eitaa logo
منهاج نور
157 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: داستان_آوای_بیصدا  🌾 * اینکه چقدر به اون حال بودم نمی دونم فقط وقتی به خودم اومدم که مهران رو روبروم دیدم. هراسون و وحشت زده می خواست منو بگیره، خودمو پرت کردم توی آب ولی اون فوراً با قدرتی که داشت منو گرفت و فریاد زد: آوا؟ نکن، بگو چی شده؟ قربونت برم، فدات بشم، عزیز دلم، آروم باش، من برات توضیح میدم. بگو از چی ناراحتی؟ وقتی دید فایده ای نداره با یک ضرب بلندم کرد و انداخت روی شونه اش، تقلا می کردم که منو بزاره زمین، ولی ولم نکرد و با شتاب از آب بیرون زد و به حالت دو منو رسوند به ویلا، همینطور که سرم وارونه روی شونه های مهران بود مهی رو جلوی در ویلا دیدم، هراسون با سر پرسید چی شده؟ مهران آهسته گفت: خفه شو، گمشو کنار، و بدو منو برد به اتاقم و گذاشت روی تخت، در کمد رو باز کرد و یک حوله آورد و سعی کرد لباسم رو در بیاره مثل شاخه ای نازک که در معرض یک باد شدید قرار گرفته باشه می لرزیدم،  دلم داشت می ترکید، من نمی خواستم مهران رو از دست بدم که در واقع جز اون کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم اگر به بابا می گفتم داغون می شد واز بین می رفت. پس ترجیح دادم ساکت بمونم و نزارم اونا بفهمن که من چی دیدم، مهران مرتب می پرسید چی شده تو بهم بگو من آرومت می کنم، فدات بشم، آوای من، سری تکون دادم و گفتم: خواب بدی دیدم، خواب خیلی بدی بود کاش نمی دیدم،  گفت: عزیز دلم خواب بوده دیگه نباید خودت رو ناراحت کنی پاشو داری می لرزی بزار لباست رو عوض کنم. گفتم: منو از این جا ببر، زود باش دیگه نمی خوام اینجا باشم، زود باش، مهران عجله کن من باید از اینجا برم. گفت باشه چشم همین الان میریم، اصلاً اومدن ما اشتباه بود. با همون حالم بلند شدم و در حالیکه اشکی همراه با ناله می ریختم لباسم رو عوض کردم و وسایلم رو ریختم توی چمدون و یک پتو پیچیدم دورم و مهران هم تند و تند آماده شد، نمی خواستم بابا بیاد و منو به اون حال ببینه، می ترسیدم متوجه بشه که چه اتفاقی افتاده، وقتی از اتاق بیرون اومدیم مهی نبود ولی امید داشتم که حتی از دورهم شده حال و روز منو بببنه و از خودش خجالت بکشه. روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم و مهران راه افتاد، یکم که از ویلا دور شدیم خیالم از بابت بابا راحت شد که این وضعیت رو نمی ببینه، شاید یک ساعت من همینطور گریه می کردم و مهران در سکوت با سرعت می رفت به طرف تهران،  نیمه های راه بودیم که حالت تهوع به لرز بدنم اضافه شد، ولی رغبتی نداشتم با مهران حرف بزنم، اون نگران شده بود و زد کنار و ایستاد، و برگشت طرف من وگفت: آوا جان می خوای پیاده بشی؟ با دست اشاره کردم نه برو، و زیر لب و خیلی آهسته با خودم زمزمه کردم برو، به کجا نمی دونم، از این به بعد جای من کجاست؟ به کی باید پناه ببرم؟ چطور به تو اعتماد کنم؟ رابطه ی تو با مادر من تا کجا پیش رفته؟ سئوالی که می دونم اگرم بپرسم جواب درستی براش پیدا نخواهم کرد، مهران دوباره راه افتاد ولی مرتب برمی گشت و ازم می پرسید خوبی؟ بهتر شدی؟ و جوابی نمی شنید، نمی دونم با خودش چی فکر می کرد ولی احساسم این بود که سخت عذاب وجدان داره دیگه نزدیک تهران بودیم که از شدت تب می سوختم فوراً منو رسوند به یک کلنیک، به محض اینکه دکتر منو معاینه کرد دستور داد اول بهم سرم بزنن فشارم خیلی پایین بود. بعد یک آزمایش خون ازم گرفتن، چند دقیقه بعد از اینکه سُرم وارد بدنم شد و آمپولی که بهم زده بودن اثر کرد چشمم گرم شد اما به محض اینکه می خواست خوابم ببره انگار یکی منو از بلندی پرت می کرد، می پریدم و دوباره به گریه می افتادم، حس عجیبی داشتم انگار دیگه هیچی توی این دنیا برام مهم نبود، دلم نمی خواست زنده بمونم، حتی نمی خواستم بمیرم مهران پریشون و درمونده کنارم بود. گاهی چشمم رو باز می کردم و می دیدمش خیره شده بود به من و چشمهاش اشک آلود بود تا اون موقع اینطور ندیده بودمش. همیشه یک اعتماد به نفس خاصی داشت که انگار کوه رو هم می تونه جابجا بکنه، ولی اون روز حال خوشی نداشت و مثل این بود که احساس عجز و ناتوانی وجودش رو گرفته بود. همینطور که منو نوازش می کرد می گفت: قربونت برم اون خواب رو فراموش کن، باور کن که خوابت تعبیری نداره چرا برای یک خواب بیخودی خودتو اینقدر ناراحت می کنی؟ من در همون حال پریشون و نیمه خواب بودم که جواب آزمایشم اومد و دکتر گفت که تبریک میگم آقای شایان خانمتون بارداره به زودی شما صاحب یک بچه میشین. نه من، و نه مهران نمی تونستیم، مثل رویاهایی که از این روز و از این خبر ساخته بودیم خوشحال باشیم. پانزده روز قبل، روزی که من خونه ی مادر حالم بد شد موقع برگشتن به خونه مهران ازم پرسید بهتری؟ گفتم: آره ولی چند روزه مثل قبل نیستم یک ساعت خوبم دوباره حالم بد میشه، با خوشحالی گفت: آوا نکنه حامله ای؟ تو رو خدا اگر چیزی هست اول به خودم بگو. گفتم: نه بابا، من زود سردیم می کنه این روز
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ جهانگیر پشت سر مادر بزرگ توی پاشنه در ایستاد , اون جوونی نسبتا بلند قد و سفید رو بود از اون جوون های اتو کشیده و کراواتی خیلی مغرور و از خود راضی به نظر می رسید آقام با تندی گفت : خانم خانلری چرا دست بر نمی دارین چی می خواین از جون ما ؛ این شازده پسر شما چه حقی داره بیاد اینجا و با بی احترامی با من و دخترم رفتار کنه مگه من زر خرید شما هستم ؛ پسر هر کس هست برای خودشه ؛ من قلم پای کسی رو که بخواد بیاد و دختر منو ببره می شکنم ؛ همچین به بانو میگه حاضر باش میام می برمت که انگار من اجازه میدم ویا آرزو داریم ؛ مادر بزرگ گفت : ای ..آقا اسد سخت نگیر تو رو خدا چرا مته می زاری روی خشخاش ؟جوون بوده ویه چیزی گفته ؛  میگه خب شما ها رو نمی شناسه من ازش خواستم بیاد دنبال رخساره چون بهش اعتماد دارم خودم دستم بند بود مهمون داشتم اشتباه از من بود شما ببخشید ؛ آقایی کن و بزار امشب من رخساره رو به فامیل معرفی کنم همینطور که مادر بزرگ این حرفا رو می زد جهانگیر با بی تابی  پشت چشم نازک می کرد و گاهی به زمین و گاهی به آسمون خیره می شد  تا با آقام چشم توی چشم نشه ؛ آقام گفت :  خانم خانلری خیلی براتون احترام قائلم ولی بانو پاشو از این در بیرون نمی زاره دلیلش رو هم شما می دونین ؛ شما خانمی کن و ما رو به حال خودمون بزار ، مادر بزرگ کفش هاشو در آورد و اومد توی اتاق و گفت : آقا اسد من به همه وعده دادم امشب دختر شهدخت رو می ببین دیشب یک طوری ماست مالی کردم دیگه امشب نمیشه ؛ بسپرش دست من قول میدم صحیح و سالم خودم برش گردونم ؛ رومو زمین ننداز ؛ آقام روحیه عجیبی داشت ساده و بدون شیله پیله بود حتی اغلب من می تونستم گولش بزنم و به راحتی حرف هر کسی رو باور می کرد نمی دونم شاید به خاطر این بود که سالها در نقش یک سیاه ساده دل بازی کرده بود و یا خصلتش این بود ؛ به هر حال مادر بزرگ اونقدر زبون ریخت و اونو چاخان کرد تا رضا داد من آماده بشم و با اونا برم ؛ البته موافقت عمو جعفر که مدام توی گوشش می خوند ؛هم بی اثر نبود اسد این قدر لجباز نباش خوبیت نداره روی خانم محترمی مثل ایشون رو زمین بندازی یک امشب که طوری نمیشه ؛ عسل که نیست بخورنش ؛ مادر بزرگ خودش اومد و کمک کرد تا من یک دست از اون کت و دامن ها رو با بلوز سفید توری و یک جفت کفش بدون پاشه مشکی بپوشم و خودش موهای منو  شونه زد و در همون حال گریه کرد ولی حرفی نزد ؛ و در تمام این مدت آقام میومد توی اتاق و میرفت می فهمیدم که خیلی نگران و مضطرب شده ولی اینطور که معلوم بود چاره ای نداشتیم ؛ خود منم کمتراز اون استرس نداشتم و قلبم ریتم عادی نداشت و احساس می کردم دست و پام حس ندارن ؛ و هر چی به زمان رفتن نزدیک می شدیم بیشتر می ترسیدم و دلم نمی خواست برم ؛ وقت رفتن بهش نگاه کردم هر دو چشمش قرمز شده بود و حال خوشی نداشت ولی مادر بزرگ مچ دست منو گرفته بود و ولم نمی کرد ؛ طوری که مجبور شدم یک دستم رو دور گردن آقام حلقه کنم و ببوسمش و گفتم : آقاجون نمی خوان که منو بکشن میرم و برمی گردم طوری نمیشه ؛ اگر شما ناراحت باشین منم معذب میشم گفت : از کنار خانم خانلری تکون نخور با کسی حرف نزن نزار بهت حرف یامفت بزنن ؛ اگر همچین اتفاقی افتاد جواب بده یکبار که این کارو بکنی دست و پاشون رو جمع می کنن وگرنه هر وقت تو رو ببین می خواد اذیتت کنن ؛ لیاقت داشته باش و از خودت دفاع کن از کسی هم نترس فوقش اینه که تو رو نمی خوان بهتر میشه ؛ مادر بزرگ گفت : وای از دست تو آقا اسد کی می خواد اونو اذیت کنه ؟ همه منتظرش هستن تازه مگه من می زارم ؛ الان اولشه بزار آشنا بشن خودشون می فهمن که رخساره درست مثل مادرشه ؛ آقام گفت : چرا بهش میگین رخساره ؟ اون یک نقش بود و تموم شد و رفت اسم خودشو صداکنین؛  بانو ؛ مادر بزرگ همینطور که دست منو می کشید با یک لبخند پیروز مندانه گفت : آخه رخساره قشنگ تره منم این اسم توی سرم افتاده ولی باشه بانوصداش می کنم توام دیگه خودتو ناراحت نکن مهمون ها که برن خودم میارمش ؛ چشم ازش بر نمی دارم . جهانگیر وقتی که آقام موافقت کرد بدون اینکه حرفی زده باشه رفت توی ماشین و منتظر ما شده بود حالت بی تفاوتی داشت و انگار اصلا با ما نبود . من عقب نشستم و مادربزرگ جلو و گفت : برو جهان زود باش دیر شد اگر تو دیروز درست رفتار می کردی من الان این همه به دردسر نمی افتادم ؛ با خونسردی جواب داد : ببخشید مادر نگفته بودین این همه نازک نارنجی تشریف دارن  ؛ حالا شما برای چی این همه خودتون رو در مقابل اینا کوچک می کنین ؟ آخه در شخصیت شما نیست به نظرم .. مادر بزرگ حرفشو قطع کرد و گفت : تو کارتو بکن کسی نظر تو رو نخواست ؛ دوباره ببینم اینطوری حرف زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی من دیگه اون آدم قبل نیستم الان فکر می کنم شهدخت رو پیدا کردم می خوام روح بچه ام شاد باشه
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ از فردای اون روز نه تنها سالارزاده دست از سر ما بر نداشت بلکه سیلی از طلبکارهای عمو ریختن در خونه اش ؛ از بنا و گچ کار و کاشی کار گرفته تا صاحبان کار مدام در خونه ی ما و عمو رو می زدن ؛و بعضی ها که اصلا حاضر نبودن با عمو حرف بزنن و می گفتن طرف حسابشون پدر من بوده ومادرم رو می خواستن ؛ هر بار که صدای در میومد بند دل همه ی ما پاره می شد و هراسون بهم نگاه می کردیم خانجون گفته بود که حق نداریم در رو باز کنیم این بود که میرفتن سراغ خونه ی عمو و ما مرتب صدای زن عمو رو می شنیدیم که با اون طلبکارا جر و بحث می کنه , و در حالیکه ما توی حیاط پشت در ایستاده بودیم می لرزیدیم ؛ اوضاع خیلی بدی شده بود طوری که من آرزو می کردم یک بار دیگه برگردیم به گذشته ولی این محال بود و روز به روز اوضاع بدتر و بدتر می شد ؛ تا اینکه یکشب ؛مثل همیشه یک گوشه ی کرسی که از خودم کرده بودم داشتم درس می خوندم ؛ خانجون هم داشت چرت می زد و فرید و فرهاد هم بازی می کردن که صدای در بلند شد و مامان که توی مطبخ بود و شام رو آماده می کرد خودش رفت در رو باز کرد ؛ اون می ترسید بازم طلبکار باشه برای همین منو نفرستاد ؛ ولی عمو و زن و عمو بودن که با اوقاتی سخت تلخ وارد اتاق شدن و از ظاهرشون که خیلی جدی بود می شد فهمید که می خوان حرف مهمی بزنن ؛ نشستن زیر کرسی ؛ بعد از اینکه خانجون از سماور کنار اتاق چند تا چایی ریخت عمو سر حرف رو باز کرد و گفت : زن داداش خودت می دونی که اوضاع خرابه باید یک فکری بکنین ؛ مامان گفت : من یک فکری بکنم ؟ آخه چرا من ؟ حرفا می زنین خان عمو؟ من چیکار می تونم بکنم ؛ اصلا به ما چه ؟ عمو گغت : زن داداش این کار مال داداشم بود منم به ولای علی جون کندم تا تمومش کنم ولی اومدن و ایراد های بی خودی گرفتن پول ندادن ؛از اینکه داداش فوت کرده بود سوءاستفاده کردن شما باید ازم ممنون باشین که کارای داداشم رو گردوندم و تا اینجا رسوندم حالا بعد از این همه زحمتی که کشیدم روا نیست من تنهایی خسارت بدم ؛ مامان با اعتراض گفت : باریکلا خوشم باشه شما نمی دونین که من پولی ندارم ؟ تازه اگرم داشتم خرج سه تا بچه یتیم رو کی می خواد بده ؟ دلم خوش بود به همین کارایی که حسین داشت مگه قرار نبود خرج ما رو بدین چی شده شما چند بار خرید کردین و آوردین گذاشتین اینجا بعدا رفتین به امان خدا ؛ تا حالا یک قرون گذاشتین کف دست من ؟ که منو شریک می دونین ؟ خانجون با یک حالتی که به نظر می رسید تردید داره به عمو نگاه می کردو گفت : صبر کن طوبی ؛ تو ساکت باش ؛ ببینم حسن الان تو منظورت چیه اومدی از زن و بچه های حسین می خوای پول بگیری بدی به طلبکارات ؟ بهت نگفتم که من و طوبی داریم پس انداز هامون رو خرج می کنیم و دیگه چیزیش نمونده ؟ گفتم ؟ یا نگفتم ؟ پس اومدی اینجا چیکار ؟لابد قصدی داری که اینطوری براق شدی طرف زن برادرت ؟ عمو گفت : نه بابا گفتم اگر می تونین کمکی بکنین همه با هم باشیم منم تنهایی از عهده اش بر نمیام به خدا گرفتار شدم دیگه نمی تونم جواب طلبکارا رو بدم ؛ زن عمو پرید وسط حرفشو و گفت : وا؟ حسن آقا چرا استخوون لای زخم می زاری رک و راست بگو ؛ حرف بزن داریم بیچاره میشیم ؟اصلا بزارین خودم بگم ببین خانجون خودتون می دونین که این کارا مال حسن آقا نبود اصلا همیشه کنار دست خدا بیامرز کار می کرد ؛ بد کرده توی این مدت کارو بدست گرفته ؟ حالا خورده به در بسته ؛چیکار کنیم ضرر کار یکی دیگه رو بدیم ؟ خانجون گفت برو سر اصل مطلب چی می خوای ؟ گفت :چی می خوام ؟ نمیشه که دست روی دست بزاریم تا حسن آقا هم سکته کنه ؛ باید یک فکری کرد ؛ خانجون گفت : خب ؟ منظور ؟ گفت : هیچی دیگه الان ما دوتا خونه می خوایم چیکار؟ طوبی این خونه رو بفروشه ضرر های حسین آقا رو بده ؛ بعدام ؛ قدمشون روی چشم من بیان خونه ی ما زندگی کنن تا ببینیم چی میشه خدا بزرگه ؛ مامان با عصبانیت گفت :خب شما ها بفروشین بیان خونه ی ما خدا برای شما هم بزرگه قدم شما هم روی چشم من ولی یک کلام در مورد فروش این خونه حرف بزنین دیگه فامیلی مون بهم می خوره ای بابا چه توقع ها از من دارین ؛ زن عمو با لحن خیلی بدی در حالیکه دهنش رو کج و کوله می کرد گفت : نه بابا ؟ من بیام زیر دست تو زندگی کنم که چی بشه ؟ کار شوهر تو بوده هرخرابکاری هم کرده خودش کرده ؛به ما چه ؛ مامان از جاش بلند شد و گفت : ببین حشمت این حرف رو نزن که همه بهت می خندن ؛ حسین سی سال کار کرد تا حالا همچین چیزا ندیده بودیم یک طلبکار در خونه ی منو بزنه ؛ اصلا من نمی فهمیدم کی میره و کی میاد و چیکار می کنه ؛ خودتون هم خوب می دونین که این کثافت کاری کار حسن آقاست خودشم باید تاوان بده به منم مربوط نیست پنبه ی فروش این خونه رو هم از گوش تون بکشین بیرون من همینقدر که این سه تا بچه ی یتیم رو به جایی ب
😍💖 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️ ادامه دارد....
بسم رب الصابرین -ششم تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟ بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه بابای بنده هیچی نگفت خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه مسئول هئیت پسرخاله منه طرح هر ده شب بهشون نشون دادم ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه نویسنده بانو.....ش وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود -سلام بابا خوبی؟ خسته نباشی بابا:سلام پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود -إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم بابا:چی بگم -من فدای پدر همیشه نگرانم بشم شب بخیر بابا:شب توام بخیر وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم بعد از یه ربع پیام فرستادم برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟ دستت دردنکنه فردا یه سر برو کارگاه مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه -سلام آقاوحیدممنونم شما خوبی؟ چشم وحید:اگه لباس ها ‌۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند -من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا وحید:میخورتت مگه بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم -باشه ممنون شب به خیر ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴 نویسنده بانو.....ش با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱 خاک توسرم نماز صبح نخوندم 😐😐👊 لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی صدام گرفتم تو سرم مامی مام مامانـ مـــــــــــــامان مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت -مامان جان بگو راحت باش مامان:کجا داری میری کله سحر؟ بیا یه چیزی بخور -مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم زنگ بزنم عظیمی 👊👊 بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت بقیه خودم برای بسته بندی ببرم مامان :قیافه شو چرا اینطوری میکنی قیافتو -منو این پسره باهم خیلی لجیم مامان :بیا با ماشین برو -باشه قربون مامی خوشچلم بلم فهلا شماره وحید گرفتم وحید ۲سال از من کوچکتر بود گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂 -الو سلام آقاوحید وحید:سلام خاله دختر 😂 -بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت وحید :مامان بزرگ ببخشید -حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه وحید:کدوم پسره 😳😳😳 -إه این عظیمی وحید:آهان باشه خداحافظ وای من به حد مرگ با این پسره لجم ی بار ما رفتیم جنوب این بود بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه آقا ببخشید خنگ 😡😡😡 رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده منم ک معمولا قاطی با جیغ گفتم آقای عظیمی تولدمنه عایا شما رفتی شمع تولد خریدی مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁 بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو سلاممممممم 😁😁 لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه _باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد -لیلی جون چناه دالما 🙈 لیلی جون:دختر بزرگ شو -لیلی جون چادرها آماده است لیلی جون:آره ورپریده همون موقع زنگ زدن آیفون برداشتم دیدم عظیمی -بله عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟ -بله خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا سلام نداد 😡😡😡 یه روزی من اینو میکشم رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید سوار ماشین شد رفت خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه من زودتر برسم با سرعت ۹۰ماشین میروندم آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍 نویسنده :بانو....ش چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد خدایا غلط کردم جوان مردم نمرده باشه 😱😱 بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم بعداز قطع مکالمه دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم احمق 😡😡😡 برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن خدایا من واقعا اینو میکشم بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم
صدایش در گوشم میپیچد:بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگی که تمام زمینش گل ودرخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:بده من بشورم زهرا جان.سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،مهدیه هم کنارم چند دقیقه بعد زینب به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم:مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم. زینب حرفش را میکند و میگوید:حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟! روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار. در ماشین را باز میکنم،سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد:سلام عزیزم کی میای؟ _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش! بلند سلام میدهم:سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد سرش را به سمت من برمیگرداند:سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم. _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: محمد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم. ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد. آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : ازدواج فامیلی رسمتونه؟ خانم سلیمانی:الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد. محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد. به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم اول اینکه:چادر سر نمیکنم دوم:قم نمیرم بسم الله الرحمن الرحیم راوی:همسر شهید حال و هوایش را دوست داشتم،زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که نمیتوان توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد. اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم. چندروزی گذشت، محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم. برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم، آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم" لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:باشه ایرادی نداره اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :بله. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ بسم الله الرحمن الرحیم چندروزی گذشت،عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: "آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش.. اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی چادر سرکردن خواهراش حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده" از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:جوونن دیگه دختر و پسر هردوشون برای شما هستن هرجور صلاح میدونید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ شب جعمه آمدند اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول من و محمد محرم هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود در آن سه روز یک الگوی کامل از زندگی را برایم توصیف کرد.
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذ‌اشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ .. با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت .. تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
🌷بسمـ رب العشاق 🌷 فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟ اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم فاطمه:تو چته حرف بزن بگو چته -بریم خونه فاطمه فاطمه پیشم باش همیشه فاطمه:آروم باش عزیزم آروم باش خب.. 🌷 بسم رب العشاق 🌷 فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم بالاخره شب شد من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم مداح هئیت محمد بود شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم کمک کنه اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود نشد با فاطمه حرف بزنم اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه 🌷بسم رب العشاق 🌷 صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود فاطمه:یسنا کجایی؟ -فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده خوشم میاد که نه عاشقشم حسم مال الان و دیروز نیست خیلی وقته فاطمه:خب - میخوام برم باش حرف بزنم یسنا:دیگه چی میفهمی حرفتو -من میرم حرف میزنم امشب یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره کلا هدفش سوریه است فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم اما تصمیم جدی بود من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم 🌷بسم رب العشاق 🌷 ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئیته تو مسجد پایگاه بود محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ پایگاه شهید همت بود به سمت پایگاه حرکت کردم دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه صداش کردم آقای ستوده برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت بله آجی -میخوام باهتون حرف بزنم محمد:بله چند لحظه صبرکنید به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم باصدای محمد از فکراومدم بیرون محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت چه لحظات سختی بود شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست منو رسوند خونه خودش رفت حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد نکنه،نکنه خراب کردم 🌷بسم رب العشاق 🌷 اونشب انقدر گریه کردم خودم و محمد فحش دادم بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد یااگه مجبوری روبرو میشدیم سریع اونجا رو ترک میکرد دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده اما من اصلا هیچ کاری نکردم به ضرب و زور مامان مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده اما برای من عید نمیشد بدون محمد کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال بالاخره وارد سال نو شدیم لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا دعاکردم محمد مال من بشه ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد خانواده محمد اینا بودن وا خاک عالم به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊 مسئول ثبت نام یه آقا بود -چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡 مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕 -ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡 مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡 مودب باشید 😡😡😡 -ببین جناب برادر خود دانی باید مارو ثبت نام کنی جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو بامسئولیت من ثبت نام کن بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷فروردین ساعت ۵صبح پیش امامزاده صالح باشید با لحن مسخره ای گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم بریم کله پاچه ای 😂😂 اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه ؟😂😂 اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم فامیلش کتابیه با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم بفهم چی میگین 😡😡😡 الله اکبر 😡😡😡 سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن ۷فروردین منتظرتون هستیم یاعلی -ههه ههه یاعلی 😂😂😂 اونروز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی البته این بار کیشم رفتم بالاخره ۶ فروردین شد سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم پیش هم نشستیم 😔😔 اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش 😁😁😁 بنده خدا یخ زد یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش 😫😫 پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن من شروع کردم به مسخره کردنشون که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره خم و راست میشید 😌😌 بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد تا بالاخره رسیدیم اهواز مارو بردن ........ مارو بردن یه مدرسه من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡😡😡😣😣 آقای حسینی : خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟ چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟ -جناب اخوی ببین من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم 😡😡😡 آقای حسینی : خواهرمن شما مهمون شهدا هستید به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن -شهید 😂😂😂😂 جدیدا اسم مرده شده شهید 😂😂😂 مسخره کردید خودتونو به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : از حرفاتون پشیمون میشید به زودی 😭😭 اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس 😞😞 بازم غرق گناه بودیم غافل از اینکه فردا چه خواهدشد اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ...... .. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم .. سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن .. زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه رقیه من میرم پایین کمک خواستی صدام کن .. باشه آجی ... با آرام بخشی بهم تزریق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم . با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم .. الو الو صدایی نیومد !! یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!! تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!! پس کی میای ؟؟ داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ... ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم .. نه .... !!!!! چی نه رقیه جان ؟!! بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت .. یه ساعت زودترم ، یه ساعت .. ‌من فدای آجی خانمم بشم .. باشه عزیزم .. گوشی رو گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط .. فقط خوبه روسری سرم بود مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟ خونه روگذاشتی سرت ! داداشم زنگ زد ... کف گیر از دست مامان افتاد.. گفت: خوب چی گفت؟ ان شاالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت .. که امیدمو نا امید نکردی .. بیشتر بچه های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد . رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره .. چشم الان میام .. حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود. جانباز و شیمیایی جنگ ، الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن.. استاد مهدویت منم هستن .. و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن .... البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود . خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معروفی کردما ... سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم .. حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه .. چه کاری استاد ؟!!!!! هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . . جلسه است چشم منوربه جمال مهدی زهرا (س) ان شاالله ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد .. به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ... صفحه اول ک باز کردم بابا تو ۳-۴سالگی بود دست کشیدم روی عکس .. بابا قرار مربی مهدویت بشم .. بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده .. مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد... تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش ... این عکس اوج حسرت منه بابا و مامان ... حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادر هم منو باردار بود .. تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود .. دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ... امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ... اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ... حسرت آغوش پدر . . . هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر ! بالاخره اون دو روز تموم شد. دو روز سخت و طاقت فرسا .. دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب و حسرت سیدجواد و ضعف و بی حالی من گذشت انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ، انقدر بی تاب بودم که همه رو نگران میکردم ... بالاخره امروز رسید ساعت ۷/۵ صبحه همه آماده ایم .. به سمت تهران راه افتادیم توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ... ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !! پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم که باز بی حال شدم ... راوی زینب زینب: وای خاک تو سرم سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد .. سیدجواد: هیس هیچی نیست فقط فشارش افتاده .. میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم .. تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم.. رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ... جواد رسید آب قند به رقیه دادیم خداروشکر حالش زود خوب شد ... رقیه خانم پاشو خواهر ببین پرواز حسین داداش نشسته پاشو عزیزم _رقیه : به هزار یک زحمت از جا پا شدم زینب دستمو تو دستش گرفت .. حسین بالای پله برقی ظاهر شد دستمو گذاشتم روی شیشه .. حسین بالاخره به جمع ما پوست قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره آغوشش باز کرد برای من حسین :بیا فدات بشم با دو به آغوشش پناه بردم -کجا بودی داداش ؟ حسین :فدات بشم حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت .. با بقیه روبوسی کرد .. به سمت ماشین حرکت کردیم مادر پیش آقا جواد جلو نشست منو زینب و حسینم پشت سرم گذاشتم رو شونه اش تا قزوین راحت خوابیدم ..
🇮🇷اردستانی🇮🇷: داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: تحت تعقیب وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به در ایران برام چیز تازه ای نبود ... . نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... . نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... . چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... . مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... . چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... . توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ..." .. داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: خدایا! نجاتم بده وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... . با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... . گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... . برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده .." داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: مرگ در اتاق بازجویی خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... . با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... . یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... . توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ... وحشتم چند برابر شد؛ اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... . روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... . آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... . من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... . با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... . چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ..." 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🇮🇷اردستانی🇮🇷: : سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ... - صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ... - هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ... - وایسا صبحانه بخور و برو ... - نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ... توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ... بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد .. سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ... اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... : چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو ؟ ... مثل لبو سرخ شدی .. اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... : احسان از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ... می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ... آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ... برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...