eitaa logo
منهاج نور
155 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان های ناهید داستان_آوای_بیصدا  🌾 گیج شده بودم و چیزی که اصلاً فکرشم نمی کردم این بود که زن کسی بشم، هنوز آمادگی ازدواج نداشتم و هیچ وقت رویای ازدواج به سرم نزده بود، البته تحقیرهای مهی هم در این مورد بی اثر نبود، تازه اونم زن مردی مثل مهران، بی عیب و نقص، هنرمند و به ظاهر همه چیز تموم. همین طور که ذهنم درگیر شده بود دنبال مهی می رفتم به طرف ویلا و اون منو نصحیت می کرد و می گفت: دارم بهت میگم یک وقت خر نشی و قبول کنی؟ من نمی زارم تو هنوز آینده داری تازه بهت قول میدم اگر دست از این دیوونه بازی هات برداری خواستگارهای خوبی برات پیدا می شه، مردی که این همه سال از تو بزرگتره فردا پیر میشه و تو هنوز جوونی یا باید بری سراغ یکی دیگه یا بشی پرستار بی جیر و مواجب اون، شنیدی چی گفتم؟ یادت باشه قراره باهات حرف بزنه بزن توی ذوقش و بهش بفهمون که اینقدرها هم که اون فکر کرده ساده لوح و احمق نیستی که قبول کنی زنش بشی. مبادا گول ظاهرشو بخوری، آدم هایی که ساده بدست میان ساده هم از دست میرن، همون اول بگو نمی خوام ما رو با اون روبرو نکن، ایرجم که مثل تو بی عقله ممکنه قبول کنه تو خودت جلوشون وایستا دستی، دستی خودتو بدبخت نکن. هر چی مهی بیشتر منو از این کار منع می کرد من بیشتر راغب می شدم که قبول کنم زن مهران بشم، زیر لب گفتم: آخه تو کی به فکر من بودی که حالا دفعه ی دومت باشه، حالا چی شده خوشبختی من برات مهم شده؟ برگشت و پرسید: چی داری با خودت وز، وز می کنی؟ ببین آوا به خدا من بد تو رو نمی خوام بدبخت میشی نگی بهم نگفتی، من مادرتم میشه بدونم داری اشتباه می کنی و بهت نگم؟ اینطوری شونه هاتو بالا ننداز این حساب یک عمر زندگیه فردا با یک بچه برمی گردی ببین حالا کی بهت گفتم. با اعتراض گفتم: خیلی خب فهمیدم دیگه چقدر تکرار می کنی؟ حالا کی خواسته زن کسی بشه، من حالا حالاها ازدواج نمی کنم، به ویلا که رسیدیم مهران رو دیدم که شیر آب رو باز کرده و داره با شیلنگ ماسه های پاشو می شوره، فوراً آب رو گرفت روی پای مهی و گفت: خوب پرش کردی؟ نگفتم اول بزار من باهاش حرف بزنم؟ مهی همینطور که می رفت روی صندلی بشینه گفت: چه ادعاها داری این اعتماد به نفس تو منو کشته، دخترمه باید چشم و گوشش رو باز کنم،  مهران راهتو بکش برو دست از سر آوا بردار. مهران خیلی خونسرد  شیلنگ رو گرفت روی پای منو و گفت: می خواستم خودم بهت بگم ولی مامانت کار رو خراب کرد، اجازه میدی باهات حرف بزنم؟ مهی با یک حرص آشکار گفت: آقا مهران اگر من مادرشم اونو به تو نمیدم در همین موقع بابا خواب آلود با یک شلوارک و پیرهن زیر اومد بیرون و با تعجب گفت: در مورد چی حرف می زنین؟ تو دختر به کی نمیدی؟ مهران شیر آب رو بست و در حالیکه معلوم می شد دستپاچه شده رفت جلوتر و گفت: ایرج گوش کن داداش، من نمی خواستم اینطوری مطرح بشه فکر کردم اول با مهی حرف بزنم اون به تو بگه، ولی داره شلوغش می کنه، قبول، قبول. اشتباه کردم باید اول به تو می گفتم ولی تو خواب بودی و منم باید امشب برگردم تهران کار دارم می خواستم از آوا خواستگاری کنم. تو منو می شناسی خوشبختش می کنم، بابا حیرت زده گفت: چی گفتی بزار ببینم تو داری از آوا خواستگاری می کنی؟ نه مهران جان نمیشه، اصلاً این چه حرفیه؟ نه نه محاله، اون خیلی از تو کوچکتره، نمیشه مهندس جان آوا هنوز بچه است. مهران شروع کرد به خندیدن و با لودگی گفت: ول کن تو رو خدا شماها آوا رو محکوم کردین توی یک اتاق زندگی کنه دائم دارین عذابش میدین اونقدر که می خواست خودشو از بین ببره، من شاهد بودم حتی ازش دلیل کارشو نپرسین؟ حالا سن منو بهانه می کنی؟ ایرج جان تو داداش منی خودت اخلاقم رو می دونی من می تونم آوا رو خوشبخت کنم، و می کنم، این بچه سوسول های این دور زمونه به دردش نمی خورن، بهم اعتماد کن، مثل چشمم ازش مراقبت می کنم بهت قول میدم این وسط فقط نظر آوا مهمه، اجازه بده خودش تصمیم بگیره بابا گفت: نه نمیشه آوا بچه است به هیکلش نگاه نکن هنوز عقل این کارا رو نداره، مهی هم پشت چشمی نازک کرد و گفت: ای بابا آوا عقل چه کاری داره که حالا در مورد ازدواجش تصمیم بگیره ما پدر و مادرشیم قبول نمی کنیم، رفتم جلو و گفتم: بابا میشه با آقا مهران حرف بزنم؟ می خوام خودم تصمیم بگیرم، سرشو به علامت بی حوصلگی تکون داد و گفت: نه باباجان، نه دخترم این زبون بازه راضیت می کنه، مهران تمومش کن این مسخره بازی رو، می خوای بری تهران دیرت نشه، و رفت توی ویلا. مهی هم بلند شد و گفت: آوا برو توی اتاقت، و یک بار دیگه پاهاشو شست، مهران خیلی خونسرد نشست روی صندلی و گفت: آوا می خوام باهات حرف بزنم، و آروم طوری که سعی می کرد مهی نشنوه ادامه داد: اینا صلاحیت ندارن در مورد تو تصمیم بگیرن، یکم فکر کن می خوام دنیای تو رو عوض کنم. گفتم: چرا؟ برای چی می خواین همچین کاری بکنین؟ مهی با صدای بلندتر گفت:
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ اونشب وقتی من از ذوق اینکه فردا می تونم دوباره تشویق تماشاجیان رو داشته باشم خوابم برد در حالیکه آقاجون هنوزم داشت روی نمایش نامه ی کوتاهش که باید شب بعد توی یک عروسی اجرا می کردیم کار می کرد و نزدیک سحر خوابید و صبح وقتی همه خونه ی ما جمع شدن اونو تمرین کردیم ؛ عمو مراد مثل همیشه وسایل لازم رو تهیه کرد و با یک درشکه سر شب خودمون رو رسوندیم به خونه ای که قرار بود اجرا داشته باشیم ؛ ما باید زودتر از مهمون ها می رسیدیم تا بتونیم جای مناسبی رو برای صحنه نمایش درست کنیم ؛ ذوق زده بودم و احساس می کردم با چرخش چرخ های درشکه دارم یک بار دیگه به آرزوم می رسم که برم روی صحنه ؛ و نقش دختر لوس ارباب رو بازی کنم ؛ ما می دونستیم داریم به کجا میریم چون آقام گفته بود که ماجرای این دعوت چطوری اتفاق افتاده ؛ اون می گفت دوست یکی از سناتورهای مجلس شب آخر نمایش رخساره حضور داشته ؛ وقتی عروسی پسر سناتور پیش میاد ازش می خواد که یک گروه نمایش براش پیدا کنه و اونم آدرس مرتضی خان رو میده ؛ مباشر سناتور میره پیش مرتضی خان اونم آقا جون منو معرفی می کنه ؛ با آدرسی که داشتیم جلوی یک در آهنی قهوه ای رنگ پیاده شدیم ؛ درخت های سر به فلک کشیده و بید های مجنونی که از دیوارهای آجری و سنگی اون سر به بیرون خم کرده بودن و باغچه های پر از گل جلوی خونه نشون می داد که صاحب این خونه از ثروتمندان این شهر هست ؛ وقتی وارد اون خونه شدم فهمیدم آقام در مورد یک دنیا دیگه منظورش چی بوده ؛ یک باغ پر از گل و درخت های زیبا و یک ساختمون آجری دو طبقه با در های چوبی کرکره دار ؛ به رنگ سبز ؛ یک حوض بزرگ فواره دار نزدیک ساختمون بود که از زیبایی هوش از سر من برد ؛ برو و بیای زیادی برای آماده کردن مهمونی شب توی باغ بود و کسی حواسش به ما نبود ؛ تا آقام از یک نفر پرسید کجا می تونم آقای خانلری رو ملاقات کنم ؟ مرد پرسید : چیکارشون دارین شما برای چی اومدین ؟ آقام گفت : ما گروه نمایش رو حوضی هستیم گفت : آهان ؛ بفرمایید خودم راهنمایی تون می کنم پس نوازنده هاتون کجان ؟ آقام گفت اونام هم میان مرتضی خان هماهنگ کرده ؛ گفت : باشه ؛خوبه ؛ فقط خدا کنه به موقع بیان باید حسابی مجلس رو گرم کنین ؛ خانم دستورشو دادن بفرمایید یک اتاق بهتون بدم تا آماده بشین آقام گفت ؛ اتاق بدین ولی قبلاش ما باید سن رو آماده کنیم ؛ مرد همینطور که میرفت به طرف ساختمون گفت :اونم روی چشم ؛ بزارین به خانم بگم و کسب اجازه کنم ؛ و رفت ؛ مهوش دست منو گرفت و گفت : بانو ؟تو نمی ترسی جلوی این آدم های چسان فیسان نمایش اجرا کنی ؟ من که از همین الان دست و پامو گم کردم ؛ خدا کنه خیط نشیم و آبروی آقا اسد رو نبریم ؛ گفتم : من نمی ترسم ولی اگر شما ترسیدین همش به من نگاه کنین خب من توی نمایش نقش دخترتون رو دارم یعنی منو خیلی دوست دارین وقتی به آدم ها نگاه کنین حتما دیالوگ یادتون میره ؛ در همین موقع مرد برگشت جایی که باید سن رو درست می کردیم نشون داد و گفت حالا بیاین اتاق تون رو نشون بدم ؛ ما رفتیم بطرف ساختمون ولی از در پشتی وارد شدیم و کنار یک آشپزخونه ی بزرگ که عده ی زیادی مشفول درست کردن شام شب بودن در یک اتاق رو باز کرد و وارد شدیم ؛ یک تخت و یک میز و چند صندلی چوبی و یک کمد رنگ و رو رفته چیز دیگه ای نبود ؛که البته فورا برامون چای و شیرینی آوردن و اون مرد گفت : هر چی لازم دارین برای ساختن خودتو بگین میارم خانم دستور دادن که چیزی کم و کسر براتون نذارم ؛ من و مهوش توی اتاق موندیم و مرد ها رفتن برای درست کردن سن ؛ و دیگه هوا داشت تاریک می شد که برگشتن و تند و تند شروع کردیم به آماده شدن ؛ راستی یادم نبود بگم که عمو مراد تنبک هم می زد و همیشه اول نمایش برای اینکه مهمون ها توجه شون به ما جلب بشه مقداری تنبک می زد و خودش شعر های کوچه بازاری می خوند ؛ نمایش رو اجرا کردیم وبرای ما همه چیز به خوبی گذشت ؛ ولی انگار کسی توی اون مهمونی نبود که نمایش روحوضی رو دوست داشته باشه زیاد توجه نکردن و حتی وقتی تموم شد چند نفری بیشتر دست نزدن ؛ خب سردی رفتار مهمون ها باعث شده بود که از شوخی های آقام و مهوش کم بشه و در واقع یک طورایی یخ کرده بودیم ؛ نمایش که تموم شد گروه نوازنده شروع کردن به زدن و ما هم برگشتیم به اون اتاق در حالیکه همه ی ما اوقاتمون تلخ شده بود ؛ که همون مرد که بهش رسول می گفتن اومد و گفت : آقا اسد تا شام آماده بشه یک نمایش دیگه اجرا کنین ؛ و اینو گفت و رفت ؛ عمو جعفر گفت : ای بابا اینا ما رو می خوان چیکار سرشون به کار خودشونه ؛ آقام گفت : حالا چی اجرا کنیم که اینا بپسندن ؛ هر کس یک پیشنهادی داد و آقام قبول نکرد و نظرش این بود که این جماعت پر فیس و افاده از این چیزا خوششون نمیاد ؛ یک چیزی به فکرم رسید و گفتم : آقاجون من تنهایی نما
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ بار سنگینی رو روی شونه هام احساس می کردم اینکه نتونسته بودم وصیت آقام رو درست انجام بدم ؛ اینکه محال بود مامان به حرف من خونه رو ترک کنه واتفاقی نمی افتاد هم اینکه رومون بهم باز می شد و من اینو نمی خواستم ؛  به خانجون هم نمیتونستم حرفی بزنم چون همیشه آقام به شوخی بهش می گفت خانجون آلو توی دهن شما خیس نمی خوره برای همین بود که اون حرفا رو موقع فوت به من زد و نذاشت خانجون بشنوه ؛ با اینکه بزرگتر ما بود از آبروریزی که آقام می ترسید ؛ ترسیدم ؛ و هم اینکه  فکر کردم  اگر مادرم یک طوریش بشه یا از این خونه بره ما واقعا وضعیت بدی پیدا می کنیم تازه فرید و فرهاد هم کوچک بودن ؛و احتیاج به مادر داشتن ؛ پس بهتر دیدم که سکوت کنم و به  همینقدر هم که رجب از اون بره راضی بشم ؛ روز دوم مهر بود و من اصلا رغبیتی به مدرسه رفتن نداشتم در عین حال منتظر بودم که سعادت خانم اسباب  و اثاثیه اش رو از اونجا ببره و خیالم راحت بشه ؛ اونقدر توی  اتاقم موندم تا از پنجره دیدم که خانجون وارد حیاط شد از همون دور میشد فهمید که اوقاتش تلخه ؛ فورا رفتم توی سرسرا نباید میذاشتم مامانم رو مورد مواخذه قرار بده ؛ سفره ی ناشتایی هنوز پهن بود ؛ مامان داشت به فرید نون و پنیر با چای شیرین می داد ؛ زیر لب گفت : پریماه بیا خودتو لوس نکن ناشتایی بخور شدی پوست و استخوون ؛ و ادامه داد ؛ سعادت خانم براش یک چای بریز ؛ گفتم : خانجان داره میاد لطفا نزنین زیر حرفاتون  و بی خودی اختلاف درست نکنین ؛ فرصتی نبود که جوابی به من بده و خانجون وارد شد و هر دو سلام کردیم ؛ با غیظ  گفت : لنگ ظهره هنوز این سفره جمع نشده ؟ گفتم : سلام کردیم  خانجون خوبین ؟ بقیه هم بلند شدن و دوباره سلام کردن ولی اون جواب نداد گفتم : چرا دیشب نیومدین منتظرتون بودیم ؛ همیشه خودتون گفتین سلام مستحب و جواب واجب ؛ چیکار کردیم که جواب سلامون رو نمیدین ؟ کنار دیوار روی پشتی نشست و گفت : دیدم کاروان فرستادین دنبالم ؛ گفتم : خانجون حال و روز ما رو که می دونین ؛ الان وقت این حرفاست ؟ چی شده ؟ خانجون با ناراحتی گفت نمی دونم والله از مامانت بپرس چی شده که می خواد پای همه رو از این خونه ببره ؛ مامان با اعتراض گفت : وا ؟خدا مرگم بده  خانجون چرا حرف درست می کنین؟ الان دارین نمک به زخم ما می پاشین ؛چی بهتون گفتن که شما رو اینطوری فرستادن طرف ما ؟ به جون فریدم به اوراح خاک حسین من چیزی نگفتم که بهشون بر بخوره ؛ با تندی گفت : نیست که زخم تو بیشتر از زخم منه ؟ می خوای توی این خونه چیکار کنی که هنوز کفن بچه ام خشک نشده داری گربه می رقصونی ؛ من بچه ام رو از دست دادم ؛ مَرد به اون هیکل با اون همه ابهتی که داشت یک مرتبه مثل شمع آب شد و ریخت روی زمین ؛ چرا ؟ اون موقع شب دنبال کی می گشت ؟ کی بچه ی منو به اون حال و روز در آورده بود خدا می دونه ؛ زود باش پریماه بگو آقات بهت چی گفت وگرنه هیچوقت نمی بخشمت ؛ موهای تنم راست شده بود و مثل آدمی که توی برف گیر کرده باشه سردم شد و بدنم مور مور می کرد ؛ خب من می دونستم که هر چیزی که من دیدم خانجون هم دیده ؛ و برای لحظاتی ترسیدم که خانجون هم از ماجرا خبر داره  ؛و حرفای آقام رو موقعی که وصیت می کرده شنیده باشه  رنگ از صورت مامانم هم پریده بود ؛ فورا گفتم : حکیم گفت که سکته کرده چیکار می تونستیم بکنیم ؟ گفت : نه خیر به این سادگی ها هم نیست ؛من بچه که نیستم این موها رو هم توی آسیباب سفید نکردم خدا بهم عقل و شعور داده بچه ام از شدت ناراحتی سکته کرد وگرنه اون موقع شب برای چی اونطور هوار می کشید ؟ فکر کردین توی این مدت زبون بستم فراموش می کنم نه ؛ کور خوندین گذاشته بودم به وقتش ؛ ولی دیگه خونم خشک شده من باید بدونم چه بلایی سر بچه ام اومده و چه وصتیی به تو کرده حرف بزن ؛ گفتم : سعادت خانم میشه برین بیرون ؟ اون با گریه بلند شد و رفت بدون اینکه اعتراضی بکنه و مامان مثل سیل اشک میریخت و با حالتی  التماس آمیز به من نگاه می کرد ؛ چاره ای نداشتم و باید حرفی می زدم که خانجون قانع بشه نزدیکش نشسته و گفتم : آخه آقاجونم نمیخواست کسی بدونه برای همین یواشکی به من گفت ؛ ولی به شما میگم چون بزرگتر ما هستین ؛ اما تو رو خدا خانجون این حرف نباید جایی درز کنه آبروی ما میره مردم فکر می کنن که چه اتفاق هایی توی این خونه افتاده و ما صداشو در نیاوردیم ؛ گفت : مگه من احمقم ؟ آبروی بچه هام رو ببرم ؛حرف بزن ببینم ماجرا چی بود ؟ زمانی لازم داشتم که بتونم یک قصه ی باور کردنی بسازم ؛ بغض کردم و حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم : خانجون آقاجونم بهم گفت تشنه اش بوده از خواب بیدار میشه میره سراغ کوزه تا آب خنک بخوره رجب رو می بینه که نزدیک اتاق منه از دستش فرار می کنه و میره و اونشب داشت دنبال رجب می گشت ؛ آقاجونم به من  وصیت کرد
💟جلسه و شهید حججی💟 🌹از زبان همسر شهید🌹 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩?👌🏻? ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...😉 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین تو کتابخونه داشتم رو تحقیقم کار میکردم ""تاریخچه وهابیت"" گوشیم لرزید عکس سارا دوستم رو گوشی نمایان شد -الو سلام سارا خوبی؟ سارا :الو سلام پریا خانم کجایی؟ -من فدای هوش بالات بشم تو کوچه خوبه ؟ سارا:ههه خندیدم کتابخونه ای؟ -خب تو چه دردی داری میدونی من کجام بازم میپرسی ؟ سارا:حرص نخور ما تا یه ربع دیگه کتابخونه ایم -ما😳😳 ایم 😳😳😳 مگه تو چندنفری؟ سارا:من با حسن آقا دارم میام -تو رو سنجاق کردن به اون بنده خدا عایا؟ سارا:خخخخخ مامانت میگفت باز نذاشتی خواستگار بیاد -من فدای این مامان خوشگلم بشم دست CCN, BBC بسته در خبرپخش کردن سارا:میام اونجا حرف میزنم -حسن آقا هم میان کتابخونه ؟ سارا:نه حسن باید هئیت همش ده روز مونده به محرم مگه دیشب نگفتی بعداز پایگاه و دانشگاه میریم هئیت -وای راست میگیا بیا اینجا دیگه فعلا خداحافظ نویسنده :بانو....ش کتاب تاریخچه وهابیت بستم خیلی سخت بود این مقاله ،گاهی تو کتب غربی دنبال مطلب میگشتم و تو این کتب توهین های بود که دل هر شیعه ای رو به درد میاره یادم رفت خودم معرفی کنم من پریا احمدی هستم ۲۴سالمه بچه دوم یه خانواده شش نفره 😍 پوریا ،پریا ،پریسا ،پرستو خواهرا و برادرم همه ازدواج کردن و من مجردم خخخخ من فراری از،ازدواجم یه خواهرزاده ۵ماه دارم که اسمش پرنیاست شوهرپریسامون مهندسه اسمش مهدی هست پرستو هم عید غدیر میره خونه خودش شوهرش اسمش سجاده این دامادمون مغازه پارچه فروشی داره پدرم دبیربازنشته است مادرم خونه دار من فکر میکنم اگه ازدواج کنم به کارای مذهبیم نمیرسم خانواده من معمولی هستن نه خیلی مذهبی نه دور از مذهب برادرم معلمه ما همه محجبه هستیم یهو صدای پریا پریای سارا منو به خودم آورد سارا: کجا سیر میکنی باجی جان😂😂 _هیسسسسسسسس😡🤐اروم تر کتابخونس یه لبخندژکوندی تحویلم داد ودستاشو به نشونه معذرت بهم گره زد🙏 -خب بسه این ادا و اتفارا پاشو بریم پایگاه شصت تا کار دارم سارا:پریا جان یه دونشو بگو بقیه اشو نخواستم -بریم پایگاه جلسه بذاریم درمورد محرم بریم دانشگاه آماده کنیم برا محرم بریم مقاله به استاد نشون بدیم سارا :بسه بابا غلط کردم پس حرف نزن از کتابخونه زدیم بیرون -سارا ماشین آوردی؟ سارا:نه با ماشین حسن آقا اومدیم برد هئیت -‌سارا پیاده بریم ؟🙈🙈 سارا:پس بیا بریم سر راهمون بریم حوزه مقاله به استاد نشان بدیم بعد بریم -اوکی من سارا طلبه سال اول سطح دو حوزه ایم ما از بس شر و شیطونیم دوستان بهمون میگن اخراجی😂 نویسنده بانو....ش وارد حوزه علمیه شدم ازدور خانم محمدی هم کلاسیمون دیدیم انقدر این دختر آروم بودا من حرصم درمیاومد إإإإ دخترم مگه اینقدر ساکت و مثبت حرصم میگره یه بار مامان اینا با دامادا رفتن مسافرت مشهد از اونجا که همه زوج بودن من نرفتم نه اینکه خیلی دخمل آرومیم 😁😁😁🙈🙈🙈 یه هفته ای خونه ترکوندم مامان بنده خدا تا یه ماه شلخته بازی های منوجمع میکرد حاج آقا سلامی رو دیدیم سلام استاد این ۱۷۰صفحه از مقاله ما استاد:سلام تبارک الله ادامه اش بدید کی قراره ازش دفاع کنه؟ سارا به من نگاه کرد و گفت :خانم احمدی استاد کاملش کنید صحافی کنید ان شالله میلاد رسول الله دفاعیه -ممنونم استاد، نویسنده :بانو...ش از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡 بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها محرم نزدیکه دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم فقط لطفا تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم یاعلی اس ام اس های بچه ها شروع شد رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم -سلامممممم 😂😂😂 مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو -جیغ جیغو خودتی چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡 مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد -ههه ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟ -صادق 😳😳😳😳 ماندانا:عظیمی -مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟ مریم 👍لایک به سمت دفتر آقایون راه افتادم برادر عظیمی برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی
مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه لحظه ای مکث میکند و میگوید:بریم زیارت،بعد بریم خونه ما... صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی! مهدیه لبخندی میزند :قدمش روی چشمام همانطور که زیپ کیفم را میکشم،میگویم:دلت بسوزه فرحناز خانم. کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:زهرا بریم زیارت؟ مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:بریم عزیزم. لب میزنم:آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم فرحناز زبان درازی میکند:الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره،اصلا معلومه خسته شدی! چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم... دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند. صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:زهرا جان بریم؟سرم را برمیگردانم:بریم... پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:خدافظ زهرا،بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه. با شیطتنت لب میزنم:میدونم برم دلتون برام تنگ میشه فرحناز بلند میگوید:نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه! زیر چشمی نگاهش میکنم:من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات! مهدیه میزند زیر خنده... از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد... ماشین جلوی خانه می ایستد:بفرمایید خانم. زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم،مهدیه سریع میگوید:زهرا بدون معطلی میگویم:بله دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند... مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:زهرا جان بفرما.. وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را. زهرا در اتاق را باز میکند:برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ... خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم عکس دیده میشود... مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق... لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم. _زحمت کشیدی عزیزم مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:رحمتی خانم و بعد سریع ادامه میدهد: زهرا با همسر شهید هماهنگ کردی ؟ جرعه ای از شربتم را مینوشم: -بله عزیزم فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم. در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:ساعت ۱۱صبح در حرم ... مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:فکر کنم خوابت میاد لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم... کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود:ضبط صوت یادت نره... خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:نه عزیزم گذاشتم تو کیف... کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم... با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:جانم آرام میگوید:عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب... ❣❣❣❣❣❣ چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم. آبی به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم... روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم. چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. در حیاط زیر درخت مینشینم...صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:هیچی جا نذاشتی زهرا؟به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: نه،بیا بریم دیر شد... وارد کوچه میشوم،ماشین جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم... بسم الله الرحمن الرحیم خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم. خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا. کیفم را زمین میگذارم و مینشینم. مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟ صدایش در گوشم میپیچد:بله عزیزم،بفرمایید چادرم را کمی جلوتر میکشم آرام و گرم میگویم: خوشحالم از دیدارتون واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید: محبت شماست خواهرجان و بعد ادامه میدهد: باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید -نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم: -میشه از کودکی خودتون بفرمایید فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم "ایرادی نداره بفرمایید" بسم الله الرحمن الرحیم آذر زندی هستم متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد… - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت… - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
🌷بسم رب العشاق 🌷 بازم بابا راهی جاده بود -باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه بابا:من فدای دل دختر نازم بشم اشکام از چشمام جاری شد بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم به اتاقم رفتم اشکام جاری شد من یسنا رفیعی هستم ۱۷سالمه تک فرزند خانواده رفیعی پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه مامان مریم محمدی خانه دار من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم خخخ .... 🌷بسم رب العشاق 🌷 صدای در بود فکر کنم فاطمست فاطمه دوست صمیمی منه از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده -سلام فاطمه فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی بدو بریم الان مولایی میکشه مارو راستی خاله مامانم آش نذری داره گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش مامان :باشه حتما از در خونه زدیم بیرون سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن علی مثل داداشم میموند و نامزد فاطمه بود صیغه هم بودن بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن روی زبونش آبجی کوچولو هست اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه بهم رسیدن علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد محمدم سریع سرش انداخت پایین بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم بسم رب العشق سوم . بانرجس نماز صبحمون خوندیم و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو - آقاجون میترسم آقاجون : همش یه ربع مونده من میرم حجره اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم اگه نبود زنگ میزنم خونه - باشه آقاجون وای این یه ربع چرا نمیگذره شروع کردم به روشن کردن لب تاپم کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم بالاخره ساعت ۸ شد سایت سنجش باز شد رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸ جا و مکان فراموش کردم و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی مادرم هم همون طور باهم چی شده نرگس - مامان رتبه ام مامان :اشکال نداره عزیزم سال بعد ان شاالله نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت نرجس : چشم آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده - مامان رتبه ام ۹۸ شد 🌷بسم رب العشاق 🌷 امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت تنها بودم دلم گرفته بود خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام دوساعت گریه کردم پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟ -ممنونم بااجازتون .. بسم رب العشق پنجم گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه بعد فقط برنج بذارید خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن مامان : باشه حتما بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم اونا دعوت میکنیم نرجس : چشم مامان مامان : چشمت بی بلا بچه ها بیاید صبحانه رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر بیا بخور ضعف نکنی رقیه سادات : چشم مادرجون نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟ نرجس: امامزاده برای چی؟ - برای ادای نذرم نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم - باشه نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁 دبیر زیست وارد کلاس شد اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات :😳😳🙄🙄🙄 من :😡😡😡😡 هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره همسرشم طلبه اس بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁 نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی 😡😡😡 فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -میشه دست از سرمن برداری فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع) -حسین کیه ؟😕😕😕 فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟ -فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡 من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد دوست دارم باهم دوست باشیم -وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب اما....... .. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الشهدا ؟ اول از خواب پاشدم تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدای نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام دیشب خیلی بهانشو میگرفتم تا دم دمای اذان گریه کردم پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده اون موقعه مادرم همش ۲۵سالش بوده یه زن جوان باسه تا بچه کوچک حسین -زینب -رقیه زمان شهادت پدر حسین ۵سالش بوده زینب ۴ منم ک همش ۲۰روزم بوده از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده این نامه تنها محرم منه از کله مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش شماره مامان گرفتم با بوق سوم برداشت مامان:سلام دخترگلم از خواب بیدارشدی ؟ -سلام مامان گلی اوهوم رفتی پیش بابا؟ مامان:آره دخترم پیش باباتم بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری با خاله ها انجام بدیم -چشم مامانی کار نداری ؟ مامان:نه گلم مراقب خودت باش -چشم فدات بشم یاعلی قسمت دوم صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه ب سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم درآوردم بعداز پوشیدن کامل لباس چادرم برداشتم اول بوش کردم بعد بوسیدمش عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم کیف پولم رو چک کردم گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا ارام به خواب رفته بود توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود ب سمت مزار پدر حرکت کردم وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم گلاب رو،روی مزار ریختم و با دست مزار رو شستم درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن -سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود بابا ی عالمه خبر برات دارم یسنا کوچولو نوه ات راه میره بابا انقدر جیگره راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے۱۷است بابا حسین داداشی بازم رفته بازم دلشوره نگرانی شروع شد بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم بگرده راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما خم شدم مزار بوسیدم اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو ختکش برطرف شه و ب سمت خونه خاله راه افتادم دیگ دیگ -سلام لقیه دون خم شدم لپشو بوسیدم سلام خانم خوبی؟ -مرشی دختر خاله یلدا ۵سالش بود عاشقش بودم بعضی از حروف نمیتونه بگه -خب یلدا خانم بقیه کجان سرش خاروند گفت :تو حیاطن دست یلدا را گرفتم تو دستم ، وارد حیاط پشتی شدیم چادرمو گذاشتم رو تخت -سلامممممممم بر همه خسته نباشید .. خاله :سلام رقیه جان خوبی خاله ؟ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره .. یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟ دستامو دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟ خخخخخخ مامان:‌ای شیطون صدای زنگ بلند شد .. حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتونو رعایت کنید. به سمت در رفتم ، در رو که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه .. گرفتم بغلم لپشو محکم بوسیدم توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما. ماما صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی؟ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزادشو میبنه خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد:یاالله یاالله سلام مادر مامان:سلام پسرم فاطمه:‌سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات اللهم صلی محمد و ال محمد سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات.. اللهم صلی علی محمد و ال محمد مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود .. سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان. سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش .. سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه .. مادر:خودت بچه داری!! میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته.. علی اکبرم وسط حرمله است
🇮🇷اردستانی🇮🇷: داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن به مهمانی دعوت کرد ... . وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... . با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... . آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... . تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد ." داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سرنوشت نامعلوم دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد .. برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم .. برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ..." داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غریب و تنها در مشهد بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... . دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ... راهی سومین حوزه شدم ... . کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به ... . خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... . نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... . دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... ." 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت ، به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیز حمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...  - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... : حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار بر می گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود؛ هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگه دارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیر چشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei