نوشته های ناهید:
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_دهم
#ناهید_گلکار
تنها چیزی که می تونستم در اون لحظه حدس بزنم این بود که خانم سلطانی داره روی توکا کار می کنه و ذهن بچه ی منو آشفته کرده ؛
ناراحت شدم واین اشکال رو در خودم دیدم که چرا باید به اون رو بدم تا توی زندگی من دخالت کنه ؛ در حالیکه مچ دست توکا رو می گرفتم گفتم : باشه بریم خونه ی مامانی ؛ممکنه شب دیر بیام نمیشه تو تنها بمونی ؛
گفت : نه بابا می خوام خونه بمونم تو رو خدا ؛
گفتم : بابا میشه یکم درکم کنی ؟ من امشب کار دارم ، خودت می دونی که داریم محوطه سازی سه تا برج رو انجام میدیم ؛ وسایلت رو بردار بریم در ضمن می خوام باهات حرف بزنم ؛
گفت : به خدا حوصله ی کسی رو ندارم تو برو خیالت هم راحت باشه؛
و دستشو از دستم کشید و با صدای بلندتر و حالت اعتراض ادامه داد ، من دیگه بچه نیستم که هی منو از این خونه به اون خونه بکشی ؛ خسته شدم ؛ سر و سامون ندارم ؛ خودتو بزار جای من خوشت میومد هر روز آواره ی خونه ی این و اون باشی ؟
یک روز خونه ی مامانی ؛یک روز عمه مژده ؛ یک روز خونه ی خاله فرانک ؛
گفتم : تو راست میگی عزیزم سپردم یک خانم موجه پیدا کنم که روزا بیاد هم کارامون رو بکنه و هم از تو مراقبت کنه ولی هنوز کسی رو پیدا نکردم ؛
چشم قول میدم به زودی این کارو بکنم و تو راحت باشی ؛ ولی الان با من راه بیا ؛
گفت : این قول رو ده بار دادی ولی هنوزم کاری نکردی ؛
یک فکری کردم و زیر لب گفتم خدا لعنتت کنه زن ببین چطور بچه ی منو هوایی کرده ؛
و بلند گفتم : ببینم تو راه حلی داری ؟ من چیکار باید بکنم که تو راضی بشی ؟ می خوای زن بگیرم و برات یک مامان بیارم ؟
گفت : بابا ؟ حالت خوبه ؟ من گفتم مامان می خوام ؟ نه اصلا نمی خوام تو با زن دیگه ای عروسی کنی ؛ منظورم این نبود ؛ تو رو خدا یک وقت این کارو نکنی می دونم که تو رو ازم می گیره ؛
گفتم : خب بابا جون منم همیشه همین فکر رو کردم نمی خوام تو اذیت بشی ؛ منم سر و سامون ندارم ولی ما دوتا که با هم خوشبخت بودیم بهم بگو تازگی چی عوض شده که این همه آشفته شدی ؟من می فهمم تو یک چیزیت هست و نمی خوای به من بگی ؛
ما که چیزی رو از هم پنهون نمی کردیم ؛
توکا یک مرتبه رفت توی فکر و ساکت شد ؛ حالت غم انگیزی به خودش گرفت که دلم براش سوخت و پرسیدم ؛ یک سئوال ازت می کنم راست بگو خانم سلطانی این روزا حرف های به خصوصی بهت می زنه ؟ چی بهت میگه ؟ ازت چی می پرسه ؛
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :مثلا چی ؟
گفتم : مثلا یک سئوال هایی مثل اینکه مادر نداری ناراحت نیستی ؟ یا دلت می خواد مامان داشته باشی ؟
گفت : نه به خدا خانم توی مدرسه اصلا با من جز درس حرف نمی زنه ؛ هیچوقت در مورد مامانم چیزی نگفته ؛ برای چی اینو می پرسین ؟
گفتم : نمی دونم آخه تو عوض شدی بهانه گیر شدی هر کاری می کنم خوشحال باشی بازم میام خونه و می ببینم داری گریه می کنی ؛ می دونی چقدر من ناراحت میشم تو همه ی امید من توی زندگی هستی وقتی داری غصه می خوری دنیای من خراب میشه ؛
گفت : بابا ؟ تو رو خدا اینطوری نگو ؛چیزی نشده من با یکی از بچه ها حرفم شد و بی خودی دعوا کردیم فقط همین بود ؛الان می ترسم که فردا خانم مدیر منو بخواد و بگه چرا دعوا کردین ؛
گفتم : باشه من به تو اعتماد دارم حرفت قبول ولی ناراحتی تو مال امروز نیست توکا راست بهم بگو بابا هر چی هست من حلش می کنم ؛
با بی حوصلگی گفت : وای بابا چقدر کشش میدی من گرسنه ام ناهار نداریم میشه پیتزا بخری ؟ گفتم : می خریم وقتی داریم میرم خونه ی مامانی بابا جونم خیلی دوست داره ؛
حالا میای بریم یا به زور ببرمت پدر سوخته ؟
گفت :همیشه تو برنده میشی ؛ باشه برای اینکه تو ناراحت نباشی قبول می کنم ؛
گفتم : ممنونم خانم محترم ؛ پس زود باش برو هر چی لازم داری بردار من شب دیر میام ؛ ببخشید که توی این حالت تنهات می زارم ؛
همینطور که با اوقاتی تلخ میرفت طرف اتاقش آروم گفت : تو کاری از دستت برای من بر نمیاد ؛
این حرفش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت با اینکه به روی خودم نیاوردم ولی هزار تا فکر به سرم زد که ممکنه توکا از چی این همه ناراحت شده باشه ؛
اون روز ذهنم در گیر آخرین جمله ای شد که توکا بهم گفته بود ؛ و بدون هیچ تردیدی فکر می کردم خانم سلطانی اونو هوایی کرده و توکا رو بین دو راهی گذاشته و تصمیم گرفتم خیلی جدی باهاش حرف بزنم ؛
توکا رو گذاشتم خونه ی مامان و سفارش کردم که حالش زیاد خوب نیست اگر بازم از مادرش پرسید همون هایی رو بهش بگین که من گفتم ،
تو رو خدا حواس تون رو جمع کنین الان توکا بیشتر از این اذیت نشه ؛
مامان گفت : ای خدا یک دیوونه یک سنگ رو میندازه توی چاه که صد تا عاقل نمی تونن در بیارن ؛ بابا یک بار برای همیشه این قائله رو ختم کن والله و بالله این بچه گناه داره ؛ خودتم داری زندگیت رو به باد میدی ؛ یک زن بگیر که مطمئن باشی با توکا کنار میاد ؛ اونو
نوشته های ناهید:
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دهم
#ناهید_گلکار
مامان و بابا هم درست مثل اینکه تو منگنه قرار گرفته بودن تو اتاق بست نشسته بودن ...
هیچ کدوم حرفی نمی زدن و اینطوری من بیشتر معذب میشدم ....
از اینکه می فهمیدم هر دوشون دل به این وصلت ندارن؛؛ ...
بابا که از وقتی فهمیده بود نطقش کور شده بود صورتش در هم بود و غم از سر تا پاش می ریخت ...و من که خیلی به اونا وابسته بودم دلم نمی خواست بر خلاف میلشون کاری بکنم ..
ولی گذشتن از قلیچ خان هم برای من کاری محال بود .....
مدتی بعد ندا اومد وگفت : آتا رضایت داده ، نیلوفر ؛ می خوان با مراسم از تو خواستگاری کنن باورت میشه ؟
آتا رضایت داده به خدا ..آنه لباس مخصوص پوشیده ..
مامان آرتا داره سینی درست می کنه ...
بیا ببین چه خبره ؟ دارن تدارک می ببین قلیچ خان دستور داده اگر تو جواب بدی شب دوتا گوسفند قربونی کنن و تو روستا پخش کنن ...
آی گوزل میگه تا حالا قلیچ خان رو اینطوری ندیده ...
بابا با عصبانیت گفت : قلیچ خان غلط کرده با هفت جد و آبادش که فکر کرده من قبول می کنم دخترم زن اون بشه ..
آتا کیه که رضایت بده این منم که اجازه نمیدم ..
عفت جمع کن همین شبی میریم من زیر بار نمیرم ...
گفتم بابا تو رو خدا چرا سر سختی می کنی .. بزار حرفشون رو بزنن بعد شما مخالفت کن ..
من دوست دارم اینجا زندگی کنم ...خواهش می کنم ..الان چیزی نگو بابا تو رو خدا التماس می کنم آروم باش ...
مامان گفت : راست میگه اونا می خوان خواستگاری کنن تو قبول نکن ..چیزی نمیشه که ....
گفت : نمی خوام رو در رو بشم ..بهتون میگم جمع کنین بریم ...
زود باشین اگر نیان خودم تنها میرم ...دیگه موندمون اینجا و سر سفره ی اونا نشستن برای ما جایزنیست ..
همین که گفتم شنیدین ؟ با همه ی شما هستم خدا رو شاهد می گیرم رو حرفم حرف بزنین بد می بینین ....
اما ندا گفت : بابا نمیشه که فقط به فکر نیلوفر باشی حساب آبروی منم بکن ...
مثل اینکه یادتون رفته من عروس این خانواده ام ..حالا نیلوفرم مثل من چه فرقی می کنه ؟
حال بابا طوری بود که منم ترسیدم تا اون موقع
هیچوقت اونقدر ناراحت ندیده بودمش ...که یکی زد به در؛؛
ندا که نزدیک بود درو باز کرد ..
مادر آرتا بود و پشت سرشم بایرام خان ...
اومدن تو ....و به دادمون رسیدن ...
مامان گفت : بفرمایید ..ما داشتیم وسایلمون رو جمع می کردیم تا زحمت رو کم کنیم ؛مثل اینکه رفیق نیمه راه شدیم ....
بایرام خان گفت : احمد آقا اجازه بده امشب یک دور همی داشته باشیم ..حتما تا حالا متوجه شدین که قلیچ خان می خواد از نیلوفر خانم خواستگاری کنه ..البته که نظر شما مهمه ؛؛ پدرش هستین و اختیار دار ..
فکر کنین اینجا خونه ی شماست بزارین طبق سنت ما این خواستگاری انجام بشه ...
بعد شما حق دارین نظرتون رو بگین ....بابا که همیشه زود قانع می شد نتونست رو حرف بایرام خان نه بگه ...
گفت : چشم تو مراسم شما حاضر میشم ولی امشب باید بریم ..
اگر شما هم میاین که بسم الله وگرنه ما میریم ....
در حالیکه از شدت استرس بدنم یخ کرده بود و رنگ به صورت نداشتم ..همراه بایرام خان و مادر آرتا که اونم عروس این خانواده می شد راه افتادیم ..
از در که اومدم بیرون قلیچ خان رو دیدم ...اومد جلو و به بابا و مامان سلام و احوال پرسی کرد ...
مامان برای اینکه حرفی زده باشه گفت : تبریک میگم اسب تون امروز برنده شد ..به ما هم خیلی خوش گذشت ... مبارک باشه ..
قلیچ خان که حالا برای دیدنش دلم پر می زد ..و به چیزی جز اون فکر نمی کردم نگاه یواشکی به من کرد و من یک لبخند بهش زدم ..و اون فورا صورتش رو با دو دست گرفت و تا نوک دماغش کشید ..وقتی از کنارش رد می شدم صدای نفس های اونو می شنیدم ...
بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل آماده کرده بودن ..
سماور کنار اتاق می جوشید و بوی چای دم کشیده میومد ..
دو تا سینی بزرگ پر بود از پیش کش های خانواده ی داماد ...کله قند و نان روغنی ..که بهش می گفتن قاتلاما و بشمه ..
روسری گلدار و چارقدهای زیبای ترکمن ...و پارچه ...
ما رو جای مخصوص نشوندن و بعد درست مثل اینکه اونا دارن میان خونه ی ما در زدن و آتا و آنه و برادر بزرگ و دوتا از خواهرا ؛؛؛ و پشت سرشون هم قلیچ خان وارد اتاق شدن ما همه بلند شدیم ..
سلام و احوال پرسی کردیم ....
از قیافه ی قلیچ خان نمی تونستم بفهمم چه حسی داره ..
ولی لرزش بدن منو همه می دیدن ...وروبروی هم نشستیم ...
قلیچ خان آخر از همه دو زانو نزدیک بایرام خان نشست سینه عقب داد و دستشو کرد تو شال کمرش ...آتا اول سوره ی حمد رو خوند و بعد دعا کرد..
دستهاشون رو به صورتشون کشیدن بعد همه امین گفتن ..
مامان و بابا هم همین کارو کردن ....
مادر آرتا چایی ریخت و به من گفت : نیلوفر جان شما تعارف کن ....
بعد آتا سینه ای صاف کرد و گفت : پدر و مادر اختیار دار دختر هستن ..
پسر ما دختر شما رو دیده و پسندیده ..من پ
نوشته های ناهید:
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_دهم
#ناهید_گلکار
و آنه که جای خودشو داشت از غصه مدتی مریض شد ..
جلوی چشمش کارگر خونه اش به اون فخر می فروخت ..و اوضاع بدتر شد وقتی آی جیک فورا حامله شد و آلا بای رو زایید ..
نمی دونم چی بگم آتا انگار بچه ی اولش بود مثل پسر بچه ها ذوق می کرد و آی جیک رو گذاشته بود رو سرشو حلوا حلوا می کرد ...
هر چی می خواست براش تهیه می کرد ..پول و طلا می داد ..و بد تر از اون این بود که با ما بد رفتاری می کرد ...
دیگه پسرا هر کدوم به هوایی از اینجا رفتن تا این وضع رو نبینن ..
تا آوا نامزد کرد و یکم حواسش از آی جیک پرت شد ..منم روزا باشگاه بودم و تو اصطبل کار می کردم و شب ها دیر وقت میرفتم خونه ..
یکشب که باز دیر رسیده بودم خیلی گرسنه ؛؛ آوا اومد و به من گفت : می خوام باهات حرف بزنم ..در مورد آی جیک یک چیزایی می دونم باید بهت بگم ..
پرسیدم : باز چی شده ؟
گفت : ..داره یک کارایی می کنه ..
گفتم : بزار یک چیزی بخورم بعد بیا تو اتاق من با هم مفصل حرف بزنیم ...
تو آشپز خونه سر پایی یکم غذا خوردم ....
ولی تقریبا می دونستم آوا می خواد چی بگه ...زن های ترکمن خیلی نجیب و آبرو دارن ..و اون کارایی می کردکه ما نمی پسندیدیم و اصلا ندیده بودیم ..
برامون عجیب و باور نکردنی بود ....
وقتی برگشتم تو اتاق مات موندم ..آی جیک رو دیدم که تو اتاق من منتظره ....
خودش پریشون بود و پا ؛پا می کرد ..می ترسید ....پرسیدم بابا کادن (زن بابا ) چی می خوای ؟...
اومد جلو و بدون حیا به من گفت : تو رو می خوام ..چرا به من نگاه نمی کنی ؟ نمی فهمی من چقدر دلم پیش توست ؟
گفتم : بسه دیگه صدات در نیاد ... من نشنیده می گیرم ..بیا برو بیرون ..
اومد جلو ی در رو به من ایستاد و خودشو به من نزدیک کرد و با التماس ازم می خواست که یکشب باهاش باشم فقط یکشب ...
در حالیکه آوا درو باز کرده بود شاهد قضیه بود و داشت تماشاش می کرد ...
از نگاه من که به آوا بود متوجه شد کسی پشت سرشه ..
برگشت و حالتش عوض شد و گفت : خجالت بکش من زن بابای توام ....
اینطوری خواست گناه رو گردن من بندازه ..و به آوا گفت : منو به زور آورد تو اتاقش ...
از نگاه آوا فهمید که فایده ای نداره ...ونتونست به حرفش ادامه بده ...
چون آوا گفت : خاک بر سرت کنن.... بری زیر گِل انشاالله ؛؛عوضی ؛ بی شعور .....
و اون فورا پا گذاشت به فرار ...
دوتا یی تا صبح فکر کردیم که چطوری به آتا و بقیه بگیم که آبرو ریزی نشه ...و اینم فهمیدیم که اون می خواست از من آتو بگیره و دهن منو و آوا رو ببنده ....
تصمیم گرفتیم جریان رو به آنه بگیم و با اون مشورت کنیم ...
آنه سری تکون داد و گفت : نگین ..حرف نزنین ....کسی که گوشش نمی شنوه هر طور شده حتی با لب خونی صدای آدم رو میشنوه ولی کسی که خودشو زده به کری رو نمی شه وادار به شنیدن کرد ...
آتا هم قبول نمی کنه چون نمی خواد همخوابگی با اونو که جای دختر کوچیک هست ازدست بده پس فایده نداره ..تا می تونین ازش دوری کنین ....
اجازه نمیدم چون می ترسم بد جوری پدرتون دل شما رو بشکنه .....
من دیگه شب ها هم خونه نمی رفتم ..
از هر چی زن بود بدم میومد ...فکر می کردم همه خیانت کار و فاسدن ..
می ترسم زنی بگیرم مثل اون از آب در بیاد ....
آتا برای من یک قهرمان بود ..
سواری رو اون به ما یاد داد ؛ مرد پر قدرتی بود که تو این منطقه رو حرفش حرف نمی زدن ....
همیشه دلم می خواست مثل اون باشم .....و حالا در میون یک برزخ گیر کرده بودم ..پدر من زنی داشت بی پروا که هر کار بدی از دستش بر میومد می کرد .... و اون نمی خواست اینو قبول کنه .
دیگه خونه نمی رفتم فقط تو مراسم و مهمونی ها و یا وقتی خواهر و برادر ها میومدن حاضر میشدم ..
ولی آوا دلش طاقت نمی آورد مدام با آی جیک دعواشون می شد ....
و اگر به گوش آتا می رسید آوا رو می زد ....
تا اونشب , اتفاقا چون آنه مریض بود خونه موندم ..
تازه خوابم برده بود که آنه اومد و بیدارم کرد و گفت :آوا حالش بده ..بقیه شو خودت می دونی طوری شد که نزدیک صبح یک طشت خون بالا آورد..
فریاد ها زد و ناله کرد ..
سم بسرعت اندام داخلی بدنش رو از بین برد چون با آزمایشی که ازش گرفتن و دکترا گفتن مقدار زیادی سم درخت خورده سم بدی که حتی بوش برای انسان خطرناک بوده ...
و اون بی رحمانه مقداری به خورد آوا داده بود ...
وقتی دکتر ازش پرسید چی خوردی ..
آوا گفت : ناهار خوردم و سر شب یک لیوان شیر تازه ...
همه تو خونه می دونستن که آوا وقتی شیر تازه میارن و می جوشونن ؛؛ سر شیر اونو جمع می کنه و یک لیوان از اون سر شیر می خوره و عاشق این کار بوده ....
اون روز از خواب بعد از ظهر که بیدار میشه میره و می ببینه یک لیوان از سر شیر براش آماده است فکر می کنه آنه این کارو کرده ...
فورا سر می کشه ..بعد دیگه نه کسی اون لیوان رو دید و نه معلوم شد چه کسی توش زهر ریخته ..
ولی مثل ب
نوشته های ناهید:
داستان_آوای_بیصدا 🌾
*#قسمت_دهم
#ناهید_گلکار
در حالیکه خیلی دلم می خواست با یکی درد دل کنم، با یک بزرگتر که بتونم بهش اعتماد داشته باشم، همون شب چندین بار رفتم و کنارش نشستم تا ازش بخوام اجازه بده یک بار تنها برم به دیدنش ولی خجالت کشیدم و حرفی نزدم.
کم کم شکمم بالا میومد و من اصلاً دوست نداشتم کنار مهران بخوابم سردی قلبم مانع می شد که عشقی رو که به اون داشتم رو نشون بدم و حس می کردم اونم داره ازم دور میشه چندین بار بهم تذکر داد که من آدم پر از احساسی هستم و دلم می خواد زنم اون محبت لازم رو بهم بده، از این حرفش می ترسیدم و در خفا گریه می کردم و از خدا می خواستم بهم قدرت فراموشی بده،
و بارها با خودم تصمیم گرفتم همین کارو بکنم ولی هر بار که به من دست می زد بی اختیار اون صحنه میومد جلوی چشمم و یک حالت بیزاری بهم دست می داد،
یک شب مهران شاد و سر حال اومد خونه و گفت: امشب می خوام جشن بگیرم بالاخره ماکان قبول کرد سهم منو از این خونه بخره و دیگه دست و بالم باز میشه و می تونم سریع خونه ی خودمون رو تموم کنم و تا بچه به دنیا میاد بریم اونجا سه تایی زندگی کنیم.
خوشحالی اون و اینکه می دیدم چقدر داره تلاش می کنه که منو راضی نگه داره باعث شد یکم یخم آب بشه و بعد از مدت ها با هم آشپزی کردیم و گفتیم و خندیدیم و موسیقی گذاشتیم و منو بغل کرد و دوتایی رقصیدیم،
آخه منم مثل همه ی آدما شادی رو دوست داشتم، و هر چند وجودم پر از غم بود بازم اون ته، ته دلم منتظر یک بهانه برای خوشحالی بودم،
حالا حس می کردم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم مهران رو دوست دارم، و برای نگه داشتن این عشق باید گذشت می کردم،
این بود که وقتی موقع خواب شد و منو از توی هال در آغوش کشید و برد روی تخت مقاومتی نکردم، حتی برای لحظاتی از خودم بیخود شدم، ولی به محض اینکه صورتش به صورتم نزدیک شد نمی دونم چرا اون فکر لعنتی دوباره اومد سراغم و یک مرتبه با دست زدم توی سینه اش و شروع کردم به گریه کردن.
مهران اولش نشست و عصبانی حرفی نزد لحاف رو برداشت و رفت تو هال، منم بدون صدا دراز کشیده بودم و می لرزیدم، ولی صدای بهم زدن در آشپزخونه اونم چندین بار پشت سر هم بهم فهموند که مهران خیلی عصبانیه.
بعد شروع کرد به شکستن وسایل خونه و صدای خشمی که سعی داشت به فریاد تبدیل نشه از گلوش در میومد حسابی منو به وحشت انداخته بود، شاید فکر می کرد میرم دنبالش و شایدم از سکوت من عاجز شده بود، و به حالی افتاده بود که دیگه قابل کنترل نبود،
من از جام بلند شدم و وسط اتاق ایستادم درمونده و بی پناه، یک مرتبه با همون خشم در اتاق رو باز کرد و فریاد زد بچه ام که به دنیا اومد طلاقت میدم، برو گمشو، هر بلایی سرت بیاد حقته،
حالا که منو دوست نداری چرا باید با من زندگی کنی؟ زور که نیست، ولی یادت باشه این تو بودی که خودتو ازم جدا کردی،
فردا ازم گله ای نداشته باشی که به قولم به تو عمل نکردم، دیگه تاب نیاوردم و شایدم از کلمه ی طلاق ترسیدم، با گریه گفتم: مهران؟ مهران چی داری میگی؟ خجالت بکش من این جدایی رو خواستم؟ تو که می دونی منم می دونم پس چرا می خوای وانمود کنی که اتفاقی نیفتاده و تقصیر منه؟
من دوستت دارم که نمی تونم بپذیرم، اگر نداشتم چرا این همه دارم خودخوری می کنم؟
اومد جلو با حرص مچ دستم رو گرفت و کشید و منو برد توی هال تا نزدیک تلفن و فریاد زد زنگ بزن.
ای بی دین زنگ بزن، از اون مادرِ بی همه چیزت بپرس، بپرس جریان چی بوده بازخواستش بکن، بپرس چرا شوهر منو بوسیدی؟ چرا خفه شدی و حرف نمی زنی؟
بهش بگو و تمومش کن این مسخره بازی رو، جونم رو به لبم رسوندی،
بعد بازوهامو گرفت و با شدت تکونم داد طوری که اصلاً یادش رفته بود که من حامله ام و با صدای وحشناکی فریاد زد، بگو از من چی دیدی؟ آوا بگو از من چی می خوای؟
دیوونه ام کردی، توی احمق چی دیدی که خون منو توی شیشه کردی؟ من بهت میگم، تو مادر هرزه و بی آبروت رو دیدی، نه منو، چون اون به زور منو بوسید،
چرا نمیری تلافی شو سر اون خالی کنی؟ بی شعور، نفهم، اون بود که منو صدا کرد توی اتاقش و یک مرتبه خودشو انداخت توی بغلم،
آره مادر تو یک همچین زنیه، اگر من به روت نمیارم اگر توی این مدت حتی یکبار به سرت نزدم که تو توی دامن چه زنی بزرگ شدی از آقایی من بود دلم برای ایرج می سوزه،
فکر می کنی به ذهنم نمی رسه که نکنه توام یک روز مثل اون بشی؟
و با همون عصبانیت هلم داد و با شدت خوردم زمین.
جیغ کشیدم از دردی که توی سینه ام بود و از دردی که یک مرتبه توی دلم پیچید، اون هوار می زد و من با صدای بلند گریه می کردم و با همون حال با یک دست آرنج دست دیگه ام رو که بشدت درد می کرد گرفتم و گفتم، دروغ میگی، من همه ی خونه رو گشتم تو مدت زیادی اونجا بودی
اگر من نمی دیدمت بازم می موندی، اینی که تو میگی یک لحظه بود و می شد باور کرد ولی از موقعی که بیدار شدم و تو نبودی خیل
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_دهم
#ناهید_گلکار
مادر منو یک جایی نزدیک دکترخانلری نشوند و زد روی شونه ی منو و گفت : الان بر می گردم عزیزم ؛
و بلند گفت : بچه ها ازش پذیرایی کنین ؛
همه دور تا دور نشسته بودن و به من نگاه می کردن ؛ نگاه هایی که با هم فرق داشت ولی یک نارضایتی در همه ی اون چشم ها می دیدم که یکسان بود و خوب می فهمیدم که تنها به اصرار یا دستور مادر همشون دارن اطاعت می کنن ؛ سکوت مجلس و اینکه کسی داوطلب نشد از من پذیرایی کنه اینو بهم نشون می داد که با صدای دکتر خانلری ازجام پریدم ؛پرسید : تو دقیقا چند سال داری ؟
گفتم : پونزده سالم تموم شده ؛
گفت : از مادرت چی می دونی ؟
گفتم : چیز زیادی یادم نیست همون حرفایی که از آقام شنیدم ؛
پرسید : مثلا ؟
احساس کردم دلم نمی خواد از زندگی که مادرم با آقام داشت حرف بزنم شاید می ترسیدم بیشتر تحقیرم کنن
گفتم : مثلا؟ نمی دونم ؛ حتما مادر براتون گفتن ؛ چرا می خواین من دوباره بگم ؟
گفت : چون فکر می کنم تو و پدرت همه چیز رو به مادرم نگفتین ؛ می خوام با ما رو راست باشی ؛
گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنین و چی رو می خواین بدونین ؟
خاله ایراندخت مداخله کرد و در حالیکه با سر و صورتش دکتر رو دعوت به سکوت می کرد گفت : داداش الان موقعش نیست بذارین امشب بگذره ؛و دوباره سکوت شد ؛
همینطور که کمی سرم پایین بود به یکی یکی اونا نگاه می کردم تا صورتشون رو به خاطر بسپرم ؛خواهر بزرگ مادرم ؛ ایراندخت سه تا بچه داشت دوتا پسر و یک دختر ؛
عابدین بیست و پنج ساله ازدواج کرده بود و دختر ریز نقشی کنارش بود و مدام با هم حرف می زدن ؛و عمید هجده سال داشت و یک دختر همسن و سال من به اسم سارا ؛
بچه ی دوم مادر دکتر خانلری بود که شهناز و جهانگیر بچه هاش بودن و خاله گیتی هم دوتا دختر داشت ؛
مینا که ما در شب عروسی اون برنامه اجرا کردیم و با داماد جوونی که هنوز ریش و سیبلش درست در نیومده بود دست توی دست نشسته بودن و یک دختر دیگه اش لیلا همسن و سال من بود ؛ اینطور که فهمیدم مامان من آخرین بچه ی مادر محسوب می شد ؛
با اینکه سعی داشتم خودمو سرگرم کنم اما با اون کت و دامن احساس بدی داشتم اصلا بهم نمیاد و زیر نگاه های اونا معذب شده بودم و مرتب با موهام ور میرفتم ؛
تا مادر بزرگ اومد و صدا زد سارا ؟ مینا ؟ زود باشین کمک کنین میز شام آماده بشه ؛
باجی دست تنهاست ؛
و خودش اومد نزدیک من نشست و با تندی گفت دست همه ی شما درد نکنه مگه نگفتم ازش پذیرایی کنین و در حالیکه به دکتر با غضب اشاره می کرد ادامه داد همش تقصیر توست ؛
دکتر با حرص روشو برگردوند و گفت : مادر زیاده روی نکنین ؛
شهناز فورا بلند شد و ظرف شیرینی رو گرفت جلوی منو و گفت: بفرمایید ببخشید یادم رفت ؛
گفتم : نه مرسی چیزی میل ندارم ؛ مادر میشه من برم خونه ی خودمون ؟
گفت : نه بابا تازه اومدی می خوایم شام بخوریم ؛
جهانگیر دو دستشو برد بالا و گفت من که نمی برمش باباش غیرتی میشه ؛ عمید بلند خندید و با تمسخر گفت : مادر منم معاف کنین حوصله ی سر و کله زدن با اینا رو ندارم ؛
مادر گفت : نه به موقع خودم می برمش همه ی شما بدونین رخساره از این به بعد نور چشم منه ؛نفس منه ؛ چه بخواین چه نخواین دیگه ولش نمی کنم ؛ حالا اگر می خواین نفس منو بگیرین به این کارتون ادامه بدین ؛
از اون لحظه هر کس کار خودشو می کرد با هم حرف می زدن و میرفتن و میومدن طوری که انگار من اصلا اونجا نیستم ؛
حتی موقع شام هم همینطور وانمود کردن ؛ توی بد دردسری افتاده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ؛ و تنها کاری که از دستم بر میومد سکوت بود ؛ چون علت این مخالفت ها رو درک نمی کردم ؛
از همه چیز اون خونه بیزار شدم از آدم هاش و از داشتن خاله و دایی ؛ و از بی رحمی که توی رفتارشون بود دل ساده ی من سخت گرفت ؛
و فقط به این فکر می کردم که برسم خونه و بغضی که توی گلوم گیر کرده بود رو رها کنم تا با اشک چشمم بتونم اون شب لعنتی روبه دست ی فراموشی بسپرم ؛
برای همین نتونستم چیزی بزارم دهنم ؛و فقط با غذا بازی کردم .
به محض اینکه از پشت میز بلند شدم با حالتی التماس آمیز گفتم : مادر من می خوام برم خونه مون خسته شدم ؛
مادر با لحن تندی گفت جهان ماشین رو بیار زود باش . خدا حافظی من هم تنها یک جمله بود که خطاب به همه ی اونا که هنوز منو ندیده می گرفتن ادا کردم ؛ خداحافظ ببخشید که مزاحم شدم و با سرعت از در رفتم بیرون ؛
دوباره جهان ماشین رو آورده بود جلوی عمارت ؛ من همینطور که میرفتم بطرف ماشین شنیدم که مادر بلند گفت هیچ کس جایی نره تا من برگردم و ببینم حرف حساب شما چیه ؟
آشفته بودم و نمی فهمیدم این کشمش برای چیه و من چه ضرری برای اونا دارم ؛
مادری دخترشو بعد از سالها مرده پیدا کرده و حالا یک شب بچه ی اونو به خونه اش دعوت کرده چرا باید این همه در مقابل من سر سختی نشون بدن و با من طور
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_دهم
#ناهید_گلکار
سه روز بعد
یک روز سرد زمستون وقتی از مدرسه برگشتم خونه احساس کردم بازم اوضاع عادی نیست در خونه ی ما و عمو هر دو باز بود ؛ و از خونه ی اونا سر و صدا می اومد ؛
مخصوصا صدای زن عمو رو که از همه بلند تر بود می تونستم تشخیص بدم و بفهمم که چه خبره ؛
هراسون در رو با شدت هل دادم ولی با یک نفر برخورد کرد ؛ و پسر سالارزاده رو دیدم در حالیکه آرنج دستشو گرفته بود از پشت در بیرون اومد ؛
نگاه غصبناکی بهش کردم ؛ دو تا پاسبان اومدن عمو رو بگیرن ؛ مامان و خانجون هم اونجا بودن ؛زن عمو به جای حرف زدن با سالارزاده داشت به خانجون و مامانم گله و شکایت می کرد که همینو می خواستین ؟
برازین شوهر من بره زندان روزگار به هیچ کس نمی زارم ؛
عمو کاملا خودشو باخته بود و فقط داشت التماس می کرد که نبرنش ؛
خب من تازگی ها از عموم دلخوشی نداشتم ولی دوستش داشتم و نمی خواستم یک خار توی پاش بره ؛ این بود که بشدت ناراحت شدم ؛
خانجون و مامان داشتن با سالار زاده حرف می زدن و من همینطور که دستم به چهار چوب در بود ایستادم و نگاه کردم ؛
ولی اینطور که پیدا بود پاسبان ها داشتن عمو رو می بردن وسالار زاده تغییر عقیده نمی داد و بی توجه به حال بقیه راه افتاد که از در بره بیرون ؛
از جام تکون نخورم و جلوش ایستادم وآروم گفتم: شما اینقدر نمی فهمی که ما هنوز عزا داریم ؟ عموی بدبخت من چیکار کرده مگه ؟ آدم که نکشته ؛
برادرش فوت کرده بود حتما نمی تونسته درست فکر کنه ؛حالا یکم کارش تمیز نبوده و مورد پسند آقا قرار نگرفته ؛ به این می ارزه که تو پاسبان برای ما بیاری ؟من بودم از خودم خجالت می کشیدم ؛
چرا بی خودی تن و جون زن و بچه ی مردم رو می لرزونین ؛ آخه خدا رو خوش میاد ؟
دستهاشو به علامت تعحب و ناچاری برد بالا و گفت , حالا بیا درستش کن بدهکارم شدیم ؛ خانم درِ مستراح رو کج گذاشتن ,می فهمین یعنی چی ؟
آخه این چه ربطی به عزا داری داره ؟ شما کجای دنیا دیدین که یک معمار همچین کاری بکنه ؟ چرا نمیاین بریم خودتون ببینین که فاتحه ی گچ کاری و کاشی کاری اون خونه خونده شده آدم رغبت نمی کنه بهش نگاه کنه ؛
باید همش خراب بشه از نو ساخته بشه هزینه اش رو کی باید بده ؟ما که قبلا پرداخت کردیم ؛شما به عموت بگو زیر بار خسارت بره والله به خدا ما هم بیکار نیستیم بیفتیم دنبال مردم که تن و جون زن و بچه هاشون رو بلرزونیم ؛
در حالیکه بشدت احساس می کردم ازش منتفرم گفتم : زیر بار میره ؛ ولش کنین ؛ یک طوری جور می کنیم مگه نه مامان ؟
مامان اومد جلو و گفت : راست میگه آقای سالارزاده یک کاریش می کنیم خواهش می کنم یک فرصت بدین ؛ بالا و پایین با هم کنار میایم لازم به این کارا نیست ما آدم های آبرو داری هستیم خوبیت نداره توی در و همسایه ؛ شما که خودتون گفتین شوهر منو می شناختین می دونین که چه آدم شریفی بود ؛ با آبروی ما بازی نکنین ,
عمو گفت : باشه خسارت میدم فقط الان ندارم یکم بهم زمان بدین جورش می کنم وگرنه اصلا نمی خوام شما رو اذیت کنم ؛
سالار زاده یکم فکر کرد و گفت : نمی دونم والله ؛ چه گرفتاری شدیم ؛
من باید با پدرم حرف بزنم ؛و خطاب به پاسبان ها گفت : الان رضایت می دم ولش کنن ولی فردا میام و میگم چقدر میشه دادین که دادین ؛ ندادین دیگه از من انتظاری نداشته باشین ؛
عمو گفت بازم که حرف خودت رو می زنی میگم یکم فرصت بدین تا جور کنیم همین فردا ندارم به خدا سر این کارا تا خِرخِره رفتم زیر بار قرض ولی پول شما رو میدم ؛
و اون با عصبانیت همراه دوتا پاسبان رفت به طرف یک ماشین بنز که خیلی شیک و براق بود از اون ماشین ها که آدم دلش می خواست وایسه و تماشا کنه ؛
مامان گفت پریماه بچه ها توی خونه تنهان تو برو منم الان میام ؛
و اون روز قرار شد مامان و خانجون و زن عمو هر کدوم یک مقدار از طلا هاشون رو بزارن وسط تا با پولش خسارت خونه ی سالارزاده رو بدن ؛ این در واقع فداکاری زن ها بود که اون زمان رایج بود ؛
اما اون اتفاق ضربه ی دیگه ای به روح و روان من زد ؛ داشتم فکر میکردم هر چی از فوت آقام میگذره زندگی بیشتر به ما سخت می گیره واین حس رو پیدا کرده بودم که ظلم بزرگی در حق آقاجونم شده ؛ و ما داریم تقاص مظلومیت اونو پس میدیم ؛
انگار باید این چیزا پیش میومد تا همه بدونن که چه کسی رو از دست دادن وتا بود قدرشو ندونستن ؛
حالا مامان بشدت نگران آینده بود و خیلی کم خرج می کرد و دیگه توی خونه ی ما از اون ریخت و پاش ها خبری نبود ؛
زنی که یک عمر خانمی کرده بود حالا از صبح تا شب کار می کرد و من می دیدم که اغلب از خستگی قبل از اینکه بره به اتاقش زیر کرسی خوابش می بره ؛
شب های بلند زمستون و یخ بندون های شدید اونسال خونه ی سرد ما رو سکوت وکورتر کرده بود . تقریبا همه سیاه رو از تنشون بیرون آورده بودن جز من ؛
وقتی اون همه دلم سیاه بود لباس
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_دهم
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامه_دارد...♥️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم
خخخخ 😁😁
عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود
بردیا:شلام عمه ژونی
میقایم بلیم پیس امام لضا
-😳😳😳😳سلام عشق عمه
بریم تو
بغلش کردم
سلام
سلام
هزارسیصد تا سلام
بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد
-هان
ن م نَ
بهار:مشهد
برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم
-وای یعنی میشه
بهار:آقا دعوتت کرده
-هورررا
هورررا 😍😍😍😍😍😍
نویسنده بانو....ش
#قسمت_دهم
#ازدواج_صوری
گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم
وحید:سلام آبجی بزرگه
-سلـام داداش کوچیکه
آقاوحید:دارم برای یه هفته میرم مشهد زیارت
وحید:دخترخاله شوخی نکن
-شوخی نمیکنم
حواستون ب هئیت باشه خانم ستوده (سارا)این یه هفته کارای منو میکنه
وحید:قشنگ هماهنگ مماهنگی هارو کردی زنگ زدیا
التماس دعا
خانم و فنقل مارو هم خیلی دعا کن
-محتاجم به دعا
خداحافظ
ولی خدا وکیلی خودمونیم چه یهویی دارم میرم مشهد
رفتم تو اتاقم انگشتر طلام دستم کردم
هروقت میخواستم جای غریبه برم انگشتر می اندازم
بالاخره تایم حرکت رسید
تو راه آهن مامان سفارش میکرد
منم مسخره بازی درمیاردم
-الان لاستیکای قطار پنچر میشه ووووووییییی😱😱
وای بنزینش تموم بشه پمپ بنزین هست سرراه 😁😁😱😱
وووووویییییی أه چقدردر 😱😱😱
مامان:پریا کم مسخره بازی دربیار😡
دودقیقه آدم باش👊😡
-سعی میکنم
تایم حرکتمون ۸ شب بود
بالا خره به سمت مشهد راه افتادیم
یه کوپه دربست مال ما بود
شروع کردیم ب تخمه خوردن
-وووووویییی بهار
بهار با ترس :خاک تو سرم چی شده -برام برو خواستگاری تخمه
من عاشقش شدم 😍
-خاک تو سرت آدمی نمیشی
ساعت نزدیکای ۹صبح بالاخره رسیدیم مشهد
من به هوای تو محتاجم امام رضا😍❤️
رفتیم هتل صبحونه خوردیم
حاضر شدیم برای زیارت
چفیه عربی برداشتم
گذاشتم تو کیفم
بعداز ۵-۶دقیقه رسیدیم حرم
-بهار از هم جدا بشیم
همه میدونستن اون پریای شر و شیطون وقتی میاد مشهد فقط ساکن دیار عشقه
رفتم یه قسمتی که تقریبا خلوت بود
چفیه انداختم سرم
اذن دخول خوندم
بعد زیارت نامه
اشکام باهم مسابقه داده بودن
هق هقم بلند شد
یا امام رضا لایق کن تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم
به سمت حرم حرکت کردم
ضریح طلایی غلغله بود
از دور سلام دادم
به جعمیت نزدم
گاهی دیده بودم تو همهمه ی جعمیت حجاب خواهران ناقص میشه
زیارت مستحبه
اما حجاب واجبه
به سمت زیرزمین راه افتادم با آرامش زیارت کردم
وروبه ضریح نشستم با آقا حرف زدم
نویسنده :بانو.....ش
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت.
دوست داشتم همراهش شوم
مهرش عجیب به دلم نشست
مهری که اساسش عشق به خدا بود
زندگی علوی -فاطمی 😍😍
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
روزها از پی میگذشت و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍
قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢
عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم 🚗
محمد که اومد زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم
با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘
محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود
نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه
تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم و سوار ماشین شدم
ب درب خونه عمم ک رسیدیم
خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید
محمد:بله چشم آجی
از ماشین ک پیدا شدم محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊
🙈
محمد:آذر کی سرش کردی؟😍
-اونجای آذر تورو غرق صحبت کرده بود 😊
محمد:ای بدجنس پس نقشه بود 😁
-خواستم غافگیرت کنم دیگه
اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️
صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_دهم
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ..
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
👈ادامه دارد...
#نوشته همسر و دخترشان
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷بسمـ رب العشاق 🌷
#قسمت_ششم
#حق_الناس
فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم
علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد
فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟
اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم
فاطمه:تو چته
حرف بزن
بگو چته
-بریم خونه فاطمه
فاطمه پیشم باش همیشه
فاطمه:آروم باش عزیزم
آروم باش خب..
🌷 بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_هفتم
#حق_الناس
فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه
فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم
بالاخره شب شد
من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم
مداح هئیت محمد بود
شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر
خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم
کمک کنه
اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک
برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود
نشد با فاطمه حرف بزنم
اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم
بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم
اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_هشتم
#حق_الناس
صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود
فاطمه:یسنا کجایی؟
-فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده
خوشم میاد که نه
عاشقشم
حسم مال الان و دیروز نیست
خیلی وقته
فاطمه:خب
- میخوام برم باش حرف بزنم
یسنا:دیگه چی
میفهمی حرفتو
-من میرم حرف میزنم امشب
یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی
محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره
کلا هدفش سوریه است
فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم
اما تصمیم جدی بود
من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم
باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_نهم
#حق_الناس
ساعت ۶-۷غروب بود
میدونستم محمد الان هئیته
تو مسجد پایگاه بود
محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ
پایگاه شهید همت بود
به سمت پایگاه حرکت کردم
دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه
صداش کردم آقای ستوده
برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت
بله آجی
-میخوام باهتون حرف بزنم
محمد:بله چند لحظه صبرکنید
به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت
استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن
چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم
باصدای محمد از فکراومدم بیرون
محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت
چه لحظات سختی بود
شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ
محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل
تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست
منو رسوند خونه خودش رفت
حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد
نکنه،نکنه خراب کردم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_دهم
#حق_الناس
اونشب انقدر گریه کردم
خودم و محمد فحش دادم
بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد
یااگه مجبوری روبرو میشدیم
سریع اونجا رو ترک میکرد
دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم
دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده
اما من اصلا هیچ کاری نکردم
به ضرب و زور مامان
مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده
اما برای من عید نمیشد بدون محمد
کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره
خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم
ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود
ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال
بالاخره وارد سال نو شدیم
لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا
دعاکردم محمد مال من بشه
ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد
خانواده محمد اینا بودن
وا خاک عالم به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
اروند رود راه افتادیم
یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی
جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن
خودشون میگفتن پل که روش راه میرید
شهید حسن باقری طراحی اصلیش بود
شهید هههه 😶😶
خودشون مسخره کردن
با خودم زمزمه کردم
ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت ،نه پوششت ،نه خانوادت مثل اینا نیست
چرا اومدی ؟😐😐😐
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم
تو نخلستان میدویدم
و گریه میکردم
انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد
یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
بلند شدم و شروع کردم به دویدن
به لب جاده خاکی که رسیدم
دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و ازبین برده
تا رسیدم لب جاده
کاروان رو دیدم
تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود
ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار
از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم
غافل از اینکه امشب چه خواهد شد
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶شهید گمنام میزبانمون هستن
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_یازدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود
تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج
مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن
دیدم میخاست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست
رسیدیم معراج
وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن
من دیگه اعصابم نمیشکه
پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم
یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد
محمدی: خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟
-من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه 😡😡😡
محمدی: خواهر من ببین دوروزه هر توهینی خاستی کردی
اما حق نداری ب شهدا توهین کنید
-شهید 😂😂
چهارتا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه ؟
محمدی: تورو به امام زمان بفهمید چی میگید😡😡😡😡
-برو بابا
تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :آقای محمدی 😭😭😭
آقای محمدی
زینب غش کرد
محمدی: یا امام حسین
خانم قنبری توروخدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون
بچه ها دورش حلقه زدن
آب میپاشیدن رو صورتش
وقتی به هوش اومد
متوجه شدم زینب متولد ۶۷هست سه ماه بعداز تولدش پدرش مفقودالاثر میشه
عجب آدمای بودن
رفتن مردن بدون فکر کردن ب زن و بچشون
#ادامه_دارد..
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei