نوشته های ناهید:
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_هفتم
#ناهید_گلکار
ازت خواهش می کنم توکا رو بهم بده بزار برم هروقت دلت آروم شد بیا دنبالم من هیچوقت نمی خوام از تو جدا بشم ؛
محمد تو اولین و آخرین مرد زندگی من هستی و خیلی دوستت دارم ؛ ولی اگر تو نخوای که نمی تونم به زور وادارت کنم با من زندگی کنی ؛
در حالیکه اصلا دلم نمی خواست اون بره و توکا رو برای این ازش گرفتم که به واسطه ی اون بمونه ؛
گفتم : همین ؟ هنوزم حاشیه میری و نمی خوای بهم بگی برای چی این کارو با من کردی ؟ توکا به مادری مثل تو احتیاجی نداره خودم بزرگش می کنم ؛
گفت : محمد التماست می کنم فراموش کن ؛ من تقصیری نداشتم به خدا غافلگیر شدم نتونستم ازخودم دفاع کنم ؛
از اتاق اومدم بیرون و یک مرتبه دهنم رو گرفت ؛ ترسیدم ؛ همینطور که میرفتم توی اتاق توکا و اونو میذاشتم توی تختش و مرتب عصبانی تر می شدم و صدامو می بردم بالاتر گفتم : این حرفا رو دیگه تکرار نکن ؛ من تو رو دیدم هیچ مقاومتی نمی کردی ؛
مگه دست و پای تو رو هم بسته بود ؛ مُرده بودی ؟ حتی یک تقلای کوچک هم نمی کردی تسلیم محض اون مرتیکه شدی و حالا به من میگی من تقصیر نداشتم ؟
مگه میشه باور کرد یا فراموش کنم و به روی خودم نیارم ؛
لابد اگر در شرایط بدتری هم تو رو می دیدم می گفتی ترسیدم و میذاشتی بغلت بخوابه ؛ من اصلا از کجا بدونم ..وای خدای من به دادم برس الیکا برو برو از زندگیم برو بیرون دیگه نمی خوام بیشتر از این عذابم بدی ؛
لحظاتی تلخ و نفرت انگیز برای من بود اونقدرکه تحت تاثیر حرفای خودم قرار گرفته بودم و دلم می خواست هر چی دم دستم میاد بشکنم و همه ی دنیا رو بهم بریزم ؛ فریاد زدم ؛ یک دلیل برام بیارم که بتونم قبول کنم لامذهب بی دین ؛ هی نگو ترسیدم ؛
اگر تو منو با اون وضعیت با یک زن دیگه می دیدی قبولم می کردی ؟ برو خدا رو شکر کن که تف توی صورتت ننداختم ؛
الیکا بازم گریه می کرد و می لرزید ؛ گفت :اینطوری نکن ؛ چرا وحشی بازی در میاری ؟منو نمی خوای باشه ؛ باشه من میرم ولی به خاطر خدا بچه ام رو ازم نگیر بزار ببرمش هر وقت دلت تنگ شد بیا ببینش اقلا بزار تا شیر می خوره پیش من باشه ؛
گفتم : نمیدم ؛ توکا رو خودم بزرگ می کنم ولی تو هر وقت دلت تنگ شد برو پیش اون مرتیکه که به من و بچه ات ترجیح دادی ؛
گفت :بس کن محمد ؛ خواهش می کنم این حرفای زشت رو به من نزن ؛من مادر بچه ی توام ؛ تو کور شدی ؛ نمی ببینی ؟ نمی فهمی که چقدر ناراحتم ؟ آخه چرا باید من همچین کاری بکنم ؟ قسم می خورم به جون تو به جون توکا من تقصیر ندارم ؛
گفتم : پس حرف بزن ببینم کنار دریا جلالی به تو چی می گفت که یکساعت با هم حرف زدین و بعد تو گریه می کردی و گفتی چیزی نیست ؛چطور چیزی نبود و تو داشتی گریه می کردی ؛
نفهمیدی من همون جا بهت شک کردم چرا بهم نمیگی اون همه مدت با هم چی می گفتین که اونقدر مهم بود که توکا رو گذاشته بودی پیش فرانک ؟
گفت : قربونت برم ،محمد جان تو رو خدا آروم باش داری سکته می کنی ؛ بهت قول میدم اگر منو ببخشی و بهم فرصت بدی همه چیز رو بهت میگم ولی الان نمی تونم ؛
فریاد زدم ؛نمی تونی یا حرفی برای گفتن نداری و می خوای وقت بخری تا یک دروغ دیگه از خودت در بیاری گمشو از خونه ی من برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت ؛
و رفتم توی اتاق توکا که بشدت ترسیده بود و داشت گریه می کرد و در رو زدم بهم ؛ اما توکا رو بغل کردم و زار زار گریه کردم و هنوزم امیدوار بودم که الیکا به خاطر توکا هم شده نره تا من بتونم فراموش کنم که چی دیدم ؛ ولی کمی بعد صدای در بلند شد ؛
هراسون از اتاق رفتم بیرون و دیدم نیست ؛ چمدونشو برداشته بود و رفته بود .
حدود ساعت ده شب بود که من مثل یک روح روی مبل افتاده بودم و نای نفس کشیدن نداشتم ؛ به هر زحمتی بود توکا رو خوابونده بودم و خودم مثل مرغی که گردنشو بُریده باشن و نیمه جون ولش کردن بال بال می زدم و با هر صدایی از جا می پریدم که شاید الیکا برگشته باشه ؛ که تلفنم زنگ خورد و محسن با تندی گفت : تو نمی خوای دست برداری ؟ چرا این زن بیچاره رو اینطور آزار میدی ؟ خدا رو خوش میاد ؟
تو به خدا اعتقاد داری ؟ قسم می خوره میگه کاری نکردم و از اون مرتیکه منتفرم ؛دوست داشتن تو همینقدر بود ؟ کاش یکم عقلت رو بکار مینداختی ؛
محمد زندگیت رو بهم نزن داداشم ؛ پاشو بیا اینجا حرف بزنیم و مشکل رو حل کنیم ؛ حیف اون زندگی نیست که از هم بپاشه ؟
از اینکه الیکا رفته بود خونه ی محسن دلم یکم قرر گرفت و خیالم راحت شد که جایی نرفته که بهش دسترسی نداشته باشم و حتما بر می گرده ؛ ولی بازم دلم رضا نمی شد که اونو ببخشم , گفتم : محسن بهت گفتم چی دیدم خودتو بزار جای من راست بگو چیکار می کردی ؟ گفت : حالا که جای تو نیستم بهتر می تونم به موضوع نگاه کنم ؛
می دونم برات سخته ولی بگذر؛ داداش بیا و یکم خودتو کنترل کن تا این موضوع تموم بشه به خاطر توکا ؛
گفتم : نمی تونم یا
نوشته های ناهید:
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم
#ناهید_گلکار
و همینطور بازوی من تو دستش بود منو با خودش برد به اتاق ..ولی من تو فکر حرفای قلیچ خان بودم که لحظه ی آخر به من زد ..در حالیکه به خونه نزدیک می شدیم ..بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : مرد ترکمن دوست نداره نُقل مجلس زن ها و مرد ها باشه ..من راز گفتم نگه دار ....
وقتی رسیدیم به اتاق درو بست ولی ندا درو هل داد و اومدتو ...
پرسید; کجا رفته بودی همه رو بهم ریختی به منم چپ ;چپ نگاه می کردن ..مادر آرتا هم ناراحت شده ....مامان گفت : پدر بزرگشم عصبانیه از این کار شما ها همه رو ناراحت کردین اینا از این رسم ها ندارن ..اینجا تهران نیست بلند شدی دنبال قلیچ خان رفتی ؟
گفتم : منو اسیری آوردین ؟به من چه می خواستن ناراحت نشن ...خوب اومدیم بگردیم من که نمی خواستم بیام؛؛ منو به زور آوردین ..
خوب رفتم اسب ها رو ببینم چه کار بدی کردم ؟..
گفت : چرا نمی فهمی ؟ اینجا این کارا رسم نیست ..صبر می کردی با هم میرفتیم ...
گفتم : خوبه که اومدم بهتون گفتم دارم میرم ...با تندی گفت : خوبه که منم گفتم نرو توام چقدر گوش دادی ..حالا جواب بابات رو خودت بده ...
اونا نمی دونستن من چه حالی دارم ؛؛ روانم بهم ریخته بود و خودمم نمی دونستم چرا حالم اینقدر بده ..از کسی نمی ترسیدم ..چون ندا و مامان نگران آبروی خودشون جلوی خانواده ی آرتا بودن ...بابا رو هم می دونستم خود مامان می تونه آروم کنه..
سفره رنگین دیگه ای برای ما پر از مرغ و گوشت غذا های مخصوص ترکمن ها پهن شده بود ..ولی من دلم نمی خواست برم ؛ اما به صلاح دید مامان که می گفت شورش رو در نیاریم و به قول اون عسس بیا منو بگیر نکنیم ...رفتم و نشستیم سر سفره ... قلیچ خان اون بالا با همون سینه ی جلو داده و مغرور نشسته بود ..آتا دعا خوند همه امین گفتن و قلیچ خان که صاحب سفره بود بسم الله گفت و دستی به صورتش کشید و همه شروع کردن ..ولی اول برای عروس و داماد توی یک سینی غذا کشیدن گذاشتن جلوشون و دست زدن ....
من بر خلاف شب قبل چند لقمه به زور بیشتر نتونستم بخورم ...رفتم به اتاقم و یک پتو بر داشتم و دراز کشیدم ...باید فکر می کردم ..امکان نداشت بتونم قبول کنم که زن قلیچ خان بشم ..تازه مادر آرتا می گفت : چقدر طول کشیده تا آنه و آتا با ازدواج پسرشون با ندا موافقت کردن چون ترکمن ها فقط از خودشون دختر می گرفتن ..ولی بازم یادم اومد که آنه خودش پیشونی منو بوسید و شال بهم داد ...
آخه مگه میشه ؟ من ؟ نیلوفر بیایم اینجا زندگی کنم ؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که همه چیز رو فراموش کنم و خودمو مثل احمق ها دست اون مرد ترکمن ندم ...تا غروب خوابیدم چون نمی خواستم با کسی روبرو بشم ..مامانم از دستم عصبانی بود و ظاهرا قهر کرده بود ..و بابا هم مدام تو مردونه بود ..وقتی بیدار شدم ..سر و صدای زیادی نبود ...از اتاق اومدم بیرون که آی گوزل رو دیدم ...پرسیدم : چرا اینقدر خونه خلوت شده ؟ گفت : آرتا و ندا خانم با مادر و پدر شما رفتن برای گردش ..خیلی ها هم برگشتن گنبد ..شما خواب بودین خدا حافظی نکردن ..دیگه ببخشید ...
بی اختیار دنبال قلیچ خان می گشتم ....
آنه و آتا تو حیاط کنار سماور نشسته بودن هنوز یک عده دیگه بودن که من نفهمیدم چه نسبتی با هم دارن ...آی گوزل و آقچه گل ..منو بردن تو حیاط تا ازم پذیرایی کنن...
آنه تا چشمش به من افتاد دستشو برد بالا و خواست که برم پیشش بشینم ...و خیلی با محبت با من رفتار کرد ولی بقیه زن ها
و مخصوصا زن دوم آتا معلوم بود که زیاد از من خوششون نیومده ..آنه با من حرف می زد ولی متوجه نمی شدم چی میگه ...سرمو تکون می دادم و لبخند می زدم ...ولی معلوم بود که داره تعارف می کنه ...مدتی بعد با آی گوزل راه افتادیم تو حیاط ..ازش پرسیدم ..چند سال داری ؟ گفت : هفده سال ..پرسیدم با قلیچ خان چه نسبتی دارین ؟ گفت : ایشون دایی من میشن ..خیلی دوستش دارم ..یعنی من تنها نه ...همه دوستش دارن ..گفتم : این خونه مال کیه ؟ گفت : مال آتا ..ولی الان دایی قلیچ بزرگ اینجاست همه خرج با اونه ...گفتم : با اینکه برادر کوچکتره ؟ گفت : آنه چهار تا پسر داره سه تا رفتن ..و آتا از زن دوم هفت تا بچه داره که سه تا شون اینجا زندگی می کنن بقیه یا گنبد رفتن یا گرگان و شهر های دیگه برای کار فقط یک پسر اینجا به دایی قلیچ کمک می کنه ..خوب وقتی خرج این همه آدم رو میدی میشی بزرگتر دیگه ....
پرسیدم : قلیچ خان این همه پول رو از کجا میاره ؟
گفت : خوب پرورش اسب؛؛ رام کردن؛ ومسابقه ..تربیت سوار کار ..خیلی کارا همون کاری که آتا می کرد ....
با چیزایی که شنیدم احساس می کردم هرگز نمی تونم قبول کنم که چنین زندگی داشته باشم ..با خودم گفتم دیوانه مگه مغز خر خوردی ؟ از بس هیچکس تو رو نخواست زود تحت تاثیر قرار گرفتی ..باید هر چی زود تر از اینجا برم ...
اینو می گفتم ولی بازم منتظر بودم قلیچ خان از در بیاد
نوشته های ناهید:
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هفتم
#ناهید_گلکار
آلماز خانم دنبالم اومد و دوتا دستمال دستش بود ..و مرتب می پرسید ..چی شدی ؟ حالت رو به من بگو ..
بالا بیار انگشت کن هر چی خوردی بیاد بیرون ..یادت نیست کی برات شربت آورد؟ ..
چیز دیگه نخوردی ؟
صورتم رو شستم و دستمال ها رو گرفتم و گفتم : ممنون ببخشید ..آلماز خانم تو رو خدا بگین شما به چی شک دارین ؟..
من غذا زیاد خوردم ..آنه اصرار می کردن منم به حرفشون گوش دادم چیزیم نیست به خدا الان خوب میشم ...
گفت : دکتر میگه ممکنه حامله باشی خدا کنه چشممون روشن بشه ..و تو بار دار باشی ..با من بیا...
قلیچ خان مضطرب و پریشون پشت در بود چشمش دو دو می زد ..
فقط به من نگاه می کرد و صورتش رو می مالید انگار من یک مرض لاعلاج گرفته بودم حسابی ترسیده بود ....
هنوز آزمایش آماده نشده بود ..آلماز خانم قلیچ خان رو دلداری می داد و به ترکی چیزایی می گفت که من نمی فهمیدم ...
من لب تخت نشسته بودم و قلیچ خان دست منو محکم تو دستش گرفته بود و حرص می خورد ..
گفت : میشه دکتر بیاد و بگه ما بچه دار شدیم به خدا تا خونه بغلت می کنم و می برمت ..
گفتم : عزیزم نیستم من خودم می دونم ...مریض هم نیستم ..الان هیچیم نیست گوش کن به حرفم بیا از اینجا بریم ...
اون خانمی که همراه آلماز بود شالشو آورد و انداخت رو شونه های من ..
گفتم سرد نیست ...
گفت : ولی رنگت پریده ..
گفتم : شما چه نسبتی با قلیچ خان دارین ؟
گفت : من عروس برادرشون هستم ولی نوه ی عمه ی قلیچ خان هم هستم تمام بچگیم با اونا بزرگ شدم ...اسمم گلنازه ...
گفتم : تو رو خدا شما حرفم رو قبول کن من چیزیم نیست الانم بهتر شدم ...
قلیچ خان با اخم و قاطع گفت : گلین جان صبر داشته باش بزار ما کارمون رو بکنیم ....
گفتم : ای بابا دارین منو ناراحت می کنین میگم خوبم ...
گلناز گفت : ببین عزیزم ما یک چیزی می دونیم که انقدر نگرانیم اگر اشتباه کرده باشیم که چه بهتر ولی خدای نکرده چیزیت شده باشه دیگه عمه و قلیچ خان نمی تونن خودشون رو ببخشن یکم صبر کنین ...
گلناز همسن و سال من بود... و مثل اینکه رابطه ی خوبی با همه داشت خوش سر زبون بود و خونگرم و اینطور که معلوم بود از جریان خبر داشت و برای همین اونو با خودشون آورده بودن و من داشتم فکر می کردم بهترین راه برای سر در آوردن از قضیه اینه که با اون از در دوستی در بیام و ازش جدا نشم تا بفهمم موضوع چیه ....
که در باز شد و دکتر اومد تو ..و پشت میزش نشست ...
آلمازخانم زود تر از همه پرسید : چی شد دکتر خبر خوب برامون دارین ؟
گفت : ایشون بار دار که نیست ..ولی یک مسمویت تو خونش هست هنوز باید آزمایش بده تا ببینم از غذا بود یا چیز دیگه ای اذیتشون کرده ....
قلیچ خان رنگش مثل گچ سفید شده بود ..
دستپاچه به دکتر ترکی و فارسی گفت : شما هر کاری لازمه بکنین ..من می دونم مسموم شده ...زود باشین ..خواهش می کنم تا دیر نشده آقای دکتر ... الان از دست میره ...
راستش من خودمم ترسیده بودم ..یعنی واقعا راسته ؟ یکی می خواسته منو از بین ببره ؟
گفتم : آقای دکتر اگر مسموم شده باشم الان باید چه حالی باشم ؟ گفت : شما بگو الان چه حالی هستی ؟ گفتم : یکم بالا آوردم و لی حس می کنم حالم خوبه ...خودم می دونم امروز من پر خوری کردم ...شیرینی خورده بودم بعدم غذای چرب خوردم ...فکر کنم از این باشه ...گفت : بازم برای احتیاط امشب رو بستری بشین خیالمون راحت تره ....
گفتم : من کلا معده ام ضعیفه زود بهم می ریزم ...
دیگه فایده ای نداشت قلیچ خان و آلماز خانم قَدَر بودن و زورشون به من می رسید در حالیکه خیلی زیاد از دست قلیچ خان عصبانی بودم؛؛ از اینکه نمی خواست به من بگه چی در اطرافم میگذره ؛؛
من حق داشتم بدونم ؛ و تصمیم گرفتم خیلی جدی باهاش حرف بزنم ...
منو که بستری کردن قلیچ خان و آلماز خانم و شوهرش رفتن بیرون اتاق و به ترکی تند و تند حرف زدن و گلناز کنار من بود ...
تنها کاری که کردم فورا با اون گرم گرفتم ..
بهش گفتم : قیافه شما برای من خیلی آشناست ..انگار از قدیم شما رو میشناسم ..
اونم گفت : آره شما هم برای من همینطورین خیلی هم قیافه ی صمیمی و مهربونی دارین ...
خوش به حال قلیچ خان ...
همه دارن از شما حرف می زنن تو گنبد هر کس به من میرسه می پرسه چطوری شد که شما رو برای قلیچ خان گرفتن ...
کلی باید توضیح بدم ...
گفتم شما تو عروسی من بودین ؟جریان رو می دونین ؟
گفت : آره بابا چند بار با هم روبوسی کردیم ..من خودمو معرفی کردم ...
در حالیکه خودمو مشتاق نشون می دادم که خیلی از تو خوشم اومده گفتم : عجیبه ولی من اونجا رو یادم نیست اما امروز همش توجه منو جلب کرده بودین با خودم گفتم چه خانم با شخصیتی ؛؛ خیلی خوشحالم که تو شهر غریب با شما آشنا شدم ..
تو رو خدا بیاین پیش من خیلی تنهام ...
گفت : از خدا می خوام شماره منو یاد داشت کن و شماره تون رو به من بده ..
بعد از این هر روز ب
رمان های ناهید
داستان_آوای_بیصدا 🌾
*#قسمت_هفتم
#ناهید_گلکار
و همه ی اینا برای من یک شب بی نظیر و رویایی ساخت و در تمام طول شب سعی می کردم چشمم به مهی نیفته چون اون با اینکه نقش مادر عروس رو خوب ایفا می کرد یک بغض آشکار در صورتش دیده می شد که هر بار غم به دلم می نشوند،
مهی، در جواب هر کس که ازش می پرسید، چرا ناراحتی؟ عروسی دخترته، باید خوشحال باشی اونم عروسی به این خوبی می گفت: خسته شدم دو شبه نخوابیدم،
ولی من و مهران می دونستم که درد اون چیز دیگه ای هست اون شب مهی از تالار نیومد خونه ی ما و بدون خداحافظی رفت خونه ی یکی از دوستانش و بابا و عمو حجت و خانمش منو و مهران رو دست به دست دادن،
در حالیکه چشمهای من دنبال مادرم بود و برای اولین بار آرزو کردم کاش هرگز مادر نداشتم.
و اینطوری من زندگی جدیدم رو شروع کردم، در کنار مردی که بی نظیر بود و همه ی شادی های دنیا رو یکجا به من داده بود،
یک مرد قوی و با اراده و در عین حال خیلی مهربون با روحی لطیف، به هر حرکت چشم من واکنش نشون می داد و فوراً می پرسید چی شده حالت خوبه نگران چی شدی؟
و این خوشی و توجه برای من خیلی زیاد بود، اونقدر زیاد که نمی تونستم باور کنم و منتظر بودم هر لحظه از این خواب شیرین بیدار بشم.
اونشب من در آغوش مهران مثل دختر بچه ی نادونی بودم که می ترسیدم خطا کنم و اون ازم مایوس بشه و دیگه دوستم نداشته باشه، چون تصمیم گرفته بودم همون زنی باشم که لیاقت مهران رو داره،
می خواستم بهش ثابت کنم که مهی در موردم اشتباه کرده، و من اون بی عرضه ی بی دست و پا نیستم.
دیگه هوا روشن شده بود که روی سینه ی مهران خوابم برد،
وقتی چشمم رو باز کردم مهران نبود، خواستم از تخت بیام پایین صدای یک زنگ عجیب شنیدم، نگاه کردم به هر دو تا مچ پام حلقه ای از زنگ های کوچک و طلایی بسته شده بود که بین اونا گل طیبعی بود، دستهامو از خوشحالی گذاشتم روی سینه و نفس بلندی کشیدم و زیر لب گفتم: مهران وای مهران،
یک مرتبه در اتاق باز شد و اون با یک چرخ پذیرایی اومد و با نگاهی عاشقانه گفت: جانم، الهی که من قربونت برم، باورم نمیشه تو بالاخره اینجایی زن من شدی،
دیگه کسی نمی تونه تو رو ازم بگیره، خندیدم و گفتم: اینا چیه به پام بستی؟
همینطور که چرخ رو میاورد جلو گفت: اینا رو هفت سال پیش از هند خریدم برای تو، به خاطر اینکه از جلوی چشمم دور نشی، اصلاً نمی تونه مال کس دیگه ای باشه چون تو اونقدر زیبا و خواستی راه میری که فکر می کنم با این زنگ ها موقع راه رفتن یک موسیقی دلنواز بخش بشه،
یک چیزای دیگه هم از هند و ژاپن آوردم و نگه داشتم برای زنم، که فقط مال تو بوده مال کسی که با راه رفتنش به آدم آرامش میده، بفرمایید ملکه من صبحانه.
گفتم: این برای روز اوله یا می خوای تا آخر عمرمون همین کارو بکنی؟
از روی میز یک تاج گل که فکر می کنم قبلاً داده بود با دسته گلم آماده کرده بودن برداشت و نشست روی تخت و در حالیکه منو می بوسید گذاشت روی سرم و گفت: این که چیزی نیست من اگر دنیا دستم بود به پات می ریختم تو فرشته ی خوشبختی منی،
و همینطور که آروم؛ آروم موهامو نوازش می کرد به چشمهام خیره شد و ادامه داد فقط زمان لازم بود که بزرگ بشی و من تو رو پیدا کنم،
این صورت معصوم، این موهای سیاه و این چشمهای با حیا منتظر من بودن، تو از اولم به خاطر من به دنیا اومدی بعد منو در آغوش گرفت، و بوسید.
از هیجان و خوشی داشتم میمردم، داغ شده بودم و قلبم سخت به تپش افتاده بود،
صبح دل انگیز اولین روز زندگیم با مهران شد خاطره انگیزترین روز عمرم، کاری که فکر نمی کنم هیچ مردی برای زنش کرده باشه،
مشت مشت گلبرگ های سرخ میریخت روی سرم و هر دو با شادی می خندیدیم، و من روی تخت بالا و پایین می پریدم و زنگ هایی که به مچ پام بسته بود صدا می داد،
مهران دست انداخت دور کمرم و بغلم کرد و از تخت گذاشت زمین و گفت: حالا می خوام کادوی روز اولم رو بهت بدم، حاضری؟
با حال خوشی که داشتم با سر جواب مثبت دادم،
در کمد رو باز کرد و از کنار لباس ها دو تابلوی نقاشی بیرون آورد و گفت: پس اول اینو ببین، و یکی رو برگردوند اون منو کنار ساحل کشیده بود اونقدر قشنگ که باورم نمیشد بلند و هیجان زده گفتم: مهران تو بی نظیری، الهی من فدات بشم خیلی قشنگه،
گفت صبر کن از جات تکون نخور حالا مونده، اینو ببین، و تابلوی دوم رو برگردوند، یک دختر رو نقاشی کرده بود که محزون و غمگین کنار یک باغچه نشسته، پرسیدم این کیه؟
گفت: خوب بهش نگاه کن تو نیستی؟
یکم بیشتر که دقت کردم دیدم راست میگه خیلی شیبه من بود ولی نه به اندازه ی اولی.
مهران در حالیکه با عشق بهم نگاه می کرد گفت: اینو هفت سال پیش کشیدم، حالا فهمیدی چی میگم؟ از سالها پیش تو رویای من بودی اون روز که کنار دریا پیدات کردم فوراً تو رو شناختم، و راستش بطور احمقانه ای تصور کردم دریا تو رو برام فرستاده،
و بلند خندید و گفت نمی دونستم که کسی
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_هفتم
#ناهید_گلکار
اونشب در میون اضطرابی که من و آقام داشتیم و منتظر خانم خانلری بودیم اون نیومد ؛
خیلی خوب معلوم بود که احساس من با آقام فرق داشت ؛
من مشتاق برای دیدن مادر بزرگم بودم وبرای دنیای دیگه ای که در انتظارم بود خیال پردازی می کردم ؛ یعنی دکتر خانلری با من چه نسبتی داره ؟ و اصلا چه رفتاری با من خواهند داشت ؛ شاید امروز بیان و بخوان منو ببرن با فامیلم آشنا کنن ؛شاید مادر بزرگم با یک عالم هدیه های گرونقیمت بیاد به دیدنم و این به دلم شوق مینداخت
ولی آقام وحشت از این داشت که منو از دست بده ؛ اونقدر ترسیده بود که روز بعد هم سرکار نرفت و کار نمایش رو به گروه سپرد وقرار شد عمو مراد نقش سیاه رو بازی کنه ؛ ولی بازهم خبری نشد ؛
هر دومون ناراحت بودیم ولی آقام حتی میل به غذا نداشت چشم انتظار و پریشون روی تخت حیاط نشسته بود وچای می خورد و سیگار می کشید ؛و مرتب تکرار می کرد ؛ اون زن حرف مفت زده من حتم دارم دورغ گفته معلومه که انیس نمی تونه دختر اونا باشه ؛
نه نیست ؛ اینا دیدن بازی تو خوبه خوشگلی برات نقشه کشیدن ؛
زنه یک تیر توی تاریکی زده و خورده به هدف محاله انیس خانواده ای مثل اینا داشته باشه و به زندگی با من رضایت بده ؛ و اونشب تا دیر وقت هر دو بیدار و گوش به در خونه بودیم و روز بعدآقام با همون حال تا نزدیک ظهر میرفت دم و در و نگاهی به اطراف مینداخت و برمی گشت دلشوره از سر و روش میریخت اصلا چشمهاش حالت دیگه ای پیدا کرده بود و می ترسید از خونه بره بیرون و خانم خانلری بیاد می خواست تکلیف این موضوع براش روشن بشه ؛ که در خونه رو زدن و من دویدم در رو باز کردم ولی عمو جعفر و مراد اومده بودن و کمی بعد هم مهوش اومد اونا نگران ما شده بودن و از ماجرا خبر نداشتن و آقام از شدت اضطرابی که داشت همه چیزرو براشون تعریف کرد ؛
هر کدوم نظری داشتن همین باعث شد که مدتی سر آقام گرم بشه ؛ تا نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر شد و اونا باید میرفتن سرکار ولی بازم آقام نرفت و منتظر موند تا خانم خانلری بیاد ؛
چند دقیقه از رفتن گروه نگذشته بود که یکی با مشت کوبید به در ؛
آقام در حالیکه دیدم دستشو می لرزه نگاهی به من کرد و گفت :بابا جون تو برو اون اتاق جلو نیا خودم صدات می کنم و باسرعت رفت در رو باز کرد ؛
از پنجره و میون چوب های کهنه ی حصیر نگاه می کردم دکتر خانلری و یک خانم میون سال و همون پسر جوونی که اونشب همراهش بود رو دیدم ولی نمی شنیدم دم در با آقا چی می گفتن ولی وارد خونه نشدن اونا توی کوچه و آقام توی حیاط با هم حرف می زدنن ؛خوب نگاه کردم نه دعوا داشتن و نه خوشحال بودن .
مدتی طول کشید دیگه قلبم تند می زد و دلم می خواست بدونم اونا بهم چی میگن ؛ یعنی چرا خانم خانلری خودش نیومده؟
آقام در رو بست و برگشت ؛ سریع خودمو رسوندم توی حیاط و بلند پرسیدم : چی شد آقاجون ؟با حالتی که انگار خیالش راحت شده گفت :هیچی بابا ؛ نگفتم همش چرت و پرت بوده ؛ خدا رو شکر ؛
دکتر خانلری بود خودش با زنشو و پسرش اومده بود پرسیدم ؛ چی می گفتین ؟ همینطور که میومد توی اتاق و چشم من به دهنش بود که حرف بزنه نشست کنار سمارو و یک چای برای خودش ریخت و قند رو زد توش و گذاشت دهنش و گفت : دیگه نگران نباش دکتر خانلری می گفت حرفای مادرم رو فراموش کنین اون هر کس رو می ببینه شبیه به دخترش فکر می کنه اونه ؛ اما خواهر من سالها پیش مرده ولی مادرم قبول نمی کنه و همش دنبالش می گرده و اینم بار اولش نیست که فکر می کنه اونو پیدا کرده ؛ دکتر می گفت دخترتون عکس خواهرمنو دیده ازش بپرسین اصلا شباهتی به عکس خانم شما نداره ؛
گفتم : یعنی مادرشون دیوونه شده ؟ آقاجون نمی دونین چطور گریه می کرد اون فورا مادرم رو شناخت و گفت این دختر منه ؛اون خانم واقعا فکر می کرد که دخترشو دیده خیلی از مردنش ناراحت بود و زار زار گریه می کرد ؛
با خونسردی و آرامش خیالی که پیدا کرده بود گفت : خدا رو صد هزار مرتبه شکر که اینطور نبود وگرنه من دق می کردم نمی خوام تو رو از دست بدم ؛ داشتم دیوونه می شدم از اینکه خانواده ای که انیس ازش فرار کرده بود حالا بخوان تو رو به عنوان نوه شون ببرن و بشی جزو خانواده ی اونا ؛
اون روز خیال آقام راحت شد و رفت سرکار و من تنها با حال بدی موندم توی خونه ؛ این واقعه برای یک دختر پونزده ساله سنگین بود و اون زمان کسی به این چیزا فکر نمی کرد ؛ و تا موقعی که آقام برگشت بی هدف توی خونه راه میرفتم ونمی دونستم چم شده اصلا دلم می خواست که خانم خانلری مادر بزرگم باشه یا نه ولی ازاون تغییر خوم اومده بود و نمی تونستم حرکات اون زن وقتی که عکس مادر منو دید فراموش کنم ، گریه های از ته دلش هنوزم دلم رو ریش می کرد ؛
یک هفته گذشت ومدرسه ها باز شدن ؛ کم کم داشتم این موضوع رو فراموش می کردم که یک روز حدود ساعت سه بعد از ظهر بود یکی در خونه ر
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_هفتم
#ناهید_گلکار
من و یحیی همیشه آزاد بودیم هر وقت دلمون می خواست همدیگر رو ببینیم وهیچ مانعی بین ما نبود اما حالا از این موش و گربه بازی هاش می فهمیدم که یک طورایی از طرف پدر و مادرش تحت فشاره این بود که جوابشو نمی دادم و می خواستم به قول خانجون سنگین باشم ؛
مدتی این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز که از مدرسه بر می گشتم یحیی رو روبروم دیدم ؛
با اینکه از ته دلم خوشحال شده بودم و دلم براش تنگ شده بود با بی تفاوتی سلام کردم ؛
با اعتراض گفت : تو معلومه داری چیکار می کنی ؟ نکنه منو دست انداختی ؟بالاخره نفهمیدم که منو می خوای یا نه ؟
گفتم : آقا یحیی نه توی کوچه و نه روی دیوار یواشکی جای این حرفا نیست ؛
گفت : جواب منو بده تو چرا داری با من این کارو می کنی ؟
گفتم : مرد باش و بیا توی خونه مون حرف بزن ؛ چیه ؟ نکنه از مامان و بابات می ترسی ؟
گفت : صد بار اومدم با تو حرف بزنم چنان زدی توی ذوقم که نتونستم چیزی بگم تو خودت نمی دونی وقتی عصبانی می شی چقدر حالت بدی پیدا می کنی ؛
گفتم : اینم شد بهانه ؟ تو چرا درست به من نگفتی عمو و زن و عمو چی گفتن و نظرشون چیه ؟
یحیی من نمی خوام بهت فشار بیارم می دونم که خواسته ی نابجایی داشتم اونا حق دارن ؛ تو رو خدا باهاشون بد رفتاری نکن از چشم من می ببین ؛
با حالتی که احساس کردم بغض داره گفت : وای تو نمی دونی من چه حالی دارم به خدا قسم حالم بدتر توست ؛ این وسط گیر افتادم و نمی دونم باید چیکار کنم اگرم به تو نگفتم برای این بود که نمی خواستم ناراحت بشی ؛
بهش نگاه کردم ؛ چقدر دوستش داشتم و چقدر اون پسر خوبی بود دلم براش سوخت و با لحن آرومی گفتم : نمی خواد خودتو ناراحت کنی چیزی نشده که ؛ هر دومون صبر می کنیم تا سال آقاجونم همون طور که قبلا باید می کردیم ؛اصلا بی خودی عجله کردیم ؛
مهم ما دوتا هستیم که همدیگر رو دوست دارم مگه نه ؟ پس زیاد سخت نگیر ؛ دیگه ام حرفی در این مورد توی خونه نزن ؛ لطفا ,
گفت : تو ناراحت نشو من هر کاری که تو بگی می کنم ولی بعضی چیزا دست من نیست ؛ نمی دونم چرا بعد از فوت عمو دیگه هیچی سر جای خودش نیست ؛ آقام خودش اونقدر گرفتاری داره که گاهی حرفای من به نظرش مسخره میاد ؛
پرسیدم: چه گرفتاری داره ؟
گفت : کارایی که با عمو می کردن همش داره به ضرر می خوره ؛ اصلا کاراش خوب پیش نمیره ؛ آقام مثل عمو کار بلد نیست و بی خودی می خواد خودشو اینطوری نشون بده؛ ببینم تازگی به شما پول داده ؟
گفتم : نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم داده مامانم گرفته ؛ ولی حرفی توی خونه ی ما نشده ؛تو درست بگو ببینم چی شده ؟
گفت : خدا رو شکر حتما داده که حرفی نشده ؛ هیچی دیروز شنیدیم که به مامانم می گفت با صاحب کارم در گیر شدم حاضر نیست پول بده ؛ پول کارگر ها هم مونده ؛
اصلا به ما چه ولش کن خودش می دونه ؛ حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ بازم با من قهر بمونی ؛ منو دیوونه کنی ؟
گفتم : نه با تو قهر نبودم و نیستم فقط حالم خوب نبود و حوصله نداشتم از اینکه فهمیده بودم کار اشتباهی کردیم کلافه شدم ؛ خب یکم هم ازت گله داشتم که چرا با من صادق نبودی و بهم نگفتی زن عمو با ازدواج ما موافق نیست ؛
ببین اگر این حرف رو بری و بزنی دیگه توی صورتت نگاه نمی کنم ؛ برام تو مهمی و به خاطر تو صبر می کنم تا دل اونا رو بدست
گفت : همینه ؛اون پریماهی که من می شناسم همینه ؛اونقدر صبر می کنیم تا بهم برسیم ؛ نمی دونی چقدر خیالم رو راحت کردی ؛شب و روزم یکی شده بود منم سعی می کنم یک پولی پس انداز کنم که اول زندگیمون بریم و خوش بگذروینم ؛
می دونی وقتی تو زنم بشی نذر کردم اول بریم مشهد زیارت ؛
به در خونه نزدیک می شدیم گفتم : یحیی ؟ میشه دیگه از دیوار بالا نیای ؟
خونه ی ما درش همیشه برای تو بازه اجازه نمیدم کسی مانع تو بشه ؛ هر وقت کارم داشتی در بزن و بیا ؛ من از این کارت خوشم نمیاد می دونی چرا ؟ چون اگر زن عمو و عمو ببینن بازم در مورد من فکرای بدی می کنن ؛بهت که گفتم می خوام دلشون رو بدست بیارم ؛
گفت :مرسی پریماه خوشحالم که اینقدر عاقلی تو می تونی ؛ من می دونم ؛ بعدام اونطوری که تو فکر می کنی نیست اونا الان موافق نیستن نظرشون اینه که حالا زوده ؛با اینکه می دونستم اینطور نیست و زن عمو خیال نداره منو برای یجیی بگیره با یک لبخند زورکی سرمو تکون دادم و گفتم : آره ؛ می دونم ؛ فعلا خدانگهدار ؛
با نگاهی که تا اعماق قلبم رخنه کرد ازم جدا شد و رفت ؛
منم با قدم های لرزون وارد خونه شدم ؛ واقعا نمی دونستم با اوضاعی که پیش اومده چطور کنار بیام ولی اینو می فهمیدم که مجبورم و باید کنار بیام ؛ باید قبول کنم که دیگه پدری بالای سرم نیست ؛ باید یاد بگیرم که از این به بعد چطور زندگی کنم تا به این درد سر ها نیفتم ؛ ظاهرا با از دست دادن آقاجونم و یک طورایی مادرم یحیی رو هم از دست
خاطراتی از شهید حججی😍💖
🌹#حجت_خدا🌹
#قسمت_هفتم
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "😉
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇💚
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗
آخر سر قبولش کردند.😇🤗
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامه_دارد… ♥️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین
#قسمت-ششم
#ازدواج_صوری
تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم
تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟
بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه
بابای بنده هیچی نگفت
خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه
تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه
مسئول هئیت پسرخاله منه
طرح هر ده شب بهشون نشون دادم
ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه
نویسنده بانو.....ش
#قسمت_هفتم
#ازدواج_صوری
وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود
-سلام بابا خوبی؟
خسته نباشی
بابا:سلام
پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود
-إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم
بابا:چی بگم
-من فدای پدر همیشه نگرانم بشم
شب بخیر
بابا:شب توام بخیر
وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم
یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم
بعد از یه ربع پیام فرستادم
برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود
داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام
وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟
دستت دردنکنه
فردا یه سر برو کارگاه
مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه
-سلام آقاوحیدممنونم
شما خوبی؟
چشم
وحید:اگه لباس ها ۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره
از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند
-من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا
وحید:میخورتت مگه
بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم
-باشه ممنون شب به خیر
ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن
برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری
شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم
انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴
نویسنده بانو.....ش
#قسمت_هشتم
#ازدواج_صوری
با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم
وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱
خاک توسرم
نماز صبح نخوندم 😐😐👊
لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی
صدام گرفتم تو سرم
مامی
مام
مامانـ
مـــــــــــــامان
مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت
-مامان جان بگو راحت باش
مامان:کجا داری میری کله سحر؟
بیا یه چیزی بخور
-مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم
زنگ بزنم عظیمی 👊👊
بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت
بقیه خودم برای بسته بندی ببرم
مامان :قیافه شو
چرا اینطوری میکنی
قیافتو
-منو این پسره باهم خیلی لجیم
مامان :بیا با ماشین برو
-باشه قربون مامی خوشچلم بلم
فهلا
شماره وحید گرفتم
وحید ۲سال از من کوچکتر بود
گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂
-الو سلام آقاوحید
وحید:سلام خاله دختر 😂
-بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت
وحید :مامان بزرگ ببخشید
-حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه
وحید:کدوم پسره 😳😳😳
-إه این عظیمی
وحید:آهان باشه
خداحافظ
وای من به حد مرگ با این پسره لجم
ی بار ما رفتیم جنوب این بود
بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه
آقا ببخشید خنگ 😡😡😡
رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده
منم ک معمولا قاطی
با جیغ گفتم
آقای عظیمی تولدمنه عایا
شما رفتی شمع تولد خریدی
مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام
بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁
بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور
وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو
سلاممممممم 😁😁
لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه
_باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد
-لیلی جون چناه دالما 🙈
لیلی جون:دختر بزرگ شو
-لیلی جون چادرها آماده است
لیلی جون:آره ورپریده
همون موقع زنگ زدن
آیفون برداشتم دیدم عظیمی
-بله
عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟
-بله
خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا
سلام نداد 😡😡😡
یه روزی من اینو میکشم
رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید
سوار ماشین شد رفت
خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه
من زودتر برسم
با سرعت ۹۰ماشین میروندم
آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍
نویسنده :بانو....ش
#قسمت_نهم
#ازدواج_صوری
چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا
نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد
خدایا غلط کردم
جوان مردم نمرده باشه 😱😱
بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم
بعداز قطع مکالمه
دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم
احمق 😡😡😡
برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن
خدایا من واقعا اینو میکشم
بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید
ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم
خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن
دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_پانزدهم #داستان_عشق_آسمانی_من بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد 😋😋 ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد🙂 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️😘 دو روز قبل عروسی محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍 بالاخره زندگی ما تو اردیبهشت سال ۸۵آغاز شد 😊 چون خیلی قسط داشتیم من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم 😕 بالاخره دوماه بعدازدواج تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂🙂😊 قشنگ یادمه اونروز محمد اومد خونه تا منو دید گفت: چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش اونم پا گذشت به فرار🏃🏃🏃🏃 و میگفت وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری هیولا مااااماااان 😁😁😁😂😂😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم 😒 محمد:بفرمایید وایستادم ☺️ -کار پیدا کردم😍 محمد:خب شیرینیش کو 😋😋 بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه درست کن 😋😜 #ادامه_دارد نام نویسنده:بانوی مینودریبسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_هفتم #داستان_عشق_آسمانی_من با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم... بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:زهرا آماده شو بریم. آرام اما پر انرژی میگویم:حاضرم بریم در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.مهدیه سریع جواب میدهد:چشم هرچی شما بگی گلم. آرام آرام قدم برمیدارم،پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_ششم
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_هفتم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
🌷بسمـ رب العشاق 🌷
#قسمت_ششم
#حق_الناس
فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم
علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد
فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟
اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم
فاطمه:تو چته
حرف بزن
بگو چته
-بریم خونه فاطمه
فاطمه پیشم باش همیشه
فاطمه:آروم باش عزیزم
آروم باش خب..
🌷 بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_هفتم
#حق_الناس
فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه
فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم
بالاخره شب شد
من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم
مداح هئیت محمد بود
شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر
خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم
کمک کنه
اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک
برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود
نشد با فاطمه حرف بزنم
اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم
بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم
اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_هشتم
#حق_الناس
صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود
فاطمه:یسنا کجایی؟
-فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده
خوشم میاد که نه
عاشقشم
حسم مال الان و دیروز نیست
خیلی وقته
فاطمه:خب
- میخوام برم باش حرف بزنم
یسنا:دیگه چی
میفهمی حرفتو
-من میرم حرف میزنم امشب
یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی
محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره
کلا هدفش سوریه است
فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم
اما تصمیم جدی بود
من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم
باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_نهم
#حق_الناس
ساعت ۶-۷غروب بود
میدونستم محمد الان هئیته
تو مسجد پایگاه بود
محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ
پایگاه شهید همت بود
به سمت پایگاه حرکت کردم
دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه
صداش کردم آقای ستوده
برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت
بله آجی
-میخوام باهتون حرف بزنم
محمد:بله چند لحظه صبرکنید
به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت
استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن
چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم
باصدای محمد از فکراومدم بیرون
محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت
چه لحظات سختی بود
شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ
محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل
تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست
منو رسوند خونه خودش رفت
حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد
نکنه،نکنه خراب کردم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_دهم
#حق_الناس
اونشب انقدر گریه کردم
خودم و محمد فحش دادم
بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد
یااگه مجبوری روبرو میشدیم
سریع اونجا رو ترک میکرد
دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم
دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده
اما من اصلا هیچ کاری نکردم
به ضرب و زور مامان
مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده
اما برای من عید نمیشد بدون محمد
کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره
خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم
ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود
ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال
بالاخره وارد سال نو شدیم
لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا
دعاکردم محمد مال من بشه
ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد
خانواده محمد اینا بودن
وا خاک عالم به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊
مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡
مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی
یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡
مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡
مودب باشید 😡😡😡
-ببین جناب برادر خود دانی
باید مارو ثبت نام کنی
جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو
بامسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷فروردین ساعت ۵صبح پیش امامزاده صالح باشید
با لحن مسخره ای گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم بریم کله پاچه ای 😂😂
اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه ؟😂😂
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم فامیلش کتابیه
با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم بفهم چی میگین 😡😡😡
الله اکبر 😡😡😡
سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن
خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن
۷فروردین منتظرتون هستیم
یاعلی
-ههه ههه یاعلی 😂😂😂
اونروز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی
البته این بار کیشم رفتم
بالاخره ۶ فروردین شد
سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد
سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم
پیش هم نشستیم 😔😔
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن
نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره
منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش 😁😁😁
بنده خدا یخ زد
یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش 😫😫
پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت
یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن
من شروع کردم به مسخره کردنشون
که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره
خم و راست میشید 😌😌
بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد
تا بالاخره رسیدیم اهواز
مارو بردن ........
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مارو بردن یه مدرسه
من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا
من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡😡😡😣😣
آقای حسینی : خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟
چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟
-جناب اخوی ببین
من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم 😡😡😡
آقای حسینی : خواهرمن شما مهمون شهدا هستید
به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن
-شهید 😂😂😂😂
جدیدا اسم مرده شده شهید 😂😂😂
مسخره کردید خودتونو
به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : از حرفاتون پشیمون میشید به زودی 😭😭
اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس 😞😞
بازم غرق گناه بودیم
غافل از اینکه فردا چه خواهدشد
اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده
فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ......
#ادامه_دارد..
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei