📜 #داســتانآمـــوزنده
✍پسری مادرش را بعد از درگذشت
پدرش به خانه #سالمندان برد و هر
لحـــظه از او عیادت می کرد.
یڪبار از خـــانه سالمــندان تماسی
دریافت کرد که مادرش درحال جان
دادن است پس باشتاب رفت تا قبل
از اینکه مادرش از #دنیا برود او را
ببـــیند!
👈 از مـــادرش پـــرسید:
مادر چه می خواهی برایت انــجام
دهم؟ مادر گفت: از تــو می خواهم
پنڪه برای خانه سالمندان #پنڪه
بگذاری چـون آنها پنکه ندارند و در
یخچال غذاهای خـوب بگذاری، چه
شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند
باتعـجب گفت: داری جان می دهی
و از مناینها را درخواست میکنی؟
و قبلا به من گـــلایه نکردی!
🔻مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با
این گــــرما و گرسنگی خو گرفتم و
عادت کردم ولی می ترســم #تـــــو
وقتی فــــرزندانت در پیری تو را به
اینجا می آورند به گـرما و گرسنگی
عـــادت نڪنی.