نوشته های ناهید:
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_دوازدهم
#ناهید_گلکار
غروب بود که در خونه ی مامان ایستادم ؛ دیگه پیاده نشدم و تلفنی با مامان حرف زدم و گفتم : عزیزم مامان جان ؛ توکا رو بفرستین بیاد من دم درهستم ؛
با اعتراض گفت : خب بیا ببینیمت شام بخورین برین ؛
گفتم : امشب می خواهم همه چیز رو به توکا بگم ؛البته اگر حالش خوب باشه ؛ امروز حالش چطور بود ؟
گفت : کاری خوبی میکنی مادر توکا هم خوب بود نگران نباش ؛ هر چی زودتر این کارو بکنی بهتره ؛ ببینم دختره موافقه ؟
گفتم : خودمم همین فکر رو کردم ؛ آره امروز با ساناز حرف زدم بنده خدا قبول کرد ؛ خیلی هم ملاحظه ی منو می کنه ؛ نه مراسمی می خواد نه برو بیایی ؛
میگه فقط یک خواستگاری رسمی باشه راضیه ؛ حالا ما هم میریم خواستگاری و بی سرو صدا یک مجلس کوچک می گیریم ؛ اینطوری توکا هم حساس نمیشه منم دیگه از بابت اون نگرانی ندارم ؛ می دونی مامان خوبی ساناز اینه که معلم اونو و خیلی هم دوستش داره ؛
فکر کنم بتونن با هم کنار بیان ؛
گفت : خب خدا رو شکر الهی به امید تو ؛
ولی محمد جان فکر نمی کنم به همین خواستگاری ساده بشه دختر مردم رو گرفت , به این خیال نباش بیفتی توی جریان باید همه کار بکنی اینو بهت گفتم که حواست جمع باشه ؛
گفتم : نه مامان من با ساناز طی و تموم کردم اصلا خودشم این طور چیزا رو دوست نداره ؛
گفت : پس تو از زن شانس داری ؛ اون از الیکا که با همه چیز تو ساخت اینم از این ؛ خدا کنه این یکی دیگه موندگار باشه ؛
الان میرم توکا رو حاضر می کنم ؛ توی اتاق بابات دارن شطرنج بازی می کنن ؛یک سر و صدایی راه انداختن که نگو ؛ داره بهشون خوش می گذره .
وقتی منتظر بودم توکا بیاد نقشه کشیدم که چطوری این موضوع رو عنوان کنم که بچه ام شوکه نشه و توی ذوقش نخوره ؛
می دونستم که چقدر نسبت به من حساس هست و محبت منو فقط برای خودش می خواد ولی اینم حتم داشتم که اون ساناز رو دوست داره و از اینکه خانم معلمش از این به بعد با ما زندگی می کنه خوشحال خواهد شد ؛
وقتی نشست توی ماشین ؛ گفتم : سلام قربونت برم حالت خوبه ؟ بوس بده بببنم ؛
گفت : سلام بابا ؛ خوبم ؛ امروز از باباجون بردم باورش نمیشد ؛ می گفت من شطرنج رو به تو یاد دادم اونوقت از خودم می بری ؟ تازه قول داده یک جایزه ی خوب برام بخره ؛
راه افتادم و پرسیدم ؛ پاشون چطور بود دیگه درد نمی کرد ؟
گفت : چرا یکم ؛ ولی خودش خوب بود ؛ بابا ؛ امروز سه تا سئوال ریاضی رو هیچ کس جز من بلد نبود خانم معلم خیلی ازم تعریف کرد و برام دست زدن ..
توکا بعد از مدت ها داشت از اتفاقاتی که توی مدرسه براش افتاده بود حرف می زد ؛ احساس کردم حالش خوبه و این بهترین موقع برای گفتن این خبر مهم بود ؛
با هم رفتیم خرید و وقتی رسیدیم خونه ؛ گفتم : بدو لباس هامون رو عوض کنیم و اینا رو جابجا کنیم ؛
من میوه ها رو می شورم و تو باید اینا رو بزاری سر جاش ؛ فقط بگو پیتزا ، یا همبرگر ؛ یا سوخاری ؟ زود باش انتخاب کن می خوام سفارش بدم ؛
گفت : سوخاری ؛ با سیب زمینی سرخ کرده ی اضافه ؛
گفتم : امشب می تونی نوشابه مورد علاقه ات رو هم بخوری ؛ می خوای با هم فیلم تماشا کنیم ؟ گفت : نه اگر تو حوصله داری بازی کنیم می خوام امشب ازت ببرم ؛
گفتم : چیه حتما فکر کردی حالا که از بابا جون بردی منم می تونی ببری کورخوندی خانم خوشگله ؛ امشب بهت نشون میدم کی برنده میشه ؛
زود باش بیا کمک اینا رو جمع کنیم و بریم به مبارزه ؛ حالا خواهیم دید که چه کسی می بره ؛
تا غذایی رو که سفارش داده بودم بیارن ؛من و توکا میز جلوی تلویزیون رو برای شام آماده کردیم و شروع کردیم به بازی کردن ؛ برای هم کُری می خوندیم و می خندیدیم ؛
سعی داشتم کاملا آماده اش کنم ولی نمی دونم چرا جراتشو پیدا نمی کردم ؛ وقتی غذا رو آوردن توکا با ولع سیب زمینی های سرخ شده رو ریخت توی بشقاب و سس زد و شروع کرد تند و تند خوردن؛
گفتم : یواش بابا جون مگه از قحطی فرار کردی ؟
خندید و همینطور که دهنش پر بود گفت : خیلی گرسنه بودم ؛ مامانی امروز تاس کباب درست کرده بود می دونست من بِه پخته دوست ندارم بازم ریخته بود توی غذا ؛ وای خیلی بد مزه شده بود ؛ولی من چیزی نگفتم که مامانی ناراحت نشه ؛
یک تیکه فیله ی سوخاری دادم دستش و یک تکیه گذاشتم دهنم و با خونسردی گفتم : توکا می خوای یک نفر توی خونه باشه که همیشه غذاهای مورد علاقه ی تو رو درست کنه ؟ تنها نمونی ؛ به قول خودت آواره ی خونه ی این و اون نباشی ؟
گفت : حرفشو می زنی ولی بازم کسی رو نمیاری ؛
همون سوسن خانم خوب بود بی خودی ازش ایراد گرفتی ؛
گفتم : نه اینطوری فایده ای نداره فکر کردم یکی رو انتخاب کنم که زنم بشه و در مورد تو احساس مسئولیت کنه ؛
خندید و گفت :شوخی می کنی ؟ نه نکن حتی شوخیشم بده ؛ بابا از این فکرا نکن من نمی خوام تو زن بگیری ؛ دیگه بزرگ شدم ؛ خودم ازت مراقبت می کنم ؛
گفتم : ن
نوشته های ناهید:
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_دوازدهم
#ناهید_گلکار
من دست قلیچ خان رو گرفتم و گفتم زود بریم ..زود باش ..
و به ای جیک یک سلام کردم در حالیکه دست قلیچ خان رو ول نمی کردم گفتم : ببخشید نتونستیم شما رو هم خوب ببینیم .....و با عجله رفتم بطرف ماشین ....
قلیچ خان تا نشست پشت ماشین دو تا سرفه کرد و با یکم مکث ...نگاهی به من انداخت و با شیطنت گفت : پس خودت فهمیدی چیکار کردی ؟ من فکر کردم غیر عمد بوده ...
گفتم ..برو تا صدای شلاق آتا رو نشنویم ...
معلومه که عمدا کردم ... آی جیک چند تا دختر تر گل و ور گل برداشته آورده به تو ؛؛ یعنی عشق من نشون بده ..توقع داری منم ساکت تماشا کنم ؟..کور خونده ...
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : پس اینکه دلم برای آنه تنگ شده بود و چرا ما نباید بریم اونجا و ...همه بی خودی بود برای آی جیک نقشه کشیده بودی ؟ ...
گفتم : برای آی جیک نقشه نکشیده بودم واقعا می خواستم آنه رو ببینم اگر آی جیک زود تر اومده بود خونه ؛حرفی نمی زدم ...
ولی اگر باز فرصت دستم بیاد دریغ نمی کنم ..,, دیگه ساکت نمی مونم ...
گفت : نه تو دخالت نکن ..از این جور زن ها باید ترسید یک وقت یک کار احمقانه می کنه و بلایی سرت میاد ؛؛من تحملشو ندارم ..
بزارش به عهده ی من ...
گفتم : قلیچ خان به نظر من این جور زن ها رو باید نشوند سر جاشون ..از بس فکر آبرو تون رو کردین خرشو دراز بسته ..اگر تو می تونی تحمل کنی من نمی تونم ..
آتا به من شک نمی کنه بزار دستشو رو کنم ...
گفت : تو میگی امشب آتا باهاش چیکار می کنه ... وای گلین اگر بفهمه تو بهش چیزی گفتی،، من اونو میشناسم آروم نمی مونه ...
اونشب تا خونه با هم در این مورد حرف زدیم و قلیچ خان سعی داشت منو قانع کنه که کاری به کار آی جیک نداشته باشم ...
ولی من قبول نداشتم و فکر می کردم یکی باید جلوی این زن در بیاد ...
و دلم می خواست به خاطر همه ی کارایی که با آنه و آوا مخصوصا با قلیچ خان کرده اونو رو سر جاش بنشونم ...و تازه یک راه جدید به فکرم رسیده بود واونم وارد شدن به قلب آتا بود ...و من تازه اینو فهمیدم ...
تا وارد خونه شدیم فرخنده به ترکی گفت : مادرتون از صبح ده بار زنگ زده ...
گفتم : وای حتما نگران شده ...مرسی الان زنگ می زنم ...
قلیچ خان گفت: صبر کن ببینم ..تو واقعا ترکی یاد گرفتی فهمیدی اون چی گفت ؟ امشب دیدم با آنه هم حرف می زنی ...
گفتم : مگه میشه من زبون قلیچ خان رو یاد نگیریم؟ ..
خیلی سختم بود ولی دیگه الان می تونم بفهمم چی میگین ..همه رو نه ولی از کلماتی که بلدم؛؛ یک طوری جفت و جورش می کنم ...و رفتم سراغ تلفن و به مامان زنگ زدم ...
باز تا گوشی رو برداشت ازمن گله می کرد که چرا اون روز باهاش تماس نگرفتم ..و بعدم گفت می خواستم زود تر بهت خبر بدم که پانزدهم شهریور عقد کنون حامد و سوگل هست و تو زود تر بیا تا با هم کاراشو بکنیم ...
گفتم خوبه اون موقع قلیچ خان هم کارش کمتر میشه و با هم میایم ....
بعد گوشی رو داد به حامد و با اون حرف زدم و قول دادم تو عروسی اون باشم ..
روز بعد قلیچ خان تنها رفت سر کار و من برای اینکه هدیه ای برای آتا بخرم با فرخنده رفتیم بازار ...
خیلی جا ها رو گشتیم و چیزی به نظرم نمی رسید که توجه آتا رو جلب کنه ..
دلم می خواست هدیه منو دوست داشته باشه ..
یک دست لباس برای آنه خریدم ..چند تا گیره سر برای دخترا و یک دست لباس برای پسر کوچک آتا ...
بالاخره چشمم افتاد به یک عصای خیلی قشنگ و شیک با دسته ای از سر اسب ؛؛
فروشنده می گفت چوب آبنوسه و خیلی هم گرون بود ...
اونا رو کادو کردم ..و غروب وقتی قلیچ خان از خواب بیدار شد گفتم : یک چیزی ازت می خوام نه نگو ...
نشست رو پشتی و گفت : نه؛ نمیشه ..
فرخنده چایی بیار ...
گفتم: تو که نمی دونی من چی می خوام برای چی میگی نه ؟
گفت : از لحنت پیداس که چیزی که نباید بخوای می خوای ..و من حدس می زنم ..نه عزیز من؛؛ نمیشه ..ما خونه ی آتا نمیریم ... می خوام ببرمت جا های دیدنی گنبد رو نشونت بدم ...
گفتم : وقت زیاده خواهش می کنم ..می خوام ببینم دیشب چه اتفاقی افتاده و یکم دیگه چشم آتا رو روی حقیقت باز کنم ...
اینطوری دل آنه هم خنک میشه ...
سکوت کرد و اخمشو کشید تو هم و یکم از چای شو ریخت تو نعلبکی سر کشید ..
این طور مواقع منم دیگه حرفی نمی زدم ...
ولی اخم کردم ...و کنارش نشستم ...
بالاخره به حرف اومد و گفت : ببین من از بازی های زنونه خوشم نمیاد ..این کارا برای مرد مناسب نیست ..تو دیگه منو می شناسی ....
من حتی اجازه ندادم آنه و خواهرام وارد این کار بشن چه برسه به تو ....
گفتم : ولی این بازی زنونه الان واجب شده .. مدام بشینیم و به فتنه های اون زن فکر کنیم؟ ..فردا یک اسب دیگه؟ ...
یک لیوان شیر برای آنه؟ ..و یا حتی من؟ ..
اونوقت حسرت نمی خوری که چرا جلوشو نگرفتی ؟ مرد اینطوریه ؟
گفت : اگر بلایی سر تو بیاره چی ؟
گفتم : اون
رمان های ناهید
داستان_آوای_بیصدا 🌾
*#قسمت_دوازدهم
#ناهید_گلکار
در واقع من حواسم به همه چیز بود و کاملا می تونستم موقعیت خودمو درک کنم, از حرفایی که بین مادر و دختراش رد و بدل می شد و مهربونی که به مهران می کردن و بچه ی اونو پاره ای از تن خودشون می دونستن می فهمیدم که باید جایی برای خودم باز کنم، و راهی به نظرم نمی رسید جز بدست آوردن دل مادر،
و باز من ترسیدم، ترسیدم که یک روز دخترم رو ازم جدا کنن و با همه ی سن کمی که داشتم تنها یک چیز به فکرم رسید که در برابر هر ظلمی سر خم کنم و ساکت بمونم و شکایتی نداشته باشم،
و این بدترین تصمیم زندگی من شد.
که سکوت نه تنها ظلم رو از بین نمی بره بلکه هیزمی بر دامن زدن اون آتش میشه.
مهران هنوز نیومده بود که دخترم رو آوردن، لحظه شوق انگیز اولین دیدار من با اون مثل یک رویا بود، قلبم از ذوق دیدنش می لرزید و مثل یک گوهر گرانبها گرفتمش توی بغلم و بوی بدنشو کشیدم تا عمق وجودم و مست شدم،
مگه سعادتی از مادر بودن بالاتر وجود داره؟
پس دلخوش به داشتن دخترم و عشق مهران اونو شیر دادم، و چه حس دلپذیری رو تجربه کردم،
مهران دیر برگشت و من چشم به راهش بودم چون بدون اون احساس بی کسی می کردم اما وقتی اومد چیزی دستش نبود،
با خوشحالی گفت آوا مرخص شدی می تونیم همین الان دخترمون رو ببریم خونه،
مادر گفت: تو آوا رو آماده کن من و مهتاب بچه رو میزاریم توی ساکشو میاریمش،
چشم نگران من دنبال دخترم بود، می خواستم خودم بغلش کنم، ولی حرفی نزدم و ساعتی بعد رسیدیم خونه؛ دو نفر آماده بودن که برای سلامتی دخترم قربونی کنن،
مهران با ذوق و شوق در حیاط رو باز کرد، از جلوی در گل ریخته بود روی زمین تا در ورودی وقتی وارد شدیم همه جا رو گل بارون دیدم،
خونه با بادکنک و شرشر های براقِ رنگ وارنگ تزئین شده بود،
مهران به کمک بچه های خواهراش ضیافتی بر پا کرده بود نگفتی، همه بودن، می زدن و می رقصیدن و شادی می کردن ماکان هم بود ولی آزیتا رو ندیدم فورا متوجه شدم که ممکنه الان اون بالا چه حسی داشته باشه این بود که از مهران خواهش کردم بره و خودش آزیتا رو بیاره،
خوشبختانه اومد و هیچ کس از کدورتی که بین ما بود حرفی نزد و من در میون این جمع آرامشی پیدا کردم نگفتى، در حالیکه نگران اون سر و صدا ها برای بچه بودم سعی داشتم مثل گذشته خودمو کنار نکشم، می گفتم و می خندیدم چون مهران برام سنگ تموم گذاشته بود،
اونشب وقتی همه رفتن مهران به بابا زنگ زد و این خبر خوش رو بهش داد و بعد من با بابا حرف زدم بهم تبریک گفت و با بغضی که از صداش پیدا بود پرسید می خوای من و مهی بیایم پیشت؟
گفتم: نه بابا مادر پیشم هست شما خودت تنها بیا اینطوری مهی هم راحت تره،
و هر دو به گریه افتادیم،
بابا گفت: عزیز دلم دختر قشنگم خودتو ناراحت نکن مهی مدتیه که قهر کرده و رفته خبر نداره تو زایمان کردی وگرنه حتما میومد،
گفتم: من نمی خوام ببینمش یادتون باشه اگرم خواست بیاد شما بهش اجازه ندین خواهش می کنم،
گفت: حق داری بابا منم جای تو بودم همین کارو می کردم.
سوگل اسمی بود که مهران برای دخترم انتخاب کرد و از مدت ها پیش تصمیم گرفته بود که اگر دختر شد سوگلی ما باشه،
مهران حال عجیبی داشت روی پا بند نبود و چنان ذوق زده شده بود که گاهی چشم هاش پر از اشک می شد و خداروشکر می کرد و اونشب همه ی کارای سوگل رو تحت نظارت مادر خودش انجام داد به هوای اینکه به من کمک کرده باشه.
منم خوشحال بودم و خیالم راحت بود که دخترم پدری مثل مهران داره، با هر حرکت کوچک بچه از جا می پرید و تا خود صبح بالای سرش نشست،
می ترسید بلایی سرش بیاد، نفس هاشو کنترل می کرد و چشم ازش برنمی داشت، اما روزهای بعد هم همین حساسیت از بین نرفت مادر و مهران همه ی کارای سوگل رو می کردن و نمی ذاشتن من بهش دست بزنم،
فقط موقع شیر دادن دو طرف من می نشستن و بچه رو می گرفتن تا شیر بخوره دیگه اجازه نمی دادن بغلش کنم،
اولش خیلی طبیعی بود ولی دیگه داشتن شورشو در میاوردن،
مدام ازم ایراد می گرفتن آوا دست بهش نزن،
آوا تو بلد نیستی بادگلوشو بگیری، آوا چیکار داری می کنی، دستت رو بزار زیر گردنش، حتی به شیر دادن و عوض کردن سوگل هم دخالت می کردن.
خب مهران آدم با قدرتی بود و من ازش حرف شنوی داشتم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که از عشقی که نسبت به من داره سوءاستفاده کنم،
اما این دستورها و امر و نهی کردن ها داشت اعتماد به نفسم رو ازم می گرفت، در واقع من هیچوقت اون اعتماد به نفس لازم رو نداشتم، و این دستورها و امر و نهی کردن ها تا اندازه ای بالا گرفته بود که دیگه بدون مهران نمی تونستم از پس سوگل بربیام،
البته مادر تا روز هفتم پیشم موند. و موفق شد که توی این مدت هر وقت مهران از خونه بیرون می رفت هر چی توی دلش از مهی مونده بود به دل غم زده ی من نیش بزنه
می گفت و می گفت و من باید با صبوری گوش می دادم و دم نمی زدم چون می ترسیدم بازم یک ما
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_دوازدهم
#ناهید_گلکار
از روی صندلی بلند شد و گفت : اگر چیزی هست که می دونی به من بگو اینطوری برای خودت بهتره ؛مگه میشه مادرت به آقات چیزی نگفته باشه ؟
گفتم : شهناز بهم بگو شما ها فکر می کنین من چی رو باید بدونم ؟ تو الانم دلت نمی خواد من باهات بیام اگر اینطوره برو و به مادر بگو خونه نبودم ؛
گفت : نه ؛ مادر منتظرته چون بابام خونه نیست می خواد تورو ببینه و با تو حرف بزنه ؛
گفتم : می دونم که تو می دونی چرا بابات و بقیه از من خوششون نمیاد پس ازت خواهش می کنم هر چی می دونی به من بگو ؛
گفت : باور کن منم چیز زیادی نمی دونم ولی اصلا موضوع این نیست اصلا موضوع تو نیستی ؛
من نمی دونم که اصلا چیزی هست یا نه ؛ اینا همینطورین ؛از وقتی تو پیدات شده مادر و بابام مدام با هم دعوا دارن قبلشم زیاد جر و بحث می کردن و اختلاف نظر دارن ولی از هم جدا هم نمیشن ؛
دل من از دستشون خونه ؛ تو فکر می کنی با من چیکار کردن که دخترشون بودم ؛دیگه تو که جای خود داره ؛
پرسیدم :چیکار کردن ؟
گفت : هیچی بابا ؛ ولش کن بریم تا صدای جهان در نیومده ؛
گفتم : دیگه پام کشیده نمیشه بیام؛ از اون خونه و افرادش واهمه دارم ؛
همینطور که کفشش رو پاش می کرد گفت : نترس امشب فرق داره بابا که نباشه همه راحتن ؛ بیا دیگه بیشتر از این معطل نکن ؛
با خودم فکر کردم که ؛؛ بانو اگر نری از کارشون سر در نمیاری بهتره هر چی زودتر بفهمم که اونا با مامان من چیکار کردن و چرا از من می ترسن که وارد زندگی اونا بشم ؛
و اینم می فهمیدم که شهناز داره دروغ میگه و از همه چیز خبر داره ؛
بخاری رو کم کردم و درا رو بستم و رفتیم تا بریم تماشاخونه به آقام خبر بدیم ؛
هوا داشت تاریک می شد و زمین یخ زده بود ؛با وجود تردیدی که برای رفتن داشتم با اون لباس و سر و وضع مرتب اعتماد به نفس زیادی پیدا کرده بودم و حس خوبی بهم دست داده بود ؛
به خصوص می خواستم به رخ جهان بکشم که اون چمدون رو با بی احترامی برداشت و رفت ؛ اما هنوز به در ماشین نرسیده بودیم که صدای جهان بلند شد و داد می زد خجالت بکشین یخ زدم مگه ملکه می خواست حاضر بشه ؛
شهناز در ماشین رو باز کرد و گفت صداتو بیار پایین مگه چقدر طول کشید ؟
راستش اونقدر عصبانی بود که من ترسیدم و مردد شدم سوار بشم ؛ تا شهناز اشاره کرد ؛زود باش دیر شده سوار شو دیگه ؛
جهان بدون اینکه به من نگاه کنه همینطور که داد و بیداد می کرد و بد و بیراه می گفت با حرص راه افتاد ؛
ماشین مرتب لیز می خورد و میفتاد توی چاله های اون خیابون خاکی و جهان داد می زد ؛
الان میرم سوئیچ ماشین رو میندازم جلوی مادر من اصلا ماشین نمی خوام ؛ فکر کرده نوکر گیر آورده هر روز منو می فرسته دنبال این دختره که من آدم حسابش نمی کنم ؛
شهناز تو بگو چه دلیلی داره من بشم راننده ی این دختره بی سر و پا ؛ مدام بیارمش و ببرمش ؛ بعد توی سرما یک ساعت دم در منو معطل کنه انگار می خواد بره عروسی ؛
پاهام قدرت نداره کلاج رو بگیرم ؛ من دیگه نه این ماشین رو می خوام نه دیگه اُرد و فرمون های مادر رو ؛
و همینطور می کوبید روی فرمون و میرفت به طرف خونه ی مادر ؛ و در این مابین جرئت نکردم بگم باید بریم تماشاخونه و اجازه بگیرم اصلا جاش نبود ؛
حس بدی داشتم و بغض کرده بودم و فکر کردم که تا آقام کارش تموم بشه برمی گردم خونه ؛
و جهان تا در خونه غر زد و بدون در نظر گرفتن من که آروم کنار پنجره گز کردم و به بیرون نگاه می کردم می گفت ؛ حالا ما تا کی باید این غربتی ها رو تحمل کنیم وبشم راننده ی دختر یک کاکا سیاه ؛
چرا یکی درست و حسابی با مادر حرف نمی زنه ؟ و گفت و گفت صداش مثل پتک توی سرم می خورد و داغ شده بودم دلم می خواست فریاد بزنم و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ولی عصبانیت جهان اونقدر زیاد بود که ترسیدم حرفی بزنم
به محض اینکه رسیدیم ؛ پیاده شدم و پشت سر شهناز رفتیم به عمارت ؛
اونم گاز داد و رفت تا ماشین رو پارک کنه ؛ زن میون سالی که باجی صداش می کردن اومد جلوی در و سلام کرد و گفت : خانم توی اتاقشون منتظر شما هستن ؛
وارد سالن شدیم هایده خانم همسر دکتر خانلری رو دیدم روی مبل کنار شوهرشهناز نشسته بود و بچه توی بغلش بود ؛
اون زن متشخصی به نظر می رسید و من در مقابلش دست و پام رو گم می کردم ؛
فورا سلام کردم و کلاهم رو از سرم کشیدم ؛ با بی تفاوتی گفت : سلام دختر جون برو بالا اتاق سمت چپ در اول مادر اونجاست ؛
شهناز گفت : من می برمش ؛
هایده خانم با صدای بلند گفت : لازم نکرده تو بیا بچه ات رو شیر بده ؛ نگاهی به پله های کنار سالن انداختم بدون اینکه حرفی بزنم رفتم به طرفش دستم رو گذاشتم روی نرده و رفتم بالا در همین موقع صدای جهان رو شنیدم که با صدای بلند می گفت : من دیگه نمیرم دنبال این دختره به من چه مربوط اگر مادر بهم فشار بیاره ماشینم نمی خوام مال خودش راننده ب
B.abaei:
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_دوازدهم
#ناهید_گلکار
و همینطور که دست منو گرفته بود و می کشید با هم رفتیم به اتاق خانجون مامان با نگرانی پشت در ایستاده بود از حالتی که داشت می شد فهمید که بیشتر از من نگران شده ؛
با التماس گفت : یحیی تو عاقل باش سر و صدا راه ننداز بزار به وقتش حرفمون رو می زنیم ؛ ولی یحیی بدون توجه به حرف مامان منو کشید و وارد اتاق شدیم ؛
خب حالتی که داشتیم طبیعی نبود و زن عمو هم بچه نبود فورا فهمید که قصد ما چیه ؛
بلافاصله از زیر کرسی بلند شد و گفت : یحیی دیر وقته زود باش راه بیفت بریم خونه ؛ حسن آقا پاشو دیگه ؛
یحیی دست منو محکمتر گرفت و گفت : صبر کن مامان می خوام یک چیزی بگم خودتون گفتین که امشب تکلیف من روشن میشه ولی حالا دارین میرین پس خودم این کارو می کنم ؛
با اجازه ی خانجون و زن عمو و شما و بابا می خوام به همه بگم من و پریماه می خوایم با هم ازدواج کنیم و این کارو خیلی زود انجام بدیم پس به عنوان بزرگتر از تون خواهش می کنم کمکمون کنید که زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون ؛
زن عمو خنده ی سردی کرد و گفت : راستش یحیی جان من امشب هدیه رو برات خواستگاری کردم درست نبود این کارو بکنی خودت می دونی که نظرم چیه ,
یحیی گفت ببخشید مامان ولی من نظر کسی رو نپرسیدم من و پریماه از بچگی با هم بزرگ شدیم و خودتون همیشه توی گوش ما خوندین که پریماه مال یحیی ست ؛
حالا چی عوض شده عمه ببخشید که نمی دونستم مامانم چی به شما گفته ولی حتما شما هم می دونستین که من و پریماه همدیگر رو خیلی زیاد دوست داریم ؛
زن عمو با عصبانیت گفت : من پریماه رو برای تو نمی گیرم دلیلش رو هم خودت می دونی اینم صدد بار گفتم چرا گوش شنوا نداری همنیو می خواستی که جلوی جمع بگم ؟
مامان با اعتراض داد زد حشمت خجالت بکش برای چی نمی خوای ؟ این دوتا همدیگر رو می خوان بس کن دیگه ؛
عمو هم که خیلی ناراحت شده بود بلند شد و گفت ؛ بریم زن بس کن دیگه ؛الان جاش نیست باشه بعدا حرف می زنیم
ولی زن عمو صداشو بلند تر کرد و با لحنی توهین آمیز گفت : چرا نمی خوام ؟ تو نمی دونی ؟خوبه والله همه می دونن و خودشون رو می زنن به اون راه ؛
والله بالله من پریماه رو می خواستم ؛ خیلی هم می خواستم آره من خودم پریماه رو برای یحیی پسند کرده بودم از بچگی دوستش داشتم الانم دارم ولی نمی خوام زن یحیی بشه نزارین دهنم رو باز کنم ؛
خانجون که معلوم بود داره دستهاش می لرزه گفت : چرا سلیته بازی در میاری ؟ دهنت رو باز کن ببینم چی می خوای بگی ؟بگم ؟ بگم ؟راه انداختی که چی بشه مثلا چی می خوای بگی ؟
مامان داد زد بگو ما چیزی پنهون نداریم که ازش خجالت بکشیم مگر اینکه بخوای تهمت بزنی اونوقت با من طرفی ؛
زن عمو دستشو زد به کمرشو با صدای بلند تر داد زد مگه این دختر باعث مرگ باباش نشد ؟چیکار کرده بود که مرد بیچاره سکته کرد و مرد ؟
من چطوری یادم بره که اونشب رجب رفته بود سراغش از کجا معلوم دفعه ی اولش نبوده ؛ هان ؟ یکی بهم بگه از کجا بدونم که خود پریماه نمی خواسته ؛ حالا زیر پای بچه ی من نشسته که هر چی زودتر منو بگیره ؛ چیکار کرده که از آبرو ریزی می ترسه ؟ خانجون و مامان و یحیی با هم داد می زدن و بهش حمله کردن؛
یحیی می گفت : چی میگی مامان بسه دیگه یک کاری نکن بزارم برم ؛ و خانجون , که خفه شو کی همچین حرفی زده ؟ بهت گفتم من اونجا بودم دیدم که پریماه از هیچی خبر نداشت اصلا نمی دونست که چه اتفاقی افتاده ؛ و مامان تهدید می کرد که : به خاطر این حرفت هیچوقت نمی بخشمت تو غلط می کنی به بچه ی من تهمت می زنی ؛ وزن عمو که مورد حمله ی همه قرار گرفته بود زد به کولی بازی وبا فریاد می زد توی صورت خودشو می گفت , باشه نکرده باشه ؛نکرده باشه ؛ولی من از کجا بدونم ؟پس حسین آقا چی دیده بود که اونشب سکته کرد و مرد ؟ یکی درست برای من توضیح بده ؛ پریماه بیگناه هم که باشه ؛ دل من صاف نمیشه این دل وامونده قرار نداره ؛ به خدا یحیی هم مثل من دل چرکین شده چرا نمی فهمین ؛خودش ازش می پرسه و می فهمم که شک داره ؛ بزارین اینا برن با یکی دیگه ازدواج کنن آخر دنیا که نیست یادشون میره ؛
همش دارم فکر می کنم فردا همین یجیی روزگار پریماه رو سیاه می کنه من نمی تونم جواب خدا بیامرز حسین آقا رو بدم ؛هر چند که باعث مرگ آقاش شد ولی بازم پدره ؛ خانجون دیگه دست از دهنش کشید و داد زد خفه میشی یا خودم خفه ات کنم ؟گمشو برو بیرون دیگه ام پاتو اینجا نزار حسن بی عرضه تر از اونی هست که بتونه جلوی تو رو بگیره ؛ مامان دیگه نتونست خشم خودشو در کلام بگنجونه بهش حمله کرد و موهاشو گرفت و فریاد می زد ؛ خدا ازت نگذره زن چطوری داری دختر منو بی آبرو می کنی ؟زنیکه ی غربتی تو غلط می کنی به بچه ی من انگ می چسبونی ؛ برای چی تهمت می زنی فکر کردی پسرت تحفه اس ؟ که بچه ی دسته گلم رو بدم بهش ؛ زن عمو هم موهای مامان رو گرفت
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹
#قسمت_دوازدهم
ادامه قسمت قبل🌱🌷
…دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.😭
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
😭😭😭
✱✸✱✸✱✸✱✸
❇️از زبان #مادر شهید️❇️
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻
موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."😔
این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉
محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲
داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭
.
#پ.ن:
این قسمت خودش یه روضه است😣
مگه میشه بخونی و آروم بمونی
مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه
اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭
یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭
یاد #پهلوی_شکسته مادری که باردار بود…
#دختر_پیامبر بود
#ام_ابیها بود😔
🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫
و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭
و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻
هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?!
حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست…
✨آری اوست که منتظر است نه ما😔
#التماس_دعا😓😭
#ادامه_دارد...💔
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین
#قسمت_دوازدهم
#ازدواج_صوری
مراسم شب اول محرم عالی برپا شد و تموم شد
شب دوم منو سارا،همسرش، وحید و برادر عظیمی نرفتیم خونه بعد از هئیت
بخاطر فرداشب که مراسم سه سالگان حسینی بودمجبور بودیم بمونیم
تقریبا ساعت ۸صبح بود که همه چیز برای مراسم شب آماده بود
من همش نگران سارا بودم این دخترعمه خل چل من مثلا حامله است
ببین دیشب تا صبح بیدار بوده
به اصرار فرستادمش خونه
وحید و برادر عظیمی هم رفتن کیک و شیر و کاسه های سفالی و خرما جنوب برای شب بگیرن
الان کلا من فقط تو هئیت بودم
نشستم سرم رو تکیه داده بودم به دیوار که خوابم برد
یهو از صدای کوبیده شدن در با وحشت بیدار شدم
وای 😱😱😱
چشمام قرمز شده بود 😐😐😐
وسایل رو اوردن
خرماهارو شستم بعد با نظم تو ۶۰تا کاسه سفالی آبی چیدم
شیرها رو جشوندم تا از سالمی شیر مطمئن بشم
ساعت ۴:۳۰بودبه اصرار وحید راهی خونه شدم
به خونه رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد
ساعت ۷از جیغای گوشی بلند شدم
شماره دوستم ساجده بود
با صدای خواب آلود 😴 گفتم: بله
ساجده:سلام نقاش باشی پاشو میخام یه کار بهت بدم
-هوم ☹️☹️☹️
ساجده:یه تابلو سیاه قلم، تو یه بوم بزرگ ازچهره آقا
-اوهوم
ساجده:برای عروسیم که ولادت رسول الله هست میخوام
- اوهوم
ساجده:معلومه اصلا از خواب پاشدی
بخواب
منم خداخواسته دوباره بیهوش شدم😴
نویسنده:بانو.....ش
#قسمت_سیزدهم
#ازدواج_صوری
پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سیاه پوشیدم
بعداز حاضرشدن به سمت هئیت با ماشین حرکت کردم
وقتی رسیدم دیدم سارا هم اومده
از نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن
چون ممکن بود پخش لباس شلوغ بشه به سارا گفتم :
اگه میخوای برو شیر پخش کن
_ اوکی
خودم و مریم هم لباس رو پخش میکردیم
وای روضه حضرت رقیه
وای که چقدر سخته سه ساله و انقدر سختی
با شروع شدن روضه اشک همه جاری شد به هق هق افتادم دلم هوای کربلا داشت😭
ساعت ۱شب بود مراسم تموم شد منم به سمت خونه رانندگی کردم
امروز ششم محرمه مراسم شیرخواره های حسینی
اوج بی رحمی و نامردی دشمن شهادت حضرت علی اصغر است 😭
یه بار تو یه مقتل خوندم
حرمله بعداز واقعه عاشورا خودش گفته بود
که من سه تا تیر سه شعب به کربلا آوردم
یکی در چشم عباس بن علی نشست
یکی در سینه حسین بن علی
و آخری در حنجره طفل شیر خواره حسین
😭😭😭
وای مصیبتا
چقدر این جماعت شیطان صفت بی رحم بودن😭
نویسنده : بانوـ...ش
#قسمت_چهاردهم
#ازدواج_صوری
شب ششم مراسم شیرخوارگان حسینی تموم شد
اون شب انقدر گریه کردم 😢
من خودم عمه ام
برادرزاده دارم
یه گشنه یا تشنه میشه من میمرم
بمیرم برای بی بی زینب چی کشیدی خانم جان
عباس
علی اکبر
قاسم
عبدالله
داغ برادر و برادرزاده آدم رو پیر میکنه
خدایا وای زینب وای حسین بمیرم برای بی بی
تصورش یه خواهر (عمه )از پادرمیاره
حال من اونشب بد شد با هیچی آروم نمیشدم
فقط به سارا میگفتم :بگو پوریا بیاد
وقتی پوریا اومد به آغوشش پناه بردم
تو بغل پوریا آروم نمیشدم
اما دلم میخواست بدونم برادرم سالمه
آخرسرم تو آغوش برادرم از حال رفتم
پوریا منو برد درمانگاه
بهم آرام بخش و سرم زدن
من ۱۲-۱۳ساعت به دنیای بی خبری پا گذشتم
اما وقتی چشمامو باز کردم برادرم پیشم بود
برادر داشته باشی به دنیا می ارزه،
امروز هفتم محرمه ما امروز میریم هئیت شب ۱۲محرم میایم خونه
از امروز میریم مرغ ،لپه ،برنج وگوشت و....پاک میکنیم
البته برادرا بهمون رحم کردن گوشت خودشون خرد میکنن
از امروز گاز و وسایل دیگه رو میارن هئیت
نویسنده بانو....ش
#قسمت_پانزدهم
#ازدواج_صوری
وحید مونده بود هئیت تا همه مواد غذایی نذری بیارن
بعد با برادر عظیمی و برادر شهیدی برن دنبال دیگ و گاز و .....
مرغا روکه اوردن با بقیه دخترا شروع کردیم به شستن مرغا
چون سارا باردار بود
گفتم بره برنجارو پاک کنه
آبکشای بزرگ گذاشتیم وسط
نایلون هایی که دور مرغها پیچیده بود رو پاره کردیم
و شروع کردیم به شستن
وای کمرم شکست 😢😢
پاشدم خستگی کمرم در بره
که یهو سارای مسخره هولم داد
چون اونجایی که ایستاده بودم خیس بود
پام لیز خورد
باصورت رفتم وسط آبکش مرغا 😐😐
همه دخترا شروع کردن به خندیدن
پاشدم گفتم ای سارای مسخره بوی گند مرغ گرفتم
مسخره
سارا:جنبه داشته باش آفرین
-گوشیمو بیار زنگ بزنم به پرستو برام مانتو و روسری بیاره
بوی گند مرغ گرفتم
مسخره داری مامان میشی بزرگ شو
سرجدت 😡😡
شماره پرستو گرفتم
پرستو:سلام آجی جان
-سلام آجی کوچلوی نازم
پرستو جان خونه ای؟
پرستو:بله
چطور؟
-این سارای مسخره هولم داد وسط آبکش مرغ
الان بوی گند مرغ گرفتم
لطفا اون مانتوی مشکی جدیدم با روسری مشکی حریر بلندم رو بیار
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_یازدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
چندروزی قم بودیم روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌
محمد صدام کرد تو حیاط و گفت خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃
-چشم ۵دقیقه صبرکن 😊
روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌
چادری که دیگه سرم ماندگار شد
و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️
اونشب محمد اول من برد زیارت بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم
#صحبتهای_دوتایی 😊😊
هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم
حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😔😔
وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم
دستم فشار داد و گفت :آذربانو 😊
-جانم ❤️
محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم و تو حرم
بی بی سجده شکر کردم
که جواب مثبت دادی😍
-نههههههه 😳😳
محمد:🙈🙈😅😅
بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد
چهلم که دراومد
محمد زنگ زد بهم که خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍
خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر
و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂
موقعه عقد عاقد گفت :مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒
محمد:نخیر حاج آقا
اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام
تعهد خانمم با منه 😎😌
#قسمت_دوازدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
هرچی جلوتر میرفتم تو زندگی با محمد میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوفت داشت
محمد حرفای میزد گاهی برام عجیب غریب بود همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم
-محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن
زمان این حرفا گذشته
محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم
میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود
-أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم
محمد:چشم خانمم
-محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟
محمد:بله خانمم
چطورمگه
-فردا ک جعمه است
میخایم صبحونه ببریم بیرون
محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟
-اوووم حدس بزن
محمد: کله پاچه ؟
-اووووه چه شوهر باهوشی خدا
محمد:خخخخ آره بابا
شما مارو دست کم گرفتی خانم
فرداش رفتیم بیرون 😐😐😐
محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد
-اییییی محمد
محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی
فقط بخوری
#قسمت_سیزدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید.
اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم
پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه...
ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد
سه ماه بود عقد محمد بودم
بهش زنگ زدم :
-سلام آقایی کجایی؟
محمد: سلام خانم! خونه!
-خب نمیایی اصفهان
محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم
-اوووم باشه
پس مواظب خودت باش
محمد: آذرجان
-جانم
محمد: ناراحت شدی؟
-نه اصلا
محمد: پس من برم
دوست دارم
یاعلی
-منم دوست دارم
یاعلی
تلفن رو قطع کردم و به مادرم گفتم محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم
من فردا صبح با آجی برم قم ؟
مادر: باشه برید
صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم
اما......
اما وقتی در خونه رو باز کردم که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم
گل که کنار رفت محمد روبروم بود!
وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد
#قسمت_چهاردهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
بعد از اون اتفاق جالب 😊
یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️
رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋
اول رفتیم سی سه پل 😌
اون موقعه زاینده رود آب داشت
محمد: بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦
شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊
بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁
سه ساعتی طول کشید
وقتی برگشتیم 🙂
محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐
محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم
خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁
-واقعا آقا محمد؟😒😒😒
محمد:بله آذر خانم ☺️
-من قهرم 😒😒😒
نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍
#قسمت_پانزدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد 😋😋
ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد🙂
عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️
محمد دوست داشت بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️😘
دو روز قبل عروسی محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍
بالاخره زندگی ما تو اردیبهشت سال ۸۵آغاز شد 😊
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_یازدهم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ..
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان…
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ..
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_یازدهم
#حق_الناس
وای من درحال سکتم
نکنه اومده آبروی منو ببره
خلاصه اونا نشستن تو پذیرایی منم پاشدم تعارف میوه و آجیل و....
که مامان محمد یهو
_ یسناجان لطفا بیا بشین دخترم
رو پدرم گفت حاج آقا ما اومدیم یسناجان برای محمد آقا خواستگاری کنیم ؟
من:
پدرم:صاحب اختیارید کی بهتر از محمد
حاج خانم: حاج آقا اگه اجازه میدید محمد و یسنا برن حرف بزنن
پدر:بله حتما
یسنادخترم محمد آقا راهنمایی کن
من و محمد رفتیم تو اتاقم
محمد نشست رو تخت
منم روی صندلی کامپیوتر
قبل از اینکه حرف بزنم گفت
یسناخانم من هیچ علاقه ای به شما ندارم
فقط اومدم تا دینی گردنم نباشه
اشکام جاری شد
لعنتی
لعنتی
اونشب مادرش منو نشون کرده محمد کرد
ولی دلم شکست این همه عشق این همه انتظار حرفای محمد قلبمو اتیش کشید...
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_دوازدهم
#حق_الناس
شاید محمد بگه خواهر اما مطمئنم میتونم عاشقش کنم اره من میتونم
با این حرفم یه لبخند اومد رو لبم
شماره فاطمه روگرفتم
وکل ماجرا بهش گفتم
اونم فقط فحشم داد
آخرش گفت فردا با علی میام خونتون
اونشب با هزاران رویایی قشنگ خوابیدم
ساعت ۱۰-۱۱صبح بود ک علی آقا و فاطمه باهم اومدن عیددیدنی
فاطمه گفت دیشب مادرشوهرش اینا رفتن خونشون
برای ۲۹اردیبهشت قرار عقد و کربلا گذاشتن
چقدر خوشحال بودم براش
فاطمه :خاله من پیشنهاد دارم
مامان:جانم فاطمه
صیغه شون کنید تا روز ۱۷فروردین که ولادت حضرت زهراست
یه عقد بزرگ میگریم براشون
مامان:آره عزیزم راست میگی عالیه شب زنگ میزنم به حاج خانم ستوده میگم
فاطمه:آره خاله این کار عالیه
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سیزدهم
#حق_الناس
۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم آزمایش محمد مثل کوه یخ بود
واین عذابم میداد
اما تموم سعیم میکردم تو قلبش رسوخ کنم
رفتیم آزمایش خون دادیم
شبش عموی محمد که طلبه بود صیغه عقد موقت خوند
هوووورا
اونشب محمد مجبوربود هی بهم بگه خانمم
تو دلم گفتم صبر کن محمد آقا
یه کاری میکنم این خانمم گفتنتات از سرمحبت و عشق بشه
مادرم وحاج خانم تمامن دنبال این بودن که خونه برای ۱۷ فروردین محیا کنن
باور نمیشد محمدحالا شده مردزندگیم
محمد ۵فروردین رفت ماموریت کرمانشاه
و این شروع بی قراری ها و دلتنگی های من بود
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهاردهم
#حق_الناس
ماموریت محمد۷روز طول کشید
وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم
اما اون یخ بود
وقتی اومد نماز بخونه
داد زدم
محمد خیلی نامردی
خیلی
من عاشقتم
از ۷سالگی تا الان ک ۱۷سالمه
انقدر گریه کردم که از حال رفتم
وقتی چشمام باز کردم
دیدم سرم زدن به دستم
مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد
رو ازش برگردوندم
مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه
یسناجان تو از یه چیزای بیخبری
بعداز مرگم میفهمی
با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد
_محمد بسه حرف مرگ نزن
ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون
گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود..
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_پانزدهم
#حق_الناس
بعد از اون برخود محمد بامن خیلی خوب شد
اما در حین محبت همیشه یه غمی تو چشماش بود
بالاخره ۱۷فروردین شد ما با بیست -سی مهمان
راهی خونمون شدیم
محمد تو عاشقانه ترین شرایطمون هم یه غمی توی چشماش موج میزد
تو پذیرایی نشسته بودیم دوتا چای ریختم بردم تو پذیرایی
-محمدجان
محمد:جانم
-آقایی چی شده ۱۵روزه زندگی مشترکمون شروع کردیم
اما همیشه تو چشمات غم هست
نمیخوای حرف بزنی باهم ؟
دستش کلافه تو موهاش فرو کرد و گفت یسنا خانم نمیخوای بهمون شام بدی
ای خدا این مرد چشه
چرا حرف نمیزنه
شام که خوردیم محمد یهو گفت :یسنا گلم بریم مزار شهدا
دست تو دست هم رفتیم مزار شهدا وقتی نزدیک شدیم محمد رو بهم گفت
یسنا جان میشه منو تنها بذاری
از دور لرزش شانه هاشو میدیم
مردمن چرا اینطوریه خدایا ....
ادامه دارد ...
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دوازدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بعداز معراج الشهدا رفتیم شلمچه
دیگه اینجا اوج خل و چل بازهاشون بودا
یه عالمه خاک 😕😕😕
بعد شیرین عقلا نشستن روی خاک گریه میکردن
تازه هی میگفتن پارسال ازشهدای شلمچه،کربلا گرفتیم
کربلا کجاست دیگه 😣😣🤔🤔
تو شلمچه یه پسر جوانی بود
های های گریه میکرد
به خودم که اومدم دیدم منم نشستم کنارش گریه میکنم
به خودم گفتم ترلان
خاک تو سرت ✋ با این خل و چلا گشتی
مثل اینا شدی
الحمدالله بهمون رحم کردن بعداز شلمچه هیچ جا نبردن
انقدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد
تو خواب یهو دیدم وسط یه بیابان خاکیم
رو تابلویش نوشته بود شلمچه
جماعتی بودن همه لباس خاکی تنشون بود
یهو یدونه اش گفت : بچه ها آقا دارن میان آماده باشید
من متعجب اینا کین من کجام
به خودم نگاه کردم لباس مناسب تنم نبود
منظور اون جماعت از آقا امام زمان بود
آقا نزدیکم شدن با ناراحتی نگاشونو ازمن گرفتن
دوتا از همون آقایون که لباس خاکی تنشون بود نزدیکم شدن و گفتن
تو به چه حقی اومدی خونه ما 😡
کی دعوتت کرد؟😡😡
به چه حقی به مادر ما توهین کردی ؟
یهو یه مردی وارد شد که همه صداش میکردن حاج ابراهیم وارد شد و گفت : خواهرم بد کاری کردی خیلی بد کردی
تو میدونی هرشب جعمه مادرمون حضرت زهرا مهمون ماست
یهو دیدم دوتا خانم دارن منو میکشن سمت قبر
با جیغ از خواب بیدارشدم و.....
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سیزدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
فقط جیغ میزدم گریه میکردم
با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : توروخدا من ببرید شلمچه
از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون
آقای محمدی و حسینی هم بیشون بود
محمدی: خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟
- آقای محمدی توروخدا
تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه
آقای محمدی: شلمچه دیگه تو برنامه مانیست
از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت
بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه
همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخان
اونروز که کلا حالم بد بود
فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم
روز دوم مارا بردن طلائیه خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن
یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم
خدایا آینده من چی خواهدشد
#ادامه_دارد..
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei