نوشته های ناهید:
💠💠 به نام خدایی که قلم به دست اوست 💠💠
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_اول
#ناهید_گلکار
با صدای فریادهای آقاجونم از خواب پریدم ؛
اولش نمی دونستم کیه و چه اتفاقی افتاده ؛ یکم توی رختخواب نشستم و گوش دادم ؛
آقاجونم بود که یک طوری مثل ناله داد می زد ؛ وای ؛ خدایا ؛ پدر سوخته ی بیشرف ؛می کشمت ؛ وای ، کجایی پدر نامرد ؟
تنها فکری که کردم این بود که دزد اومده باشه خب اون موقع شب که هنوز هوا روشن نشده بود چیز دیگه ای به فکرم نمی رسید ؛
هراسون خودمو رسوندم به سرسرا و دیدم آقاجونم دیوانه وار توی خونه دنبال کسی می گرده و پرسیدم ؛ چی شده ؛ دزد اومده ؟ می خواین رجب رو صدا کنم ؟
آقاجونم با چشمانی خشمگین و غضبناک که حلقه ای از اشک توش جمع شده بود و به من نگاه کرد ؛ نگاهی که نفهمیدم وحشت و ترس بود یا نفرت و بیچارگی ؛ و بیحرکت ایستاد ؛ دوباره پرسیدم آقاجون حرف بزنین چی شده ؟
دستشو گذاشت روی سینه اش و زانوزد روی زمین ؛و با حالی نزار گفت : طوبی رو پیدا کن بدش دست من ؛بیارش اینجا ؛ ..
و دیگه نتونست حرف بزنه و سرش خم شد فورا گرفتمشو و گفتم :آقاجون ؟ خوبین ؟ فداتون بشم چی شدین ؛ نکنه خواب بد دیدین ؟مامانم رو چیکار دارین ؟
حرف بزنین دارم سکته می کنم ؛
احساس کردم نفسش به شماره افتاده و یک مرتبه مرد به اون هیکل مثل عمارتی بلند که از پایه ویران میشه وارفت و نقش زمین شد ؛
فورا سرشو بلند کردم و گرفتم توی بغلم و فریاد زدم ؛ یا امام رضا کمک کن ؛ آقاجون ؟ آقاجونم ؟ تو رو خدا بگین چی شده ؟و فریاد زدم مامان ؟ مامان ؟خانجون ؟ سعادت خانم ؟ یکی به دادم برسه ؛
در همین موقع سعادت خانم هراسون در حالیکه سعی می کرد چادرشو روی سرش مرتب کنه اومدو زد توی صورتشو گفت : وای خاک عالم به سرم؛ آقا چی شده ؟
گفتم : نمی دونم برو یک آب قند درست کن ؛ فکر می کنم دزد دیده مراقب باش میری مطبخ ؛یک چماق با خودت بردار ؛
خانجون هم خواب آلود و وحشت زده از راه رسید و خودشو رسوند به آقاجونم و مرتب می پرسید؛ دزد رو خودت دیدی ؟ فرار کرد ؟
پریماه برو نمک بیار حکما ترسیده ؛ از کی اینطوری شده ؟ چرا منو بیدار نکردی ؟وای خاک عالم به سرم شد یکی بره دنبال حکیم ؛
سعادت زود باشین برو رجب رو بفرست بره حکیم رو بیاره بچه ام داره از دست میره ؛
هر دو اونقدر گیج و سر گم بودیم که دور خودمون می چرخیدیم و نمی دونستیم باید چیکار کنیم ؛ ولی وقتی دیدم که آقام حالش خیلی بده سرشو گذاشتم روی زمین و دنبال سعادت خانم رفتم داشت آب قند درست می کرد گفتم: من خودم درست می کنم تو برو رجب رو صدا کن ؛
با گریه گفت : رفتم توی اتاقش نبود ؛
گفتم : مرتیکه این وقت شب کجا رفته ؟نکنه پی دزد افتاده ؟ پس معطل نکن برو خان عمو رو صدا کن یا خودش یا یحیی برن حکیم رو بیارن ؛
بگو همین الان باید بیاد بالای سر آقاجونم ؛ زود باش ؛ بدو ؛ سعادت خانم عجله کن آقاجونم حالش خوب نیست ؛
خونه ی خان عمو دیوار به دیوار ما بود و ده دقیقه ای بود که رفته بود دنبال حکیم و خانجون مرتب دستمال رو می کشید روی سر و صورت آقاجونم و قربون صدقه اش میرفت که از سر تا پاش خیس عرق بود ، دستشو گذاشته بود روی قفسه ی سینه اش و نمی تونست نفس بکشه ؛ یک مرتبه متوجه شدم که با اون همه سر و صدا از مامان خبری نیست ؛
با سرعت رفتم به اتاقش ولی کسی نبود ؛به اتاق پسرا سر زدم شاید اونجا باشه ؛
من دوتا برادر کوچک داشتم یکی چهار ساله و یکی شش سال هر دو خواب بودن و در رو بستم و با خودم گفتم یعنی چی؟ پس مامان کجاست ؟ نکنه دزد مامان رو برده و آقام نتونسته جلوشو بگیره ؟
ولی این حرف منطقی به نظر نمی رسید ؛
برگشتم کنار آقاجونم و ازش بپرسم می دونین مامان کجاست ؟ ولی حالش طوری نبود که حتی بشه ازش سئوال کرد و من همینطور اشک میریختم و بال ؛بال می زدم ؛
خانجون مرتب می گفت : مادر برو ببین نیومدن ؟ بچه ام داره تلف میشه ؛ اینا کجا موندن ؟ مادرت کجاست ؟ ای خدا یکی به دادمون برسه ؛
تا لب ایوون رفتم ؛کسی نبود با سرعت اتاق به اتاق خونه رو گشتم ولی مامان نبود خودمو رسوندم توی مطبخ و به اطراف نگاه کردم صداش زدم اما سعادت خانم رو دیدم که یک گوشه نشسته و دو تا دستشو گذاشته روی سرش و گریه می کنه ؛
با تندی گفتم : چیکار می کنی ؟
با حال بدی گفت :چیکار کنم کاری ازم بر نمیاد ؛
پرسیدم مامان رو ندیدی ؟
با افسوس گفت تف ؛ تف به این دنیا لعنت به من ؛ پدر سوخته ی غربیتی ؛بی شرف نمک نشناس ؛
پرسیدم تو چی داری میگی ؟منظورت چیه ؟به کی داری فحش میدی ؟ پاشو کمک کن به جای این کارا ؛
و دیگه معطل نکردم آخه من به گریه های وقت و بی وقت سعادت خانم عادت داشتم ؛
اون حتی در مواقع خوشحالی هم گریه می کرد ؛ برگشتم و هراسون کنار آقاجونم نشستم وسعی کردم با قاشق یکم آب قند دهنش بزارم ولی سر برگردوند همینطور که نفس نفس می زد به زحمت گفت : نمی خ
﷽؛
#قسمت_اول
🌷 فضیلت و اهمیت ماه رجب
📝 پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) مى فرماید :
#رجب «شهرالله الاصمّ» است ; و بدان سبب آن را «اصمّ» نامیدند که هیچ ماهى به پایه عظمت آن نمى رسد ; مردم زمان جاهلیت به رجب حرمت مى نهادند و آنگاه که اسلام درخشیدن گرفت ، بر حرمت آن افزود . بدانید که #رجب ماه خدا #شعبان ماه من و #رمضان ماه امت من است پس هرکس یک روز از #رجب را روزه بدارد ، مستحقّ رضوان الهى گردد و روزه اش غضب الهى را خاموش کند و خداوند درى از درهاى جهنّم را بر او ببندد . اگر کسى به اندازه تمام زمین طلا انفاق کند ، برتر از روزه یک روز آن نخواهد بود ... هرگاه شب شود ، دعایش مستجاب خواهد بود : یا در دنیا به او عطا خواهد شد و یا براى آخرت او ذخیره مى شود ... حضرت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) سپس ثواب دو ، سه ، چهار ، پنج ، تا سى روز ، روزه ماه رجب را تک تک با توضیح کامل بیان فرمود .
📝 در همین زمینه امام کاظم (علیه السلام) مى فرماید :
#رجب نام نهرى در بهشت است که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است ; بنابراین هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بدارد ، خداوند از آن نهر به او خواهد نوشاند .
📝 همچنین آن حضرت در روایت دیگرى مى فرماید :
#رجب ماه عظیمى است که خداوند ، اعمال نیک را در آن چند برابر مى فرماید و گناهان را در آن محو مى کند . پس هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد ، به اندازه مسیر یک سال از جهنّم دور و هرکس سه روز از آن ماه را روزه بدارد ، بهشت بر او واجب مى شود .
📝 اسوه اهل معرفت و عبادت ، مرحوم سیدبن طاوس در مورد افرادى که قبل از اسلام در دوره جاهلیت ، مورد ظلم و ستم دیگران قرار گرفتند اما به انتظار ماه رجب نشستند و در آن ماه پربرکت ، خداى را بخواندند و حضرت حق ، دعایشان را مستجاب فرمود و بلا و گرفتارى را از آنها دور بگرداند ، چند داستان نقل کرده است که ما یکى از آن ها را در اینجا مى آوریم :
📝 شخصى ، گذرش به مردى افتاد که نابینا ، بیمار و خانه نشین شده بود . او از دیگران پرسید : چرا این بیمار گرفتار ، از خداى متعال عافیت نمى خواهد ؟ به او پاسخ دادند آیا او را نمى شناسى ؟ او به نفرین شخصى به نام «عیاض» گرفتار شده است .
