#رَحـــــــیل یعنـے...،
مهاجــر....🕊
آرے!ما مهاجــریم...؛
هجـرٺ ڪـرده ایم...،
از جهالٺ ڪوفیان عصـر...،
به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃
ڪـانالی پراز مطالب قشنگ و پرمحتوا😉
#من_و_خدا🙃
#آرام_دل💕
#آبروی_انقلاب💪🏻
#دختران_انقلاب 💞
#فهم_سیاسی🧠
#آنان_از_جان_گذشتند
#فرمانده✌️🏻
#مفتون
#غذای_روح📚
#نهج_البلاغه
#رمان😍
+خلاصه هرچی ڪه دلت بخواد اینجا هست فقط ڪافیه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
بہ ما بپیــونــدیــد👇🏻💕
ورود با ذڪـر صـلواٺ😉👇🏻
#رَحیــــل 🕊
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
https://eitaa.com/joinchat/1437663267Cf96a2a82fc
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
سلام😍 شهیده های آینده😌
یه کانال براتون آوردم که کلی صحبت و پست های قشنگ برای شهادت میزارن 😉 دوست داری شهیده بانو بشی؟🤨
پس بیا توی کانال و راه رسم شهدا رو برو☺️🌺
خواهران:
مواظب حجاب خود باشید که این مهم ترین چیز است،در اجتماع ما کسى به فکر رعایت حجاب و اخلاق نیست ولى شما به فکر باشید و زینبى برخورد کنید،سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نیست و چیزهایى که مى پوشند واقعا حجاب نیست،ممکن است عبا بپوشند ولى عبایشان داراى مد و زرق و برق است که من براى اولین بار است که میبینم و حجابشان حجاب نیست و ما داریم به سراغ بدعت ها مى رویم و یا حجاب مى پوشد ولى بدن نما و یا حجاب دارد ولى به مردم نگاه میکند،باید چشمان خود را به زمین بدوزد و احترام عبایى را که بر سر دارد را نگه دارد.
ما باید از فاطمه زهرا سلام الله علیها الگو بگیریم،حضرت زینب سلام الله علیها به گونه اى بود که غیر از حضرت على (ع)کسى اورا نمى دید.
الان حجاب بر سر دارد ولى همراه با مدل هاى جدید،یا صورت را آرایش مى کند.
وصیتنامه شهید مشلب 👆
به خواهران🌹🍃
توی کانال ما پر از:🌸
#استـლــوری_مذهبی_چادرانه_شهیدانه🧕
#معرفی_شهدا📚
#رمان های مذهبی شهیدانه📖
#پروف_مذهبی ✨
#بحث،استوری های سیاسی😎
#چالش های شهدایی🤩❤️
#استیکر های مناسبتی 🤗
#مطالب انگیزشی ، خدایی💕
#صحبت های بروز حضرت آقا😇🌷
(اگه خوشت اومد تو دعوت شده ی حضرت فاطمه زهرایی😘)
روی لینک کلیک کن👇
ایتا«@Chaborihafereshtehand»
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
واتساپ«https://chat.whatsapp.com/CLkgS6ph6ETJB5b2vUmngp»
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم.
بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ادامه دارد...🖊
میخوای اول قصه رو بدونی تو کانال سنجاقه
نبود لف بده
این قسمتی که الان خوندی از اواخر #پارت_دهم و اوایل #پارت_یازدهم هست
https://eitaa.com/joinchat/2972909694C5565cee74e