نوشته های ناهید:
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هشتم
#ناهید_گلکار
توی اون دشت زیبا میرفتیم و بر می گشتیم ...تا من خسته شدم و یک جای سر سبز دهنه رو کشیدم و یودوش ایستاد ..
اما قلیچ خان همینطور میرفت ...تا پشت سرشو نگاه کرد و به تاخت برگشت طرف من و کنار م ایستادو پرسید :چی شده ؟
گفتم : خسته شدم من مثل تو نمی تونم این همه مدت رو اسب دوام بیارم ...می خوام پیاده بشم ..
گفت : خوب پیاده شو ..
گفتم : حرفا می زنی ها ؛؛ چطوری پیاده بشم ؟ نمی تونم می ترسم اسب بره ...
خندید و گفت : پس همون جا رو اسب بمون ...
گفتم :اذیت نکن بلد نیستم ..قلیچ خان تو رو خدا بیا خسته شدم ...
گفت : منو ببین توام همین کارو بکن ...و پیاده شد ..
و دوباره سوار شد و پیاده شد ...من سعی کردم مثل اون رفتار کنم ولی نتونستم از جام تکون بخورم ...و به نظرم رسید سخت ترین قسمت سواری رو اسب همین پیاده و سوار شدنه ...
اون قاه قاه به من می خندید ...
و اونقدر قربون صدقه اش رفتم که اومد و کمک کرد پیاده بشم ولی شروع کرد به آموزش دادن من برای اینکه خودم به تنهایی از عهده ی این کار بر بیام ....
بعد اومد جلو و گفت زود باش پای چپ تو رکاب اینجای زین رو بگیر و با یک ضرب خودتو بکش بالا در حالیکه پاتو برای روی زین نشستن باز می کنی .....
حالا به همین ترتیب پیاده میشی ...دستت روی زین خودتو روی اسب بلند می کنی و پای راست رو میاری می زاری زمین بعد پای چپ رو از رکاب در میاری ... و اونقدر تمرین کردیم تا یاد گرفتم ..
شاید سی بار منو مجبور کرد این کارو بکنم ....
دیگه داشتم از حال میرفتم روی زمین لای عفلها دراز کشیدم و اونم کنارم نشست ...
علفهایی که تو صورتم بود با انگشت کنار زد و تو صورتم خم شد و گونه ی منو بوسید وگفت : تا حالا اینقدر از کارم لذت نبرده بودم ...
گفتم منم تا حالا استادی به خوبی تو نداشتم ...
چند تا از علفهای کنارش رو بی هدف کند و به دور دست نگاه کرد ...
و آروم گفت : می دونی یکشب خواب این روز رو دیده بودم ...
گفتم: قشنگ برام تعریف می کنی ؟ ...
گفت : من داشتم با یک اسب تاخت میرفتم ... یک مرتبه بولوت رو دیدم که داره از دور میاد طرف من ..لخت بود زین و دهنه نداشت ...
نزدیک شد ..مثل این بود که تو خواب فکر می کردم تو رو داره با خودش میاره ..ولی کسی نبود و از کنار من رد شد و رفت و تو افق نا پدید شد ...
خیلی غصه می خوردم هر چی تاخت می زدم بهش نمی رسیدم ...که یک مرتبه تو رو دیدم ...
داد زدم بولوت رو دیدی ؟ اما تو سوار یک اسب دیگه بودی ....و اصلا برات مهم نبود که اون رفته ..
با هم راه افتادیم توی دشت ..منم یادم رفت ...
وقتی بیدار شدم چند روز به این موضوع فکر کردم ..خدایش اون زمان خواب عجیبی بود .....
گفتم : پس شاید تقدیر این بوده ..و کسی این وسط گناهی نداره ....شاید جز این نباید می بوده ...
خیلی چیزا دست ماست و خیلی چیزا هم جبر زندگی ... خلاصه مسیری جلوی ما آدماست که مجبوریم بریم ..مثل این که من اومدم اینجا ..
مثل مردن بولوت ..و یا شاید نرفتنم به تهران ...
ما سعی و تلاش خودمون رو می کنیم ولی با جبر نمی تونیم در بیفتیم ....دیگه از فکرش بیا بیرون ...
می دونم سخته ..ولی از روزی که بولوت مرده تو یک جور دیگه ای شدی ..همش اضطراب داری ؛نگرانی ...
گفت : می دونی چرا من خواب تو رو می دیدم ؟ چون حس ششم قوی و پر قدرتی دارم ..
من خطر رو احساس می کنم ...موضوع بولوت نیست می ترسم به تو آسیب بزنه ....
بلند شدم و نشستم و گفتم : قربونت برم میشه برام تعریف کنی ؟
گفت : پاشو بریم الان شب میشه ...طولانیه ....و خودش بلند شد و پرید رو اسب ...و منم برای اولین بار بدون کمک کسی سوار شدم و رفتیم بطرف اصطبل ...
آلا بای دوید جلو و اسب ها رو گرفت و به ترکی گفت : شام آماده کنم ؟
قلیچ خان گفت : نه ما میریم خونه تو مراقب اسب ها باش صبح زود میام ...و به من گفت برم سویچ ماشین رو بیارم ....
به محض اینکه با آلا بای تنها شدیم ..
گفتم : داداشت خیلی برای بولوت ناراحته ..داره تحقیق می کنه ببینه کار کیه ..می دونم که سزای بدی در انتظارشه ..تو به کسی شک نداری ؟ گفت : نه ...
گفتم ولی به نظرم باید داشته باشی چون تو مسئول اینجایی ..در ضمن یک چیزی بهت میگم به قلیچ خان نگو یکی داره گزارش کار ما رو می بره خونه ..
پس حتما یک نفر بد خواه داریم ...تو برای من پیداش کن ...بفهمم کی این کارو می کنه ....هنوز منو نشناختن ...
کاری می کنم از این منطقه که هیچی از گنبد بره ...روزگار بهش نمی زارم ...ولی به کمک تو نیاز دارم ...
اینا رو می گفتم و تو کوک رفتار و تغییر حالت اون بودم ...
دستپاچه شده بود و پشت سر هم می گفت به روی چشم ...بله حتما ..درست می فرمایید ....
و شک منو به خودش بیشتر کرد ...
از اونجا یکراست رفتیم فرود گاه و ساک منو گرفتیم و برگشتم خونه .....
روز بعد قلیچ خان تنها رفت ..
همون سر صبح مامان زنگ زد و با صدایی که مثل جیغ بود گف
نوشته های ناهید
داستان_آوای_بیصدا 🌾
*#قسمت_هشتم
#ناهید_گلکار
یک روز پاییزی آخرای آبان، مهران سر ساختمون بود، اون علاوه بر اینکه داشت یک پاساژ می ساخت یک پروژه ی برج رو هم قبول کرده بود که داشت مقدمات کارو آماده می کرد، در عین حال ساختمون خونه ای که به من وعده داده بود رو می ساخت،
مدتی بود که شب ها با هم می نشستیم و نقشه ی اون خونه رو مطابق میل من می کشید، می خواست همه چیز اون خونه باب میل من باشه، و می گفت حتی یک میخ بدون سلیقه ی تو روی دیوارش نمی زنم، می خوام همه چیز بوی تو رو بده.
پس سرش خیلی شلوغ شده بود و من مجبور بودم بیشتر شب ها تا دیر وقت تنها بمونم،
اون روز بعدازظهراصلاً حال خوشی نداشتم و نمی دونستم چم شده، یک حال عجیبی که تا اون موقع تجربه نکرده بودم،
مدام فکرای بد میومد سراغم، چرا مهی با من این رفتار رو داشت؟ چرا مادر مهران اون حرف رو بهم زد؟ چرا آزیتا با من خوب نیست؟ چرا مهین خانم هر وقت بهم می رسه از جهاز دخترش حرف می زنه و میگه ما رسم داریم همه ی آداب و رسوم ازدواج رو به جا بیاریم
طفلک مهران روزه گرفت و با آب طهارت روزه اش رو باز کرد،
چرا همه میخوان دل منو بسوزونن؟
و این متلک ها فقط منحصر به مهین خانم نبود، و چون من جواب نمی دادم هر کس از راه می رسید یک چیزی در مورد مادرم و بی وفایی های اون بهم می گفت،
مثلاً چرا در این مدت اصلاً به دیدن من نیومده، البته این حرفارو به ظاهر برای دلسوزی من می زدن ولی من خوشم نمی اومد و دوست نداشتم در مورد مادرم کسی حرف بدی بزنه.
گاهی مهران هم یک چیزایی در مورد مهی می گفت که از همه بیشتر برام گرون تموم می شد.
مثلاً تو رو خدا مثل مهی حرف نزن، یا از روی محبت می گفت، چقدر خوشحالم که تو اصلاً به مادرت نرفتی.
و اون روز با این فکرا داغ می شدم و حالت تهوع پیدا می کردم و یک ترس میفتاد به جونم که، وای اگر مهران یک روز دوستم نداشته باشه چیکار کنم؟
اون وقت همه ی این حرفا براش مهم میشه،
تلفن زنگ خورد و منو از اون حالی که داشت اذیتم می کرد بیرون آورد مدت ها بود اینطوری نشده بودم، فوراً صدای مهتاب رو شناختم، گفت: دارم با ملیکا میرم خرید توام میای؟
خوشحال شدم که می تونم یکم از خونه برم بیرون فورا قبول کردم.
ملیکا دختر مهین خانم که دوسال از من بزرگتر بود، می خواست ازدواج کنه و داشتن براش جهار تهیه می کردن.
نیم ساعت بعد مهتاب در خونه ی ما بود سلام کردم و سوار شدم و راه افتادیم،
با ملیکا رابطه ی خوبی داشتم، برگشت و گفت: آوا جان خوبی؟ به نظرم رنگت پریده،
گفتم نه چیزیم نیست خوبم.
گفت: می خوام سرویس آشپزخونه بخرم فکر می کنم سلیقه ی تو خوب باشه، من خیلی از لباس پوشیدن و وسایل تو خوشم میاد به خاله مهتاب گفتم تو رو هم با خودمون ببریم، آخه تو خیلی شیکی.
گفتم: من؟ ای بابا کجام شیکه؟
گفت: مثلا راه رفتنت رو خیلی دوست دارم، این موهای بلند و پرپشت مشکی تو رو که همیشه مرتب و قشنگه، بلوز و شلوارهایی که می پوشی
گفتم: قربونت برم اینا خیلی ارادی نیست، ولی خب تو خودتم که خیلی قشنگی منم تو رو می پسندم،
چون این تویی که لباس های شیک می پوشی من که همیشه بلوز و شلوار رو به لباس ترجیح میدم، ولی باشه سعی می کنم کمکت کنم،
مهتاب گفت: راستش منم یک اعتراف بکنم؟ کادوهایی که برای بچه ها میخری همشون دوست دارن و میگن تو خوش سلیقه ای برای همین داداشِ منو انتخاب کردی؟
خندیدم و گفتم من داداش شما رو انتخاب نکردم اون منو انتخاب کرد، آخه این داداش شماست که خوش سلیقه است و منو انتخاب کرد،
مهتاب هم که چیزی از مادر و خواهراش توی متلک گویی کم نداشت گفت: ما قبلاً همین فکر رو می کردیم ولی با ازدواجش ثابت کرد که اونقدرها هم خوش سلیقه نیست،
اینو گفت و قاه قاه خندید که یعنی شوخی کرده، با اینکه ناراحت شده بودم با یک لبخند گفتم: من نفهمیدم حالا شماها دارین از من تعریف می کنین یا میخواین خرابم کنین؟
مهتاب بازم به شوخی گفت: نه بابا دیدم داری از خودت تعریف می کنی گفتم نکنه امر بهت مشتبه بشه و خودتو دست بالا بگیری،
سکوت من و اینکه سخت رفتم توی لاک خودم باعث شد که مهتاب از حرفش پشیمون بشه و مرتب سعی داشت با من حرف بزنه ولی دیگه حالم جا نمی اومد،
و از اینکه با اونا رفته بودم پشیمون شدم، چون من واقعاً نمی تونستم جواب اونا رو بدم و از حقم دفاع کنم بیشتر ناراحت می شدم.
مهتاب و ملیکا از خرید خسته نمی شدن و من که همون اول توی ذوقم خورده بود و اینم می دونستم که اونا آدمی نیستن که اگر من عرض اندامی بکنم یک متلک بارم نکنن همینطور دنبالشون می رفتم،
اگر نظرم رو می پرسین می گفتم و اگر نه ساکت میموندم ولی بازم حالم خوش نبود دست و پام سست می شد پیشونیم عرق می کرد، طوری که به زور دنبالشون خودمو می کشوندم، ولی اون دونفر همینطور از این مغازه به اون مغازه می رفتن،
احساس می کردم دیگه نمی تونم راه برم و سرم گیج میرفت، طوری که چند بار داشت
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 👩⚖
#قسمت_هشتم
#ناهید_گلکار
اون روز خانم خانلری یا بهتر بگم مادر بزرگ من هیچ جواب قانع کننده ای در مقابل سئوال های آقام نداد و هر کجا از جواب وامی موند گریه می کرد در واقع ما نفهمیدیم چرا انیس مادر من از خونه فراری شده و به چه دلیل دکتر خانلری اومد در خونه ی ما و همه چیز رو انکار کرد ؛در حالیکه عکس مادرم خیلی واضح نشون می داد که خواهر خودشه ؛ ولی با محبت و اشتیاق خاصی منو در آغوش می گرفت و می بوسید و حدود یک ساعت و نیم همون جا توی حیاط نشست و سعی می کرد از حال و روز دخترش توی اون سالها بدونه و هر بار که آقام از مادرم حرف می زد اشک میریخت و مرتب با دستمال می کشید به چشمش ولی انکار چشمه ای بود که خشک نمی شد ؛ من با همون سنم می فهمیدم که دل پر دردی داره و بشدت دلم براش می سوخت و گاهی پا به پاش گریه می کردم ؛ حتی می فهمیدم که دل آقام هم براش می سوزه و هر چی از مادرم می دونست براش تعریف کرد ؛چون اونم دل ساده ای داشت و خیلی مهربون بود .
دیگه از همون روز دنیای من عوض شد ؛ و وارد دنیای پر تلاطمی شدم که اصلا نمی تونستم تصورشم بکنم .
روز بعد وقتی از مدرسه برگشتم یک ماشین شیک دیدم جلوی در خونه ایستاده ؛ فورا به ذهنم رسید که باید مادر بزرگم اومده باشه و بی اختیار خوشحال شدم و ذوق زده کلید انداختم و وارد شدم در همون موقع همون مرد جوونی که شب عروسی دیده بودم از اتاق اومد بیرون و بابا هم پشت سرش بود فورا احساس کردم که اوقات هر دوشون تلخه ؛ پسر جوون که بیست و یکی دوسال بیشتر نداشت تا منو دید همینطور که از کنارم رد می شد تا از خونه بیرون بره نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت : برات لباس آوردم آماده شو فردا شب میام دنبالت ولی زیاد به دلت صابون نزن ؛ آقام داد زد آقا برو خجالت بکش ولی اون پسر در رو زد بهم و رفت ؛ به آقام نگاه کردم اون با تاسف و عصبانیت گفت : خب شد حالا بفرمایید من که می دونستم از این به بعد مکافات داریم ؛ مرتیکه اومده روی فرش خونه ی من داره بهم توهین می کنه ؛
بهش گفتم که تو هرگز پاتو توی خونه ی اونا نمی زاری بازم پدرسوخته ی بی حیا داره جلوی من به تو میگه فردا میام دنبالت بلا نسبت تو (..) می خوری دنبال دختر من بیای مگه من مرده باشم . گفتم : واقعا اینا چرا اینطوری می کنن ؟ اگر می دونستم جوابش رو می دادم دیدم از توی اتاق اومد بیرون فکر کردم از خانم خانلری پیام آورده ؛ شما خودتون رو ناراحت نکنین من خودم از پس اینا بر میام ,
با اوقاتی تلخ رفت توی اتاق و منم پشت سرش رفتم یک چمدون کوچک وسط قالی بود ؛ گفتم : درشم باز نمی کنم همینطوری میدم ببرن من لباس های اونا رو نمی خوام اونم به این شکل توهین آمیز اگر مادر بزرگم آورده بود ممکن بود قبول کنم ولی این پسره ی بی ادب با خودش چی فکر کرده من کارگر باباشم ؟
خیلی ناراحت شده بودم وبهم گرون تموم شده بود در واقع اون پسر دایی من محسوب می شد و نمی دونم چرا با پیدا شدن من مخالف بود و اینو کاملا با رفتارش نشون می داد ؛
روز بعد آقام اصرار می کرد که منو همراه خودش ببره تماشاخونه تا اگر اومدن دنبالم ؛کسی خونه نباشه گفتم : نه می خوام باشم و چمدون رو بهشون پس بدم تا بدونه که محتاج اونا نیستیم
اونم با نگرانی و کلی سفارش مجبور شد برای اجرا بره تماشاخونه ؛ به محض اینکه آقام رفت سر و صورتم رو شستم وموهامو باز کردم و دوباره بافتم وبهترین لباسم رو پوشیدم آماده شدم تا بیان دنبالم ؛ همینطور که منتظر بودم چشمم افتاد به چمدون و کنجکاو شدم ببینم توش چیه ؛ درش رو باز کردم دو دست کت و دامن خیلی قشنگ و نو یکی زرشکی و یکی قهوه ای ؛ سرشونه هاش رو گرفتم و بلندش کردم کت ها طرح خیلی قشنگی داشت روی سینه ام گذاشتم و رفتم جلوی آینه ؛ و چند تاب به خودم دادم ببینم بهم میاد یا نه ؛ دوباره رفتم سرچمدون ؛ دوتا بلوز یکی سفید تور دوزی شده و یکی ساتن زرشکی خوشرنگ که دل آدم رو می برد و زیر کت و دامن ها دو جفت کفش و جوراب و گیره های سر و یک شونه و آینه ی نفیس گذاشته بودن ؛یک لنگه از کفش ها رو پام کردم و همینطور که محو تماشای بودم صدای در رو شنیدم ؛
دستپاچه شدم و تند و تند سعی کردم همه چیز رو همون طور که بود دوباره بزارم توی چمدون و درشو بستم . حال عجیبی داشتم و یک ترس به دلم افتاده بود ؛ چمدون رو دستم گرفتم و رفتم در رو باز کردم همون جوون پشت در بود ؛ گفت : اسمت یادم رفت ؛چی بود ؟حالا هرچی مادر گفت تو رو با خودم ببرم با فامیل آشنا بشی ؛ چرا آماده نشدی ؟ با حرص چمدون رو گذاشتم بیرون جلوی پاشو گفتم : من به این چیزا احتیاج ندارم ور دار برو خونه ی شما هم نمیام و دلم نمی خواد با کسی آشنا بشم ؛ اگر اونا هم مثل تو این همه با بی ادبی با من رفتار کنن تحملشو ندارم ؛
فکر می کردم اصرار کنه و یا اقلا ازم دلجویی کنه ؛ چمدون رو برداشت و گفت : میل خودته و رفت سوار ماشین شد و گاز داد و رفت ؛
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_هشتم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥️
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین
#قسمت-ششم
#ازدواج_صوری
تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم
تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟
بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه
بابای بنده هیچی نگفت
خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه
تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه
مسئول هئیت پسرخاله منه
طرح هر ده شب بهشون نشون دادم
ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه
نویسنده بانو.....ش
#قسمت_هفتم
#ازدواج_صوری
وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود
-سلام بابا خوبی؟
خسته نباشی
بابا:سلام
پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود
-إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم
بابا:چی بگم
-من فدای پدر همیشه نگرانم بشم
شب بخیر
بابا:شب توام بخیر
وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم
یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم
بعد از یه ربع پیام فرستادم
برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود
داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام
وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟
دستت دردنکنه
فردا یه سر برو کارگاه
مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه
-سلام آقاوحیدممنونم
شما خوبی؟
چشم
وحید:اگه لباس ها ۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره
از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند
-من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا
وحید:میخورتت مگه
بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم
-باشه ممنون شب به خیر
ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن
برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری
شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم
انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴
نویسنده بانو.....ش
#قسمت_هشتم
#ازدواج_صوری
با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم
وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱
خاک توسرم
نماز صبح نخوندم 😐😐👊
لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی
صدام گرفتم تو سرم
مامی
مام
مامانـ
مـــــــــــــامان
مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت
-مامان جان بگو راحت باش
مامان:کجا داری میری کله سحر؟
بیا یه چیزی بخور
-مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم
زنگ بزنم عظیمی 👊👊
بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت
بقیه خودم برای بسته بندی ببرم
مامان :قیافه شو
چرا اینطوری میکنی
قیافتو
-منو این پسره باهم خیلی لجیم
مامان :بیا با ماشین برو
-باشه قربون مامی خوشچلم بلم
فهلا
شماره وحید گرفتم
وحید ۲سال از من کوچکتر بود
گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂
-الو سلام آقاوحید
وحید:سلام خاله دختر 😂
-بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت
وحید :مامان بزرگ ببخشید
-حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه
وحید:کدوم پسره 😳😳😳
-إه این عظیمی
وحید:آهان باشه
خداحافظ
وای من به حد مرگ با این پسره لجم
ی بار ما رفتیم جنوب این بود
بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه
آقا ببخشید خنگ 😡😡😡
رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده
منم ک معمولا قاطی
با جیغ گفتم
آقای عظیمی تولدمنه عایا
شما رفتی شمع تولد خریدی
مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام
بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁
بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور
وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو
سلاممممممم 😁😁
لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه
_باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد
-لیلی جون چناه دالما 🙈
لیلی جون:دختر بزرگ شو
-لیلی جون چادرها آماده است
لیلی جون:آره ورپریده
همون موقع زنگ زدن
آیفون برداشتم دیدم عظیمی
-بله
عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟
-بله
خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا
سلام نداد 😡😡😡
یه روزی من اینو میکشم
رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید
سوار ماشین شد رفت
خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه
من زودتر برسم
با سرعت ۹۰ماشین میروندم
آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍
نویسنده :بانو....ش
#قسمت_نهم
#ازدواج_صوری
چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا
نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد
خدایا غلط کردم
جوان مردم نمرده باشه 😱😱
بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم
بعداز قطع مکالمه
دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم
احمق 😡😡😡
برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن
خدایا من واقعا اینو میکشم
بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید
ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم
خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن
دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم
صدایش در گوشم میپیچد:بفرمایید عزیزم
وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگی که تمام زمینش گل ودرخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:بده من بشورم زهرا جان.سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،مهدیه هم کنارم
چند دقیقه بعد زینب به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند.
به ساعت مچی ام نگاه میکنم:مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟
چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.
زینب حرفش را میکند و میگوید:حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!
روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.
در ماشین را باز میکنم،سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است.
_الو!
صدای خانم سلیمانی میپیچد:سلام عزیزم کی میای؟
_چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی
دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم.
محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد
هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم
چقدر دوست دارمش!
بلند سلام میدهم:سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد
سرش را به سمت من برمیگرداند:سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.
_خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید
بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند:
محمد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.
۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.
آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : ازدواج فامیلی رسمتونه؟
خانم سلیمانی:الان که کلا رسم ورسومات عوض شده
لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد:
اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته
اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد.
محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.
به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم
اول اینکه:چادر سر نمیکنم
دوم:قم نمیرم
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتم
#داستان_عشق_آسمانی_من
راوی:همسر شهید
حال و هوایش را دوست داشتم،زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.
چندروزی گذشت، محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:باشه ایرادی نداره
اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :بله.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
چندروزی گذشت،عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده"
مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت:
چطور مگه؟
عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد:
"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه
اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..
اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی چادر سرکردن خواهراش حساسه
من مطمئنم عاشق آذر شده"
از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم
صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:جوونن دیگه
دختر و پسر هردوشون برای شما هستن
هرجور صلاح میدونید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شب جعمه آمدند
اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد
شب اول ربیع الاول من و محمد محرم هم شدیم
محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم.
محمد سه روز کنارم بود
در آن سه روز یک الگوی کامل از زندگی را برایم توصیف کرد.
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_هشتم
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم
من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی اکثر مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
🌷بسمـ رب العشاق 🌷
#قسمت_ششم
#حق_الناس
فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم
علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد
فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟
اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم
فاطمه:تو چته
حرف بزن
بگو چته
-بریم خونه فاطمه
فاطمه پیشم باش همیشه
فاطمه:آروم باش عزیزم
آروم باش خب..
🌷 بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_هفتم
#حق_الناس
فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه
فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم
بالاخره شب شد
من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم
مداح هئیت محمد بود
شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر
خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم
کمک کنه
اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک
برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود
نشد با فاطمه حرف بزنم
اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم
بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم
اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_هشتم
#حق_الناس
صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود
فاطمه:یسنا کجایی؟
-فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده
خوشم میاد که نه
عاشقشم
حسم مال الان و دیروز نیست
خیلی وقته
فاطمه:خب
- میخوام برم باش حرف بزنم
یسنا:دیگه چی
میفهمی حرفتو
-من میرم حرف میزنم امشب
یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی
محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره
کلا هدفش سوریه است
فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم
اما تصمیم جدی بود
من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم
باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_نهم
#حق_الناس
ساعت ۶-۷غروب بود
میدونستم محمد الان هئیته
تو مسجد پایگاه بود
محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ
پایگاه شهید همت بود
به سمت پایگاه حرکت کردم
دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه
صداش کردم آقای ستوده
برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت
بله آجی
-میخوام باهتون حرف بزنم
محمد:بله چند لحظه صبرکنید
به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت
استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن
چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم
باصدای محمد از فکراومدم بیرون
محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت
چه لحظات سختی بود
شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ
محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل
تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست
منو رسوند خونه خودش رفت
حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد
نکنه،نکنه خراب کردم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_دهم
#حق_الناس
اونشب انقدر گریه کردم
خودم و محمد فحش دادم
بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد
یااگه مجبوری روبرو میشدیم
سریع اونجا رو ترک میکرد
دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم
دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده
اما من اصلا هیچ کاری نکردم
به ضرب و زور مامان
مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده
اما برای من عید نمیشد بدون محمد
کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره
خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم
ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود
ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال
بالاخره وارد سال نو شدیم
لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا
دعاکردم محمد مال من بشه
ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد
خانواده محمد اینا بودن
وا خاک عالم به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊
مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡
مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی
یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡
مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡
مودب باشید 😡😡😡
-ببین جناب برادر خود دانی
باید مارو ثبت نام کنی
جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو
بامسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷فروردین ساعت ۵صبح پیش امامزاده صالح باشید
با لحن مسخره ای گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم بریم کله پاچه ای 😂😂
اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه ؟😂😂
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم فامیلش کتابیه
با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم بفهم چی میگین 😡😡😡
الله اکبر 😡😡😡
سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن
خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن
۷فروردین منتظرتون هستیم
یاعلی
-ههه ههه یاعلی 😂😂😂
اونروز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی
البته این بار کیشم رفتم
بالاخره ۶ فروردین شد
سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد
سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم
پیش هم نشستیم 😔😔
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن
نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره
منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش 😁😁😁
بنده خدا یخ زد
یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش 😫😫
پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت
یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن
من شروع کردم به مسخره کردنشون
که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره
خم و راست میشید 😌😌
بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد
تا بالاخره رسیدیم اهواز
مارو بردن ........
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مارو بردن یه مدرسه
من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا
من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡😡😡😣😣
آقای حسینی : خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟
چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟
-جناب اخوی ببین
من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم 😡😡😡
آقای حسینی : خواهرمن شما مهمون شهدا هستید
به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن
-شهید 😂😂😂😂
جدیدا اسم مرده شده شهید 😂😂😂
مسخره کردید خودتونو
به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : از حرفاتون پشیمون میشید به زودی 😭😭
اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس 😞😞
بازم غرق گناه بودیم
غافل از اینکه فردا چه خواهدشد
اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده
فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ......
#ادامه_دارد..
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_ششم
به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم ..
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچه های هئیت از راه برسن ..
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه
رقیه من میرم پایین
کمک خواستی صدام کن ..
باشه آجی ...
با آرام بخشی بهم تزریق شده بود
پا به دنیایی بی خبری گذاشتم .
با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم ..
الو الو
صدایی نیومد !!
یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!!
تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!!
پس کی میای ؟؟
داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ...
ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم ..
نه .... !!!!!
چی نه رقیه جان ؟!!
بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت ..
یه ساعت زودترم ،
یه ساعت ..
من فدای آجی خانمم بشم ..
باشه عزیزم ..
گوشی رو گذاشتم
بدون توجه به ظاهرم
از پله ها دویدم تو حیاط ..
فقط خوبه روسری سرم بود
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟
خونه روگذاشتی سرت !
داداشم زنگ زد ...
کف گیر از دست مامان افتاد..
گفت: خوب چی گفت؟
ان شاالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت ..
که امیدمو نا امید نکردی ..
#قسمت_هفتم
بیشتر بچه های هئیت رفته بودن
که سیدجواد صدام کرد .
رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره ..
چشم الان میام ..
حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود.
جانباز و شیمیایی جنگ ،
الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن..
استاد مهدویت منم هستن ..
و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن ....
البته اینا همش افتخاره
حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود .
خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معروفی کردما ...
سلام استاد
قبول باشه
قبول حق دخترم ..
حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه ..
چه کاری استاد ؟!!!!!
هم کلاسای مهدویتت شروع میشه
هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . .
جلسه است
چشم
منوربه جمال مهدی زهرا (س)
ان شاالله
ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد ..
به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ...
صفحه اول ک باز کردم
بابا تو ۳-۴سالگی بود
دست کشیدم روی عکس ..
بابا قرار مربی مهدویت بشم ..
بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده ..
مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد...
تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰
نوزده سال پیش ...
این عکس اوج حسرت منه
بابا و مامان ...
حسین دستش تو دست مادر
زینب تو آغوش پدر
مادر هم منو باردار بود ..
تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود ..
دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ...
امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ...
اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ...
حسرت آغوش پدر . . .
هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود
نه آغوش پدر !
#قسمت_هشتم
بالاخره اون دو روز تموم شد.
دو روز سخت و طاقت فرسا ..
دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب
و حسرت سیدجواد
و ضعف و بی حالی من گذشت
انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ،
انقدر بی تاب بودم
که همه رو نگران میکردم ...
بالاخره امروز رسید
ساعت ۷/۵ صبحه
همه آماده ایم ..
به سمت تهران راه افتادیم
توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من
هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ...
ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم
وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !!
پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم
که باز بی حال شدم ...
#قسمت_نهم
راوی زینب
زینب: وای خاک تو سرم
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد ..
سیدجواد: هیس هیچی نیست
فقط فشارش افتاده ..
میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم ..
تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم..
رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ...
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداروشکر حالش زود خوب شد ...
رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته
پاشو عزیزم
_رقیه :
به هزار یک زحمت از جا پا شدم
زینب دستمو تو دستش گرفت ..
حسین بالای پله برقی ظاهر شد
دستمو گذاشتم روی شیشه ..
حسین بالاخره به جمع ما پوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من
حسین :بیا فدات بشم
با دو به آغوشش پناه بردم
-کجا بودی داداش ؟
حسین :فدات بشم
#قسمت_دهم
حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت ..
با بقیه روبوسی کرد ..
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
منو زینب و حسینم پشت
سرم گذاشتم رو شونه اش
تا قزوین راحت خوابیدم ..
🇮🇷اردستانی🇮🇷:
#قسمت_هفتم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
تحت تعقیب
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ...
صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ...
بی توجهی به #نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... .
نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ...
رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ...
دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ...
پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ...
با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ...
شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ..."
..
#قسمت_هشتم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
خدایا! نجاتم بده
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ...
سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... .
برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و
به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ...
همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ...
وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ...
و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده .."
#قسمت_نهم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
مرگ در اتاق بازجویی
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... .
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ...
از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم:
مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... .
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...
وحشتم چند برابر شد؛ اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ...
مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... .
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت:
چه کردی با جوون مردم؟ ...
و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... .
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ..."
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🇮🇷اردستانی🇮🇷:
#قسمت_هشتم: سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ...
مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ...
معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ...
گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ...
شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ...
و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ..
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
#قسمت_نهم: چشم های کور من
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ...
از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت کو #مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ..
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ...
اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ...
شاید هرگز ...
#قسمت_دهم: احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...