eitaa logo
منهاج نور
155 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 توی اون دشت زیبا میرفتیم و بر می گشتیم ...تا من خسته شدم و یک جای سر سبز دهنه رو کشیدم و یودوش ایستاد .. اما قلیچ خان همینطور میرفت ...تا پشت سرشو نگاه کرد و به تاخت برگشت طرف من و کنار م ایستادو پرسید :چی شده ؟ گفتم : خسته شدم من مثل تو نمی تونم این همه مدت رو اسب دوام بیارم ...می خوام پیاده بشم .. گفت : خوب پیاده شو .. گفتم : حرفا می زنی ها ؛؛ چطوری پیاده بشم ؟ نمی تونم می ترسم اسب بره ... خندید و گفت : پس همون جا رو اسب بمون ... گفتم :اذیت نکن بلد نیستم ..قلیچ خان تو رو خدا بیا خسته شدم ... گفت : منو ببین توام همین کارو بکن ...و پیاده شد .. و دوباره سوار شد و پیاده شد ...من سعی کردم مثل اون رفتار کنم ولی نتونستم از جام تکون بخورم ...و به نظرم رسید سخت ترین قسمت سواری رو اسب همین پیاده و سوار شدنه ... اون قاه قاه به من می خندید ... و اونقدر قربون صدقه اش رفتم که اومد و کمک کرد پیاده بشم ولی شروع کرد به آموزش دادن من برای اینکه خودم به تنهایی از عهده ی این کار بر بیام .... بعد اومد جلو و گفت زود باش پای چپ تو رکاب اینجای زین رو بگیر و با یک ضرب خودتو بکش بالا در حالیکه پاتو برای روی زین نشستن باز می کنی ..... حالا به همین ترتیب پیاده میشی ...دستت روی زین خودتو روی اسب بلند می کنی و پای راست رو میاری می زاری زمین بعد پای چپ رو از رکاب در میاری ... و اونقدر تمرین کردیم تا یاد گرفتم .. شاید سی بار منو مجبور کرد این کارو بکنم .... دیگه داشتم از حال میرفتم روی زمین لای عفلها دراز کشیدم و اونم کنارم نشست ... علفهایی که تو صورتم بود با انگشت کنار زد و تو صورتم خم شد و گونه ی منو بوسید وگفت : تا حالا اینقدر از کارم لذت نبرده بودم ... گفتم منم تا حالا استادی به خوبی تو نداشتم ... چند تا از علفهای کنارش رو بی هدف کند و به دور دست نگاه کرد ... و آروم گفت : می دونی یکشب خواب این روز رو دیده بودم ... گفتم: قشنگ برام تعریف می کنی ؟ ... گفت : من داشتم با یک اسب تاخت میرفتم ... یک مرتبه بولوت رو دیدم که داره از دور میاد طرف من ..لخت بود زین و دهنه نداشت ... نزدیک شد ..مثل این بود که تو خواب فکر می کردم تو رو داره با خودش میاره ..ولی کسی نبود و از کنار من رد شد و رفت و تو افق نا پدید شد ... خیلی غصه می خوردم هر چی تاخت می زدم بهش نمی رسیدم ...که یک مرتبه تو رو دیدم ... داد زدم بولوت رو دیدی ؟ اما تو سوار یک اسب دیگه بودی ....و اصلا برات مهم نبود که اون رفته .. با هم راه افتادیم توی دشت ..منم یادم رفت ... وقتی بیدار شدم چند روز به این موضوع فکر کردم ..خدایش اون زمان خواب عجیبی بود ..... گفتم : پس شاید تقدیر این بوده ..و کسی این وسط گناهی نداره ....شاید جز این نباید می بوده ... خیلی چیزا دست ماست و خیلی چیزا هم جبر زندگی ... خلاصه مسیری جلوی ما آدماست که مجبوریم بریم ..مثل این که من اومدم اینجا .. مثل مردن بولوت ..و یا شاید نرفتنم به تهران ... ما سعی و تلاش خودمون رو می کنیم ولی با جبر نمی تونیم در بیفتیم ....دیگه از فکرش بیا بیرون ... می دونم سخته ..ولی از روزی که بولوت مرده تو یک جور دیگه ای شدی ..همش اضطراب داری ؛نگرانی ... گفت : می دونی چرا من خواب تو رو می دیدم ؟ چون حس ششم قوی و پر قدرتی دارم .. من خطر رو احساس می کنم ...موضوع بولوت نیست می ترسم به تو آسیب بزنه .... بلند شدم و نشستم و گفتم : قربونت برم میشه برام تعریف کنی ؟ گفت : پاشو بریم الان شب میشه ...طولانیه ....و خودش بلند شد و پرید رو اسب ...و منم برای اولین بار بدون کمک کسی سوار شدم و رفتیم بطرف اصطبل ... آلا بای دوید جلو و اسب ها رو گرفت و به ترکی گفت : شام آماده کنم ؟ قلیچ خان گفت : نه ما میریم خونه تو مراقب اسب ها باش صبح زود میام ...و به من گفت برم سویچ ماشین رو بیارم .... به محض اینکه با آلا بای تنها شدیم .. گفتم : داداشت خیلی برای بولوت ناراحته ..داره تحقیق می کنه ببینه کار کیه ..می دونم که سزای بدی در انتظارشه ..تو به کسی شک نداری ؟ گفت : نه ... گفتم ولی به نظرم باید داشته باشی چون تو مسئول اینجایی ..در ضمن یک چیزی بهت میگم به قلیچ خان نگو یکی داره گزارش کار ما رو می بره خونه .. پس حتما یک نفر بد خواه داریم ...تو برای من پیداش کن ...بفهمم کی این کارو می کنه ....هنوز منو نشناختن ... کاری می کنم از این منطقه که هیچی از گنبد بره ...روزگار بهش نمی زارم ...ولی به کمک تو نیاز دارم ... اینا رو می گفتم و تو کوک رفتار و تغییر حالت اون بودم ... دستپاچه شده بود و پشت سر هم می گفت به روی چشم ...بله حتما ..درست می فرمایید .... و شک منو به خودش بیشتر کرد ... از اونجا یکراست رفتیم فرود گاه و ساک منو گرفتیم و برگشتم خونه ..... روز بعد قلیچ خان تنها رفت .. همون سر صبح مامان زنگ زد و با صدایی که مثل جیغ بود گف
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 اونقدر قلبم تند می زد که نمی تونستم صدای اونا رو خوب بشنوم .. قلیچ خان فکر می کنم عمدا به فارسی حرف می زد و آی جیک ترکی ولی من شکسته بسته حرفای اونم می فهمیدم .... اول فکر کردم برم و خودمو نشون بدم تا قال قضیه کنده بشه ..ولی یک حس کنجکاوی بهم دست داد ه بود که بدونم اگر آی جیک فکر کنه قلیچ خان تنهاست ممکنه چیکار کنه؛؛ باعث شد همون جا بمونم ... این طوری بهتر می تونستم سر از جریان در بیارم ..... قلیچ خان داد زد ..چرا اومدی اینجا ؟ چی می خوای ؟ ... ای جیک گفت : اومدم ببینم چرا به من تهمت می زنی ..از بس حرف شنیدم خسته شدم ؟ اون همه عذابم دادین بس نبود دوباره شروع کردی ؟ قلیچ خان که معلوم بود عصبانیه ولی داره خودشو کنترل می کنه گفت : از اینجا برو من میام جلوی آتا و بقیه رو در رو حرف می زنیم تو همه چیز رو بگو منم میگم .. می تونم ثابت کنم دلیل دارم اما به تو نمیگم ..حالا برو وگرنه بی آبروت می کنم می دونی که آتا زنده نمی زارتت ... گفت : نزاره ..بمیرم بهتره از این تهمت هاییه که شما ها به من می زنین ..من از هیچی نمی ترسم ... قلیچ خان گفت : نمی ترسی که این موقع شب بلند شدی اومدی ...اقلا از خدا بترس ... گفت : کاری نکردم که بترسم ..دوست داشتن گناه نیست ... گفت : آی جیک خانم از اینجا برو لطفا ..اگر می خوای ثابت کنی من راهشو گفتم ...برو دیگه ... گفت : وای ...وای دَدَم ..چی میگی تو ؟ میگم به من تهمت نزن می فهمی ؟تو می خوای با آتا روبرو کنی ؟ چرا باید من زن تو رو مسموم کنم ؟ چرا تو ی خونه ی خواهرت جنجال راه انداختی ؟ همه به من نگاه می کردن .. حق ندارم ناراحت بشم ؟ ...من نباید از خودم دفاع کنم ؟ برم به کی بگم ؟.. به اون مادر زبون نفهمت ؟ که یقین داره کار من بوده ؟ من کجا بودم که اسب تو رو زهر بدم ؟ خدا رو خوش میاد؟ ..تو مسلمونی ؟ نماز می خونی ..من نکردم ؟ ... قلیچ خان گفت : این وقت شب با کی اومدی اینجا ؟ گفت : با ماشین آغا بهادر ..اومدم همینو بهت بگم تو باید بدونی من بد تو رو نمی خوام .... قلیچ خان گفت : خیلی خوب گفتی ؛؛حالا برو ... آی جیک تا دم در رفت ولی پشیمون شد و برگشت وبا لحن آروم و دلبرانه گفت : قلیچ خان؟ ... خودت می دونی که من ..من .. خاطر تو رو همیشه می خواستم باور کن اسب تو رو نمی کشم ... با من مهربون باش خیلی عذاب کشیدم ..به خاطر تو ..این همه سال تحمل کردم توام کینه ها رو فراموش کن ... من و تو هر دو قربونی سنت ها شدیم ..به زبون نیاوردی ولی می دونم چرا این همه سال زن نگرفتی .. می دونم تو دلت منو بی گناه می دونی .. پس دست از این لجاجت چندین ساله بر دار .. قلیچ خان ..گفت : تو همینطور تو خیالات چندین ساله ی خودت بمون ...چه وقت گفتم به خاطر تو زن نمی گیرم ؟ چرا این کارو بکنم؟تو زن پدر منی ...تو شرف منو می شناسی منم تو رو میشناسم کار بدی نبوده که از وقتی پاتو تو زندگی آتا گذاشتی نکرده باشی ... گفت : کدوم کار ؟هان کدوم کار ؟ جوونیم رو به پای آتا ریختم ... گفت : همین کار حالات ...چرا این حرفا رو بعد از این همه سال به من می زنی ؟ تو دیگه از هیچ کاری پروا نداری ..... مادرِ برادر و خواهرای منی خجالت بکش حیا کن هفت تا بچه داری بیست و دوساله زن پدر منی برای چی این وقت شب اومدی اینجا ؟ از کجا می دونستی که من تنهام ؟ اگر بهادر بره جار بزنه چی ؟ تو دیگه حرفی داری بزنی ؟ شروع کرد به گریه کردن و گفت : من بیچارم ..بدبختم ..جز تو امیدی ندارم توام که اینقدر با من نامهربون بودی .. ولی نتونستم فراموشت کنم ...قلیچ خان من هنوز جوونم آتا هشتاد و هفت سال داره ..... قلیچ خان داد زد ..به من چه ؟ زن ؛؛ به من چه مربوط .. من گفتم بیای تو خونه ی ما ؟من گفتم زن آتا بشی ؟ کسی زورت کرد ؟ خودت نخواستی ؟ من چرا باید به تو رحم کنم ؟ چیکارم این وسط ؟ برو ...تو رو شناختم ؛؛ از حد گذروندی ... زن ترکمن به پاکیزگی شهرت داره و تو قانون شکن بودی ... گفت : من پدر تو رو نمی خواستم به زور منو به اون دادن .. قلیچ خان گفت : ندیدم مخالفت کنی ..وقتی پول می گیری وقتی برای پدر و مادرت و خواهر برادرات می فرستی آتا خوبه .. وقتی طلا و جواهر می خری آتا خوبه ...پس تاوانش رو باید بدی هر چیزی آسون به دست نمیاد ..الان از من چی می خوای ؟ ... گفت : تو به من تهمت زدی که بولوت رو کشتم ..چیزی نگفتم ..حالا همه پچ پچ می کنن که می خواستم اون تحفه ؛؛ زن تو رو مسموم کنم ... پس تو می خوای توجه منو جلب کنی ..جز این چی می تونه باشه ... قلیچ خان فریادی از ته دلش کشید ..که من باورم نمی شد این قلیچ خان باشه ... و در حالیکه از عصبانیت زبونش تو دهنش نمی چرخید گفت : چی داری میگی ..از اینجا برو خیلی احمقی ,, کثیفی .. دوست نداشتم حتی زن پدرم باشی ...که اون وقت تو صورتت تف مینداختم .. ولی افسوس مادر آلا بای و آقچ
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 و آنه که جای خودشو داشت از غصه مدتی مریض شد .. جلوی چشمش کارگر خونه اش به اون فخر می فروخت ..و اوضاع بدتر شد وقتی آی جیک فورا حامله شد و آلا بای رو زایید .. نمی دونم چی بگم آتا انگار بچه ی اولش بود مثل پسر بچه ها ذوق می کرد و آی جیک رو گذاشته بود رو سرشو حلوا حلوا می کرد ... هر چی می خواست براش تهیه می کرد ..پول و طلا می داد ..و بد تر از اون این بود که با ما بد رفتاری می کرد ... دیگه پسرا هر کدوم به هوایی از اینجا رفتن تا این وضع رو نبینن .. تا آوا نامزد کرد و یکم حواسش از آی جیک پرت شد ..منم روزا باشگاه بودم و تو اصطبل کار می کردم و شب ها دیر وقت میرفتم خونه .. یکشب که باز دیر رسیده بودم خیلی گرسنه ؛؛ آوا اومد و به من گفت : می خوام باهات حرف بزنم ..در مورد آی جیک یک چیزایی می دونم باید بهت بگم .. پرسیدم : باز چی شده ؟ گفت : ..داره یک کارایی می کنه .. گفتم : بزار یک چیزی بخورم بعد بیا تو اتاق من با هم مفصل حرف بزنیم ... تو آشپز خونه سر پایی یکم غذا خوردم .... ولی تقریبا می دونستم آوا می خواد چی بگه ...زن های ترکمن خیلی نجیب و آبرو دارن ..و اون کارایی می کردکه ما نمی پسندیدیم و اصلا ندیده بودیم .. برامون عجیب و باور نکردنی بود .... وقتی برگشتم تو اتاق مات موندم ..آی جیک رو دیدم که تو اتاق من منتظره .... خودش پریشون بود و پا ؛پا می کرد ..می ترسید ....پرسیدم بابا کادن (زن بابا ) چی می خوای ؟... اومد جلو و بدون حیا به من گفت : تو رو می خوام ..چرا به من نگاه نمی کنی ؟ نمی فهمی من چقدر دلم پیش توست ؟ گفتم : بسه دیگه صدات در نیاد ... من نشنیده می گیرم ..بیا برو بیرون .. اومد جلو ی در رو به من ایستاد و خودشو به من نزدیک کرد و با التماس ازم می خواست که یکشب باهاش باشم فقط یکشب ... در حالیکه آوا درو باز کرده بود شاهد قضیه بود و داشت تماشاش می کرد ... از نگاه من که به آوا بود متوجه شد کسی پشت سرشه .. برگشت و حالتش عوض شد و گفت : خجالت بکش من زن بابای توام .... اینطوری خواست گناه رو گردن من بندازه ..و به آوا گفت : منو به زور آورد تو اتاقش ... از نگاه آوا فهمید که فایده ای نداره ...ونتونست به حرفش ادامه بده ... چون آوا گفت : خاک بر سرت کنن.... بری زیر گِل انشاالله ؛؛عوضی ؛ بی شعور ..... و اون فورا پا گذاشت به فرار ... دوتا یی تا صبح فکر کردیم که چطوری به آتا و بقیه بگیم که آبرو ریزی نشه ...و اینم فهمیدیم که اون می خواست از من آتو بگیره و دهن منو و آوا رو ببنده .... تصمیم گرفتیم جریان رو به آنه بگیم و با اون مشورت کنیم ... آنه سری تکون داد و گفت : نگین ..حرف نزنین ....کسی که گوشش نمی شنوه هر طور شده حتی با لب خونی صدای آدم رو میشنوه ولی کسی که خودشو زده به کری رو نمی شه وادار به شنیدن کرد ... آتا هم قبول نمی کنه چون نمی خواد همخوابگی با اونو که جای دختر کوچیک هست ازدست بده پس فایده نداره ..تا می تونین ازش دوری کنین .... اجازه نمیدم چون می ترسم بد جوری پدرتون دل شما رو بشکنه ..... من دیگه شب ها هم خونه نمی رفتم .. از هر چی زن بود بدم میومد ...فکر می کردم همه خیانت کار و فاسدن .. می ترسم زنی بگیرم مثل اون از آب در بیاد .... آتا برای من یک قهرمان بود .. سواری رو اون به ما یاد داد ؛ مرد پر قدرتی بود که تو این منطقه رو حرفش حرف نمی زدن .... همیشه دلم می خواست مثل اون باشم .....و حالا در میون یک برزخ گیر کرده بودم ..پدر من زنی داشت بی پروا که هر کار بدی از دستش بر میومد می کرد .... و اون نمی خواست اینو قبول کنه . دیگه خونه نمی رفتم فقط تو مراسم و مهمونی ها و یا وقتی خواهر و برادر ها میومدن حاضر میشدم .. ولی آوا دلش طاقت نمی آورد مدام با آی جیک دعواشون می شد .... و اگر به گوش آتا می رسید آوا رو می زد .... تا اونشب , اتفاقا چون آنه مریض بود خونه موندم .. تازه خوابم برده بود که آنه اومد و بیدارم کرد و گفت :آوا حالش بده ..بقیه شو خودت می دونی طوری شد که نزدیک صبح یک طشت خون بالا آورد.. فریاد ها زد و ناله کرد .. سم بسرعت اندام داخلی بدنش رو از بین برد چون با آزمایشی که ازش گرفتن و دکترا گفتن مقدار زیادی سم درخت خورده سم بدی که حتی بوش برای انسان خطرناک بوده ... و اون بی رحمانه مقداری به خورد آوا داده بود ... وقتی دکتر ازش پرسید چی خوردی .. آوا گفت : ناهار خوردم و سر شب یک لیوان شیر تازه ... همه تو خونه می دونستن که آوا وقتی شیر تازه میارن و می جوشونن ؛؛ سر شیر اونو جمع می کنه و یک لیوان از اون سر شیر می خوره و عاشق این کار بوده .... اون روز از خواب بعد از ظهر که بیدار میشه میره و می ببینه یک لیوان از سر شیر براش آماده است فکر می کنه آنه این کارو کرده ... فورا سر می کشه ..بعد دیگه نه کسی اون لیوان رو دید و نه معلوم شد چه کسی توش زهر ریخته .. ولی مثل ب
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 و خودمم نمی دونستم چرا از اون زن می ترسم ..دوباره تشویش اون شبی رو گرفته بودم که آی جیک به قلیچ خان ابراز علاقه می کرد .. خیلی برام سخت بود که با اون روبرو بشم ولی چاره ای نداشتم و نباید به روی خودم میاوردم .. فقط آرزو می کردم دو تا بال داشتم و از اونجا پر می کشیدم و میرفتم .... قلیچ خان بدون هیچ ملاحظه ای راهشو کج کرد و رفت و اونو نادیده گرفت .. من موندم و صورت خندان آی جیک که داشت با اشتیاق به طرفم میومد ... با سه تا دختر جوون که همه به شدت آرایش داشتن و لباس های خوبی تنشون بود .... از همون دور دستش رو بلند کرد و گفت : سلام .نیلوفر جان ...و من که راه فراری نداشتم ..با یک خنده ی زورکی .. گفتم : سلام ..خوبین ؟ اومد جلو و به دخترایی که همراهش بودن گفت : اینم عروس خوشگل ما نیلوفر خانم ..که تعریفش رو براتون کردم ... طفلک از تهران کوبیده اومده اینجا شوهر کرده ..عروس ما شده .... من با همه ی اونا دست دادم و احوال پرسی کردم .. و گفتم : ببخشید چرا من طفلک هستم ؟ من با قلیچ خان ازدواج کردم این یعنی اصلا طفلک نیستم ... گفت : آره ولی تو دختر تهرانی اومدی اینجا اسب تیمار می کنی ؛؛خنده داره واقعا دلم برات می سوزه ... گفتم : نمی دونم شاید دل شما از جای دیگه ای می سوزه ..ولی من خوشبختم شما دلت برای من نسوزه لطفا .. اصلا من باید برم یکم کار دارم ... گفت : کجا ؟ ما اومدیم تو رو ببینیم تبریک بگیم برنده شدین ...بریم یک جا بشینیم حرف بزنیم می خوام با دوست های من آشنا بشی ... گفتم : خیلی ممنون ....اما اگر اجازه بدین یک وقت دیگه با دوست های شما میشم و حرف می زنیم ولی الان متاسفانه نمیشه کار دارم ... گفت : شنیدم قلیچ خان اینجا یک اتاق داره .. من تا حالا ندیدم میشه ما رو ببرین اسب ها رو هم به دوست هام نشون بدم ؟ با خودم گفتم: این پر رو تر از اونی هست که جلوش در نیام .. منو نشناخته ... حالت تعجب به خودم گرفتم و گفتم : ای وای چی دارین میگن شوخی کردین ؟ آی جیک خانم شما مثل اینکه فراموش کردین همین چند وقت پیش اومده بودین اینجا تو اتاق قلیچ خان باهاش تنهایی حرف زدین یادتون نیست ؟ شما خوب اونجا رو بلدین گفت : نه ؛ نه ؛ من پامو تا حالا اونجا نذاشتم ..کی گفته؟ همه می دونن من از بوی اصطبل بدم میاد ..حساسیت دارم ... تازه اصطبل بوی بدی میده من هیچوقت نیومدم اینجا .... گفتم: اگر نیومدین از کجا می دونین بوی بدی میده ؟ نمی دونم چرا حاشا می کنین ؛؛؛ به هر حال ببخشید من کار دارم باید برم ... شما برو خونه نکنه آتا دلواپس بشن بوی اینجا هم ناراحتون نکنه خدای نکرده و بلند خندیدم و ادامه دادم همین که پولاشو خرج کنین کافیه ....... انشاالله یک روز دیگه ؛؛؛خودتون که راه رو بلدین بیان؛؛ فقط روزی باشه که منم باشم ... و دیگه صبر نکردم عکس العملشو ببینم ...و رو گردوندم و با سرعت رفتم که قلیچ خان رو پیدا کنم ... مسابقه تموم شده بود ولی محوطه پر از جمعیت بود و نمی دونستم کجا رفته .... اون حالا چرا منو با اون زن تنها گذاشته بود نمی فهمیدم ...ولی یک حس عجیبی داشتم ... آی جیک به نظرم خار و حقیر اومد ...چقدر اونو بزرگ و ترسناک جلوه داده بودن و من ازش می ترسیدم که حتی گاهی شب ها کابوس اونو می دیدم .. ولی اون روز جلوی خودم یک زن بیچاره و در مونده دیدم که می خواد به هر ترتیبی شده خودشو مطرح کنه .. ولی هیچوقت نه راهشو بلد بوده نه کسی بهش یاد داده ...همین طور فکر می کردم و راه میرفتم ... رسیدم به جایگاه اسب ولی قلیچ نبود و گروه ما همه رفته بودن .. یکم خسته بودم و انرژی که از بردن مسابقه داشتم رو آی جیک گرفته بود .... یواش راه افتادم طرف اصطبل ..بازتوی راه فکر می کردم ....به اون زنی که اصلا قابل فکر کردن نبود ... و دنبال دلیلی برای کاراش می گشتم ...؛؛ چرا با چند تا دختر جوون اومده بود به دیدن ما؟ چه نقشه ای کشیده بود که می خواست من اونا رو ببرم به اتاق قلیچ خان ؟ ولی هر چی فکر می کردم می دیدم برام دیگه اهمیتی نداره ..... یادم افتاد که وقتی کوچک بودم و با خواهر و برادرم سر و صدا می کردیم و یا موقع خواب بود و نمی خوابیدیم .. خانم جان با صدای بلند فریاد می زد ؛؛گدا لاله بیا ؛؛..بیا ببرش ..این صدا تن ما رو به لرزه میداخت ..و چنان تو دل ما وحشت ایجاد می کرد که دیگه نمی تونستیم نفس بکشیم .. و گاهی با همون ترس می خوابیدیم ...خواب های بدی می دیدیم ....بدون اینکه مفهموم این کلمه رو بدونیم ؛؛ می ترسیدیم ... حتی وقتی بزرگ شدیم یک بار به شوخی خانم جان اینو گفت و منو حامد و ندا هر سه رنگ از رومون پرید ... مامان تازه اونجا متوجه شد و خندید و گفت : چی شده شما ها هنوز از گدا لاله می ترسین ؟ گدایِ لال مگه ترس داره ؟ انگار دریچه ای تازه جلوی چشم من باز شد و تا چند روز بهش فکر می کردم ...به اینکه ما حتی به مفهوم
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 من دست قلیچ خان رو گرفتم و گفتم زود بریم ..زود باش .. و به ای جیک یک سلام کردم در حالیکه دست قلیچ خان رو ول نمی کردم گفتم : ببخشید نتونستیم شما رو هم خوب ببینیم .....و با عجله رفتم بطرف ماشین .... قلیچ خان تا نشست پشت ماشین دو تا سرفه کرد و با یکم مکث ...نگاهی به من انداخت و با شیطنت گفت : پس خودت فهمیدی چیکار کردی ؟ من فکر کردم غیر عمد بوده ... گفتم ..برو تا صدای شلاق آتا رو نشنویم ... معلومه که عمدا کردم ... آی جیک چند تا دختر تر گل و ور گل برداشته آورده به تو ؛؛ یعنی عشق من نشون بده ..توقع داری منم ساکت تماشا کنم ؟..کور خونده ... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : پس اینکه دلم برای آنه تنگ شده بود و چرا ما نباید بریم اونجا و ...همه بی خودی بود برای آی جیک نقشه کشیده بودی ؟ ... گفتم : برای آی جیک نقشه نکشیده بودم واقعا می خواستم آنه رو ببینم اگر آی جیک زود تر اومده بود خونه ؛حرفی نمی زدم ... ولی اگر باز فرصت دستم بیاد دریغ نمی کنم ..,, دیگه ساکت نمی مونم ... گفت : نه تو دخالت نکن ..از این جور زن ها باید ترسید یک وقت یک کار احمقانه می کنه و بلایی سرت میاد ؛؛من تحملشو ندارم .. بزارش به عهده ی من ... گفتم : قلیچ خان به نظر من این جور زن ها رو باید نشوند سر جاشون ..از بس فکر آبرو تون رو کردین خرشو دراز بسته ..اگر تو می تونی تحمل کنی من نمی تونم .. آتا به من شک نمی کنه بزار دستشو رو کنم ... گفت : تو میگی امشب آتا باهاش چیکار می کنه ... وای گلین اگر بفهمه تو بهش چیزی گفتی،، من اونو میشناسم آروم نمی مونه ... اونشب تا خونه با هم در این مورد حرف زدیم و قلیچ خان سعی داشت منو قانع کنه که کاری به کار آی جیک نداشته باشم ... ولی من قبول نداشتم و فکر می کردم یکی باید جلوی این زن در بیاد ... و دلم می خواست به خاطر همه ی کارایی که با آنه و آوا مخصوصا با قلیچ خان کرده اونو رو سر جاش بنشونم ...و تازه یک راه جدید به فکرم رسیده بود واونم وارد شدن به قلب آتا بود ...و من تازه اینو فهمیدم ... تا وارد خونه شدیم فرخنده به ترکی گفت : مادرتون از صبح ده بار زنگ زده ... گفتم : وای حتما نگران شده ...مرسی الان زنگ می زنم ... قلیچ خان گفت: صبر کن ببینم ..تو واقعا ترکی یاد گرفتی فهمیدی اون چی گفت ؟ امشب دیدم با آنه هم حرف می زنی ... گفتم : مگه میشه من زبون قلیچ خان رو یاد نگیریم؟ .. خیلی سختم بود ولی دیگه الان می تونم بفهمم چی میگین ..همه رو نه ولی از کلماتی که بلدم؛؛ یک طوری جفت و جورش می کنم ...و رفتم سراغ تلفن و به مامان زنگ زدم ... باز تا گوشی رو برداشت ازمن گله می کرد که چرا اون روز باهاش تماس نگرفتم ..و بعدم گفت می خواستم زود تر بهت خبر بدم که پانزدهم شهریور عقد کنون حامد و سوگل هست و تو زود تر بیا تا با هم کاراشو بکنیم ... گفتم خوبه اون موقع قلیچ خان هم کارش کمتر میشه و با هم میایم .... بعد گوشی رو داد به حامد و با اون حرف زدم و قول دادم تو عروسی اون باشم .. روز بعد قلیچ خان تنها رفت سر کار و من برای اینکه هدیه ای برای آتا بخرم با فرخنده رفتیم بازار ... خیلی جا ها رو گشتیم و چیزی به نظرم نمی رسید که توجه آتا رو جلب کنه .. دلم می خواست هدیه منو دوست داشته باشه .. یک دست لباس برای آنه خریدم ..چند تا گیره سر برای دخترا و یک دست لباس برای پسر کوچک آتا ... بالاخره چشمم افتاد به یک عصای خیلی قشنگ و شیک با دسته ای از سر اسب ؛؛ فروشنده می گفت چوب آبنوسه و خیلی هم گرون بود ... اونا رو کادو کردم ..و غروب وقتی قلیچ خان از خواب بیدار شد گفتم : یک چیزی ازت می خوام نه نگو ... نشست رو پشتی و گفت : نه؛ نمیشه .. فرخنده چایی بیار ... گفتم: تو که نمی دونی من چی می خوام برای چی میگی نه ؟ گفت : از لحنت پیداس که چیزی که نباید بخوای می خوای ..و من حدس می زنم ..نه عزیز من؛؛ نمیشه ..ما خونه ی آتا نمیریم ... می خوام ببرمت جا های دیدنی گنبد رو نشونت بدم ... گفتم : وقت زیاده خواهش می کنم ..می خوام ببینم دیشب چه اتفاقی افتاده و یکم دیگه چشم آتا رو روی حقیقت باز کنم ... اینطوری دل آنه هم خنک میشه ... سکوت کرد و اخمشو کشید تو هم و یکم از چای شو ریخت تو نعلبکی سر کشید .. این طور مواقع منم دیگه حرفی نمی زدم ... ولی اخم کردم ...و کنارش نشستم ... بالاخره به حرف اومد و گفت : ببین من از بازی های زنونه خوشم نمیاد ..این کارا برای مرد مناسب نیست ..تو دیگه منو می شناسی .... من حتی اجازه ندادم آنه و خواهرام وارد این کار بشن چه برسه به تو .... گفتم : ولی این بازی زنونه الان واجب شده .. مدام بشینیم و به فتنه های اون زن فکر کنیم؟ ..فردا یک اسب دیگه؟ ... یک لیوان شیر برای آنه؟ ..و یا حتی من؟ .. اونوقت حسرت نمی خوری که چرا جلوشو نگرفتی ؟ مرد اینطوریه ؟ گفت : اگر بلایی سر تو بیاره چی ؟ گفتم : اون
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 نمیدونم چقدر طول کشید ولی برای من زمان طولانی بود درد شدیدی داشتم و آفتاب می خورد تو صورتم و نمی تونستم سرمو تکون بدم ... اصلا نمی فهمیدم کجام درد می کنه ..فقط مامانم رو صدا می کردم اونو می خواستم و دیگه به هیچی فکر نمی کردم ....... که صدای شیهه ی اسب رو از دور شنیدم که نزدیک می شد فکر کردم یودوش دوباره برگشته .. و بعد صدای ماشین رو شنیدم .... کمی بعد یودوش رسید کنارم پوزش رو مالید به پهلوم ..و بالافاصله قلیچ خان صدام کرد .. گلین ...گلین ..ای خدا ...به من رحم کن ..و خودشو رسوند به ... دوباره صدام کرد .. گفتم : درد دارم تکونم نده ...همه جام درد می کنه ..سرم شکسته داره خون میاد .. کمرم ..مامان ..مامانم رو می خوام ..... قلیچ خان داد زد آلپ ارسلان برو زود زنگ بزن آمبولانس بیاد ... چیزی نیست عزیزم نترس من اینجام ؛ نمی زارم چیزت بشه ..خوب میشی .. با ناله گفتم : به خدا تقصیر من نبود زین باز شد چرخید ... نتونستم خودمو کنترل کنم ... گفت: باشه می دونم ..می دونم دیدم ..تو به این چیزا فکر نکن ..حرف نزن ... گفتم : مامانم رو می خوام ... گفت : باشه چشم هر چی تو بخوای فقط خودتو اذیت نکن ...و شال کمرشو باز کرد و سر منو باهاش بست ... گاهی از لای چشمم بهش نگاه می کردم ... گفتم : خیلی درد دارم کاش بیهوش می شدم ... دستم خیلی درد می کنه ....تکونم نده ... گفت : می دونم عزیز دلم؛؛ صدمه دیدی ولی زود خوب میشی صبر داشته باش آمبولانس زود میاد ... وقتی آمبولانس رسید دو نفر منو در حالیکه فریادهام به آسمون رفته بود بلند کردن و گذاشتن روی برانکارد .. بردن توی آمبولانس و قلیچ خان در حالیکه از شدت اضطراب همش داد می زد گفت : تو با ماشین بیا بیمارستان ..من با گلین میرم ... و نشست کنارم .... و در حالیکه دست راستم تو دست قلیچ خان بود و مدام باهام حرف می زد , تا خود بیمارستان از درد فریاد زدم و گریه کردم .... اونجا فورا منو بردن اتاق عمل ...و یک آمیول بهم زدن و چند دقیقه بعد دیگه چیزی نفهمیدم .... وقتی به هوش اومدم رو تخت بیمارستان بودم و دست راستم تو دست قلیچ خان بود و دست چپم تا کتف توی گچ .. دور تا دور کمرم باند گچی بسته بودن و سرم پانسمان داشت ... قلیچ خان فورا صدام کرد اغشام گلین ؟ ..خوبی ؟ صدامو میشنوی ؟ گفتم : چه بلایی سرم اومده ؟ بگو کجام صدمه دیده ؟ گفت : چیزی نیست خوب میشی ..... بزار دوتا خبر خوب و خوش بهت بدم ..اول اینکه ما داریم بچه دار میشیم ..و تو این حادثه براش اتفاقی نیفتاده خدا رو صد هزار مرتبه شکر .. دکتر می گفت همینطور که استراحت کنی مشکلی پیش نمیاد ... گفتم : آخ ...راست میگی ؟ من حامله بودم ؟ واقعا چیزیش نشده ؟ گفت : آره عزیزم ..این معجزه ی خدا بود با این شدت جراحاتی که تو بر داشتی میشه گفت معجزه شده ... فقط خدا به ما رحم کرده ... بی رمق بودم و دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... خوابم می برد و دوباره بیدار میشدم و مثل اینکه هر بار به هوش میومدم از قلیچ خان می پرسیدم من چی شدم ؟مامانم ؛؛ .... چرا نمی تونم حرکت کنم ؟...ولی دیگه صدای اونو نمی شنیدم و دوباره از هوش میرفتم ... نمی دونم چه مدت به این حال بودم ولی وقتی یکم اثر بیهوشی رفت احساس کردم یکی داره منو نوازش می کنه و دستم رو گرفته ... بدون اینکه چشمم رو باز کنم ..گفتم : مامان ..مامان جون ... گفت : جونم ؛عزیز دلم ؛مادر بمیرم برات ..من اینجام .. من هستم اومدم ؛ قربونت برم ..نیلوفرم چشمت رو باز کن مادر ..بزار اون چشم قشنگت رو ببینم ... با شوق دیدن اون حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ... مامان و ندا اومده بود ..دو طرفم داشتن گریه می کردن ... نگاه کردم آلماز خانم و آنه و قلیچ خان هم بودن .... حالا تازه یادم اومده بود که قلیچ خان می خواست دوتا خبر خوب بهم بده ...و یادم اومد که باردارم ...با ناله گفتم ..مامان جون بچه دار شدم ..من حامله ام ... گفت : می دونم عزیزم ..خبر دارم مبارکت باشه اشاالله ... ندا همینطور که چشمش پر از اشک بود گفت : خبر داریم خانم خوشگله قلیچ خانت برای تو و بچه ات گوسفند کشت .... هم اومدن مادر و خواهرم و هم خبر بچه دار شدنم باعث شد جون تازه ای بگیرم و سعی کنم زود تر خوب بشم .. و چند روز بعد در حالیکه هنوز دستم تو گچ بود و نمی تونستم درست حرکت کنم منو با آمبولانس بردن خونه .. مامان اصرار می کرد منو ببرن تهران و اونجا مراقبم باشن .... ولی قلیچ خان به هیچ وجه زیر بار نمی رفت ... که در این طور مواقع حرف نمی زد و از معرکه در میرفت .... مامان و ندا پنج روزی هم تو خونه پیش من موندن و اصرارشون برای بردن من سودی نداشت ... و همین قدر که تونستم یکم راه برم خیالشون راحت شد و با بغض برگشتن تهران .... و از اون روز به بعد آنه اومد خونه ی ما و پیش من موند .. اون زیاد کار نمی کرد ولی می تونست
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 اینو می فهمیدم ولی ..نشستن روی ویلچر باعث شد بود که درد کمرم بیشتر بشه و نتونم به ناراحتی قلیچ خان زیاد فکر کنم ... اما اون با همه ی حرکاتش نشون می داد که داره رنج می کشه و دلش نمی خواد من برم ... بالاخره حامد ویلچر رو ازش گرفت و گفت : خوب داداش ما دیگه باید بریم سوار بشیم ..دستم رو به طرفش دراز کردم ... در حالیکه لبها شو بهم فشار می داد ..با هر دو دست گرفت و سرشو تکون داد و گفت : مراقب خودت باش من زود میام ولی اول باید به حساب اون دونفر برسم ... گفتم : نه خواهش می کنم بزار من خوب بشم خودم این کارو می کنم صبر داشته باش فکر منو نگران خودت نکن ... تو فقط زود بیا .... وقتی چرخ های ویلچر ی که تازه قلیچ خان برای من خریده بود می چرخید ؛ صدای جیر جیرش به من می گفت داری ازش دور میشی ... و هر چی بیشتر جلو می رفتم می فهمیدم عاشق بودن اصلا کار آسونی نیست .. دوست داشتن یک بار سنگین رو شونه های آدم می زاره که دیگه نمی تونه مال خودش باشه ... این عشق با من کاری کرده بود که پا رو همه ی گذشته و علایق خودم گذاشته بودم ..تسلیم محض این عشق بودم ... می رفتم به جایی که قلیچ خان می خواست ...بهش وابسته بودم و انگار قبل اون هیچ هدفی تو زندگی نداشتم .... حالا فکر می کردم کاش اینقدر دوستش نداشتم ...کاش هرگز به گنبد نمی اومدم ...کاش اینقدر عاشق نبودم .. چرا ما آدم ها اینطوری هستیم برای من معمایی شده بود ..یک عمر به دنبال کسی می گردیم که از دل و جون دوستمون داشته باشه وبعد این احساس وابستگی اذیتمون می کنه .... توی مراقب های ویژه ی هواپیما دراز کشیده بودم و صورت قلیچ خان جلوی نظرم بود .. بی اختیار چند قطره اشک از گوشه ی چشمم اومد پایین ... وقتی که هواپیما از زمین بلند شد دیگه امیدی به دیدنش نداشتم .... چون می دونستم قلیچ خان اهل تلفن کردن نیست و ندیده بودم زیاد با کسی تماس بگیره مگر یک کار ضروری براش پیش میومد برای همین نگران شده بودم که بین مون فاصله بیفته .. می خواستم ازش خبر داشته باشم یک وقت کاری نکنه که باعث پشیمونی بشه ... می دونستم که هزار برابر کینه ای که من از آی جیک به دل گرفته بودم اون به دلش داشت و جدایی ما حتما دیوونه اش خواهد کرد .. من اونو خوب میشناختم .... آرتا و ندا اومده بودن ما رو ببرن خونه ... با همون ویلچر منو تا کنار ماشین بردن و در حالیکه هنوز درد داشتم سوار شدیم و راه افتادیم بطرف خونه ... پیش مادرم جایی که دلم بشدت براش تنگ شده بود ... جلوی خونه که ایستادیم بغض کردم و همینطور مات و دلتنگ به همه چیز نگاه می کردم ..چیزایی که روزی برام اصلا اهمیتی نداشت و عادی بود حالا برای من نعمتی دیدنی شده بود .. .مامان اومد به استقبالم ..اونو که بغل کردم بغضم ترکید .. تو این مدت که آنه ازم مراقبت می کرد صدامو تو گلوم خفه کرده بودم ..و حالا پیش خانواده ام می تونستم هر چی دلم می خوام ناله کنم ... اون درد داشت منو می کشت و فکر اینکه ممکنه همیشه اینطور بمونم روح و روانم رو بهم ریخته بود ... اتاق من حالاشده بود برای ندا و آرتا و چون زیر زمین رو برای حامد و سوگل درست کرده بودن.... اتاق اونو برای من گذاشتن ... خانم جان هم اومده بود خونه ی ما دلم برای اون و دستوراش و محبت هاش تنگ بود ... همینطور که حیرون به در و دیوار خونه نگاه می کردم ... بر خلاف تصور من مامان می گفت قلیچ خان هر دو دقیقه یکبار زنگ می زنه ببینه تو رسیدی یا نه .. به محض اینکه اینو گفت تلفن زنگ خورد و ندا گوشی رو برداشت و گفت : سلام قلیچ خان نگران نباشین رسیدن همین الان اومدن تو خونه ... گوشی رو گرفتم .. در حالیکه ذوق زده شده بودم گفتم: سلام .... جوابی نداد ..دوباره گفتم سلام ..خوبی صدات نمیاد ... گفت : خوبم تو چطوری راحت رسیدی ؟ درد نداشتی عزیز من ؟ گفتم : یکم داشتم ولی راحت بود نگران نباش ..لطفا دست به کاری نزن تا من بیام خواهش می کنم ..وگرنه از دستت ناراحت میشم ... گفت: گلینم تو به هیچی فکر نکن فقط زود خوب شو مراقب بچه مون باش ..تازه از راه رسیدی استراحت کن دوباره زنگ می زنم ... ندا طبق عادتی که داشت با شوخی گفت : وای خدا حالا باید شاهد تلفن های عاشقانه ی این دونفرباشیم .. تو رو خدا یک قیف برای من بیارین که اگر حالم بهم خورد دم دست باشه ... گفتم : نه بابا قلیچ خان اهل تلفن کردن نیست ببین حالا چقدر نگران بوده که زنگ زده ... ندا خندید و گفت : تو رو خدا نیلو پشت سرش اقلا بگو قلیچ ...یکم دلم خنک بشه ... وقتی اون خان رو می زاری پشت اسمش انگار یک سوزن به من فرو می کنن ... گفتم : دیوونه ..ولم کن بزار از راه برسم ...بعد شروع کن .. گفت : به خاطر من چند بار بگو قلیچ ...به خدا عادت می کنی ... گفتم : نمی خوام عادت کنم ... اون قلیچ خانِ اصلا طور دیگه ای نمیشه صداش کرد ... آرتا گفت : راست میگه عمو رو ح
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 از دیدن قلیچ خان بیشتر از اونی که فکرشو می کردم خوشحال بودم ولی کمرم اونقدر درد داشت که نمی تونستم این ذوق و شوقم رو نشون بدم ... قلیچ خان به عروس و داماد هر کدوم جدا پنج تا سکه داد و منم کادوی خودمو دادم بعد خودش ویلچر رو گرفت و از سالن بیرون برد ... و یک گوشه ی خلوت پیدا کرد و جلوی روم ایستاد و خم شد و با دو دست صورتم رو گرفت و گفت : بزار خوب نگاهت کنم ..که فکر نمی کنم دلتنگی من با این نگاه بر طرف بشه .. اومدم با خودم ببرمت بدون تو نمی تونم زندگی کنم .. گفتم : قلیچ خان کمرم خیلی درد می کنه نمی تونم راه برم ..و همینطور که زار زار گریه می کردم ادامه دادم ... باید اول خوب بشم و گرنه اینطوری رو دستت می مونم .. گفت : آخه چرا گریه می کنی دل من طاقت نداره ؛ خوب میشی عزیزم دکتر می گفت با استراحت خیلی زود خوب میشی ..حالا بگو پسرم چطوره ؟ گفتم : پسر؟ کی گفته پسره ؟ شاید دختر باشه ... گفت : خواب دیدم مطمئنم پسره وگرنه برای من فرقی نمی کنه دخترم خوبه ولی درست مثل اینکه تو رو می دیدم اونم دیدم ..خیلی شبیه تو بود ... دلم می خواست ازش بپرسم آیا با آی جیک و آلا بای کاری کرده یا نه ... ولی می دونستم که اگر نخواد بگه نمیگه و پرسیدن من فایده ای نداره ما نیم ساعتی اونجا با هم حرف زدیم و بعد ندا اومد و منو برد تو سالن .. حالا برای همه فامیل باید توضیح می دادم که چه اتفاقی برام افتاده ...و با درد ی که من داشتم کار طاقت فرسایی بود . اتفاقاتی تو زندگی آدم پیش میاد که واقعا قابل پیش بینی نیست .. نمی تونستم تصور کنم که تو عروسی برادرم اینطوری شرکت کنم ..عاجز از راه رفتن با دستی شکسته .. و درد وحشتناکی که حتی عروس و داماد رو نمی دیدم .. بالاخره صبرم تموم شد و در حالیکه اشک میریختم به مامان گفتم که دیگه نمی تونم تحمل کنم ... کمی بعد قبل از شام قلیچ خان با ماشین بابا منو برد خونه ...ویلچر رو از عقب ماشین بر داشت قفل درو باز کرد و بعد اومد و منو بغل کرد و با خودش برد .. گذاشت روی تخت ...وقتی دراز کشیدم یکم بهتر شدم و یک نفس راحت کشیدم ..... قلیچ خان کنارم نشست و همینطور که کمرم رو ماساژ می داد با هم حرف می زدیم اون باز مقدار زیادی سوغاتی با خودش آورده بود و به من نشون داد .. حتی این بار برای خانم جان هم چیزایی تهیه کرده بود ... دیر وقت بود که صدای بوق ماشین ها بلند شد و ما فهمیدیم که عروس و داماد رو آوردن ... ما در اتاق رو بستیم چون من با وجود اون همه اشتیاقم برای دیدن مراسم برادرم نمی تونستم از تخت برم پایین ... اول از همه مامان وارد خونه شد و با نگرانی اومد سراغم ...از صورتش معلوم بود که اصلا به خاطر من بهش خوش نمیگذره ... فورا یک سفره برای ما پهن کرد و غذاهایی که از باشگاه آورده بودن گذاشت و رفت... به جز خانم جان و چند نفر دیگه همه رفته بودن پایین .. قلیچ خان یک هفته پیش من موند و اصرار داشت منو با خودش ببره .. می گفت قول میدم خودم ازت مراقبت می کنم می برمت پیش بهترین دکترا تا خوب بشی؛؛ بیا بریم نمی زارم بهت سخت بگذره ... ولی هر چی فکر می کردم صلاح نمی دونستم با این حالم برگردم قلیچ خان چند روزی هم صبر کرد تا شاید حالم بهتر بشه .. ولی نشد .. حالا نه دلش میومد بره و نه می تونست بمونه ... شبانه روز دعا می کردم و از خدا می خواستم که بتونم یکبار دیگه روی پاهام بدون اینکه درد داشته باشم راه برم ....و با اون برگردم به خونه ی خودم ...ولی روز به روز دردم بیشتر میشد . یک روز قلیچ خان با آرتا رفتن بیرون و مدت زیادی طول کشید تا برگشتن ... اون زمان تازه موبایل اومده بود و همه نداشتن و قلیچ خان برای من و خودش خریده بود که بتونیم هر ثانیه ای که دلش می خواد با من حرف بزنه ..و گفت برای ساعت یازده شب بلیط گرفته ... با شنیدن این خبر انگار جون از تن من رفت ... و لحظه ای که می خواستیم از هم جدا بشیم تماشایی بود دست منو گرفته بود همینطور با حسرت نگاه میکرد .. مثل این بود که هر دومون داشتیم جون می کندیم ..قلیچ خان میرفت و من نمی دونستم آیا دیگه می تونم دوباره برگردم سر خونه و زندگیم ؟ وقتی از در بیرون رفت شاید یکساعت گریه کردم اشکم بند نمی اومد .... اون توی مدتی که تهران بود اونقدر به من می رسید که ندا برای دلداری من گفت : به خدا تو ناشکری می کنی واقعا شانس داشتی که زن این مرد شدی ... چرا گریه می کنی ؟ کمر دردداری ؟ خوب میشی همیشه که اینطور نمی مونی .... ببین آرتا مثلا برادر زاده ی اونو ولی مثل ماست و خیار سرده ..اصلا هیچی براش تفاوت نمی کنه .. تازه من که بهش میگم دوستت دارم بِر و بِر منو نگاه می کنه ..درست مثل اینکه با دیوار بودم ... میگم خوب توام یک چیزی بگو میگه ای بابا ولم کن من از این حرفا بلد نیستم بزنم ....به خدا بهت حسودی می کنم ... مدام داره قربون صدقت میره در حالیکه آد
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 در حالیکه من روی تخت خوابیده بودم و مسکن داشت اثر می کرد حرف های دکتر رو می شنیدم که با قلیچ خان و مامان دعوا می کرد که : شما چطور متوجه نیستین این دختر دردش خیلی زیاده قابل تحمل نیست ؟ چرا تا حالا براش فکری نکردین ؟ مامان گفت : چرا آقای دکترمگه میشه فکری نکرده باشیم .. هر کجا می بریم میگن باید تا زایمانش صبر کنیم .. چیکار باید می کردیم ؟ گفت : نه خانم علم پیشرفت کرده راه های زیادی داره فیزیوتراپی .. طب سوزنی ..راه رفتن توی آبگرم باید یک طوری دردش رو تسکین می دادین چرا باید یک انسان این همه عذاب بشه ؟ ..... این درد باید یک طوری ساکت بشه یا نه ؟ این زن بیچاره بارداره نه ماه همینطوری بمونه ؟ برای بچه اش هم خوب نیست .. من همین الان می نویسم طب سوزنی اونو شروع کنین باید برین ساختمون شماره سه پیش دکتر محرم زاده .. بعدم هر روز باید بره استخر آب گرم و نیم ساعت تو آب راه بره ... از بس خوابیده و حرکت نکرده بدنش خشک شده و دردش بیشتر ... دوره ی طب سوزنی که تموم شد ببینیم حالش چطوره می تونه درد رو تحمل کنه یا نه ؟ اون زمان تا زایمان یک فکری برای تسکین دردش می کنیم ...... من دیگه خواب آلود شده بودم قلیچ خان از روی تخت بلندم کرد و گذاشت رو ویلچر و با مامان منو بردن ساختمون شماره ی سه .. هنوز دکتر نیومده بود ....قلیچ خان یک تخت گرفت و منو خوابوند تا دکتر اومد ... و کار رو شروع کردن.... برای من مثل خواب بود می دیدم که سوزن هایی که هر کدوم با یک سیم به یک دستگاه وصل بود به تنم فرو می کنن بعد .. یک لرزش تو تنم حس کردم و خوابم برد .....و اصلا یادم رفته بود که ما اون ساعت قرار داشتیم بریم فرود گاه ..و اون زمان باید توی هواپیما می بودیم .... حتی نفهمیدم منو چطوری بردن خونه بعد از مدت ها راحت خوابیده بودم ...و وقتی چشمم رو باز کردم غروب شده بود ....ولی دردم کم بود و بطور عجیبی بهتر بودم ...قلیچ خان دستم رو گرفت و راه رفتم ..خیلی خوب بود که دوباره می تونستم رو پای خودم راه برم ...از خوشحالی اونو بغل کردم و اشک شوق ریختم ... اما قلیچ خان یک طوری صورتش غمگین بود که نمی فهمیدم برای چی ...پرسیدم ولی جواب نداد ..فکر کردم چون من نمی تونم باهاش برم باز غمگین شده ... قلیچ خان سه روز دیگه پیشم موند و دلش نمی خواست بره و یکبار دیگه منو برد طب سوزنی ..و بار دوم خودم با پای خودم از بیمارستان اومدم بیرون در حالیکه قلیچ خان فقط دستم رو گرفته بود ...و اونم وقتی دید که دردم کم شده و می تونم راه برم ..مجبور شد که باز بدون من برگرده گنبد تا من به معالجه م ادامه بدم ...هیچ حرفی نزد و روز آخر خیلی ساکت شده بود و نگاهی داشت که برای من نا آشنا بود ..مدام ازش می پرسیدم به چی فکر می کنی ؟ چرا اینطوری شدی ؟ فقط نگاهم می کرد و سکوت .....اخلاق های خاصی داشت که شاید هر کسی نمی تونست باهاش کنار بیاد .. قلیچ خان صورتش با فکرش هماهنگ بود و نمی تونست به چیزی تظاهر کنه ...و این حالت اون منو نگران می کرد و دلم می خواست بدونم اما نتونستم از ش حرف بکشم ..و در حالیکه هر دو بی نهایت ناراحت بودیم ..اون رفت و من دوباره چمدونم رو باز کردم و موندگار شدم به امید اینکه زود تر خوب بشم و با پای خودم برگردم به خونه ام ... قلیچ خان وقتی رسید گنبد به من زنگ زد ..و گفت : باید یک راست برم اصطبل شاید نتونم تا شب بهت زنگ بزنم نگران نشو اگر کار داشتی خودت بزن .... بعد از ظهر استخر بودم و حواسم به قلیچ خان نبود ....وقتی هم که برگشتم بچه ها خونه ی ما بودن ..و چون حالا دردم کمتر بود می تونستم با اونا باشم اصلا به تلفنم نگاه نکردم .....آرتا می گفت : اگر بخوای من می تونم توسط یک آشنا کاری کنم که این ترم واحد های آخرت رو پاس کنی و درست تموم بشه ..منم استقبال کردم دیگه از این بهتر نمیشد ....خیلی دلم می خواست درسم رو تموم کنم .....همینطور گرم حرف زدن بودیم و یک مرتبه دیدم ساعت یازده شب شده ...دلم شور افتاد ..پریدم گوشی رو آوردم و نگاه کردم ..کسی زنگ نزده بود ...بی اختیار یک آه عمیق کشیدم ...خواستم زنگ بزنم ولی فکر کردم نکنه خواب باشه ....گوشی رو گذاشتم زمین که دیدم زنگ می خوره زود جواب دادم ..آلماز خانم بود ...اولین فکری که کردم این بود نکنه برای قلیچ خان اتفاقی افتاده ...اما صدای آلماز خانم نگرانی توش نبود ..احوالم رو پرسید و خیلی گرم و مهربون با من حرف زد و اصرار می کرد برگرد گنبد من خودم ازت مراقبت می کنم ....گوشی رو که قطع کردم خودم به قلیچ خان زنگ زدم ..خاموش بود ...با این حساب که خسته بوده و خوابیده ..بی خیال شدم ...ولی صبح که می دونستم تا از خواب بیدار بشه با من تماس می گیره ..هیچ خبری نشد دوباره نگران شدم ..چند بار زنگ اون روز من و مامان تنها بودیم ...هر جا میرفت آهسته دنبالش می رفتم و حرف می زدم که حواس
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 احساسی که من با شنیدن این خبر داشتم قابل توصیف نبود ...یک نیروی عجیب و باور نکردی تو وجودم پیدا شده بود چنان از خود بی خود شدم که درد کمرم رو فراموش کردم .... می فهمیدم که چقدر به اون مرد فشار روحی اومده که دست به این کار زده .... به جای هر عکس العملی ساکت مونده بودم و بقیه داشتن به من نگاه می کردن .. هنوز خودمم نمی دونستم که چه کاری باید بکنم ..ولی راستش ته دلم یک رضایت خاصی بوجود اومده بود ..که اونقدر ی که همه فکر می کردن ناراحت نبودم .... داشتم فکر می کردم این کار لازم بود برای از بین بردن آدم ظالم و نفهم باید کاری کرد .. نشستن و تماشا کردن همونی میشه که قلیچ خان گفت میشه ضحاک مار دوش .... هر چی زمان بگذره و ما ازش بترسیم قدرت اون بیشتر میشه ..شاید صدمه دیدن من ؛؛و یا باز داشت شدن قلیچ خان برامون کمی سخت بود ولی به نظرم ننگ زیر بار رفتن ظلمِ آدمِ بی ارزشی مثل آی جیک بدتر بود .... بله چون من و قلیچ خان تنها بودیم صدمه می دیدیم ولی اگر همه ی خواهر ها و برادرای اون اعتراض می کردن و به جای فرار از خونه ی خودشون جلوی اون می ایستادن کار به اینجا نمی رسید ... از جام بلند شدم و گفتم می خوام برم گنبد ..اگر کسی می خواد همراهم بیاد وگرنه تنهایی میرم ... بابا گفت : تو می خوای چیکار کنی با این کمرت بشین سر جات .... گفتم : لطفا ..لطفا هیچ کس سعی نکنه جلوی منو بگیره ....چون فایده نداره ... بابا گفت : دخترم بایرام خان و برادر های دیگه شون هم رفتن ..تو می خوای چیکار کنی کسی به حرف تو گوش نمی کنه بالاخره آتا می دونه اون پسرشه نمی زاره اونجا بمونه ... تازه نه من و نه حامد نمی تونیم باهات بیایم درست هم نیست ما دخالت کنیم .... گفتم: اصلا موضوع این نیست؛؛ من نمی خوام برم قلیچ خان رو از باز داشت در بیارم باید کار نیمه تموم اونو تموم کنم ... اینطور که پیداست یکی باید ضربه ی آخر رو بزنه ..وگرنه دوباره بر می گردیم سر جای اول .... آرتا خیلی محکم گفت : من باهاتون میام .... ندا گفت چی میگی تو؟ ما می خوایم نیلوفر نره تو پیش قدم میشی ؟... آرتا گفت : شما ها نگران نباشین من خودم می برم و میارم صحیح و سالم شما ها که نمی تونین جلوشو بگیرین ..منم می دونم که چقدر عمو از دیدنش خوشحال میشه ..پس دو روزه میریم و برگردیم .. نیلوفر قول بده همین کارو بکنی من سه روز دیگه توی بیمارستان دوره دارم و باید حتما حاضر باشم ... بطور باور نکردنی راه افتاده بودم ..و با اینکه درد داشتم هیچی برام مهم نبود ... یک ساک کوچک بر داشتم و چند لقمه به اصرار مامان و به خاطر بچه ام خوردم وآرتا هم زنگ زد به مامانش که می خواد بره گنبد و در میون نارضایتی ندا و مامان و بابا با آرتا رفتیم فرودگاه .... فصل سرما بلیط برای گنبد زود پیدا میشه و بر عکس بهار و تابستون پیدا کردنش چیزی شبیه به معجزه اس ... این بود که زیاد معطل نشدیم و منم تونستم جایی بشینم که راحت تر باشه ... وقتی هواپیما از زمین بلند شد آرتا گفت : نیلوفر می دونی چرا با شما اومدم ؟ گفتم : دلت برام سوخت ؟ گفت : نه بابا این چه حرفیه ..من تازه فهمیدم جریان چیه نمی دونم چرا خانواده ما اینقدر به آبروشون اهمیت میدن که حتی از ما که بچه هاشون بودیم پنهون می کردن؛؛ هیچ کس دلیل اینکه از هم جدا شدن در حالیکه هنوز اینقدر بهم وابستن رو به ما نگفت ... گفتم : تو جریان عمه آوا ی خودتو می دونی ؟ گفت: شنیدم خود کشی کرده ولی کسی دلیلش رو نمی دونه ... گفتم : همین نگفتن حقیقت باعث شده کار به اینجا بکشه ..حالا من همه چیز رو روشن می کنم .. دیگه باید همه بدونن واقعا چه کسی مقصر این ماجرا هاست ... شایدم خودکشی کرده باشه ..ولی همون طور که گفتی دلیلی برای این کار وجود نداشته,, میگن زیبا بوده ؛ نامزد داشته و مورد توجه برادراش ... یک مرتبه از خواب بیدار میشه و می ببینه یک لیوان سر شیر تازه براش آماده کردن ..می خوره و همون شب تمام می کنه .. در حالیکه چند شب قبل با چشم خودش دیده که آی جیک رفته سراغ قلیچ خان و ازش خواسته با هم رابطه داشته باشن و تازه چند ساعت تو حال بدی بوده اگر خودش خورده بود به قلیچ خان می گفت یا وصیت می کرد .. در حالیکه تا آخرین لحظه برای زنده موندن دست و پا زده بود ...حالا نظرت چیه ؟ با تعجب و کنجکاوی گفت : کی اینا رو به شما گفته ؟ عمو ؟ حقیقت داره ؟ این کار آی جیک بوده ؟ اون به عمو نظر داره ؟ چرا کسی حرفی نمی زنه ؟ گفتم : اول اینکه نمی تونن اثبات کنن ..دوم اینکه از آبروشون می ترسن .. سوم اینکه آتا پشت اونه و نمی خواد از دستش بده ..دوستش داره حرفشو باور می کنه ... من دیدم بد جوری گریه الکی می کنه و با قیافه ی حق به جانب از خودش دفاع می کنه و صورت مظلومانه اش هم خیلی بهش کمک می کنه .... گفت : اصلا فکرشم نمی کردم آی جیک خانم همچین آدمی باشه ... گفتم :
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 درست مثل آوا که هیچ کس نتونست در مقابل تهمت هایی که به آوا زد به اون شک کنه .... ولی حالا من اومدم تا یکی یکی همه رو به شما ثابت کنم ... آتا لوله ی قلیون تو دستش می لرزید ....و آشکارا رنگ به صورت نداشت بقیه همه منو نگاه می کردن ... گفتم : آتا به اون قرآن دلم نمی خواد شما ناراحت بشین ولی اگر نگم ممکنه فردا یک اسب دیگه یک آدم دیگه تو این ماجرا جونشون رو از دست بدن و شما پیش خدا جواب گو نباشین که حقیقت رو نمی دونستن .. عدل و ایمان شما رو قبول دارم ومی دونم آدم با خدایی هستین من همه ی حرفا مو ثابت می کنم وازکسی نقل قول نمی کنم .. برای حرفام شاهد دارم و مدرک ...قلیچ خان برای اینکه شما ناراحت نشین و آرامش تون بهم نخوره ساکت مونده و بالاخره دق و دلیشو اینطوری خالی کرده .... ولی من قلیچ خان نیستم ... از آلا بای شکایت می کنم و تا آخرش میرم .. اون باید به سزای عملش برسه و من می تونم اینو ثابت کنم اما قضاوت در مورد آی جیک خانم باشه به عهده ی شما ما مطیع امر شما هستیم ...... نه شما از قلیچ خان بگذرین که بیست ساله داره از دست آی جیک رنج می بره ,, و نه من از آلا بای ....آل ابای از جاش بلند شد و با ترس و التماس گفت " خانیم داداش به خدا من کاری نکردم .. به خدا مادرم گفت کاریش نمیشه ..سم رو که داد به بولوت بدم گفت فقط یکم می خوابه نمی دونستم .. به خدا نمی دونستم میمیره ... من خودم بولوت رو دوست داشتم ..به جون آتا من نمی دونستم ... گفتم :برای چی بخوابه؟ مگه قلیچ خان خرج همه ی ما رو نمیده ؟ خودت بهتر از همه می دونی چقدر زحمت کشیده بود بولوت رو آماده کنه ... تازه اگر اون سوار کار میمُرد چی ؟ می دونی دوماه تو بیمارستان بود؟ گناهش گردن کیه ؟ .. به خاطر بی عقلی و بی فکری تو ؟ حالا..مادرت بگه تو باید می کردی ؟ گفت : دلش پر بود پیشم گریه کرد می گفت اینطوری دلم خنک میشه ... گفتم نپرسیدی برای چی دلش پر بود ؟نپرسیدی اگر داداشم ضرر کنه دودش تو چشم همه میره ؟ آیا پول ِ مادرت کم شده بود ؟ قلیچ خان حرف بدی بهش زده بود؟ ..گیرم که اینطور باشه در عوض اون باید اسب رو می کشت؟ که ممکن بود جون یک آدم هم گرفته بشه به نظرت درسته ؟ گفت : به خدا پشیمونم ..خانیم داداش بگذر از من ... گفتم : زین اسب رو هم نمی دونستی شل بستی ؟ تو که می دونستی من خوب سواری بلد نیستم چرا این کار کردی؟ می دونی اگر میمردم دونفر رو کشته بودی ؟ می دونی یک زن حامله رو می خواستی بکشی ؟ بگو ؛؛ اعتراف کن تا ببخشمت همه چیز رو به آتا بگو ....و گرنه فردا باید بری زندان ... هم اون سم وجود داره هم شاهد ها هنوز هستن و تو به جرم اقدام به قتل میفتی زندان .... گفت :من نمیخواستم به شما صدمه ای بزنم به قران نمی خواستم ... گفتم : به آتا بگو چه کسی ازت خواسته بود این کارو بکنی ؟ گفت : من اشتباه کردم ببخشید ..تقصیر خودم بود ... گفتم یک کلمه,, کی ازت خواسته بود ؟واضح بگو ,, بایرام خان داد زد حرف بزن نامرد ..کی بهت گفته بود ؟ به گریه افتاد و خودشو انداخت رو دست آتا و تند و تند بوسید و گفت : آتا ببخشید ... مادر گفت خانیم داداش منو اذیت می کنه یکم گوش مالیش بدیم ... به خدا خیلی شل نبستم امید داشتم اتفاقی نیفته ..فکر نمی کردم صدمه ی جدی ببینه ..آتا منو ببخش ... آتا با عصاشو زد تو پشتشو گفت گمشو پسرِ نا خلف ... خودتو دادی دست یک زن ؟آدم کشی می کنی ؟ بی عقل ,, گمشو ... بایرام خان رفت جلو و یقه شو گرفت و کشید وسط اتاق و مشتشو پر کرد و برد بالا تو صورتش گرفت و .... گفت : کجات بزنم که قلیچ خان نزده باشه نا مرد ؛ اون برای تو پدری کرده خاک بر سر .. نون و نمک اونو خوردی ,, کی بیشتر از اون به تو رسیده ؟ بی چشم رو ...تو مگه قاتلی ؟ چرا باید به حرف مادرت گوش می کردی؟ عقل تو سرت نیست ؟و پرتش کرد روی زمین ,, در همین موقع از پشت سرمون صدای در اومد .. آی جیک درو باز کرده بود و داشت فرار می کرد ..... آلماز خانم بدو رفت از پشت پیرهنشو گرفت و کشید تو خونه و پرتش کرد وسط اتاق ..... بلند شد و گریه کنون با آلا بای رفتن تو اتاق عقبی ..... آتا حالش خوب نبود ...آقچه گل که به پهنای صورتش اشک میریخت یک شربت درست کرد و گذاشت جلوی آتا ..و اون همینطور سینه جلو داده بود وعصا شو با حرص می کوبید زمین ..و سعی می کرد قدرت خودشو با سکوت نشون بده ... برادر بزرگ قلیچ خان دستشو گذاشته بود روی پیشونیش و زانوی غم بغل گرفته بود و خواهرا با افسوس بهم نگاه می کردن ....... احساس کردم دیگه حرفی برای گفتن نیست ... دلم برای آتا هم سوخت رنگ به صورت نداشت و حالا باید با این واقعیت کنار میومد و می دونستم برای مردی مثل اون کار سختیه ... داشتم تو اون سکوت سنگین فکر می کردم واقعا دنیا ارزش بدی کردن رو داره؟ .. وقتی می دونیم که بار کج به منزل نمی رسه و بدی یک جا نه
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 همینطور که بطرف خونه میرفتیم برف شروع به باریدن کرد. و من با صدای رفت و آمد برف پاک کن حس می کردم قدم به دنیای جدیدی گذاشتم. دیگه خودمو متعلق به شهرِ قلیچ خان احساس می کردم و برای اولین بار خانواده ی اونو خانواده ی خودمم دونستم. فرخنده اونقدر از دیدن من خوشحال شده بود که به فارسی به من گفت : خانیم جان خوش اومدی ..بغلش کردم و رو بوسی کردیم ...قلیچ خان بهش گفت شام برای هفت هشت نفر درست کن زنگ بزن دخترت هم بیاد کمک ..گلین نمی تونه ....و خودش و آرتا رفتن تا ویلچر رو پس بدن و خرید کنن. اونشب همه خونه ی ما جمع شده بودن جز خواهر بزرگ قلیچ خان که پیش آتا مونده بود ..شوهر آلماز خانم آنه و گوزل رو هم با خودش آورد ...کلا ده پانزده نفر می شدن ...و من توی نگاه اونا مثل گذشته غریبه نبودم ,, صمیمی, مهربون و گرم ,, انگار با رفتارشون تحسینم می کردن ..کاری که بهش عادت نداشتن .... و حالا فهمیدم که چرا من این حس پیدا کردم . و این اولین باری بود که تو خونه ی ما اینطوری مهمون میومد ..چون با من احساس بیگانگی نداشتن..و براشون فقط یک عروس تهرانی نبودم .. دیگه منو از خودشون می دونستن ...و درست مثل عضوی از خانواده با من رفتار می کردن حرفاشون رو جلوی من به فارسی می زدن تا منم بفهمم دیگه رازی بین ما نبود. همین طور که پراکنده از اتفاقات اون شب حرف می زدیم و شام می خوردیم ..یک مرتبه آنه که تا اون زمان ساکت بود بغضش ترکید و های و های به گریه افتاد ..اون زن بار سالها غم و درد رو که مثل عقده ای تو گلوش مونده بود..یک مرتبه بیرون ریخت ,,و دیگه نتونست خودشو نگه داره و زار ,زار گریست ..که اون اشک ها و هق و هق ها ی زنی بود که با درد عمرشو گذرونده بود ...و چشم همه ی ما رو نمناک کرد . کسی اونجا نبود که ندونه پیری زودرس و چروک های صورت آنه که من بعدا فهمیدم فقط شصت سال داره از کدوم رنج نشات می گیره. تو همون گریه دستشو دراز کرد طرف من,, مفهوم این تمنا رو می دونستم ...فورا بلند شدم و رفتم کنارش منو به آغوش کشید و به ترکی گفت : از همون لحظه که تو رو دیدم یکی به من می گفت آغشام گلین پسرم ..آغشام گلین منم هست ....بغلش کردم و هر دو با هم گریه کردیم که دردش رو می فهمیدم ولی از سوز دلش فقط خودش خبر داشت . و از اون به بعد تنها قلیچ خان نبود که منو به این اسم صدا می کرد ..طوری که خودمم باورم شده بود من اسمی جز این نداشتم . شب همه رفتن و بایرام خان و آرتا و آنه خونه ی ما موندن ..و تو اتاق قلیچ خان خوابیدن که فردا صبح برن تهران ...من تصمیم نداشتم برگردم می خواستم کنار شوهرم و عشق زندگیم بمونم .. فرخنده و سونا هنوز کار می کردن ..که من رفتم به اتاقم تا بخوابم خیلی خسته بودم روز پر ماجرایی رو پشت سر گذاشته بودم ...قلیچ خان پشت سرم اومد و با عجله درو بست و هیجان زده منو کشید طرف خودشو محکم به آغوش گرفت ...و همین طور که صورتشو تو گردن من فرو برده بود نجوا کنان گفت : نرو ..دیگه نرو پیشم بمون خودم هر کاری برای سلامتی تو لازمه انجام میدم. دستهامو پشت گردنش حلقه کردم و گفت : مگه دیوونه شدم از تو جدا بشم اومدم که بمونم ..اگر قراره خوب بشم فقط در کنار تو ممکنه . همینطور که تو بغلش بودم دستشو زد روی کلید و چراغ رو خاموش کرد . فردا برف زیادی همه جا نشسته بود ..و هوا سخت خراب بود ...قلیچ خان زنگ زد پروازی در کار نبود ...پس همه با هم ..آنه رو بر داشتیم و رفتیم دنبال آلماز خانم تا بریم خونه ی آتا ببینیم نتیجه ی کار دیشب ما چی شده ... من به زحمت راه میرفتم ولی می خواستم همراهشون باشم .. خواهربزرگ قلیچ خان زود تر اومد جلو و گزارش داد که آتا از دیشب آی جیک و آلا بای رو تو اتاق حبس کرده و خودشم چیزی نخورده ....آقچه گل اومد پیش من و با صورتی ملتمسانه گفت : گلین منو ببخش که دیر فهمیدم ..مادرم گناهش بزرگه قبول دارم ولی تو رو خدا اونو ببخش ..نزار بیرونش کنن ..اون مادر منه هر کار کرده از بی عقلی بوده .... گفتم : نگران نباش طوری نمیشه ..ولی عزیز دلم آدم از بی عقلی همیشه صدمه می ببینه کاش یکم مادرت فکر می کرد ..جون آدمها رو نمی گرفت ..تو می دونی اون یک قاتله ؟ ..حرف منو نشنیده گرفت و ادامه داد ...از دیشب آتا آب و غذا رو روشون بسته ..اونقدر گریه کرده داره کور میشه ..رحم کن بهش ....گفتم : نمی دونم چی بگم ,, چشم به خاطر تو هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ... آتا تو اتاق خودش نشسته بود و بر خلاف همیشه که فقط بعد از ظهرها و شب ها قلیون می کشید بساط جلوش پهن بود ..تا چشمش به ما افتاد ..همین طور با غرور بلند گفت : هان قلیچ خان اومدی ؟..منتظرت بودم شیر مرد من ..این زن رو ببر به جایی که آوردیمش ...طلاق نمیدم که افسار پاره نکنه ..بزار با خانواده اش زندگی کنه ..خودت رسیدگی کن ماهیانه بخور و نمیر براش قرار کن ....ت