eitaa logo
منهاج نور
157 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: داستان ☺️🍁 ....همینطور که داشتم می رفتم به ذهنم رسید نکنه منظورش شالی بود که مادرش به من داده ؟ ... خوب برای چی اینو ازم خواست ؟ ... مامان هنوز خواب بود بهش گفتم :مامان من دارم میرم سواری ... خواب آلود گفت : باشه برو ..چی گفتی ؟ سواری چیه ؟ تو تا حالا سوار اسب نشدی ... نه لازم نکرده میافتی و دست و پات می شکنه .. همینطور که شلوارمو پام می کردم گفتم : با قلیچ خان میرم نگران نباشین ...و با عجله شالم رو بر داشتم و از اتاق زدم بیرون .. قبل از اینکه بابا هم بیدار بشه ... اما داشتم فکر می کردم به حرف قلیچ خان گوش کنم و سرم کنم یا ,,نه .. شایدم برای اینکه شکل محلی های اینجا باشم ازم خواسته بود ... آره همینه؛؛؛ سرم می کنم ...و همون جا جلوی در ورودی انداختم رو سرم ..ولی هنوز تردید داشتم که ... تا وارد حیاط شدم قلیچ خان مبهوت به من نگاه می کرد ... همینطور بی ملاحظه چشم ازم بر نمی داشت .. خجالت کشیدم و رفتم به طرف اسب ... به اون مرد ترکمن ؛ با قامتی بلند و صورت آفتاب سوخته و خشن نمی اومد چنین کاری بکنه ... قلیچ خان حتی پلک هم نمی زد .... وقتی رسیدم بهش گفتم : قلیچ خان طوری شده ؟.. احساس کردم یک حال عجیبی داره ...سرشو تکون داد و گفت : آقچه گل؛ بیا به خانم کمک کن بشینه رو اسب ... آقچه گل خواهر ناتنی اونا بود از مادر دوم ...یک چهار پایه آورد و گذاشت جلوی اسب و دستم رو گرفت و من سوار شدم ... قلیچ خان یک تسمه ی چرمی بست پشت زین و به من گفت بگیرین دور تون .. من دو طرف تسمه رو گرفتم آوردم جلو ازم گرفت و بست به جلوی زین ...و با دو تا تسمه چرمی دیگه پا هامو بست به رکاب ... انگار یک طوری روی اسب بسته شده بودم ..بعد در حالیکه دهنه ی اسب من دستش بود سوار شد و راه افتاد..آقچه گل گفت : آغا (یعنی برادر ).. و یک چیزایی گفت که من نفهمیدم ... و قلیچ خان جواب داد تو باشگاه می خوریم ... تو فکر ناهار باش ..... و راه افتادیم به طرف در ... دهنه ی اسب من روگرفته بود و جلو می رفت ...... می ترسیدم ولی دلم می خواست جلوی اون شجاع به نظر برسم ... وقتی اسب می خواست از در بره بیرون ..بلند گفتم : وای وای ...برنگشت نگاه کنه و به راهش ادامه داد انگار می دونست که اتفاقی نمی افته .... من که زین رو محکم گرفته بودم .. گفتم : قلیچ خان چرا بندشو نمی دین دست خودم ... خندید و گفت : یکم عادت کنین بندشو میدم ... آغشام گلین اسمش تسمه ی دهنه است ... گفتم : واقعا ..پس بقیه اش رو هم یادم بدین .. می خوام همه چیز رو بدونم خیلی تجربه ی خوبیه .. نگاهی به من و اسب انداخت و گفت : برای بار اول خیلی خوب سواری می کنین .. گفتم : شما به این میگین سواری ؟ میشه تند تر بریم ؟... وای اینو گفتم برای اینکه اون خوشش بیاد ولی خودم داشتم از ترس میمیرم ... یکم تند تر رفت ولی احساس کردم دوست دارم ...یک حال خوبی داشتم که باور کردنی نبود .. خیلی از سواری خوشم اومده بود ..وارد یک دشت وسیع شدیم ..آسمون آبی و کوه های ابر گرفته در دور دست ...و یک دشت سر سبز و پر از گل جلوی رومون بود .... قلیچ خان ازم پرسید ..حالا می خواین تسمه دهنه رو بهتون بدم ؟ گفتم : بدین ولی مطمئن هستین منو زمین نمی زنه ؟ .... اسبشو به من نزدیک کرد و تسمه رو داد به من و گفت همینطور شل نگه دار نکش ...و سعی کن اسب نفهمه ترسیدین ..گاهی با دو پا آهسته بزنین به پهلو هاش تا بفهمه رئیس کیه .... با خنده گفتم : رئیس که مامان منه ...اون خودش پا پایی کرد و گفت : مادر شما رئیس خونه اس ؟ گفتم : نه شوخی کردم ما اینطوری بهش میگیم ....یو دوش ممکنه یک دفعه سرعتشو زیاد کنه ؟ .... گفت :نه اصلا نگران نباشین اون داره دنبال من میاد ...اگر چنین احتمال می دادم شما رو نمی بستم به اسب کار خطرناکیه ...یک وقت زین شل بشه و رو شکم اسب بچرخه جون سوار کار به خطر میفته چون دیگه نمی تونه خودشو نجات بده ..ولی این اسب پیره میشناسمش ..از همون وقتی که کره بود دلش نمی خواست تند بره برای همین هیچوقت کورس نرفت .. گذاشتیم تو خونه که بچه ها سوارش بشن .... گفتم : آخیش موهای یالشم سفید شده .....خم شدم و دستی کشیدم به بغل گردنش و گفتم : یودوش ببخشید من سوارت شدم ....گفت : اگر می خوای سواری یاد بگیری .. خودتون رو سفت روی زین نگه ندارین ..راحت باش و با حرکت اسب بالا و پایین برین اینطوری سواری برات راحت تر میشه ...همین کارو کردم دیگه نمی ترسیدم احساس می کردم قلیچ خان مثل کوه پشتمه .... من و اون کنار هم داشتیم آهسته میرفتیم ...توی یک دشت زیبا و سر سبز پر از گل ِشقایق ..نفس آدم رو بند میاورد ..این همه گل اینجا بود و کسی نبود اونا رو تماشا کنه .....خدایا این دنیا چقدر عجیب و باور نکردنیه ..به خواب و رویا بیشتر شبیه بود ....داشتم کنار مردی توی یک دشت گل,, سواری می کردم که بهش بی جهت اعتماد داشتم ... قل
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 ولی آنه وسط اتاق ایستاده بود و مشتاقانه دستشو برای به آغوش کشیدن من باز کرده بود ... فورا رفتم جلو و دستش رو بوسیدم و بغلش کردم و اون چند بار پیشونی منو بوسید ... حالا باید دور اتاق راه میرفتم و با همه رو بوسی می کردم .. ترکمن ها رسم داشتن در پاگشایی همه ی اقوام نزدیک رو دعوت می کردن و خوب من فهمیدم برای اختلافی که با آی جیک داشتن این کارو عقب انداخته بودن ... خواهر قلیچ خان که تازه فهمیده بودم اسمش آلماز هست یعنی الماس زن مهربونی بود و چقدر به قلیچ خان شباهت داشت .. اون روزای نامزدی و عروسی اونقدر دور برم شلوغ بود و زن ها همه شبیه هم بودن که نمی فهمیدم کی به کیه ..و حالا کم کم داشتم اونا رو میشناختم ... خونه ی آلماز یک حیاط بزرگ داشت که دور تا دورش ساختمون بود .. با طاقه های گنبدی شکل ...جایی که ما وارد اون شدیم دوتا اتاق تو در تو بود که هر کدوم اقلا پنجاه متر بود؛؛ پنجره ها همه با شیشه های مستطیلِ رنگی کوچک پوشیده شده بود ... اتاق ها پر بود از قالیچه های گرونقیمت و اشیاء ترئینی زیبا ...و دور تا دور پشتی گذاشته بودن ..... اتاق سمت چپ مردونه بود سمت راست زنونه ؛؛ طوری که همه همدیگر رو می دیدن ولی جدا نشسته بودن ... وقتی دور اتاق گشتم با همه رو بوسی کردم .. کنار آنه جایی رو برای من درست کرده بودن ... اونجا نشستم و یک پارچه ی دست دوزدی شده ی سفید انداختن جلوم ..و هر کدوم هدیه ای خودشون رو آوردن و روی اون گذاشتن ... چیزایی مثل پارچه روسری ..بلوز ..پیرهن ترکمنی ... شال هایی که دست دوزی شده بود و مخصوص بستن کمر بود ..و حتی ظرفهایی مثل لیوان و گلدون .. این مراسم مثل پاتختی ما تهرانی ها بود ... وقتی قلیچ خان اومد و کنار من نشست کادو ها رو دخترا بردن تا بزارن تو ماشین ما ...و سفره انداختن و حالا باید من و قلیچ خان توی یک سینی بزرگ با هم ؛ جلوی همه غذا می خوردیم ..... و این یعنی از این به بعد همه جا عروس و داماد می تونن با هم دیده بشن ...و معمولا این مراسم رو یکی دو روز بعد از عروسی می گرفتن .... قلیچ خان همون طور با صلابت خودش کنار من نشسته بود ..و در حالیکه اخمش تو هم بود .. یواش دستشو از پشت گذاشت تو کمر من و زیر لب و آهسته گفت : تو این همه زن می درخشی .. و من احساس غرور می کنم که زن منی ... گفتم : نکن یک مرتبه ازجام می پرم و همه متوجه میشن آبروت میره ؛؛ قلیچ خان ،،گفت : جایی که پای تو در میون باشه هیچی برام مهم نیست ....و باز دستشو توکمرم فشار داد ... داشتم سرخ می شدم ..گفتم : به خدا بلند میشم میرم ها .. در حالیکه با همون اخم سینه اش رو جلو داده بود گفت : کجا گلین ؟ منم میام .... خنده ام گرفت ..شاید هیچکدوم از اونا نمی دونستن پشت اون چهره ی خشن؛؛ یک مرد مهرون و با احساس وجود داره ... اما من تمام حواسم به آی جیک و آقچه گل بود که اونا هم ازم دوری می کردن .. گوزل دختر آلماز و چند تا زن جوون دیگه که دخترای برادر قلیچ خان بودن بعد از ناهار دور من جمع شده بودن با هم حرف می زدیم .. در حالیکه آنه مدام ازم می خواست ازش جدا نشم ... نمی دونم چطور ی بود که اون زن منو اونقدر دوست داشت من فقط می تونم بگم همه ی اینا کار خدا بود و دستی منو تا اینجا کشونده بود . حالا اونا نمی دونستن که من بعضی حرفای اونا رو می فهمم ... خیلی هاشون به ترکی ازم تعریف می کردن ..و نگاه اغلبشون مهربون بود دقت کردم آی جیک زن جوونی بود که فکر می کنم بیشتر از سی و پنج شش سال نداشت؛؛ با اینکه ظرف مدت کوتاهی هفت تا بچه آورده بود ؛ قد بلند و باریک بود و زیبایی خاص خودشو داشت با طراوت و سفید بود با چشمانی پف کرده و ابرو های باریک که مدام یک لنگه ی اونو به علامت افاده بالا نگه داشته بود ... اون روز بلوز دامن صورتی به تن کرده بود و یک روسری ساتن صورتی سرش ؛؛...حتی جوراب های صورتی پاش بود ...و آرایش غلیظی هم داشت .. با موهایی که معلوم بود آرایشگر براش درست کرده و برای این مهمونی حسابی به خودش رسیده .... با خودم فکر می کردم من از این مهمونی باید یک چیزایی سر در بیارم ..برای همین با دخترا ی برادر قلیچ خان گرم گرفته بودم .. که گوزل از راه رسید و کنار ما نشست .. بهش گفتم : تو قرار بود بیای من بهت ریاضی یاد بدم چی شد پس ؟ گفت : پلنگ صورتی رو داری ؟ برو تو نخش ... گفتم : کی رو میگی .... همه دخترا خندیدن و من تازه متوجه شدم ... خندم گرفت .. یکی از دخترا به ترکی که من متوجه نشم گفت : بدم میاد ازش ... یکی دیگه به فارسی گفت : از دماغ فیل افتاده خوبه که هنوز پدر و مادرش رو می ببینه وگرنه از ما ادعای پاداشی می کرد ... اون یکی گفت : دیدی مامانم محل سگ بهش نذاشت ؟ .. و من فهمیدم که اون زن اصلا طرفداری نداره ... گفتم : بچه ها آی جیک خانم چقدر جوونه؛؛ چند ساله ازدواج کرده ؟..خوب آتا خیلی پیره .... یکی گفت :
رمان های ناهید داستان_آوای_بیصدا  🌾 با اینکه هوا سرد بود تا مچ پا رفتم توی آب و شروع کردم به دویدن و از صدای برخورد پام با موجهای آروم دریا خوشم میومد، و بیخودی می خندیدم و دلم می خواست پرواز کنم سبک شده بودم، انگار روی بال پرنده ها راه می رفتم، نمی دونم تخیل و قدرت فکری یک دختر هجده ساله می تونه چطور باشه که خوب و بد رو از هم تشخیص بده ولی من آدمی بودم که با اندک محبتی خام می شدم در واقع تشنه ی یک عشق پاک بودم و بس. همون شب دوباره مهران زنگ زد، بابا جلوی ویلا نشسته بود و منم توی آشپزخونه ظرف می شستم، فوراً دستم رو خشک کردم که برم اگر مهران بود باهاش حرف بزنم ولی این بار مهی گوشی رو برداشت و یکم تامل کرد ایستادم تا صدام کنه، با لحن خیلی بدی بدون مقدمه گفت: تو نمی خوای دست از سر آوا برداری؟ مهران رفتی روی اعصابم اینکارو نکن، من که بهت گفتم برای چی، چرا می خوای منو عذاب بدی؟ نمی دونم مهران چی گفت که مامان صداشو بلند کرد. و گفت: تو بی شعورتر از آوایی و آوا احمق تر از تو و گوشی رو گذاشت، حالم خیلی بد شد، نمی دونستم موضوع چیه و مهی به مهران در مورد من چی گفته که رای اونو عوض کنه؟ ولی چرا، تقریبا حدس می زدم اون منو بی عرضه و بی لیاقت می دونه و می ترسه زندگیم دوام نیاره برای همین می خواد یک کاری کنه که این ازدواج سر نگیره، احساس می کردم قفسه ی سینه ام تنگ شده و راه نفسم داره بند میاد، رفتم جلو تا به مهی اعتراض کنم دیدم داره دست و پاش می لرزه و حالش اصلاً مساعد نیست، تا منو دید گفت: برو یکم نبات بنداز توی آب داغ و بیار بخورم فشار افتاده، ای لعنت به تو آوا که داری با لجبازی های بچه گونه ی خودت روزگار همه ی ما رو سیاه می کنی. درست کردم و همینطور که هم می زدم تا نباتش حل بشه گفتم: مهی؟ تو واقعاً اینقدر ناراحتی؟ می خوای این بار که زنگ زد بهش بگم نمی خوام؟ گفت: آره، همینکارو بکن من خیالم راحت میشه، نمی خوام تو زن مهران بشی. گفتم: مهی ولی من دیگه دوستش دارم بهش دل بستم، تو رو خدا خودت رو راضی کن، من خوشبخت میشم بهت قول میدم کاری کنم که مهران بهم افتخار کنه، به جون بابا من بی عرضه نیستم می تونم از پس یک زندگی بربیام تازه مهران رو که دیدین اونم بهم کمک می کنه و کار یاد می گیرم نگران من نباشی، گفت: برو گمشو باز حرف خودشو می زنه، اون موقع دلم می خواست که به حرف مهی گوش کنم و دلشو بدست بیارم ولی دیگه نمی تونستم از مهران بگذرم، تلفن دوباره زنگ خورد، با سرعت خودم گوشی رو برداشتم، مهران بود، اول با صدای بلند خندید و گفت: سلام عزیز دلم خوبی؟ گفتم: سلام تو چطوری ؟ گفت: فهمیدی مهی با من چیکار کرد؟ بهم فحش نداده بود که داد؛ می ترسم این بار که منو ببینه با چوب بزنه توی سرم، برگشتم نگاهی به مهی انداختم، با حالتی عصبی بهم نگاه می کرد که ترسیدم گفتم: همه خوبیم، بابا هم جلوی ویلا نشسته، گفت: فهمیدم مهی اون جاست، ببین آوا خوب گوش کن من بهت چی میگم، من عاشق توام از لحظه ای که تو رو دیدم همش جلوی چشم منی، اینو بدون که عشق یک مرد همسن من زودگذر نیست من تا آخر عمرم دوستت خواهم داشت چون تو زن مورد علاقه ی منی، ما با هم زندگی خوبی رو شروع می کنیم و نمی زارم حتی پدر و مادرت هم تو رو ناراحت کنن، پس به حرف کسی گوش نکن، آروم گفتم: مهی مادر منه خب اگر یک چیزی میگه به خاطر اینکه می ترسه منو به تو که این همه از من بزرگتری بده فقط همین، گفت: خوش خیالِ دل پاک من، من اینطوری فکر نمی کنم مادر تو فقط به خودش فکر می کنه همین. باشه، من سعی می کنم هر چی زودتر تو رو بیارم توی خونه ی خودم و قال این قضیه رو بکنم، حالا از خودت بگو اصلاً یاد منم هستی؟ راستی می دونی تا حالا بهم نگفتی که چقدر منو دوست داری که حاضر شدی باهام ازدواج کنی، نکنه حرف مهی راست باشه که تو داری با اون لجبازی می کنی؟ برگشتم و دوباره به مهی نگاه کردم،  سرشو گذاشته بود روی مبل و نشون می داد که حالش خیلی بده، برگشتم به آشپزخونه تا کارم رو تموم کنم که یک مرتبه صدای داد و بیداد بابا و مهی بلند شد داشتن دعوا می کردن اونم سر یک چیز بیخودی اینکه بابا در ورودی رو دیر بسته بود، و به همین خاطر هر دوشون هر چی از دهنشون در میومد به هم گفتن، در حالیکه من می فهمیدم دل مهی از جای دیگه ای پر شده و داره سر بابا خالی می کنه. اون داد میزد تو احمقی، مرتیکه خرس گنده، داری دستی دستی دخترت رو بدبخت می کنی، بیچاره ی بدبخت یک دونه دختر داری به همین سادگی داری میدیش به یک مرد همسن و سال خودت؟ یعنی تو اینقدر بی شعوری که نمی فهمی فردا با یک بچه برش می گردونه؟ بابا گفت: هر وقت برگردوند قدم خودشو بچه اش روی چشمم تو نمی خواد حرص بخوری تا همین الانم که براش مادری کردی بسه، تو اگر فهم داشتی این همه با این بچه بدرفتاری نمی کردی که حالا تا یکی پیدا شد که ازش محبت دید فوراً بهش دل بست. اگرم
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ با تردید پاشو گذاشت توی حیاط ودر رو پشت سرش بست و با لحن مهربون تری گفت : میشه عکس مادرت رو ببینم ؟ گفتم : خب اول بهم بگین شما به چی شک دارین اصلا ماجرا چیه ؟ گفت :تو اول برو یک عکس از مادرت بیار و یکم از فک و فامیلش  بگو ؛ تا بهت بگم شاید من اشتباه کرده باشم ؛ اصلا تو اونا رو می شناسی ؟  چند ساله مادرت فوت کرده ؟ گفتم وقتی من سه سال داشتم ؛ روی صحنه براش حادثه ای پیش میاد ؛ گفت : بازیگر بود ؟ توی نمایش  بازی می کرد ؟ گفتم : بله نشست روی تخت کنار حوض و به حالت دستوری گفت برو عکس شو برام بیار ؛ حالا به نظرم دیوانه نمی اومد خیلی هم عاقل بود و رفتار با شب قبل خیلی فرق داشت ؛ و اینو فهمیدم که گمشده ای داره که دنبالش می گرده و حدس زدم که دخترش باشه ولی حتم داشتم که در مورد مادر من اشتباه می کنه سریع رفتم عکس های مادرم رو از توی آلبوم جداکردم و براش آوردم ؛ اون طاقت نیاورده بود و تا دم در اتاق اومده بود با اضطرابی که نمی تونست پنهونش کنه دستشو دراز کرد و من عکس عکاسخونه رو دادم دستش با اولین نگاه رنگ از صورتش پرید و همینطور که به عکس خیره شده بود اشک هاش مثل ابر بهار صورتشو خیس کرد و مثل شمعی که داره آب میشه آروم ،آروم وارفت و نشست روی زمین ؛ دیگه انگار هیچی توی این دنیا براش مهم نبود ؛ زیر بغلشو گرفتم و با ناراحتی گفتم , چی شده خانم ؟ حالتون بده ؟ می خواین براتون آب بیارم ؟ بهم بگین چی شده تو رو خدا حرف بزنین ؛ عکس رو گذاشت روی سینه اش و سرشو خم کرد پایین و با صدای بلند گریه کرد مثل مادری که در عزای بچه اش اشک میریزه ؛ محکم بازوش گرفتم و دوباره تلاش کردم از زمین بلندش کنم و گفتم : خانم خواهش می کنیم اینطوری گریه نکنین بلند بشین بیاین توی اتاق یکم دراز بکشین شاید حالتون خوب بشه ؛ در حالیکه لب هاش بشدت خشک شده بود و به زحمت صدا از گلوش بیرون میومد گفت : دلم گواه می داد که اون دیگه زنده نیست ولی نمی خواستم باور کنم ؛ خوابشو دیده بودم خودش بهم گفته بود که دیگه نمی ببینمش ولی بازم دنبالش گشتم ؛ تو دختر شهدخت منی ؛ من حیرت زده و نا باورانه بهش نگاه می کردم هراسون گفتم: واقعا ؟ مادر من دختر شماست ؟ با گریه ای که امانش نمی داد و در واقع زار می زد سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت : وای آره ؛ آره این دختر من شهدخته سالها بود دنبالش می گشتم و چشمم به راهش بود فکر می کردم یک روز دلش برام تنگ میشه و میاد سراغم ؛ فکر می کردم نمی تونه مادرشو فراموش کنه ؛  به هر زحمتی بود از زمین بلندش کردم انگار هیچ قوایی در بدن نداشت فقط با صدای بلند گریه می کرد ؛ با همون حال بردمش توی اتاق و روی تشک کنار سماره اتاق اونو نشوندم مرتب به عکس نگاه می کرد و اشک میریخت ؛ رفتم یک لیوان سکنجبین درست کردم و توش یخ انداختم  و براش آوردم ؛ هنوز درست نفهمیده بودم که چه اتفاقی برام افتاده ؛ و چیکار باید بکنم ؛ با ناراحتی شربت رو از دستم گرفت و یک جرعه خورد و نگاهی به سرتا پای من کرد و با بفض گفت تو درست شکل اونی اونقدر شباهت داری که من در نظر اول فهمیدم که باید دختر شهدخت من باشی ؛ و دستهاشو باز کرد و با حالتی التماس آمیز گفت بیا اینجا بیا بزار بغلت کنم شاید بوی بچه ام بدی بویی که سالهاست من در حسرتش می سوزم ؛ هنوز تردید داشتم و فکر نمی کردم این چیزا که می دیدم و می شنیدم حقیقت داشته باشه ؛ زانو زدم جلوی اون زن در حالیکه با شک بهش نگاه می کردم ؛ نیم خیز شد و منو بشدت به آغوش کشید و در حالیکه با محبت به پشتم و سر و گردنم دست می کشید گریه می کردم ؛ گریه ای که با صدای ناله همراه شده بود . و اونقدر به همون حال موندم تا خودمو کنار کشیدم ؛ دلم برای اون زن که حالا فکر می کردم مادر بزرگ منه سوخت و احساسم نسبت به اون عوض شد انگار می تونستم دوستش داشته باشم ؛ وقتی منو رها کرد پرسید میشه از مادرت برام بگی میشه بگی چی ازش شنیدی و یا خاطره ای داری ؟ تو رو خدا حرف بزن ببینم بچه ام چطوری زندگی می کرد ؟ گفتم : من اصلا خاطرای ازش ندارم فقط یادم میاد که مادر داشتم و مراسم خاکساری اونو یادمه اونم شاید از بس آقام تعریف کرده ولی از خودش هیچی یادم نیست ؛ بزارین خودش بیاد ازش بپرسین ؛ شما بگین چرا دخترتون رو گم کردین چرا مادرم می گفت کس و کاری نداره ؟ گفت : اون اینطوری گفته بود ؟به آقات نگفته بود مادر داره ؟ گفتم : من چیزی نمی دونم ؛ گفت :  ببینم آقات کی میاد ؟ گفتم : خیلی دیر وقت برمی گرده حدود یازده تا دوازده ؛ کیفش رو برداشت و با بی قراری گفت :پس من  برم ؛باید به بچه ها خبر بدم که اشتباه نکردم می خوام همه بدونن که شهدخت روپیدا کردم شب برمی گردم و با بابات حرف می زنم ؛ گفتم : خانم شما مطمئن هستین که مادر من دختر شماست ؟ گفت : آره عزیز دلم قربونت برم  تو نوه ی منی نباید توی این خرابه زندگی کن
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق می زد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه ؛من که از خدا می خوام همش فکر می کردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالا ها باید صبر کنم ؛چی از این بهتر,  تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم ؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات می ترسم ؛گفتم :نمی دونم چشمم چه طوریه که تو رو می ترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه می خوام بدون سر و صدا و جشن و سرور منو از این خونه ببری ؛با تردید  گفت : روی چشمم تو رو می برم ؛قبلا آقام یک گوشه ای به عمو داده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف می زنیم ؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری ؟ گفتم :آخه پرسیدن داره ؟  خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمی زاره هر طرف رو نگاه می کنم اونو می ببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمی گرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد ؛ گفت : تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی ؟ از ناچاری ؟ گفتم : این چه حرفیه ؟ خودت می دونی که اگر دوستت نداشتم محال بود بهت نگاه کنم ؛ چرا درکم نمی کنی ؟ من دارم خفه میشم فقط وقتی با تو هستم حالم یکم بهتره ؛ گفت : تو می دونی که من تنها پسر آقام هستم اونم برای من آرزوهایی داره می ترسم با این شرایط موافقت نکنه اصلا تو می خوای عروسی مون چطوری باشه درست برام بگو من میگم عقیده ی خودمه اینطوری بهتره ؛بی قرار سرمو تکون دادم و  گفتم : نمی دونم ؛ نمی دونم ؛ مثلا عاقد بیاد و همینطوری عقدمون کنه ؛ گفت : پریماه نمیشه ؛ تو هنوز حاضر نشدی لباس سیاهت رو در بیاری یک مرتبه لباس عروس بپوشی ؟ عزیزم من که بهت گفتم از خدا می خوام ولی می دونم که حتی زن عمو هم موافقت نمی کنه ؛ گفتم : باشه سر عقد یک لباس سفید می پوشم بعد در میارم و سیاه تنم می کنم  گفت :اینو می دونی که  اگر عقد کنیم دیگه توی مدرسه راهت نمیدن ؛ می دونستی؟ گفتم : نمی خوام درس بخونم اصلا حوصله ندارم ؛ گفت : پریماه به خدا پشیمون میشی امسال دیپلم می گیری می تونی معلم بشی یا توی بانک استخدام بشی ؛ گفتم : چیه پشیمون شدی ؟ باشه فراموش کن خودم یک فکری می کنم ؛اصلا اشتباه کردم به تو این حرف رو زدم  گفت :ای داد بیداد داریم حرف می زنیم به یک نتیجه برسیم  منظورم اینه که عقد محضری نکنیم تا تو درست تموم بشه تا تابستون راه زیادی نیست کسی نفهمه که شوهر کردی ؛ اون موقع همه دلشو دارن که عروسی بگیرن  توام حالت بهتر میشه و مثل بقیه ی آدم ها ازدواج می کنیم  و ..با تندی وسط حرفش رفتم و گفتم :بهت میگم من می خوام از این خونه برم چرا نمی فهمی ؟ برای چی عقد کنم و بازم توی این خونه بمونم ؟ بهم بگو هستی یا نه ؟ شاید بعدا رفتم شبونه و دیپلم گرفتم ولی دیگه مدرسه هم نمی خوام برم ؛ گفت : نمی دونم چی بگم ؟ بزار با آقام حرف بزنم ببینم نظرش چیه ؟ گفتم : یحیی من خونه ی شما هم نمیام زندگی کنم می خوام یک خونه ی کوچیک برام بگیری می تونی ؟ گفت : پریماه؟ چی داری میگی ؟  اول زندگی ما کجا بریم ؟خونه ی به این بزرگی با هم زندگی می کنیم ؛ قربونت برم می دونم چه حالی داری ولی الان از روی ناراحتی این حرفا رو می زنی ؛ بزار یکم جا بیفتیم بعدا خونه می گیرم وجدا میشیم ؛ الان مامان و بابام نمی زارن ما جایی بریم مکافات میشه ؛ با لحن تندی گفتم : یعنی من از این خونه بیام توی خونه ی شما زندگی کنم ؟ در این صورت ترجیح میدم همین جا باشم اصلا فراموش کن بهت چی گفتم ؛ گفت : تو روخدا  ناراحت نشو ولی این که میگی اصلا دست من نیست می دونم که چه عواقبی برامون داره ؛ بلند تر گفتم:خیلی خب حالا که دست تو نیست  ولش کن دیگه پشیمون شدم تو راست میگی باشه بعد از سال آقاجونم اینطور بهتره ؛ گفت :تو چرا اینقدر زود ناراحت میشی ؟  باشه من امشب با آقام حرف می زنم و جریان رو اینطوری بهش میگم که پریماه می خواد یک مدت از اینجا دور بشه ؛ ببینم چیکار می تونم بکنم ؛ یحیی رفت و منو با یک دنیا تردید و نگرانی تنها گذاشت این یک واقعیت بود که در و دیوار اون خونه داشت منو می خورد ؛ هر وقت می دیدم که مامان میره بطرف مطبخ دلم فرو می ریخت و بغض می کردم و حتی در یک لحظه شک می کردم که رجب هنوز اونجاست ؛ این کابوس تموم شدنی نبود و مدام به یاد اونشب میفتادم که آقاجونم اونطور فریاد می زد و دنبال مامانم می گشت وبالاخره توی بغل من تموم کرد ؛ حالا تنها راه نجات خودمو از این وضعیت در این می دیدم که زن یحیی بشم و از اون خونه برم ؛ هر روز منتظر بودم تا ا
😍💖 🌹از زبان 🌹 عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ ...♥️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
🌷بسمـ رب العشاق 🌷 فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟ اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم فاطمه:تو چته حرف بزن بگو چته -بریم خونه فاطمه فاطمه پیشم باش همیشه فاطمه:آروم باش عزیزم آروم باش خب.. 🌷 بسم رب العشاق 🌷 فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم بالاخره شب شد من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم مداح هئیت محمد بود شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم کمک کنه اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود نشد با فاطمه حرف بزنم اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه 🌷بسم رب العشاق 🌷 صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود فاطمه:یسنا کجایی؟ -فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده خوشم میاد که نه عاشقشم حسم مال الان و دیروز نیست خیلی وقته فاطمه:خب - میخوام برم باش حرف بزنم یسنا:دیگه چی میفهمی حرفتو -من میرم حرف میزنم امشب یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره کلا هدفش سوریه است فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم اما تصمیم جدی بود من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم 🌷بسم رب العشاق 🌷 ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئیته تو مسجد پایگاه بود محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ پایگاه شهید همت بود به سمت پایگاه حرکت کردم دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه صداش کردم آقای ستوده برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت بله آجی -میخوام باهتون حرف بزنم محمد:بله چند لحظه صبرکنید به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم باصدای محمد از فکراومدم بیرون محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت چه لحظات سختی بود شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست منو رسوند خونه خودش رفت حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد نکنه،نکنه خراب کردم 🌷بسم رب العشاق 🌷 اونشب انقدر گریه کردم خودم و محمد فحش دادم بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد یااگه مجبوری روبرو میشدیم سریع اونجا رو ترک میکرد دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده اما من اصلا هیچ کاری نکردم به ضرب و زور مامان مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده اما برای من عید نمیشد بدون محمد کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال بالاخره وارد سال نو شدیم لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا دعاکردم محمد مال من بشه ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد خانواده محمد اینا بودن وا خاک عالم به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁 دبیر زیست وارد کلاس شد اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات :😳😳🙄🙄🙄 من :😡😡😡😡 هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره همسرشم طلبه اس بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁 نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی 😡😡😡 فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -میشه دست از سرمن برداری فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع) -حسین کیه ؟😕😕😕 فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟ -فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡 من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد دوست دارم باهم دوست باشیم -وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب اما....... .. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم .. سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن .. زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه رقیه من میرم پایین کمک خواستی صدام کن .. باشه آجی ... با آرام بخشی بهم تزریق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم . با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم .. الو الو صدایی نیومد !! یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!! تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!! پس کی میای ؟؟ داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ... ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم .. نه .... !!!!! چی نه رقیه جان ؟!! بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت .. یه ساعت زودترم ، یه ساعت .. ‌من فدای آجی خانمم بشم .. باشه عزیزم .. گوشی رو گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط .. فقط خوبه روسری سرم بود مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟ خونه روگذاشتی سرت ! داداشم زنگ زد ... کف گیر از دست مامان افتاد.. گفت: خوب چی گفت؟ ان شاالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت .. که امیدمو نا امید نکردی .. بیشتر بچه های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد . رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره .. چشم الان میام .. حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود. جانباز و شیمیایی جنگ ، الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن.. استاد مهدویت منم هستن .. و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن .... البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود . خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معروفی کردما ... سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم .. حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه .. چه کاری استاد ؟!!!!! هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . . جلسه است چشم منوربه جمال مهدی زهرا (س) ان شاالله ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد .. به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ... صفحه اول ک باز کردم بابا تو ۳-۴سالگی بود دست کشیدم روی عکس .. بابا قرار مربی مهدویت بشم .. بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده .. مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد... تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش ... این عکس اوج حسرت منه بابا و مامان ... حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادر هم منو باردار بود .. تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود .. دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ... امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ... اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ... حسرت آغوش پدر . . . هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر ! بالاخره اون دو روز تموم شد. دو روز سخت و طاقت فرسا .. دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب و حسرت سیدجواد و ضعف و بی حالی من گذشت انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ، انقدر بی تاب بودم که همه رو نگران میکردم ... بالاخره امروز رسید ساعت ۷/۵ صبحه همه آماده ایم .. به سمت تهران راه افتادیم توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ... ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !! پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم که باز بی حال شدم ... راوی زینب زینب: وای خاک تو سرم سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد .. سیدجواد: هیس هیچی نیست فقط فشارش افتاده .. میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم .. تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم.. رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ... جواد رسید آب قند به رقیه دادیم خداروشکر حالش زود خوب شد ... رقیه خانم پاشو خواهر ببین پرواز حسین داداش نشسته پاشو عزیزم _رقیه : به هزار یک زحمت از جا پا شدم زینب دستمو تو دستش گرفت .. حسین بالای پله برقی ظاهر شد دستمو گذاشتم روی شیشه .. حسین بالاخره به جمع ما پوست قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره آغوشش باز کرد برای من حسین :بیا فدات بشم با دو به آغوشش پناه بردم -کجا بودی داداش ؟ حسین :فدات بشم حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت .. با بقیه روبوسی کرد .. به سمت ماشین حرکت کردیم مادر پیش آقا جواد جلو نشست منو زینب و حسینم پشت سرم گذاشتم رو شونه اش تا قزوین راحت خوابیدم ..
🇮🇷اردستانی🇮🇷: داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن به مهمانی دعوت کرد ... . وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... . با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... . آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... . تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد ." داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سرنوشت نامعلوم دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد .. برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم .. برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ..." داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غریب و تنها در مشهد بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... . دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ... راهی سومین حوزه شدم ... . کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به ... . خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... . نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... . دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... ." 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🇮🇷اردستانی🇮🇷: : اولین پله های تنهایی مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... : نمک زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس، رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی ؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم ، مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... : شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...