#سیره_شهدا
سال ۱۳۵۹بود
.برنامه ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت . دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد .
ابراهیم بچه ها را جمع کرد ، از خاطرات کردستان تعریف می کرد ، خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت.
بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.
ابراهیم به مسئول بسیج گفت:
اگر این بچه ها ، همان ساعت می رفتند ، معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه ،
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام برابراهیم۲
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
#سیره_شهدا
ابراهیم هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد ، بلافاصله میگفت: سلام الله علیها.
یکبار در زورخانه مرشد بخاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا کرد.
ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد.
روزی که از بیمارستان مرخص شد ، حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند ، ابراهیم گفت
وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم روضه حضرت زهرا بخوانم.....
راوی : حسین جهانبخش
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم_۲
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