📝 او گفت : عیاض را فراخوانید تا ماجراى این مرد نابینا را براى ما بازگوید . وقتى عیاض آمد به او گفت : داستان پسران «ضیعا» را که این مرد از جمع آنهاست براى ما بگو ; عیاض گفت : این داستان از داستان هاى دوره جاهلیت است ; و من دوست ندارم پس از آمدن اسلام ، دیگر آن را بازگویم . آن شخص گفت : شایسته است که آن را براى ما بازگویى . عیاض گفت : پسران ضیعا ، ده نفر بودند و خواهرى داشتند که همسر من بود . آنان با من درگیر شدند و همسرم را از من جدا کردند . من هرچه آنان را به خداوند سوگند دادم و احترام خویشى و قرابت را یادآورى کردم ، فایده اى نبخشید . من صبر کردم تا ماه رجب ، این ماه محترم الهى فرا رسید و آنگاه دست به دعا برداشتم و با حال خستگى و درماندگى خداى را بخواندم و تقاضا کردم که همه شان نابود و یکى شان نابینا و زمین گیر شود . خداى متعال دعایم را مستجاب فرمود و همه شان نابود شدند جز این مرد ، که نابینا و خانه نشین شده است .
📝 بارى در کرامت و فضیلت این ماه ، حضرت امام صادق (علیه السلام) نیز مى فرماید :
" آن گاه که قیامت برپا شود ، منادى الهى فریاد زند : « این الرجبیّون ؟»; کجایند آنانکه ماه رجب را گرامى داشتند و از آن ، بهره ها بردند ؟ از آن انبوه جمعیت ، گروهى برخیزند که نور جمالشان محشر را روشن کند . بر سر آنان تاج هاى شاهى که مرصّع به درّ و یاقوت است ، قرار دارد و در طرف راست هر نفر از آنان هزار فرشته ، در سمت چپ نیز هزار فرشته به او کرامت و تعظیم الهى را تبریک گویند . از جانب الهى ندا آید : بندگان و کنیزانم ، به عزت و جلالم سوگند، شما را جاى و مقام گرامى و عطایاى فراوان دهم و شما را در جایى جاى دهم که از زیر آن نهرها جارى است و شما در آن جاوید خواهید بود زیرا شما داوطلبانه براى من در ماهى که من بزرگش داشتم روزه گرفتید . سپس ، خطاب به فرشتگان فرماید : فرشتگان من ! بندگان و کنیزان را به بهشت داخل کنید . در اینجا حضرت صادق (علیه السلام) فرمود : این پاداش ، براى کسى است که گرچه یک روز از اول یا وسط یا آخر ماه رجب را روزه بدارد ".
👇👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم رب الصابرین
#قسمت_اول
#ازدواج_صوری
تو کتابخونه داشتم رو تحقیقم کار میکردم
""تاریخچه وهابیت""
گوشیم لرزید
عکس سارا دوستم رو گوشی نمایان شد
-الو سلام سارا خوبی؟
سارا :الو سلام پریا خانم کجایی؟
-من فدای هوش بالات بشم
تو کوچه خوبه ؟
سارا:ههه خندیدم
کتابخونه ای؟
-خب تو چه دردی داری میدونی من کجام بازم میپرسی ؟
سارا:حرص نخور
ما تا یه ربع دیگه کتابخونه ایم
-ما😳😳
ایم 😳😳😳
مگه تو چندنفری؟
سارا:من با حسن آقا دارم میام
-تو رو سنجاق کردن به اون بنده خدا عایا؟
سارا:خخخخخ
مامانت میگفت باز نذاشتی خواستگار بیاد
-من فدای این مامان خوشگلم بشم
دست CCN, BBC بسته در خبرپخش کردن
سارا:میام اونجا حرف میزنم
-حسن آقا هم میان کتابخونه ؟
سارا:نه حسن باید هئیت همش ده روز مونده به محرم
مگه دیشب نگفتی بعداز پایگاه و دانشگاه میریم هئیت
-وای راست میگیا
بیا اینجا دیگه
فعلا خداحافظ
نویسنده :بانو....ش
#قسمت_دوم
#ازدواج_صوری
کتاب تاریخچه وهابیت بستم خیلی سخت بود این مقاله ،گاهی تو کتب غربی دنبال مطلب میگشتم و تو این کتب توهین های بود که دل هر شیعه ای رو به درد میاره
یادم رفت خودم معرفی کنم
من پریا احمدی هستم
۲۴سالمه بچه دوم یه خانواده شش نفره 😍
پوریا ،پریا ،پریسا ،پرستو
خواهرا و برادرم همه ازدواج کردن و من مجردم
خخخخ من فراری از،ازدواجم
یه خواهرزاده ۵ماه دارم که اسمش پرنیاست
شوهرپریسامون مهندسه اسمش مهدی هست
پرستو هم عید غدیر میره خونه خودش شوهرش اسمش سجاده
این دامادمون مغازه پارچه فروشی داره
پدرم دبیربازنشته است
مادرم خونه دار
من فکر میکنم اگه ازدواج کنم به کارای مذهبیم نمیرسم
خانواده من معمولی هستن نه خیلی مذهبی نه دور از مذهب
برادرم معلمه
ما همه محجبه هستیم
یهو صدای پریا پریای سارا منو به خودم آورد
سارا: کجا سیر میکنی باجی جان😂😂
_هیسسسسسسسس😡🤐اروم تر کتابخونس
یه لبخندژکوندی تحویلم داد ودستاشو به نشونه معذرت بهم گره زد🙏
-خب بسه این ادا و اتفارا پاشو بریم پایگاه شصت تا کار دارم
سارا:پریا جان یه دونشو بگو بقیه اشو نخواستم
-بریم پایگاه جلسه بذاریم درمورد محرم
بریم دانشگاه آماده کنیم برا محرم
بریم مقاله به استاد نشون بدیم
سارا :بسه بابا غلط کردم
پس حرف نزن
از کتابخونه زدیم بیرون
-سارا ماشین آوردی؟
سارا:نه با ماشین حسن آقا اومدیم برد هئیت
-سارا پیاده بریم ؟🙈🙈
سارا:پس بیا بریم سر راهمون بریم حوزه مقاله به استاد نشان بدیم بعد بریم
-اوکی
من سارا طلبه سال اول سطح دو حوزه ایم
ما از بس شر و شیطونیم دوستان بهمون میگن اخراجی😂
نویسنده بانو....ش
#قسمت_سوم
#ازدواج_صوری
وارد حوزه علمیه شدم
ازدور خانم محمدی هم کلاسیمون دیدیم
انقدر این دختر آروم بودا
من حرصم درمیاومد
إإإإ دخترم مگه اینقدر ساکت و مثبت
حرصم میگره
یه بار مامان اینا با دامادا رفتن مسافرت مشهد
از اونجا که همه زوج بودن من نرفتم
نه اینکه خیلی دخمل آرومیم 😁😁😁🙈🙈🙈
یه هفته ای خونه ترکوندم
مامان بنده خدا تا یه ماه شلخته بازی های منوجمع میکرد
حاج آقا سلامی رو دیدیم
سلام استاد این ۱۷۰صفحه از مقاله ما
استاد:سلام
تبارک الله
ادامه اش بدید
کی قراره ازش دفاع کنه؟
سارا به من نگاه کرد و گفت :خانم احمدی استاد
کاملش کنید صحافی کنید ان شالله میلاد رسول الله دفاعیه
-ممنونم استاد،
نویسنده :بانو...ش
#قسمت_چهارم
#ازدواج_صوری
از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم
منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم
وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم
قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم
بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم
وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن
به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه
اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها محرم نزدیکه
دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم
فقط لطفا تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید
فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم
یاعلی
#قسمت_پنجم
#ازدواج_صوری
اس ام اس های بچه ها شروع شد
رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم
-سلامممممم 😂😂😂
مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو
-جیغ جیغو خودتی
چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡
مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم
منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد
-ههه
ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟
-صادق 😳😳😳😳
ماندانا:عظیمی
-مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟
مریم 👍لایک
به سمت دفتر آقایون راه افتادم
برادر عظیمی
برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#داستان_عشق_آسمانی_من
_زهرا!
با شنیدن صدای مادرم سرم را برمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!
سریع جواب میدهم:بله
همه وسایلات رو برداشتی؟
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:بله...همه رو برداشتم
صدای فاطمه گوشم را نشانه میگیرد
این همه لباس برای یک ماه؟
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:اره آبجی...
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:ضبط صوت چی؟برداشتی؟
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:اصلا به تو ربطی داره؟
صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:جانم فرحناز؟دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:مراقب خودت باش
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:چشم مامان گلم...
فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد،عاشق شیطنت هایش هستم...
دلم برای خنده هایش ضعف رفت...
دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوم
#داستان_عشق_آسمانی_من
با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم...
فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه ؟
میخندم و زیر لب میگویم:راست میگی...وسایلام خیلی زیاده
مطهره حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...
چمدان را زمین میگذارم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
#مزار_شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم را از داخل کیف برمیدارم و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب را روی مزار سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
نمیگی من نگرانت میشم
کجا رفتی؟
-اومدم مزار آقاسید ...
فرحناز:خب به ما هم میگفتی میومدیم...
❣❣❣❣❣❣❣
در فکر فرو میروم...قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...
فرحناز کنارم مینشیند:زهرای من از من ناراحته؟
_زمزمه میکنم:فرحناز...
حرفم را قطع میکند و میگوید:آخه نگرانت شدم...
_لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:گوشیت داره زنگ میخوره،مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:سلام مهدیه جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید کیه!؟...
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:مهدیه س..
فرحناز بلند صدایم میزند:زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:چیزی خاصی نگفت ...
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...
منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،مکث میکنم و بلند میگویم:یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سوم
#داستان_عشق_آسمانی_من
وارد حرم میشوم، قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:سلام،من اینجام! نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:مامان شدنت مبارک
دستم را میگیرد و آرام میگوید :آرومتر، آبرومو بردی.
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
🙇♀
#رمان #بدون_تو_هرگز
#قسمت_اول
همیشه از پدرم متنفر بودم ...مادروخواهرهام رو خیلے دوست داشتم اما پدرم رو نه ...آدم عصبے و بے حوصله اے بود ...امابداخلاقیش به ڪنار ...مےگفت:دختردرس مے خواد بخونه چڪار؟...نگذاشت خواهربزرگ ترم تا 14 سالگے بیشتر درس بخونه ...دوسال بعد هم عروسش ڪرد ...
امامن،فرق داشتم...من عاشق درس خوندن بودم ...بوےڪتابو دفتر،مستم مےڪرد ...مےتونم ساعت ها پاے ڪتاب بشینم و تڪان نخورم ...مهمترازهمه،مےخواستم درس بخونم،برم سرڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چندسال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت ...یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ...به هرقیمتے شده نباید ازدواج ڪنے ...
شوهرخواهرم بدتر از پدرم،همسرناجورےبود ...یه ارتشےبداخلاق و بے قید و بند ...دائم توےمهمونے هاے باشگاه افسران،بااون همه فساد شرڪت مے ڪرد ...اماخواهرم اجازه نداشت،تنهاےےپاشرو از توے خونه بیرون بزاره ...مست هم ڪه مے ڪرد،به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد ...
این بزرگترین نتیجه زندگے من بود ...مردهاهمشون بد هستن ...هرگزازدواج نڪن ...
هرچندبالاخره،اونروزبراے منم رسید ...روزےڪه پدرم گفت ...هرچےدرس خوندے،ڪافیه..
بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ...
تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ...
خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد
- همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ...
ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ...
ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ...
-هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ...
امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ...
#رمان_مذهبی #بی_تو_هرگز
#قسمت_دوم
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت…
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
🌷 #فصل_اول #چرا_ابراهیم_هادی؟🌷
🌺راوی:نویسنده ی کتاب
🌻 #قسمت_اول
✳️تابستان سال 1386 بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم.
✳️حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.
✳️بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم
اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
🌸درست مثل اينكه مسجد، جزيره اي در ميان درياست!
✳️امام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه اي سفيد بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعيت شروع به صحبت كرد.
✳️از پيرمردي كه در كنارم بود
پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟
جواب داد:
🌸حاج شيخ محمد حسين زاهد هستند. استاد حاج آقا حق
شناس و حاج آقا مجتهدي.
✳️من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.
🔘سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه مي كردند...
✳️ايشان ضمن بيان مطالبي
در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق مي دانند و...
🌸اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اين ها هستند.
✳️بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم.
🌸تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز
قهوه اي بر تنش بود.
✳️خوب به عكس خيره شدم. كاملاً او را شناختم. من چهره او را بارها ديده
بودم.
🌸شك نداشتم كه خودش است.ابراهيم بود، ابراهيم هادي!!
✳️سخنان او براي من بسيار عجيب بود.
🌸شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرد ه اند چنين سخني ميگويد!؟
✳️او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟
در همين حال با خودم گفتم: شيخ حسين زاهدكه... او كه سال ها قبل ازدنيا رفته!!
🌸هيجان زده ازخواب پريدم. ساعت سه بامداد روز بيستم مرداد 1386
مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم(ص)بود.
🔘اين خواب روياي صادقه اي بود که لرزه بر اندامم انداخت. كاغذي
برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم.
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳 #سلام_بر_ابراهیم🔳
🌷 #فصل_اول #چرا_ابراهیم_هادی🌷
🌺راوی : نویسنده کتاب
🌻 #قسمت_دوم
🔘اين خواب روياي صادقه اي بود که لرزه بر اندامم انداخت. كاغذي
برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم.
✳️ديگر خواب به چشمانم نمي آمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم.
٭٭٭
✳️فراموش نمي كنم. آخرين شب ماه رمضان سال 1373 در مسجدالشهداء
بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم.
✳️مراسم بخاطر فوت مادر اين شهيد بود. منزلشان پشت مسجد، داخل كوچه شهيد موافق قرار داشت.
✳️حاج حسين ا لله كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد.
خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم!
🔘آن شب لطف خدا شامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من
كه در زمان شهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن
جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم.
🌸اين صحبت ها سا لها ذهن مرا به خود مشغول كرد.
✳️باورم نميشد، يك
رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!
🌸عجيب تر آنكه خودش از خدا خواسته بود که گمنام بماند!
🌸و با گذشت
سال ها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده!
🔵و من در همه كلاس هاي درس و براي همه بچه ها از او مي گفتم.
٭٭٭
✳️هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست
دارم بدانم چرا شيخ زاهد، ابراهيم را الگوي اخلاق عملي معرفي كرده؟
✳️فرداي آن روز بر سر مزار شيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم.
🌸با ديدن چهره او كاملاً بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم.
🌸ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوه ها و نه در پستوخانه هاي خانقاه
بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.
✳️همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم.
تصميم خودم را گرفتم.
🌸بايد بهتر و كامل تر از قبل ابراهيم را بشناسم. از
خدا هم توفيق خواستم.
🔵شايد اين رسالتي است که حضرت حق براي شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است...
🔶زندگینامه شهید ابراهیم هادی🔶
قسمت3⃣
✨روزي حلال✨
دوران دبستان را به مدرسه طالقاني در خيابان زيبا ميرفت. اخلاق خاصي داشت.
توي همان دوران دبستان نمازش ترك نمي شد، يكبار هم در همان سالهاي دبستان به دوستش گفته بود:
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_اول
#حق_الناس
بازم بابا راهی جاده بود
-باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه
بابا:من فدای دل دختر نازم بشم
اشکام از چشمام جاری شد
بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم
سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم
سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد
آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم
به اتاقم رفتم اشکام جاری شد
من یسنا رفیعی هستم
۱۷سالمه
تک فرزند خانواده رفیعی
پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه
مامان مریم محمدی خانه دار
من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم
خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم
خخخ ....
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_دوم
#حق_الناس
صدای در بود فکر کنم فاطمست
فاطمه دوست صمیمی منه
از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم
من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم
مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده
-سلام فاطمه
فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی
بدو بریم الان مولایی میکشه مارو
راستی خاله مامانم آش نذری داره
گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش
مامان :باشه حتما
از در خونه زدیم بیرون
سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم
علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن
علی مثل داداشم میموند
و نامزد فاطمه بود
صیغه هم بودن
بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن
محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار
از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن
روی زبونش آبجی کوچولو هست
اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه
بهم رسیدن
علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش
و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد
محمدم سریع سرش انداخت پایین
بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن
و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم
بسم رب العشق
#قسمت سوم
.
#علمدار_عشق
بانرجس نماز صبحمون خوندیم
و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود
بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد
یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه
با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی
آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد
آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو
- آقاجون میترسم
آقاجون : همش یه ربع مونده
من میرم حجره
اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم
اگه نبود زنگ میزنم خونه
- باشه آقاجون
وای این یه ربع چرا نمیگذره
شروع کردم به روشن کردن لب تاپم
کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم
بالاخره ساعت ۸ شد
سایت سنجش باز شد
رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود
یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸
جا و مکان فراموش کردم
و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم
نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی
مادرم هم همون طور
باهم چی شده نرگس
- مامان رتبه ام
مامان :اشکال نداره عزیزم
سال بعد ان شاالله
نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت
نرجس : چشم
آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید
کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده
- مامان
رتبه ام
۹۸
شد
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهارم
#حق_الناس
امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت
تنها بودم دلم گرفته بود
خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد
ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم
مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی
دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم
با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش
داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام
دوساعت گریه کردم
پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم
محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟
-ممنونم
بااجازتون ..
بسم رب العشق
#قسمت پنجم
#علمدار_عشق
گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه
بعد فقط برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان : باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد
مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم
اونا دعوت میکنیم
نرجس : چشم مامان
مامان : چشمت بی بلا
بچه ها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر
بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات : چشم مادرجون
نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
وارد خونه شدم
بابا و مامان ک اروپا بودن
ترنم هم خونه مجردیش بود
تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون
سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود
رفتم اتاقم
عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود
من حنانه معروفی ۱۶سالمه
اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه
ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم
زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره
مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان
عوض کردن مدل به مدل ماشین ها
-سوووووگل
سوووووگگگگگل
سوگل
سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم
چیزی شده؟
-منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه
سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها
اگه بازم غیبت کنید
اخراجتون میکنن
لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش
-بتوچه مگه فضولی
برو گمشو ریخت نحستو نبینم
همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم
موهامو باز کردم
آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه
راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود
ساعت ۴بود که خوابم برد
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم
شماره پانیذ گرفتم
-سلام خوبی ؟
پانیذ:مرسی تو خوبی؟
کبدت سالمه ؟
-مرگ
پانیذ میای بریم دبی؟
پانیذ:خاک توسرت
دبی دیگه خز شده
من بگم پرواز دعوت نامه بفرسته بریم ونیز شعر عشق و موسیقی
-باشه پس تا دعوت نامه بیاد بریم ی وری
پانیذ:یه اکیپ از بچه های آرش
سه شنبه میان ترکیه عشق و حال دوهفته ای
بیا ماهم بریم
-ایول پایه ام اساسی
امروز چندشنبه است ؟
پانیذ:یکشنبه
بیا بریم پارتی آرش
خیلی حال میده پارتی هاش
اون شبم مثل همیشه تا یک دو نصف شب پارتی بعد تا ۳-۴صبحم تو خیابونا پی مسخره بازی
کسی هم نبود بهم گیر بده
همه خانواده من خلاصه میشد تو جشن و شادی
غافل از اینکه بازی روزگار بامن مست و غرق گناه چه ها نخواهد کرد
وارد خونه شدم دیدم تیام دوست دخترشو آورده خونه
-سلام خوش اومدید خانم
تیام با اشاره به من خواهر کوچیکم
ترلان
بعد گفتم من تنهاتون میذارم تا راحت باشید
یادم رفت بگم پدرم از تاجرای بنام کشور ومنطقه است .
مادرم مثلا خانه داره
اما از ۸صبح تا ۱شب بیرونه و با دوستاش خوش میگذرونه
واقعا مست بودیم
-سوووووگل
سوگل
سوگل :جانم خانم
-اون چمدون کوچیکه رو بگو شوهرت بیاره
سوگل: چشم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#رمان_نازخاتون
#قسمت_اول
#طاهره_عابدی
زن عمو به عکس سیاه و سفید روی طاقچه مادرم خیره شد و گفت: از شبش درد داشت ولی به کسی نگفته بود.
میگفت میترسم. از روزی که فهمید حامله است بارها و بارها اجنه آزارش داده بودن.
میگفت چند باری یه نفر رو دیده که لب حوض نشسته و داره سطل خونی رو میشوره.
براش از سیدهادی دعا گرفتیم بهتر شد.
میگفت میترسم بمیرم.
تو همین اتاق بود. با رباب خاتون نشسته بودیم و چای میخوردیم.
خاتون دونه های تسبیح رو تو دستش انداخت و گفت: مهری چقدر امروز خوابیده.
خدمتکار خونه رو صدا زد و گفت: برو یه سر به مهری بزن.
فرهادم ده ساله بود.
با تعجب گفت: خاتون کی قراره بچه تو شکم زن عمو بیاد بیرون؟
خاتون یه حبه قند تو دهنش گذاشت و گفت: هر روزی که خدا صلاح بدونه.
_من میدونم بچه اش دختره.
خاتون ابروش رو بالا داد و گفت: پدرسوخته از کجا میدونی؟
_تو خواب دیدم با اون دختره تو شکم زن عمو میخوام عروسی کنم.
خاتون بلند بلند می خندید که مادرت اومد داخل.
رنگ به رو نداشت و گفت: خاتون کارم داشتی؟
رباب خانم چایش رو نصفه زمین گذاشت و اصلاً توجه نکرد که استکان به زمین رسیده یا نه و روی فرش ریخت و گفت: چرا این شکلی هستی؟
مادرت گریه میکرد و گفت: از دیشب درد دارم.
خاتون روی زانوش کوبید و گفت: دردت به جونم چرا زبونت رو بستی.
بلند شد زیر بغل مادرت رو گرفت و به من اشاره کرد تشک پهن کنم.
با اخم رو به فرهاد گفت: برو بیرون. به آقاتم بگو بفرسته دنبال هما قابله چی.
بگو عجله کنه.
مادرت دراز کشید و خاتون گفت: از دیشب درد داری الان زبون باز کردی؟ آفتاب داره میره. تو چرا داری خودت رو و بچه رو به خطر میندازی؟
مادرت اشکهاشو پاک کرد و گفت: میترسم خاتون. میترسم. هر شب خواب بد می بینم.
_صلوات بفرست عمر دست خداست.
صدای جیغ های مادرت تو عمارت می پیچید و همه دستپاچه شده بودن.
فرهاد کنجکاو بود و از پشت در تکون نمیخورد.
برعکس اون فردین اون موقع دوسالش بود انگار سالها بود خوابیده بود.
تو همین اتاق زیر طاقچه خواب بود. حتی به صدای جیغ های مادرت چشم هم باز نکرد.
خاتون هزارجا نذز و نیاز کرده بود سالم باشه.
خاتون دستهای سرد مادرت رو فشرد و گفت: من خودم هشت تا زاییدم تا همین دوتا پسر برام موندن.
هر کدوم بدنیا میومد بند ناف دور گلوش بود و خفه اش کرده بود.
خدا باید بخواد تا یه برگ از درخت بیفته. نفس عمیق بکش.
رباب خاتون از یه خانواده سرشناس و تحصیل کرده بود.
اونزمان دختر درس خونده یکی تو هزار بود و خاتون از لحاظ ادب و کمالات تک بود.
خواهرشم زن خان بود و تو شوکت و جلال و عظمت اونروزها غرق.
مادرت درد داشت و قابله به شکمش فشار میاورد.
دردش دو برابر میشد و بالاخره بعد از یکساعت صدای گریه هات تو عمارت پیچید.
آقابزرگ خودش اذان میگفت و گوسفند رو تا سفیده بود کشتن.
یه دختر سفید با موهای مشکی.
خدا شاهد چتری موهات تا روی چشمهات ریخته بود.
رباب خاتون لای ملحفه پیچدت و همونطور که تمیزت میکرد گفت: خدایا شکرت سالمه.
مادرت با ناله گفت: بچه ام چیه رباب خاتون؟
خاتون خندید و گفت: فرهاد خواب دیده بود دختره و همون دختره.
فرهادم عروسش رو تو خواب دیده بود.
قابله سر مادرت داد میزد زور بزن.
خاتون با نگرانی گفت: مگه دو قلوان؟
قابله نگران به خاتون نگاه کرد و گفت: نه جفتش نیومده خاتون.
دردهای مادرت بیشتر میشد و دیگه نمیتونست تحمل کنه.
خاتون تو رو از خودش جدا نمیکرد و دستهاش میلرزید.
با عصبانیت رو به من گفت: بگو اذان بگن.
_خاتون اذان گفتن.
_بگو بازم بگن. بگو گوسفند نذر کنن. این بچه اندازه یه کف دسته. مادرش طوری بشه اینم دووم نمیاره.
فرهاد از لای در داخل رو نگاه میکرد و آروم اومد داخل. با دیدن مادرت ترسید و گفت: زن عمو چرا اینجوری شده؟
خاتون اولین بار بود که سرش داد میزد و گفت: برو بیرون.
فرهاد ترسید و با عحله بیرون رفت.
جلو چشمهامون مادرت داشت جون میداد. خونریزی قطع نمیشد و بوی خون همه اتاق رو برداشته بود.
خاتون اشکهاش میریخت و نتونست تحمل کنه. تو رو رو سینه مادرت گذاشت و گفت: مهری به نوزادت نگاه کن.
مهری دووم بیار.
مادرت دست خاتون رو لمس کرد و گفت: خوابش رو دیدم که میمیرم.
سرشو خم کرد به صورتت نگاه کرد و ادامه داد. چقدر ناز. چقدر خوشگله.
خاتون خندید و اشکهاش رو پاک کرد و گفت: نازخاتون.
اسمشو میزارم نازخاتون.
اسمت رو صدا زدن نازخاتون.
مادرت سرش رو بوسید و گفت: شبیه کیه؟
خاتون خیره بهش گفت: شبیه خودم.
دیگه صدایی از مادرت در نیومد.
خیره به چشمهای تو دیگه تکون نخورد.
خاتون جیغ میزد قابله تلاش میکرد اما اجل رسیده بود و مادرت پر کشید.
تمام عمارت رو سیاه پوش کردن.
قصه مادرت قصه غم بود.
وقتی عروس عمارت شد. نه پدرت عاشقش بود نه مادرت دلباخته اش.
زندگی سردی داشتن که تموم شد.
خاتون ازت چشم برنمیداشت.
برعکس پدرت اون خیلی مادرت رو دوست داشت. کلا زن دل نازکی بود. مادرت رو تکون میداد و صداش میزد.
🇮🇷اردستانی🇮🇷:
#قسمت_اول داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، #وهابی هستند .
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ..."بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" ..
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ... " کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و ..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا
#قسمت_دوم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
ایران یا عربستان؟ مساله این بود
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ...
تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به #ایران نمیری؟
برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ...
این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ...
من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟"
#قسمت_سوم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به #ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ...
و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ..
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ...
دوری برام سخت بود اما گفتم:
خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
به کشورم برگشتم ...
از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .
بالاخره روز موعود فرا رسید ...
وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🇮🇷اردستانی🇮🇷:
#قسمت_اول: نسل سوخته
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته...
ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ...
انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ...
🌷کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... 👌
من از نسل سوخته ام ...
اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
🌷🌷🌷🌷
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ...
"بعد از شهدا چه کردیم؟ ...
شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ...
اما زمان برای من ایستاد ...
محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ...
همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ...
حسش ... فکرش ... آرزوهاش ...
و جنین همه رو احساس می کنه ...
🌷🌷🌷🌷
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
#قسمت_دوم: غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ...
منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...
خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ...
شهیدی رو می شناختید؟ ...
شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ...
می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ...
رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ...
گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ...
و ... پدرم ...
#قسمت_سوم: پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ...
و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
🌷اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ...
که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ...
اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ...
مهمونی مردونه ...
چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ...
اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ...
قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ...
چرا؟ نمی دونم ...
🇮🇷اردستانی🇮🇷:
#قسمت_اول: نسل سوخته
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته...
ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ...
انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ...
🌷کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... 👌
من از نسل سوخته ام ...
اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
🌷🌷🌷🌷
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ...
"بعد از شهدا چه کردیم؟ ...
شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ...
اما زمان برای من ایستاد ...
محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ...
همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ...
حسش ... فکرش ... آرزوهاش ...
و جنین همه رو احساس می کنه ...
🌷🌷🌷🌷
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
#قسمت_دوم: غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ...
منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...
خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ...
شهیدی رو می شناختید؟ ...
شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ...
می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ...
رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ...
گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ...
و ... پدرم ...
#قسمت_سوم: پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ...
و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
🌷اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ...
که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ...
اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ...
مهمونی مردونه ...
چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ...
اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ...
قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ...
چرا؟ نمی دونم ...