر عمر ... برای اینکه من زندگی رو فقط تو خوشی و بی غمی نمی بینم من زندگی رو همون طوری که هست قبول می کنم اگر خدا برای من خواسته که با این ترس یلدا مبارزه کنم می کنم ... ولی تو می خوای همه چیز خوب باشه و این امکان نداره ... من و یلدا رو پس بزنی ؛؛ یک چیز دیگه برات علم میشه حالا خودت می دونی یا یلدا رو همین طوری که هست قبول کن یا ما رو ول کن اگر دیگه حوصله نداری من میرم خونه ی مامانم . 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بهش نگاه کردم آثاری از ناراحتی در اون ندیدم ...... دلم رو زدم به دریا و با خودم بردمش بالا و ازش پرسیدم : یلدا جان دایی الان کجاست ؟ گفت : نمی دونم من از کجا بدونم .... گفتم : تو گفتی میاد و میره دیگه چیزی نمی بینی ؟ گفت : نه ... اون موقع دیدم ولی الان نه ... عکس بهروز رو از روی طاقچه برداشتم و گرفتم جلوش و پرسیدم : این کیه ؟ گفت : خوب معلومه دایی .... گفتم : برو بازی کن .... وقتی از در اتاق می خواست بره بیرون ، گفت : گریه نکن دایی میاد .... بازوشو گرفتم و پرسیدم : تو از کجا می دونی ؟ گفت : مامان ولم کن دستم درد گرفت می خوام برم بازی کنم ولم کن .... تلفن زنگ خورد و حامد گوشی رو بر داشت ... گفت : بله من شوهر خواهرشون هستم .... بله .... همین طوره .... کجا ؟ ما از کجا بفهمیم ؟ .... اصلا ما رفتیم اونجا ، بریم کجا رو بگردیم .... باشه ، باشه ...شما .... ای وای .... قطع کرد ما همه درمونده و کنجکاو به حامد نگاه می کردیم و بیچاره مامانم قدرت نداشت بپرسه که چه اتفاقی افتاده ... حامد گفت : مثل اینکه بهروز زخمی شده اون دقیقا نمی دونست کجا بردنش می گفت شاید مشهد ... می گفت باید بیمارستان هایی که توی مشهد هست بگردین ..... برین ستاد زخمی ها بدجوری زخمی شده همین امروز نزدیک ظهر ...... حامد تا اینو گفت مکث کرد و به من نگاه کرد ... نگاهی که برای من و حامد معنای دیگه ای هم داشت ... حامد راه افتاد با حسین آقا برن فرودگاه و خودشون رو برسونن به مشهد .... و ما داغون و گریون چشم به تلفن مونده بودیم ..... یلدا بی خیال و خوشحال بازی می کرد بدون اینکه استرس و اضطراب صبح رو داشته باشه ..... من تو حالی نبودم که دیگه به اون فکر کنم .... تازه نمی دونستم مامانم رو آروم کنم یا الهامو یا به خودم دلداری بدم ... مامان اونجا در حالی که گریه می کرد به من گفت : بهاره اگر بلایی سر بهروز بیاد من زن و بچه ی اونو چیکار کنم الهام سه ماهه حامله است ... پرسیدم : پس چرا تا حالا نگفته ؟ ... مامان سرشو تکون داد و گفت : چه می دونم گفته بود به کسی نگم تا بهروز بیاد اونم بچه ام خبر نداره ؛؛ یا حسین به فریادم برس ؛؛ مرتب در خونه زده می شد و یکی میومد از همه بدتر خانجان بود که خودشو رسوند ... من قلبم ریخت چون اصلا حوصله ی متلک های اونو نداشتم ... و می ترسیدم باز مسئله ی یلدا رو وسط بکشه که از طاقت من دیگه خارج بود ... مادرِ الهام هم همش دعا می خوند و نذر و نیاز می کرد .... خانجان چون ذات بدی نداشت خیلی ابراز همدردی و ناراحتی میکرد و خوشبختانه یلدا هم باهاش خوب بود ..... بازم یلدا توجه منو جلب کرده بود اون مثل یک بچه ی عادی داشت بازی می کرد و انگار نه انگار که همچین مریضی تو وجود اون هست ... بچه ها خوابیدن ولی ما تا صبح بیدار موندیم ... به امید یک خبر ولی از حامد خبری نشد ..... تا اذان صبح همه به نماز ایستادیم و برای سلامتی بهروز ختم بر داشتیم ... بعد از نماز همه خوابشون برد به جز من و الهام که توی حیاط راه می رفتیم و منتظر بودیم ... می خواستم به الهام بگم که یلدا در مورد بهروز چی دیده ولی زود پشیمون شدم ؛؛ چون یلدا به اندازه ی کافی تو دهن ها بود نمی خواستم حرف دیگه ای در موردش بشنوم .... هوا روشن شد ولی بازم از حامد خبری نشد ... من مجبور بودم برم بیمارستان چون حامد هم نبود بهتر بود من می رفتم ... یلدا رو به الهام سپردم و رفتم .... حدود ساعت نه یکی از پرستارها منو صدا کرد و گفت : بدو دکتر بشیری پای تلفن کارت داره عجله کن گفت وقت ندارم بدو ..... با عجله خودمو رسوندم ... حامد با صدایی بسیار ناراحت گفت : بهاره جان بهروز رو پیدا کردیم الان از پیش اون میایم زخمی شده ولی خودتو آماده کن چون بد جوری آسیب دیده ؛؛ داریم منتقلش می کنیم به تهران ... میارمش تو بیمارستان خودمون ... گفتم : خدا رو شکر حالا زنده باشه زخمهاش خوب میشه ان شالله ... پرسیدم : کی می رسین ؟ گفت : نمی دونم دقیقا ؛؛؛ تو از بیمارستان نرو خونه هر وقت رسیدیم به خونه خبر بده اونا بیان ... پرسیدم : تو به اونا نگفتی ؟ گفت : نه تو بگو فقط بگو زنده اس داریم میام ... ببین بهاره یلدا چطوره ؟ گفتم : ظاهرا خوبه چطور مگه ؟ گفت : درست همون ساعتی که بهروز این طوری شده بود یلدا خبر دار شد ... حالا میام با هم حرف می زنیم .... من بلافاصله زنگ زدم به خونه و گفتم بهروز خوبه . کمی زخمی شده دارن میارنش تهران همین ..... ولی خودم مثل دیوونه ها شده بودم و اشکم بند نمی اومد . 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
وقتی رسیدیم ... مدیر کودکستان جلوی در بود و داشت گریه می کرد تا چشمش به ما که افتاد شروع کرد به قسم و آیه خوردن که ما کاریش نکردیم الان با آمبولانس بردنش بیمارستان .... اون داشت توضیح می داد ، حامد داد زد : کدوم بیمارستان ؟ ..... و سوار شدیم و حامد بوق زنان و دستپاچه در حالی که من دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... ما رو روسوند به همون جایی که یلدا رو برده بودن ..... سراغشو گرفتیم . با عجله رفتیم ... اون توی اورژانس بود و داشتن بهش تنفس مصنوعی می دادن . حامد دوید جلو و گفت : نه این کارو نکنین من پدرشم و دکتر اطفالم برین کنار ... فورا دستور داد بهش اکسیژن وصل کنن و یک آمپول بهش زد ...... یلدا سیاه و کبود شده بود و من فکر کردم دیگه یلدا رو از دست دادم ... فقط می زدم تو صورتم و سرم و نمی فهمیدم چیکار می کنم نمی تونستم اون منظره رو ببینم ... وقتی نفسش بالا اومد حامد سرشو گرفت بین دو دست و نشست و های و های گریه کرد و من دست یلدا رو گرفته بودم و می لرزیدم ...... تا دو ساعتی که یلدا توان اینو نداشت که چشمشو باز کنه . بی حال و بی رمق افتاده بود و کمی هم خوابید .... و کم کم حالش بهتر شد ... چشمش رو که باز کرد حامد رو می خواست دوست داشت توی بغل اون باشه ... حامدم اونو در آغوش گرفت ..... بعد ما رو آورد خونه گذاشت و باید می رفت بیمارستان . ولی قبل از این که بره از یلدا پرسید : عزیز بابا می خوای به من بگی چی دیدی که دوباره ترسیدی ؟ گفت: بد بود داشت منو می کشت بهم حمله کرد زشت بود ... داغون بود .... پرسید : منظورت از داغون چیه ؟ گفت : داغون دیگه ... مثل داغون ... گفتم : حامد جان می دونی الان باید بخوابه تا حالش خوب بشه برگشتی عزیزم ، الان فکرت رو مشغول نکن برو ...... دم در یواشکی به من گفت : تو چی میگی بازم چیزی به فکرش رسیده یعنی اون چی می بینه .... گفتم : نمی دونم تو برو به کارت برس .... من که برگشتم یلدا برای اولین بار شرمنده بود ، با همون بچگی به من گفت : ببخشید مامان نتونستم توی کودکستان بمونم و دختر خوبی باشم ..... گفتم : نه عزیزم تو دختر خوبی هستی .... گفت : خانمه گفت اگر اینجا بمونی مامان و بابات خوشحال میشن و توام دختر خوبی میشی .... گفتم : نه عزیزم تو همیشه خوبی ، حرف اونو گوش نکن الان برو بخواب ... اونو توی تختش خوابوندم و همین طور که روشو می کشیدم ... گفت : تو که رفتی ؛؛ یک مرد اومد بچه ها رو دوست نداشت و من دیدم بد شد ، داغون شد ... بعدم به من حمله کرد ..... افتاد روی من .... گفتم : باشه مامان جان الان دیگه بهش فکر نکن دیگه رفته ....... و اونم چشمهاشو روی هم گذاشت .... کنارش نشستم ... از حرفاش چیزی نفهمیدم ولی غصه ی دنیا اومد به دلم ....... از خواب بیدار شدم نمی دونستم کجام . دور و ورم رو نگاه کردم امیر و علی کنارم بودن ولی یلدا نبود از جام بلند شدم و دیدم دخترم صبحانه ی من حاضر کرده و منتظره من بیدار بشم ... گفت : خانم خانما دیرتون نشه اینقدر می خوابین ... خوابالو شدی مامان خانم ... گفتم : نه بابا شب هایی که خوابم نمی بره اینطوری میشم دیروز اعصابم خورد شد ... تا نزدیک صبح فکر می کردم ... گفت : شما صبحانه بخور و برو فکر چیزی نباش من ناهار هم درست می کنم ... راستی اسم منو دبیرستان نمی نویسی ؟ تازه باید امسال امیر و هم بنویسی .... گفتم : نمی دونم حالا ببینم خدا برای من چی خواسته .... شاید از این شهر هم رفتیم ... گفت : نه تو رو خدا همین جا خوبه از خونه ی حاج خانم نریم من اینجا خیلی خوبم ، دوست دارم همین جا بمونیم ..... بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم : اونوقت چرا اینجا رو دوست داری ؟ گفت : دوست دارم دیگه ... ای ... مامان جان زود باش دیرت شد ..... با اینکه قبولش برام سخت بود که یلدا تو سن چهارده سالگی فکر عشق و عاشقی باشه ... ولی حدس می زدم که اونم نسبت به مصطفی احساسی داره که من خوشم نمیاد ... همین منو تو فکر برده بود که هر چی زودتر از اون خونه و یا حتی از این شهر برم . 🆔https://eitaa.com/foroshgaahe_kaarafarin_esf 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم خودمون رو به خونه ی خانجان رسوندیم ... یلدا هنوز دل می زد .... حامد می کوبید به در و زنگ می زد ولی کسی جواب نمی داد .... محکم تر ... و محکم تر ... همسایه ها از سر و صدای ما اومدن بیرون حالا همه نگران و دستپاچه راهی پیدا می کردن که بتونیم وارد خونه بشیم ... حامد معطل نکرد با لگد و و فشار و ضربه هایی که با یک آجر می زد به در اونو شکست و باز کرد ...... خانجان نبود ... صدای شیر آب از توی حموم رو من شنیدم و دویدم به طرف حموم حالا در حموم از تو بسته بود باز حامد با چند تا لگد اونو باز کرد ...... خانجان لخت وسط حموم افتاده بود و شیر آب باز بود و حموم غرق خون .... من زود یک پارچه گذاشتم روی سرش و حوله رو انداختم روش داد زدم یکی آمبولانس خبر کنه ... و با کمک حامد لباسهاشو تنش کردیم و حامد اونو از تو حموم آورد بیرون و تا اون موقعی که آمبولانس رسید خانجان چشمشو باز کرده بود و حامد با اون رفت بیمارستان ..... من از همسایه ها که کمک کرده بودن ولی حاضر نبودن دیگه معرکه رو ترک کنن تشکر کردم و درِ شکسته رو بستم و با یلدا منتطر موندم ... دعا می کردم بلایی سر خانجان نیومده باشه این سومین موردی بود که یلدا خطرشو احساس کرده بود و دیگه شکی برای من باقی نمونده بود ......... و این بار کنجکاوی منم تحریک شده بود تا از یلدا بپرسم که دقیقا چی دیده ... ولی وقتی این کارو کردم ... کلافه شد و جواب درستی به من نداد و می خواست از دستم فرار کنه ... و من متوجه شده بودم که یلدا حالا خودشم گیج شده و نمی دونه چه اتفاقی داره براش میفته .... دو ساعت بعد حامد خانجان رو با خودش آورد ... در حالی که حسین آقا با آذر و محسن و طاهره هم اومدن و در کمال تعجب همه می دونستن که یلدا به ما خبر داده و می گفتن جون جانجان رو نجات داده ... و بطور طیبعی همه می خواستن از یلدا سئوال کنن و این یلدا رو بی اندازه اذیت می کرد..... بی قرار و بهانه گیر شده بود و مدام می گفت : بریم خونه مون و به جای اینکه پاسخی برای کسی داشته باشه گریه می کرد ... و من به چشم خودم می دیدم که چقدر داره رنج می بره ... اون از سئوالات اونا سر در نمیاورد و گیج شده بود ... و با این اتفاق مسیر زندگی ما عوض شد ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
یلدا چشمش افتاد به خانجان حالش بد شد و شروع کرد به جیغ زدن ...کاری که مدت ها بود نکرده بود و من که نمی خواستم مشکلی پیش بیاد در حالیکه هنوز وارد خونه نشده بودم ، فورا دست یلدا رو گرفتم و بدون خداحافظی همون طور که یلدا جیغ می کشید از اونجا فرار کردم ... و حامد هم پشت سرم .... اومد وسط راه یلدا رو بغل کرد و به سینه گرفت تا آروم بشه ...با هم اومدیم توی ماشین ... من خودم حالم از یلدا بدتر بود ... یلدا هنوز گریه می کرد و می ترسید ... حامد ازش پرسید : چی دیدی بابا جان ..گفت : نمی دونم ...گفت برای چی ترسیدی پس ؟ گفت : یکی از ...نه خانجان ....نه ...اومد منو بکشه ..پرسید خانجان می خواست تو رو بکشه ؟ گفت : نه ..نه ..یکی از بالای سرش ..پرسید خوب کی ؟ گفت : نمی دونم دود بود ....گفت تو از دود می ترسی ؟ یلدا بشدت به گریه افتاد و می لرزید و با عصبانیت گفت : گفتم که می خواست منو بکشه ......داد زدم بسه دیگه..... ولش کن ...ولش کن ...بهت میگم ولش کن ...بسه ...بسه ...بسه ...ولش کن .... یلدا از اینکه منم اینطوری شده بودم شدت گریه اش بیشتر شد ....حامد داد زد خفه شو چرا داد می زنی نباید ببپرسم چی دیده ؟.... من با صدایی که تا حالا خودمم نشینده بودم داد زدم گفتم بسه برو گمشو پیش مادرت ولمون کن برو گمشو ..... و در ماشین رو باز کردم و درحالیکه .... یلدا رو دنبال خودم می کشوندم و هر دو زار زار گریه می کردیم راه افتادم ... حامد دنبال من اومد و داد زد برگرد توی ماشین وگرنه بد می بینی .. برگرد ... و یلدا رو بغل کرد و بازوی منو گرفت و کشوند طرف ماشین ...... # ه تمومنستم به ملاحظه ی یلدا خودمو کنترل کنم تا رسیدیم خونه ، رفتم توی اتاق خواب و تا می تونستم با صدای بلند گریه کردم و بین صدای خودم هم صدای یلدا رو می شنیدم که گریه می کرد و حامد سعی می کرد اونو آروم کنه ولی سراغ من نیومد ........ وقتی تونست یلدا رو ساکت کنه و اونو بخوابونه ... زنگ زد به مامان من و گفت : اگر مهمون ندارین بیاین خونه ی ما بهاره حالش بده ....... من نمی دونم مامانم چی گفت !!! ولی احساس می کردم بهش احتیاج دارم و منم دلم می خواست که اون بیاد ..... ساعتی بعد مامان و بهروز که حالا یک پای مصنوعی داشت و یک دستش خوب کار نمی کرد با هم اومدن ... مامان با ترس از اینکه برای بچه ای که توی شکمم داشتم اتفاقی افتاده باشه خودشو زود رسوند .... چون اون هیچوقت شکایتی از من نشنیده بود فکر دیگه ای نکرده بود .... به محض این که رسید حامد اونا رو نشوند و اومد دنبال من و گفت حالا وقتشه رو در رو حرف بزنیم تا تکلیف این کار روشن بشه ...من فکر کرده بودم که حامد دلش برای من سوخته ولی دیدم اون به دنبال حرف خانجان می خواست شریک جرم برای خودش پیدا کنه ..... برای همین فورا رفتم بیرون ، صورتم در اثر گریه ی زیاد بهم ریخته بود و باعث ناراحتی مامان و بهروز شد و نگران منتظر بودن حامد حرف بزنه ..... یک مرتبه بیدار شدم و دیدم یلدا داره با خودش زمزمه می کنه و خوشحال ظرف می شوره ...از دور نگاهش کردم مثل گلی بود که داشت می شکفت ..... صبحانه آماده کرده بود لباسهای منو حاضر گذاشته بود و داشت ناهار درست می کرد ... گفتم ...صبح به خیر عزیز دل مادر داری منو لوس می کنی ؟ چرا صبح به این زودی بلند شدی؟ گفت : مامان خانم دیرت میشه شما که صبح اگر من بیدار نشم خواب میمونی ........ با خنده پرسیدم ناهار چی داریم حالا ؟ گفت : خودم خیلی هوس خورشت بادمجون کردم ... دارم درست می کنم پرسیدم چرا به این زودی داری ناهار درست می کنی ؟ دیر نمیشه که حالا ... گفت زودتر حاضر میشه راحت ترم ...رفتم تو آشپز خونه تا ببینم چیکار کرده ؛؛؛؛؛از پنجره چشمم افتاد به حیاط مصطفی رو دیدم که دار ه اون یک ذره باغچه رو آب میده .....نمی دونم یلدا هیچوقت به من دروغ نمی گفت ..واقعا اون صبح ها برای اینکه مصطفی رو ببینه بیدار می شد ؟ .... .... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
گفت آره موافقه ...از اول می دونست .... گفتم می دونی یلدا تازه رفته تو پونزده سال؟ گفت بهاره خانم من که کاری نکردم فقط می خوام مراقبش باشم همین ... نگرانشم ...شما از من خطایی دیدین تا حالا ؟ کاری کردم که بر خلاف میل شما بوده؟ ...خیلی ها از بچگی یک نفر رو دوست دارن من کاری نمی کنم که خلاف شرع و انسانیت باشه شما که می دونین آدم مقیدی هستم .... گفتم آقا مصطفی ... چرا نمی فهمی من وضعیتم معلوم نیست شاید فردا رفتم...شاید پس فردا ...بالاخره بابای یلدا میاد و ما رو پیدا می کنه .... اونوقت تو صدمه می بینی و من راضی نیستم ، پسر خوبی مثل تو این طوری اذیت بشه .... گفت: اگر برین منم میام چه بخواین چه نخواین شما رو تنها نمی زارم ....... هیچی هم از شما نمی خوام ...بهتون قول میدم مزاحمتی برای شما ایجاد نکنم ...من می دونم شما در چه حالی هستی و نمی خوام برای شما درد سر باشم .. هدفم فقط کمک به شماس ...... می دونستم که دیگه نمیشه باهاش بحث کرد چون در شرایطی نیست که حرف منو بپذیره ... منم با روزه سختی که گذرونده بودم دیگه نای حرف زدن نداشتم ... و دلم برای بچه ها شور می زد ..... وقتی رسیدم طیبه و حاج خانم خونه ی ما بودن حاج خانم به بچه ها غذا داده بود و یلدا خوابیده بود .. ولی مثل اینکه بند رو جلوی طیبه به آب داده بود..... چون اون با اینکه می دید من چقدر خسته و بی رمقم باز سئوال پیچم میکرد و اعتراض حاج خانم هم فایده ای نداشت .... پرسید : ببخشید بهاره جون یلدا جون چه چیزایی رو پیش بینی می کنه؟.. برای هر کس بخواد اتفاقی بیفته می بینه؟ ... از کی اینطوریه شده ؟ میشه یک کم برای من توضیح بدین ؟ .. من همین طور بهش نگاه می کردم حاج خانم که می دونست من چقدر از این کار متنفرم اونو بکش بکش برد و هی می گفت بیا بریم خودم برات توضیح میدم ..... و نگاهی به من کرد و گفت ببخشید قول داده بودم کسی نفهمه ولی تقصیر من نبود این دیگه ول نمی کنه 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
گفتم : نوبت من شد ؟ گفت بگو ...بگو مامان و بهروز هم بدونن تو چقدر بی منطقی .... گفتم : طرف صحبت من تو هستی نه خانجان ... دروغ میگی مثل من نگران یلدایی .....این آتیش رو تو به پا کردی وقتی گفت م به کسی نگو یلدا اینطوریه ... بزار فکر کنن غشیه یا هر چی دلشون می خواد فکر کنن .... ولی این حرف رو تو دهن همه ننداز ... به خانجان گفتی ...اونم به هر کس که میشناخت گفت ....از فامیل گرفته تا دوست و آشنا ...خوب شد حالا ؟ ... هر روز راه میفتادن میومدن خونه ی ما تا یلدا بچه ی شش ساله براشون از غیب بگه ! تو روح و روان این بچه رو در نظر گرفتی ؟ دیدی اون روز از ما چی پرسید؟ .. بابا من جن دارم ؟ .فردا اگر تو مدرسه از معلمش بپرسه یا از کس دیگه ای و اونا جوابی بهش بدن که دیگه قابل جبران نباشه تو مقصر نیستی ؟ منی که می دونم بچه ی من چطوریه چرا اونو ببرم و عذاب بدم و ذهنشو خراب کنم.....نمی زارم؛؛؛ مامانم و بهروز ..که هیچی خدا هم بیاد پایین نمی زارم ......بهروز سرش پایین بود و کاملا رفته بود تو هم .. حامد ازش پرسید ....ببین چطوری حرف می زنه تو یک چیزی بگو ...نظرت چیه ؟ گفت : من نظری ندارم فقط دلم به حال یلدا می سوزه ... حامد جان یلدا چشم سوم داره و از من تو بهتره اگر بردی پیش جن گیر و اونم کار اشتباهی کرد و بچه ی تو از این هم که هست بدتر شد ؟ اونوقت بازم میگی تقصیر بهاره اس؟ یا خانجان ؟ یلدا هیچ عیبی نداره جز اینکه از ما بهتره ... شما ها بی خودی های و هو راه انداختین ... صبر کنین یک کم که بزرگ تر شد خودش به اوضاع خودش مسلط میشه و شما بهش افتخار می کنین اون بچه هنوز مدرسه نرفته خوندن و نوشتن بلده و جمع و تفریق می کنه حتی ضرب و تقسیم رو هم میشناسه بدون اینکه کسی بهش یاد داده باشه ... چرا به اینا افتخار نمی کنی و در مقابل حرف دیگران نمی ایستی ...حامد جان داداش عزیز من داری اشتباه می کنی بهاره اصلا آدم ضعیف و ناتوانی نیست ..اون قوی و محکمه و تو باید بدونی که اهل گریه کردن هم نیست ناله نمی کنه و خیلی هم با گذشته،،،،، ولی نمی تونه زیر بار این حرف زور در مورد بچه اش بره و کوتاه بیاد ... من شاهدم که همیشه با تو و خانجان خوب رفتار کرده ولی برای یک مادر بچه فرق می کنه و گذاشتن از حق بچه کار مادرا نیست ..... یلدا نعمتیه که خدا بهت داده و تو قدر نمی دونی کاش دختر من بود می دیدی که اگر کسی این حرف رو بهش می زد من ساکت نمی موندم حتی اگر مادرم باشه ..... حامد خواست از خودش دوباره دفاع کنه ولی چیزی به نظرش نرسید و دوباره ساکت شد ... مامان گفت : پاشین بریم خونه ی ما من سبزی پلو با ماهی درست کردم دور هم باشیم هانیه هم غروب میاد .... دیگه ولش کنین پاشین آشتی کنین.... روز اول عید اوقاتتون تلخ نباشه ......پاشین راه بیفتد؛؛ بهاره یلدا امروز خیلی اذیت شده بزار بیاد خونه ی ما دور هم باشیم حال و هواش عوض بشه .... حامد جان چی میگی مادر؟ میای ؟ گفت : آره من که حرفی ندارم ببینیم بهاره چی میگه ؟ بهروز گفت : چی داره بگه راه بیفتین دیگه زود باشین ..... اون روز همه با هم رفتیم خونه ی مامان ...... من ازبس گریه کرده بودم حال خوبی نداشتم ولی یلدا خوب شده بود اون با دیدن مهدی حال و هواش عوض شد .... و داشت اون وسط برای ما شعر می خوند و می رقصید و نمی دونست که دورن مادرش چه غوغایی به پاست ....و چقدر برای آینده ی اون نگرانه ... و من می دونستم که حامد هم مثل من دوست داشت که یلدا خوب باشه و خوشبختی اونو می خواست ... بهروز و حامد کنار حیاط نشسته بودن و داشتن یواشکی حرف می زدن مطمئن بودم که بهروز داره اونو قانع می کنه ...... شاید هم یک جورایی قانع شد که بی خیال حرفای خانجان بشه .... و از اون به بعد در میون نا باوری من حامد کلا در این مورد حرف نزد و دلش می خواست یک کاری بکنه که من خوشحال باشم ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
گفتم راستش دلم گرفته و برای تشکر اومدم دیروز خیلی زحمت کشیدین .. شرمنده شدم ... منو ببخشین و قول بدین همیشه برای من دعا کنین .... گفت : تو یک فرشته ی واقعی داری؛؛ که باید ازش مراقبت کنی پس پاک و منزه تویی چون اجر تو توی همین امتحان بود .... پرسیدم حاج خانم من واقعا نمی فهمم چرا خدا برای من همچین چیزی رو خواست راستش یک وقت هایی توکلم رو از دست میدم و خسته میشم و نگران آینده ...... گفت : حق داری..مگه آسونه ؟ من دلم برات کبابه ولی بازم بهت غبطه می خورم ...و اینو می دونم که تو اینطوری نمی مونی و بالاخره سر و سامون میگیری ... ولی یک چیزی رو بهم نگفتی تو شوهر داری ؟ گفتم بله دارم .....پرسید نمیگی چرا ولش کردی ؟ گفتم بیشتر به خاطر یلدا بغلش کردم و چند بار بوسیدمش ....دیگه داشت گریه ام می گرفت که از پیشش رفتم تا متوجه نشه این یک خدا حافظیه .... همه چیز حاضر بود نزدیک ساعت هفت رفتم بیرون و یک تاکسی گرفتم و اومدم خونه و بچه ها رو برداشتم و چمدون ها رو گذاشتم عقب ماشین نامه ی حاج خانم و مصطفی رو گذاشتم پشت پنجره یکی از چراغ ها رو روشن گذاشتم تا متوجه ی نبودن ما نشن و با اون خونه خدا حافظی کردم در و بستم و با چشم گریون از اونجا رفتم ...... اتوبوس سر ساعت هشت حرکت می کرد ..من چهار تا صندلی ردیف دوم رو گرفته بودم ...یلدا و امیر اون طرف و منو علی این طرف نشسته بودیم ..هنوز تا حرکت نیم ساعتی مونده بود چشمم افتاد به یک تلفن راه دور در گوش یلدا گفتم فقط به علی نگاه کن تا من بر گردم؛؛؛ مبادا به جایی دیگه نگاه کنی الان میام ....دلم می خواست بدونم که یلدا درست فهمیده و حامد اومده بود مشهد یا نه ؟ زنگ زدم به مامان خودش گوشی رو بر داشت . گفتم مامان جان سلام بهارم ... گفت : ای وای چه عجب زنگ زدی تو آخر منو می کشی دعا نمی کنم خدا یک بچه مثل خودت بهت بده .... گفتم:حالتون خوبه من زیاد وقت ندارم ! یک سئوال داشتم حامد اومده مشهد ؟... .گفت پس درست فهمیدیم تو مشهدی حامد تو رو پیدا کرده ؟ گفتم نه چون دیگه مشهد نیستم ...بهش بگین زحمت نکشه بره راحت زندگیشو بکنه .... مامان جان من باید برم دوباره زنگ می زنم ....و گوشی رو گذاشتم اومدم تو اتوبوس ...تا من نشستم راه افتاد ...... و باز با یک دنیا غم ؛؛و بی هدف بطرف شهری نا شناخته راه افتادیم .... در حالیکه حالا بیشتر از پیش احساس تنهایی و بی کسی می کردم از این که حامد اومده مشهد دنبال ما احساس بدی داشتم و فکرم آشفته شده بود ....از طرفی حمایت حاج خانم و مصطفی برای من دلگرمی خاصی داشت....... و توی یکسالی که من پیش اونا بودم اینطور احساس بدی نداشتم .......دلم برای خودم تنگ شده بود برای روزهای بچگی و بی خیالی روز هایی که توی حیاط خونه مون می خوندم و می رقصیدم و بابام منو تماشا می کرد و می خندید ... روزهایی که جز به خودم به کس دیگه ای فکر نمی کردم و دنیای قشنگی داشتم که هیچ غمی نمی تونست اونو خراب کنه ...یادم میومد که می خواستم خواننده بشم و جز این هیچ رویایی نداشتم ...... بچه ها گرسنه بودن ...شامشون رو دادم یک رو انداز انداختم روی بچه ها و علی رو گرفتم روی پام و سرمو روی پشتی صندلی تیکه دادم و ..یادم اومدکه : یک هفته بود که من از بیمارستان اومده بودم ... که یک روز حامد زنگ زد و گفت : بهاره جان خانجان گفته برم دنبالش بیارمش دیدن تو؛؛ چیکار کنم برم بیارمش یا بهانه بیارم ؟ گفتم : نه این چه کاریه حالا که می خوان بیان من حرفی ندارم .... گفت باشه می خواد بیاد و شبم بمونه اشکالی نداره ؟ لبم رو گاز گرفتم ...و خودمو جمع و جور کردم و گفتم : معلومه که نه...این چه حرفیه می زنی ؟ ولی مامانم از جاش بلند شد و گفت : من میرم خونه ی خودمون فردا میام .....با اعتراض گفتم باز می خوای منو با اون تنها بزاری ؟ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
اون منو بغل کرد و سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : من جز روی شونه ی تو هیچ کجا آرامش ندارم حتی خانجان که تو دامنش بزرگ شدم ..... ولی این شونه ها مدت هاست که دیگه مهربون نیست ..و هر وقت بهش پناه میارم ..احساس می کنم پذیرای من نشده .... گفتم : آخه من نمی دونستم توی اون سر چی میگذره اگر عاشق باشه گرمی خودشو میده و من می فهمیدم ؛؛؛ گاهی این سر فقط برای انجام وظیفه روی شونه های من قرار میگیره ....اگر این طور که الان هست باشه منم که عاشق هستم چطور می تونم پذیراش نباشم ؟ ... من از صبح تا شب با این بچه ها تنهام:: توام میایی و میری نه حرفی نه محبتی ...باور کن آدم روحیه اش کسل میشه ...تو با این بی تفاوتی منو ذره ذره بطرف افسردگی کشوندی ... دارم رغبتم رو برای زندگی از دست میدم .... دلت می خواد برای اینکه محبت تو رو داشته باشم سالی یکبار یک بچه بیارم ! که تو اولش خوب بشی و بعد دوباره بی تفاوت؟ یا برای خودم و بچه هام ازت گدایی محبت کنم ؟ ... سرمو گرفت تو بغلش و گفت حق داری ...می دونم که حق داری سعی می کنم از این به بعد بیشتر با شما ها وقت بگذرونم ....... شب عاشقانه ای با هم داشتیم تا نزدیک صبح حامد برای من از عشق و محبتش گفت و من که یک زن بودم و تشنه ی این حرفها ؛؛؛رام؛؛ و دوباره عاشق و شیدای اون شدم و همه چیز رو فراموش کردم ....... اتوبوس نگه داشت برای نماز .....یلدا خواب بود و بیدارش نکردم رفتم و نماز خوندم و برگشتم ولی دیگه خوابم نبرد ..با خودم گفتم بهاره اونجا یکی پیدا شد و کمکت کرد حالا دوباره با بیکاری و در بدری چیکار می خوای بکنی ؟ یک نهیب زدم به خودم که تو باز فراموش کردی که چه کسی مراقب توست همون خدایی که تا حالا هوای ما رو داشته بازم این کارو میکنه ولش کن دیگه بهش فکر نکن ...... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei