نوشته های ناهید:
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_سوم
#ناهید_گلکار
احساس می کردم یک نیروی نامرئی داره منو به طرفش می کشونه ؛ چنان از خود بی خود شده بودم که هیچی جز اون نمی دیدم ؛
اونشب یک طوری پشت میز غذا نشستم که جلوی دیدم باشه ؛ نمی دونم شاید باور کردی نباشه ولی با همه ی وجود می خواستم باهاش آشنا بشم و این جراتی به من داد که وقتی همراه دو خانم دیگه از جاشون بلند شد ؛
معطل نکردم و با سرعت رفتم دم در رستوران و منتظرش شدم ؛ قلبم توی سینه ام می کوبید و مثل یک پسر بچه ی بی دست و پا شده بودم که برای اولین بار می خواد با یک دختر حرف بزنه ؛
کارتم رو از جیبم بیرون آوردم و رفتم جلوشو گرفتم و در حالیکه بطرفش دراز می کردم گفتم : اجازه بدین باهاتون آشنا بشم ؛ با اون چشمهای بی نظیرش نگاهی با شرم بهم کرد و در میون ناباوری من کارت رو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنه رفت ؛ چند نفس بلند کشیدم و با نگاه بدرقه اش کردم ؛
سوار یک ماشین پراید شدن و رفتن ؛ دیگه دلم نمی خواست برگردم به رستوران ؛
و با اینکه از محسن و فرانک خداحافظی نکرده بودم ؛ راه افتادم بطرف ماشینم که خیلی دور پارک کرده بودم ؛
دلم می خواست یکم قدم بزنم ؛ هوا گرم بود ولی من بیشتر از اون هوا گرمم شده بود کتم رو بیرون آوردم و با یک انگشت گرفتم روی شونه ام و سری تکون دادم و با یک لبخند گفتم :وای ؛ این کی بود ؟ نکنه خیال و رویا اومده سراغم ؟
خدایا چی میشه بهم زنگ بزنه ؟
همین از دهنم بیرون اومد گوشیم زنگ خورد ؛اون زمان خط موبایل گرون بود و هر کسی نداشت ؛منم قسطی خریده بودم و با یک گوشی نوکیا ساده که فقط شماره می گرفت و اونو به خاطر کارم خریده بودم ؛
اصلا فکرشم نمی کردم اون دختر هم موبایل داشته باشه ؛ اما وقتی شماره ی ناشناس دیدم حتم پیدا کردم خودشه ؛ و با دومین زنگ جواب دادم ولی دیگه قطع شده بود ؛ در یک لحظه تصمیم گرفتم شماره رو بگیرم ولی پشیمون شدم و فکر کردم ؛ نه حالا زوده بزار تنها بشه اینطوری بهتره حتما الان جلوی دوستاش نمی تونه حرف بزنه ؛ رفتم سراغ ماشینم و سوار شدم ؛حال عجیبی داشتم احساس می کردم یک پیروزی بزرگ بدست آوردم .
اون زمان من هنوز خونه ی پدرومادرم زندگی می کردم ؛ تازه با محسن کارمون رو شروع کرده بودیم و در آمد آنچنانی نداشتیم ؛
به محض اینکه رسیدم خونه رفتم به اتاقم و قبل از اینکه لباسم رو در بیارم به شماره ای که روی گوشیم افتاده بود زنگ زدم ؛
و صداشو شنیدم که گفت : الو بفرمایید ؛
گفتم : سلام مزاحم نیستم ؟
گفت : شما ؟
گفتم : محمد رفیعی هستم بهتون کارت داده بودم ؛
پرسید : بله می دونم منظورم اینه که با من چیکار داشتین بهم کارت دادین ؛ من خونه ای ندارم که شما بخواین محوطه سازی کنین ؛
گفتم : نه نه ؛ من برای اون ندادم ؛ راستش می خوام اگر اشکالی نداره با شما آشنا بشم ؛
گفت : یک مشکل هست نمیشه ؛
گفتم : چه مشکلی ؟
گفت : اهل دوست شدن و از این حرفا نیستم ؛
گفتم : چیکار کنم بیام خواستگاری ؟ قصد من اینه که بیشتر همدیگر رو بشناسیم ؛ فقط اجازه بدین یکی دوبار شما رو ببینم و باهاتون حرف بزنم ؛
گفت : آخه ؛ چطوری ؟ خانواده ی من اینجا نیستن ؛ فعلا خونه ی داییم مهمون هستم ؛
پرسیدم دانشجوین ؟
گفت : درسم دیگه تموم شده ؛ کار می کردم ولی مدتیه بیکار شدم و می خوام برگردم به ساری ؛ پدر و مادرم ..آخه می دونین من اهل ساریم ؛
گفتم : حدس می زدم از ظاهرتون پیدا بود که شمالی هستین ؛ و بی نهایت زیبا ؛
گفت : نه بابا کجام زیباست یک عالم کک و مک دارم ؛ گفتم : باور کنین که همون ها زیبایی خاصی بهتون داده ولی اینا مهم نیست ؛ من یک چیزی در شما دیدم که در هیچ دختری ندیدم و اون معصومیت نگاه شما بود ؛
خندید و گفت : شما کی وقت کردین این چیزا رو متوجه بشین ؟ البته از اون دخترا نیستم که گول این حرفا رو بخورم ؛ و اگر نیت بدی داشته باشین می فهمم ؛
گفتم : من واقعا قصد بدی ندارم حقیقت رو بهتون گفتم این احساس منه ؛ ازتون خیلی خوشم اومده و اگر اجازه بدین می خوام شما رو بشناسم ؛
گفت : باشه ؛ یک قرار باهاتون می زارم ؛ ولی از الان گفته باشم قرار دومی در کار نیست چون پس فردا میرم ساری ؛
و اولین مکامله ی ما حدود یک ساعت طول کشید طوری که برای روز بعد با هم قرار گذاشتیم ساعت پنج بعد از ظهر برم نزدیک خونه ی دایی اون و با هم بریم بیرون و حرف بزنیم ؛
وقتی گوشی رو قطع کردم تازه یادم اومد که من اصلا اسمشو نپرسیدم
روز بعد زودتر از موقع خودمو رسوندم به جایی که اون آدرس داده بود ؛ برای همین مدتی انتظار کشیدم ؛ انتظاری که پر از تشویش و نگرانی بود و هیجان زیادی داشتم که اگر دوباره اونو ببینم مثل شب قبل ازش خوشم میاد یا نه ؛
بالاخره پیداش شد اما باور کردنی نبود که از یک خونه همون نزدیکی همراه یک زن جوون بیرون اومد به اطراف نگاه کردن ؛
فورا پیاده شدم و دستم رو بردم بالا چند قدم با هم برداشتن و اون زن شماره
نوشته های ناهید:
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم
#ناهید_گلکار
.شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم ..
با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم ....
تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن ..
از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه ..
همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛
وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟
خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. ..
حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ...
ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ...
ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ...
اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ...
این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه ..
هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو ..
گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت ....
تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ...
خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ...
و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت ..
یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت ....
با پنجره هایی رو به حیاط .....
صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم ....
گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ...
ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد ..
گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ...
گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ...
گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن ..
گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ...
گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟..
خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون ..
تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ...
که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار ..
ندا پرسید : با کفش اومدن ؟
مامان آروم گفت : نه برای چی؟ .....
ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین ..
ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه ....
من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق ....
جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ...
این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد ....
سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ...
شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم ..
ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود ..
حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ ..
مثل اینکه قسمت ما بود ....
و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن ....
ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که من دلشوره نداشته باشم ....
فردا صبح اول وقت مادرش زنگ زد و گفت : وای که ما عاشق دختر شما شدیم ...اجازه بدین یک بار دیگه بیایم که با هم حرف بزنن ..
مامان فورا گفت : باشه ما هم از شما خوشمون اومده ..و قرار فردا شب رو گذاشتن ..
ندا خوشحال بود و می گفت : اگر زنش شدی من بهش میگم که چیکار کردم ....
والله خودمم نمی دونستم این مرد زندگی من هست یا نه؟ ..
یک طورایی خودم از خودم حق انتخاب رو گرفته بودم فقط به خاطر اینکه دیگرا
نوشته های ناهید:
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم
#ناهید_گلکار
قلیچ خان منو با عجله گذاشت درِخونه و گفت :ببخش باید برم بیمارستان ..مهرداد حالش بده ....
گفتم : تو اصلا نگران من نباش هر کاری لازمه بکن ...برو به امید خدا خوب میشه ؛؛ولی به منم خبر بده ....
دستشو بلند کرد و در حالیکه به من نگاه نمی کرد با سرعت رفت .دلم براش سوخته بود وقتی ناراحت می شد انگار دنیای منم سیاه می شد گریه ام گرفت ....
فرخنده درو باز کرد ..تا وارد شدم ...
با تعجب دیدم آی گوزل اونجاست..فورا اشکم رو پاک کردم و به زور یک لبخند زدم اومد جلو و سلام کرد و گفت : ببخشید بی خبر اومدم ..
گفتم : این حرفا چیه خوش اومدی عزیزم ...
پرسید : دایی نیومد ؟
گفتم : حالا تو بگو از این طرفا ؟ داییت براش یک اتفاقی افتاده رفت به سوار کارش سر بزنه ...ببینم تو خبر داری چی شده؛؛ درست فهمیدم ؟
گفت : آره می دونم مامانم منو فرستاده دلواپس دایی بود ..
گفتم : چرا خودشون تشریف نیاوردن ؟
گفت :آخه اول باید شما رو آیاق آشما کنن ..
به فرخنده با اشاره گفتم چای و شیرینی بیار ..و خودم لباس عوض کردم و برگشتم ...
فورا پرسید : نیلوفر خانم جریان چی بوده ؟
گفتم : تو چی شنیدی عزیزم ؟
گفت : نمی دونم مامان می گفت دایی رفته خونه ی آتا کلی حرف زده ..و گفته کسی که باعث مرگ بولوت شده باشه رو می کشه خیلی عصبانی بوده ...
آنه نگران شده و همش گریه می کنه و برای دایی دلواپسه ...
گفتم : آی گوزل به من میگی جریان چیه ؟ بزار منم بدونم ..چرا قلیچ خان اجازه نمی ده برم آنه رو ببینم ..
ما که اونجا بودیم عروسی مون هم اونجا بود ..مشکل چیه ؟
گفت : آخه جریان مفصله ..کسی دیگه حرفشو نمی زنه ..
منم اجازه ندارم به شما بگم ...ولی دایی راست میگه شما نرو اونجا صلاح نیست ..کسی هم از چشم شما نمی ببینه ...
مامان می خواد برای شما آیاق آشماق بگیره ..
پرسیدم : یعنی چی ؟ فارسی بگو ...
گفت : یعنی شما رو مهمون کنه به خونه ی ما ...قراره آنه هم بیاد اونجا ؟
گفتم : ببین خودت رو بزار جای من؛ می خوام بدونم بینشون چه اتفاقی افتاده یکم برام بگو ...
گفت : همین قدر بدونین که اختلاف زیادی بین خانواده ی ما و بچه های آی جیک هست ..
زن خوبی نیست ..ولی آتا نمی خواد قبول کنه ..ازش پشتیبانی می کنه ....
گفتم : مشکلش با من چیه ؟
گفت : دایی کی میاد ؟ شما می دونین ؟
گفتم : نه ..نمی دونم ..وقتی حال بولوت بد میشه و سوار کارشو می زنه زمین اونم بد جوری صدمه می ببینه ؛؛ خدا کنه خوب بشه تا داییت بیشتر از این عذاب نکشه ....اون به این زودی ها نمی تونه بولوت رو فراموش کنه .....
گفت : می دونم چون به شما هدیه داده بود ..شنیدم دوساعت کنار اسب گریه کرده بوده ..
آلپ ارسلان می گفت : ....
پرسیدم اون کیه ؟
گفت : برادر من با دایی کار می کنه ...
گفتم تو به کسی گفتی قلیچ خان اون اسب رو داده بود به من ؟
گفت : نه به خدا اصلا یادم نبود به هیچکس نگفتم ..
ولی آقچه گل حتما گفته ..اما فکر نمی کنم ربطی داشته باشه ....
پرسیدم : ممکنه حدس داییت درست باشه ؟
گفت : نه بابا ..نمی دونم؛؛ آخه دایی آدمی نیست که بی خودی حرف بزنه ...
راستش من اومدم ببینم شما می تونین تو درس بهم کمک کنین ؟ در حالیکه متوجه شدم گوزل داره حرف رو عوض می کنه به روی خودم نیاوردم و گفتم : چه درسی ؟ گفت : ریاضی و فیزیک ...
گفتم : آره عزیزم بیا بهت یاد میدم ..خونه ی شما چقدر از اینجا فاصله داره ؟
گفت : زیاد نیست نزدیکه ...پس مزاحمتون میشم ...
اگر دایی اومد بگین مامانم گفت یک سر بیاد خونه ی ما ...
آی گوزل که رفت آشوبی تو دل من به پا شده بود ..
می خواستم از جریان سر در بیارم ...ولی دلم نمی خواست بیشتر از این خودمو مشتاق نشون بدم ..
ترسیدم به مادرش بگه و برای من بد بشه ...ولی می فهمیدم که موضوع به این سادگی ها نیست ...
قلیچ خان خیلی دیر وقت اومد خونه ..و من منتظرش نشسته بودم ....
از راه رسید اونقدر خسته و غمگین بود که جرات نکردم حتی یک کلمه بپرسم ...چشمش قرمز بود و حالش خوب نبود ...
تا نمازش رو می خوند شامش رو آوردم ...سر سفره نشست و دست منو گرفت و بوسید ..
و گفت : بسم الله خدایا هر چی ما کم می کنیم تو زیاد کن ..به من صبر بده ...بعد بشقابش رو گذاشت جلوی من و گفت : با هم بخوریم ...تو بکش ؛؛؛..
کشیدم بدون اینکه حرفی بزنم با هم شروع کردیم ....
چند لقمه که خورد گفت : مهرداد به هوش اومده حالش خوبه ولی دستش شکسته ....
گفتم : وای خدا رو شکر ..خیالم راحت شد ...
سر شب که اومدیم خونه آی گوزل اینجا بود ..خواهرت می خواد بدونه موضوع چیه گفته بهش سر بزنی ...یعنی پیغام داد ...
آه بلندی کشید و گفت : چه حرفی همشون می دونن که بی راه نگفتم ..حتما آنه بهش تلفن کرده ....من از خون بولوت نمی گذرم ...
گفتم : عزیز دلم به من بگو به کی شک داری ؟
گفت : تو کاری نداشته باش من خودم پی گیرش هستم ...تو فقط مراقب خودت
رمان های ناهید
داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم
#ناهید_گلکار
عمو حجت و خانمش منو خیلی دوست داشتن و توجه زیادی به من می کردن، عمو محال بود که منو ببینه و از درس و مدرسه ام نپرسه، و اشتیاق زیادی داشت که منو بخندونه برای همین سر به سرم میذاشت و گاهی موفق می شد.
و حالا یک نفر دیگه پیدا شده بود که غم من براش مهم بود با اینکه می دونستم کاری از دست کسی برنمیاد و امیدی به درست شدن اون اوضاع نداشتم،
آخه دل من مادری می خواست که تأییدم کنه باهام مهربون باشه و این کار از دست کس دیگه ای برنمی اومد، و اگر کسی مثل آقا مهران پیدا می شد که ازم تعریف می کرد فقط برای لحظاتی مرهمی بر دل ریشم می شد و می تونست توجه منو به خودش جلب کنه.
دیگه داشت غروب می شد که خسته شدم و برگشتم به ویلا،
مهی بیدار شده بود ولی هنوز لباس خواب به تن داشت، و خواب آلود از آشپزخونه اومد بیرون در حالیکه یک بشقاب پلو برای خودش کشیده بود و از همون جا دهنش می جنبید، گفت: باز دوباره کجا رفته بودی؟ مهران رو ندیدی؟
گفتم: چرا خداحافظی کرد و رفت، می گفت دیرش شده
بشقاب رو گذاشت روی میز و یک قاشق پر پلو گذاشت دهنشو و شروع کرد به جویدن و گفت: اینو کی درست کرده؟ چه خوشمزه است.
گفتم: آقا مهران.
گفت: تو خوردی؟ اگر نخوردی بیا بخور.
یک لحظه یاد حرف بابا افتادم که می گفت مهی خیلی برات ناراحت بود با خودم فکر کردم نکنه من اشتباه می کنم و اون دوستم داره، کنارش روی صندلی نشستم و آروم پرسیدم: مهی؟ تو واقعاً نگران من شدی؟ ترسیدی مُرده باشم؟ اگر من بمیرم تو چیکار می کنی؟
گفت: خیلی احمقی که می خواستی خودتو بکشی؟ من که فهمیدم می خواستی چه غلطی بکنی،
ایرج قبول نمی کرد، فکر می کنی این دنیا بدون تو نمی چرخه؟ به خدا آب از آب تکون نمی خوره، فقط خودت ضرر می کنی، من و بابات یک مدت عزاداری می کنیم و تموم میشه و میره پی کارش، نه که بگم برای تو اینطوریه، این قانون دنیاست این همه آدم میان و زندگی می کنن و میمیرن چی میشه؟
شده تا حالا کسی از مردن کسی طوریش بشه؟
عزیزترینت هم باشه یک مدت بگذره فراموش می کنی، پس احمقِ بدبخت به فکر خودت باش، تا زنده ای خوش بگذرون، این دنیا به کسی وفا نمی کنه همه باید بریم اون دنیا،
چهار روز زندگی رو باید خوش گذروند.
گفتم: مثل تو؟ من ترجیح میدم بمیرم مثل تو نباشم. خودتم می دونی برای چی میگم
گفت: خاک بر سرت کنن بی عرضه پس برو گوشه ی اتاقت اونقدر بمون تا بپوسی، اینطوری شوهرم برات پیدا نمیشه، هر کس تورو ببینه می فهمه که عقب مونده ای.
عجب استانبولی خوشمزه ای. برو یکم دیگه برام بکش و بیار
از اینکه بازم خام شدم و فکر کردم اون می تونه برام مادری کنه سخت پشیمون شدم و بدون توجه به دستوری که بهم داده بود
با سرعت رفتم به اتاقم و طبق معمول مهی هم اهمیتی نداد و کاری به کارم نداشت و من موندم و یک دنیای آشفتگی و خیال های درهم و برهم گاهی احساس می کردم ازش متنفرم و درست همون زمان بود که بیشتر از قبل سرگردونی میومد سراغم.
یادم نیست نه روز یا ده روز گذشت و من بودم و خیال اونشب عذاب آور و چه کنم های بی سر و ته تنها دلخوشی من رفتن به کناردریا بود و تماشای غروب خورشید،
چند روزی هم بابا برای کاری رفت تهران و خونه ی ما شد محل جمع شدن دوستان مادرم که تا صبح قماربازی می کردن.
درست همون روزا بارون یک لحظه بند نمی اومد و من تنها از پشت اون پنجره بیرون رو نگاه می کردم، و یا بی هدف توی خونه راه میرفتم،
دیگه حوصله ام از دریا هم سر رفته بود احساس می کردم اونم منو نمیخواد. مهی روزها خواب بود و شب ها بازی می کرد و اینطوری کمتر همدیگر رو می دیدیم.
تا اینکه بابا برگشت، دیگه هیچی مواد غذایی توی خونه نداشتیم،
این بود که روز بعد مهی و بابا رفتن بازار برای خرید، من تنها بودم و داشتم تلویزیون تماشا می کردم چیزی از رفتن اونا نگذشته بود که زنگ در ویلا به صدا در اومد.
از شیشه های سراسری جلوی ساختمون که یک طرفه بود به بیرون نگاه کردم یک ماشین دیدم که تا جلوی ویلا اومده بود،
معمولا روزها در ورودی باز بود چون خونه قفل محکمی داشت و همه ی پنجره ها نرده کشی شده بودن، فوراً شناختم ماشین مدل بالای مهران بود،
ویلای بزرگی نداشتیم یک هال نسبتا بزرگ، سمت چپ آشپزخونه بود که با یک در به بیرون راه داشت و پشت اون سرویس و حمام، و اتاق من درست پشت اون قرار داشت، که وقتی مهمون داشتیم از اون در خارج می شدم،
در خروجی رو به دریا درست مقابل در ورودی بود که دو تا اتاق خواب هم به موازت اتاق من رو به دریا داشت یکی برای مهمون و یکی برای مهی و بابا،
انتهای سمت چپ یک راه پله ی چوبی بود که می رسید به یک فضای باز، گاهی که مهمون ها زیاد بودن اونجا می خوابیدن.
در حالیکه اصلاً صدای ماشین رو نشنیده بودم،
قفل در رو باز کردم و مهران رو پشت در دیدم، دستش پر بود مقداری میوه و خوراکی خریده بود،
گفتم: سلام آقا مهران،
با
نوشته های ناهید:
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_سوم
#ناهید_گلکار
با عجله رفتم به اتاق گریم و لباس هامو زدم زیر بغلم و بدون اینکه با کسی خداحافظی کنم از تئاتر خارج شدم ؛
آقام جلوی در تئاتر داشت سیگار می کشید ؛ حرفی نزد و دست منو گرفت ؛
هنوز جلوی در شلوغ بود و آقام ترسیدکه کسی منو بشناسن این بود که سرمو گرفت توی بغلشو با عجله درشکه گرفت و رفتیم خونه ؛
روی سکوی جلوی در اتاق نشست و یک سیگار دیگه روشن کرد ؛
حسابی اوقاتش تلخ بود ؛ در حالیکه سعی می کردم وضعیت رو عادی نشون بدم با لحن سیاه بازی که زبونشون می گرفت گفتم : حالا ابرار شام چی بخوریم ؛
سرشو با بی حوصلگی تکون داد ؛
گفتم؛ ابرار خودم سمبلی بلیکم ابرار خودم سرتو بالا کن ؛ ابرار خودم بز بز قندی ابرار خودم چرا نمی خندی ؟
گفت : اح ؛آخه مرتیکه حیا نمی کنه بهش گفته بودم و شرط کردم که مرتضی خان همین یکبار باشه دوباره بهم رو نندازی این بارم به خاطر سلام و علیکی که با هم داشتیم و بازیگر مناسب گیر نیاورده بود قبول کردم ؛
حالا که دیده سالن پر شده و پول خوبی به جیب زدن اومده زر مفت می زنه ؛ دست کرده یک تومن به تو پاداش داده فکر کرده شق القمر کرده
گفتم زرت بابا ؛ ضرب نخوری یک وقت ضرر نکنی ؛
کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم روی دستش وگفتم ,شما برای این موضوع ناراحت نمیشین من می دونم حالا ازتون چی می خواست میشه به منم بگین ؛
با تردید گفت : هیچی بابا ولش کن همش حرف یا مفته ؛ میگه با یک تهیه کننده می خواد فیلم سینمایی بسازه به یک دختر دبیرستانی ..
تو اصلا برای چی می خوای بدونی ؟ حالا هر چی ؛ ولش کن مگر از روی جنازه ی من رد بشه بتونه تو رو ببره توی سینما ؛
زود باش این لباس رو عوض کن بریم کباب بخوریم و برای موفقیت تو جشن بگیریم ؛
گفتم : آقاجون ساعت نزدیک دوازده شده دیگه نه درشکه گیر میاد نه تاکسی ؛
گفت ؛ پس تا تو سفره رو بندازی روی تخت کنار حوض من کباب می گیرم و بر می گردم یاد نره حیاط رو هم آبپاشی کن ؛
امشب تا صبح می خوام با دختر جشن بگیرم
آقام رفت ومن با حس خوبی که داشتم و هنوز از نقش رخساره بیرون نرفته بودم دور خودم چرخ می زدم و می خوندم و بالا و پایین می پریدم و بساط آقاجونم رو روی تختی که کنار حوض داشتیم پهن کردم بعد یک کاسه برداشتم و رفتم توی حوض و همینطور که آب به حیاط می پاشیدم به سر و صورتم هم می زدم و از خیس شدن لباسم هم ابایی نداشتم تا خستگی کار اون روز و گرمای تابستون از تنم بیرون بره ؛
صدای در اومد ؛ نباید آقام به اون زودی برگشته باشه ؛تازه اون کلید داشت و در نمی زد ؛
از همون جا با صدای بلند پرسیدم کیه ؟ کسی رو که گفت باز کن ماییم رو نشناختم ؛
گفتم : چند دقیقه صبر کنید؛ با همون لباس های خیس در حالیکه آب از سرو کله ام میریخت دویدم توی اتاق و لباسم رو عوض کردم و موهامو پشت سرم بستم و رفتم در رو باز کردم . آقای گلستانی و مرتضی خان رو پشت در دیدم گفتم : سلام بر سالار خراسان چی شده این وقت شب ؟ آقام خونه نیست ؛
هر دو خندیدن و آقای گلستانی همون مردی که نقش ابومسلم رو بازی می کرد گفت : تو هنوزم توی نقش رخساره ای ؟ ببین مرتضی خان درست مثل پدرش شوخ و خوش اخلاقه ,
بانو خانم اومدیم با آقا اسد حرف بزنیم حتما تو می دونی در مورد چی ؟
گفتم :نه نمی دونم آقام بهم چیزی نگفته ؛حالا بفرمایید ؛الان بر می گردن رفتن کباب بخرن ؛ دستش به کم نمیره حتما قسمت شما هم بوده ؛ بفرمایید ؛
و تا من یک چای برای اونا ریختم آقام کلید انداخت اومد توی حیاط راستش خوشحال بودم و فکر می کردم با یکم وعده و وعید می تونن آقام رو راضی کنن تا من توی اون فیلم بازی کنم ؛
برخلاف اینکه من فکر می کردم از دیدن مرتضی خان عصبانی میشه با خوشرویی باهاشون دست داد و کباب های لای روزنامه پیچیده شده رو گذاشت روی سفره و گفت : بانو زود باش بشقاب بیار ؛
بفرمایید تا سرد نشده ؛
مرتضی خان گفت : ما شام خوردیم این وقت شب مزاحمت شدیم که یکم با هم مرد و مردونه حرف بزنیم ؛
آقام گفت: تعارف نکنین بخورین تا از دهن نیفتاده آدم سیر صد تا لقمه می تونه بخوره ؛ این کبابش خیلی خوبه دم چهارسو بازار شاه عبدالعظیم همون نبش کبابی هست بخورین که می دونم مشتریش میشین ؛
و دوتا سیخ و دوتا گوجه لای نون کرد و داد دست من و گفت برو بخور بابا ؛ و این یعنی نمی خواد توی بحث اونا شرکت داشته باشم ؛
من همون جا لبه ی سکو نشستم و یواش یواش لقمه می گرفتم و میذاشتم دهنم و گوشم به حرفای اونا بود ؛
مرتضی خان همینطور که دهنش می جنبید گفت : اسد بی خودی لگد به بخت دخترت نزن بزار توی این فیلم بازی کنه یک دختر شانزده ساله اس که از خونه فرار می کنه این نقش انگ کار دختر توست ؛
بانو خیلی با استعداده نزار حروم بشه ؛ آقام با خونسردی گفت : تو الان دیگه نون و نمک منو خوردی به همین نون و نمک قسمت میدم دست از سر بانو بردار ؛ چیزی که زیاده بازیگر با استعداد من به
نوشته های ناهید:
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
#قسمت_سوم
#ناهید_گلکار
دلم می خواست فریاد بزنم ولی عقلم بهم اجازه نمی داد و از هر آبروریزی می ترسیدم ؛ می ترسیدم حرفی از دهنم در بیاد که دیگه نتونم جمعش کنم ؛
برای همین در اون لحظه خیلی خودمو کنترل کردم یحیی گفت : این چه حرفیه زن عمو ؟ دست شما درد نکنه ؛ مگه ما مُردیم که کارای شما رو رجب بکنه ؟
من مثل پسرتون هستم با فوت خان عمو که چیزی عوض نمیشه ؛ تازه خودتون می دونین که عمو اجازه نمی داد رجب به کارای خصوصی شما دخالت کنه ؛
مامان گفت : دخالت نمی کنه همون کاری که قبلا می کرد حالام هم می کنه من میگم مزاحم زندگی شما نباشیم ؛ نمی خوام فردا هزار تا حرف و سخن از کنارش در بیاد؛اگر اجازه بدین خودم می دونم چیکار کنم ؛
عمو گفت : چه حرف و سخنی مگه ما غریبه ایم ؟ یا خدای نکرده چیزی از ما دیدن ؟ اینا هم قابل شما رو نداره قبلا با داداش می خریدیم اون میاورد حالا من میارم فرقی نداره , شما خودت رو ناراحت این حرفا نکن زن داداش من خودم هستم ؛
داداشم کم به ما خوبی نکرده بود که حالا زن و بچه هاش رو تنها بزارم ؛
مامان گفت : من که نگفتم تنهامون بزارین ؛ ولی اجازه بدین کارامون رو خودمون انجام بدیم .نمیخوام چشمم به کمک کسی باشه ؛
شاید این حرف اگر به لحن بهتری گفته می شد عمو این همه ناراحت نمی شد ولی مامان چنان قاطع و تند حرف می زد که جای هیچ حرفی باقی نگذاشت و عمو در حالیکه معلوم بود خیلی بهش برخورده دوباره کفشش رو پاش کرد و در همون حال می گفت : می ذاشتین کفن داداشم خشک بشه اونوقت سر ناسازگاری بزارین ؛
بریم یحیی بعدا حرف می زنیم ,
مامان گفت : چرا بهتون بر می خوره ؟حرف ناحقی زدم ؟و یا زبونم لال توهین کردم ؟ ولی عمو در رو زدن بهم و رفتن ؛
دیگه طاقتم تموم شده بود و با لحن تندی گفتم :مامان این چه کاری بود کردین ؟ برای چی با عمو اینطوری حرف زدین ؟
مامان گفت: تو دخالت نکن خودم می دونم دارم چیکار می کنم ؛
گفتم :شما چی رو می دونین ؟می خواین پای عمو و خانواده اش رو از این خونه ببرین؟ درسته ؟ گفت : چی ؟ چه ربطی داره ؟ بیان ؛ برن ولی به کار ما دخالت نکنن ؛
گفتم اونوقت چرا ؟ که آقا رجب بشه همه کاره ی این خونه ؟
گفت : منظورت چیه ؟ مگه من اینو گفتم ؟خودم هستم توام هستی تازه سعادت خانم و خانجون هم هستن ؛ مگه عالم و آدم کلفت و نوکر دارن ؛ من یک چیزی می دونم که میگم تو هنوز جوونی و این چیزا رو نمی فهمی ؛
زن عموت رو نمی شناسی ؛ من الان یک زن بیوه ام فردا عموت دوبار پشت سر هم بیاد در این خونه رو بزنه و چیزی برامون بخره صداش در میاد و هزار جور وصله بهم می چسبونن ؛ تو نمی دونی وقتی زنی بیوه میشه باید از خودش مراقبت کنه ؛ حرف از دهن یکی در بیاد دیگه نمیشه جلوشو گرفت ؛
بد می کنم اوضاع زندگی مون رو دست خودمون نگه می دارم ؟ از فرداس که به خاطر چهار تا دونه میوه و پیاز و سیب زمینی و دو کیلو گوشت اختیار زندگیم رو بدم دست عموت و زن عموت ؛ نمی خوام فردا بیان بشینن اینجا و سرمون منت بزارن ؛
گفتم : باشه مامان ؛ پس اگر اینو می دونین یک کلام رجب باید از این خونه بره ؛
با تعجب پرسید : برای چی تو به اون چیکار داری ؟
گفتم : این وصیت آقاجونم بود ؛ آخرین حرف که به من زد همین بود؛ گفت اگر من یک طوریم شد فورا رجب رو از این خونه بیرون کنین ؛
یک مرتبه انگار بهش برق وصل کرده بودن با حالتی وحشت زده ولی با تندی گفت : اون خدا بیامرز کی وقت کرد وصیت کنه؟ برای چی دم مردن می خواسته این بیچاره رو ها از این خونه بیرون کنیم ؟ باز تو از خودت حرف در آوردی ؟
گفتم : اولا اون رجب دراز و دیلاق دیگه بزرگ شده و می تونه از مادرش مراقبت کنه بعدام چرا وقتی ما مَرد نداریم اون باید توی این خونه بمونه ؟
دوما قسم می خورم آقام لحظه ی آخر برای من وصیت کرد میگی نه از خانجون بپرس ؛ می خوای هر چی که گفت بهتون بگم ؟
همین امروز رجب رو سعادت خانم رو بیرون می کنین وگرنه جلوی همه وصیت آقاجونم رو میگم دیگه خودتون می دونین ؛خانجون هم شاهده ؛
اومد جلو و نزدیک من ایستاد و توی صورتم نگاه کرد و با تردید گفت : حرف بزن ببینم حسین آقا چی به تو گفته ؟ راست میگی ؟ یا داری از خودت در میاری ؛ بگو دیگه چی گفت ؟
گفتم : مامان خلاصه اش اینه که رجب باید بره همین الان ؛
گفت :داری دروغ میگی آقاجونت اگر می خواست رجب بره چرا به من یا خانجون نگفت ؟
گفتم :آهان حالا شد ؛ اگر اونشب شما بودین و توی خونه گم نشده بودین حتما بهتون می گفت ؛ نبودین و من نمی دونم اون وقت شب کجا غیب تون زده بود ؛حتما اگر بودین به شما می گفت ,
از این حرف من عصبی شد و با تندی گفت : حرف دهنت رو بفهم دختره ی نمک نشناس ؛ داری به طعنه می زنی ؟ درست حرف بزن ببینم دیگه بهت چی گفته که تو اینطوری جلوی من در میای ؟
گفتم : رجب باید از این خونه بره وگرنه به همه میگم ؛
محکم زد توی گوشم و با خشم گفت
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#داستان_عشق_آسمانی_من
_زهرا!
با شنیدن صدای مادرم سرم را برمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!
سریع جواب میدهم:بله
همه وسایلات رو برداشتی؟
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:بله...همه رو برداشتم
صدای فاطمه گوشم را نشانه میگیرد
این همه لباس برای یک ماه؟
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:اره آبجی...
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:ضبط صوت چی؟برداشتی؟
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:اصلا به تو ربطی داره؟
صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:جانم فرحناز؟دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:مراقب خودت باش
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:چشم مامان گلم...
فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد،عاشق شیطنت هایش هستم...
دلم برای خنده هایش ضعف رفت...
دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوم
#داستان_عشق_آسمانی_من
با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم...
فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه ؟
میخندم و زیر لب میگویم:راست میگی...وسایلام خیلی زیاده
مطهره حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...
چمدان را زمین میگذارم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
#مزار_شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم را از داخل کیف برمیدارم و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب را روی مزار سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
نمیگی من نگرانت میشم
کجا رفتی؟
-اومدم مزار آقاسید ...
فرحناز:خب به ما هم میگفتی میومدیم...
❣❣❣❣❣❣❣
در فکر فرو میروم...قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...
فرحناز کنارم مینشیند:زهرای من از من ناراحته؟
_زمزمه میکنم:فرحناز...
حرفم را قطع میکند و میگوید:آخه نگرانت شدم...
_لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:گوشیت داره زنگ میخوره،مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:سلام مهدیه جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید کیه!؟...
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:مهدیه س..
فرحناز بلند صدایم میزند:زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:چیزی خاصی نگفت ...
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...
منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،مکث میکنم و بلند میگویم:یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سوم
#داستان_عشق_آسمانی_من
وارد حرم میشوم، قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:سلام،من اینجام! نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:مامان شدنت مبارک
دستم را میگیرد و آرام میگوید :آرومتر، آبرومو بردی.
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد…
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_سوم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت…
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
وارد خونه شدم
بابا و مامان ک اروپا بودن
ترنم هم خونه مجردیش بود
تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون
سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود
رفتم اتاقم
عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود
من حنانه معروفی ۱۶سالمه
اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه
ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم
زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره
مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان
عوض کردن مدل به مدل ماشین ها
-سوووووگل
سوووووگگگگگل
سوگل
سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم
چیزی شده؟
-منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه
سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها
اگه بازم غیبت کنید
اخراجتون میکنن
لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش
-بتوچه مگه فضولی
برو گمشو ریخت نحستو نبینم
همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم
موهامو باز کردم
آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه
راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود
ساعت ۴بود که خوابم برد
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم
شماره پانیذ گرفتم
-سلام خوبی ؟
پانیذ:مرسی تو خوبی؟
کبدت سالمه ؟
-مرگ
پانیذ میای بریم دبی؟
پانیذ:خاک توسرت
دبی دیگه خز شده
من بگم پرواز دعوت نامه بفرسته بریم ونیز شعر عشق و موسیقی
-باشه پس تا دعوت نامه بیاد بریم ی وری
پانیذ:یه اکیپ از بچه های آرش
سه شنبه میان ترکیه عشق و حال دوهفته ای
بیا ماهم بریم
-ایول پایه ام اساسی
امروز چندشنبه است ؟
پانیذ:یکشنبه
بیا بریم پارتی آرش
خیلی حال میده پارتی هاش
اون شبم مثل همیشه تا یک دو نصف شب پارتی بعد تا ۳-۴صبحم تو خیابونا پی مسخره بازی
کسی هم نبود بهم گیر بده
همه خانواده من خلاصه میشد تو جشن و شادی
غافل از اینکه بازی روزگار بامن مست و غرق گناه چه ها نخواهد کرد
وارد خونه شدم دیدم تیام دوست دخترشو آورده خونه
-سلام خوش اومدید خانم
تیام با اشاره به من خواهر کوچیکم
ترلان
بعد گفتم من تنهاتون میذارم تا راحت باشید
یادم رفت بگم پدرم از تاجرای بنام کشور ومنطقه است .
مادرم مثلا خانه داره
اما از ۸صبح تا ۱شب بیرونه و با دوستاش خوش میگذرونه
واقعا مست بودیم
-سوووووگل
سوگل
سوگل :جانم خانم
-اون چمدون کوچیکه رو بگو شوهرت بیاره
سوگل: چشم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei