eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 حکم خوردن داروهای حاوی مقادیر اتانول ❓سوال: شربت‌سینه یا سرماخوردگی یا داروی برم هگزین (Bromhexine) برای بیماران مبتلا به ذات‌الریه (Pneumonia) (سینه‌پهلو، پنومونی یا نومُنیا ) که در آن اتانول استفاده شده است را می‌توان استفاده کرد؟ با آب چطور؟ ✅ جواب: 🔹: اگر معلوم نیست که الکلِ اتانول از اقسام مشروبات مست‌کننده است، اشکال ندارد. اما اگر می‌دانید که مشروب مست‌کننده است، جایز نیست؛ مگر در مواردی که به تشخیص پزشک متخصص و امین، درمان منحصر به آن باشد که در این صورت فقط در حد ضرورت، جایز است. 🔹آیت‌الله : خوردن و آشامیدن خوراکی‌ها، آشامیدنی‌ها و داروهایی که حاوی مقدار اندکی الکل مست‌کننده است، طوری که عرفاً از بین رفته و مستهلک محسوب می‌شود، چنانچه نجس‌بودن الکل آن ثابت نباشد، اشکال ندارد. 📌 نکته: منظور از استهلاک، معدوم‌شدن عرفی آن از نظر کمّی و کیفی است؛ به این صورت که الکل به‌کاررفته در خوردنی یا آشامیدنی، عرفاً از بین رفته به‌حساب آید، هرچند به‌دقت علمی ذرّات یا مولکول‌های آن موجود باشد. 🔹آیت‌الله : با توجه به این که اینها در اصل مسکر نیستند و بعد از آمیختن با داروها در آن مستهلک می‌شوند، خوردن اینگونه شربت‌ها، اشکال ندارد. 🏷 پی‌نوشت: اجوبة الاستفتائات رهبر معظم انقلاب، ص۷۹ و ۸۰، س۳۰۶ و ۳۱۰، توضیح‌المسائل جامع آیت‌الله سیستانی، ج۲، ص۵۸۳، م۱۳۹۶، استفتائات پایگاه اطلاع رسانی آیت‌‌الله مکارم •┈┈••✾••┈┈• 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝نکته‌ی امروز 💝 ☘🌹☘🌹☘ کاش یادمان بماند پیمانى را که در طوفان با خدا مى بندیم ، در آرامش فراموش نکنیم. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🍃🍃🍃🌱🌱🌱🍃🍃🍃 🔆ده درخت 🍃پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به شخصی عبور کرد که در باغش درخت می‌کاشت. پس ایستاد و فرمود: 🍃«نمی‌خواهی تو را راهنمایی کنم بر کاشتنی که ریشه‌اش محکم، نموّش سریع و میوه‌اش پاکیزه و جاویدان باشد؟» عرض کرد: «ای پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم! مرا راهنمایی کنید.» 🍃فرمود: «هر صبح و شام بگو: سبحان‌الله و الحمدالله و لا اله الّا الله و الله‌اکبر. پس اگر بگویی، برای توست به هر تسبیحی، ده درخت در بهشت از میوه‌های گوناگون و آن‌ها باقیات‌صالحات است.» 📚(نمونه معارف، ج 2، ص 749 -وافی، ج 5، ص 218 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹درخواست رهبری از آحاد مردم در روز شهادت حضرت فاطمه زهرا س برای ۱ نفر ارسال کنید تا فراگیر شود 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
😍💖 🌹از زبان 🌹 عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ ...♥️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی در آینه قسمت بیست و نهم رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينكه فيلم رو پاک كنم ؛ تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا ببينم... فيلم رو پخش كردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش ديگه چنين فرصتي پيش نمي اومد ... محو فيلم بودم كه اوبران از در وارد شد ... - چي مي بيني؟ ... - فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ... صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست كنارم ... - راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري فايل صوتي ... چند تا عكس با رفقاش ... همون هايي كه ديروز باهاشون حرف زده بودیم * ... بازم آوردم ؛ خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ... گوشي رو گرفتم و دكمه ادامه پخش فيلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساكت بود و دقيق نگاه مي كرد ... تا زماني كه فيلم به آخرش رسيد ... - اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه كور دوربين قرار گرفته و واضح نيست اما كامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ... - تصور كن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ... از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ... - چرا مي ترسم ... اما زماني كه نفهمن من لوشون دادم و مدركي در كار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟ يا... آنجا كه دايره مواد نيست ... تو هم كه ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون شهادت بده ... سوال خوبي بود ... سوالي كه اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا كردن قاتل زير سوال برد ... هيچ مدرک و سرنخي نبود ... اگر اين افكار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ... پس چطور مي تونستم راهي براي نزديک شدن و پیدا كردن قاتل، پيدا كنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از كجا پيدا مي كردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ... دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت كرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... هیچ فردي هم غیر از كاركنان بيمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ... شب قبل هم، دوربين ها، رفتن كريس رو به بيمارستان ضبط كرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ كريس رو صادر كرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشكوكي توي اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بي شک اشتباه خود كريس ... فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت ديگه ... به صفحه مانيتور نگاه مي كردم و تمام اين افكار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي كرد ... دستم براي پاک كردن فايل ... سمت دكمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ... حالا ديگه كم كم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با كوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده بود ... حس تلخي كه هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي كرد ... پرونده هايي كه در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز ... *پی نوشت:* * صحبت با این افراد به علت طولاني شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد مردی در آینه قسمت سی ام فايل رو پاک كردم ... و گوشي كريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم كه چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ كدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ... گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو كردم ... باز هم هيچي نبود ... قبل از اينكه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز كنم ... هدست رو از سيستم جدا كردم و وصل كردم بهش ... و اولين فايل رو اجرا كردم ... صداي عجيبي ... فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر كرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چيز از حركت ايستاد ... همه چيز ... حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد ... با سرعتي كه انگار ... داشت با فشار سختي دنده هام رو مي شكست و از ميان سينه ام خارج مي شد ... حس مي كردم از اون زمان و مكان كنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... ديوارها ... و هيچ چيز وجود نداشت ...