eitaa logo
موسسه بیت النور کرج
187 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
661 ویدیو
60 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 ؟ ✍سال های قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک دستفروشی بسـاط باتری، سـاعت و اجناس دیگر پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دوریالی در بساطش ریخته. آن زمان تلفن‌های عمومی باسکه‌های دو ریالی کار میکرد. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده. او با روی خوش پولم را با دوسکه بهم پس داد و گفت این سکه صلواتی است. گفتم یعنی‌ چه؟ گفت برای سلامتی خودت صلوات بفرست. 🌻گفتم مگه چقدر داری که این همه ۲ ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت ۲۰۰ تومان ؛ که ۵۰ تومان آنرا در راه خدا و برای اینکه کار مردم راه بیفتد ۲ ریالی می‌گیرم و صلواتی می دهم. 🍂 مثـل این که سیم بـرق به بدنم وصل کردند. بعد از عمری برای پول دویدن وحرص زدن، دیدم این دستفروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مـالش را برای رضای خـدا می‌دهد در صورتی که من تا به‌حال حتی یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم. 💫گفتم من‌چه کار میتوانم انجام دهم؟ گفت خیلی کارها. شغل شما چیست؟ گفتم پزشک هستم . گفت آقای دکتر! شب های جمعه در مطب را بـاز کن و مریض صلواتی بپـذیر نمیدانی چقدر دارد. ✅ از آن روز به بعد تابلویی در اطاق انتظار مـطب نوشتـم با این مضمون که شب‌ های جمعه مریض را صلواتی می پذیریم @beytonoor
🌾 حنان بن سدیر گفت: خدمت امام صادق (صلوات الله علیه) بودم، غذا آوردند خوردم، اما تا آن وقت غذایی بدین مطبوعی نخورده بودم. امام فرمود: سدیر غذای ما چگونه بود؟ عرض کردم پدر و مادرم فدایت یا ابن رسول اللَّه، مانند این غذا تاکنون نخورده بودم و خیال نمیکنم بعد از این هم نصیبم گردد. 💐در این موقع اشک اطراف چشمم را فرا گرفت و شروع به گریه کردم. فرمود: چرا گریه میکنی؟ عرض کردم، به یاد یک آیه از قرآن افتادم. فرمود: کدام آیه؟ گفتم: «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ» (پس قسم بخدا پرسش ميشويد در آن روز از نعمتهاى الهى) ترسیدم که خداوند از همین غذا مرا بازخواست کند. 🌟امام چنان خندید که دندان هایش آشکار شد. آنگاه فرمود: سدیر، هرگز از غذای خوب و لباس نرم و بوی خوش از شما بازخواست نخواهند کرد، اینها برای ما خلق شده است و ما مأموریم که با استفاده از این نعمتها فرمان بردار خدا باشیم. 🌺عرض کردم : پدر و مادرم فدایت، پس نعیم چیست؟ فرمود : حب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب و خاندانش (صلوات الله علیهم) خداوند روز قیامت از آنها بازخواست خواهد کرد که چگونه سپاس نعمتی که بر شما ارزانی داشتم، از حب علی و عترتش، به جا آوردید. 📚بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الائمه الاطهار عليهم السلام جلد 24، صفحه 58 ،حدیث 32 @beytonoor
🌾 مـلا مهرعلی خـویی، روزی در کوچه دید دو کـودک بر سـر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشـم دیگری را با چـوب کور کرد. یکی را درد چشـم گرفت و دیگـری را ترس چشـم درآوردن. را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند ✨ملا گردو را برداشت و شکست ودید، گردو از مغز تهی است، شروع کرد به گریه کردن. سوال کردند تو چرا گریه میکنی؟ گفت دو کودک ازروی نادانی و حس کودکانه، بر سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغز نداشت ❗️دنیا هـم همینه، مثل گـردویی بـدون مغز! که بر سر آن می ‌جنگیم و وقتی خسته شدیـم و به خـود و یا دیگران رسـاندیم و پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌ رویم. @beytonoor
رجبعلیِ خیاط، مستاجری داشت که زن وشوهربودند با ۲۰ ریال اجاره؛ بعداز چند وقت این زن وشوهر صاحب فرزندشدن رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: «داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت» 🌺 تو دوره زمونه الان کرایه ها رو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن! 👌 به دیگران رحم کنید تا خدا هم به شما رحم کند. @beytonoor
📖 🔻شیخ بهایی مسئول بازسازی حرم رضوی بود و کارها با دستورات ایشان پیش ‌میرفت. در حین کارها سفری ناخواسته برایش رخ داد و مجبور به ترک مشهد‌ شد. وقتی دستورات لازم را به معمار میداد، همراه با اصرار فراوان از آنها می‌ خواهد تا یکی از دربهای حرم را جا نگذاشته و منتظر بازگشت او بمانند. اما وقتی شیخ باز می ‌گردد می ‌بیند که درب را جا گذاشتند. علت را از معمار جویا شد. فهمید امام رضا علیه‌ السلام چند مرتبه به خواب معمار آمده و دستور میدهد درب را کار بگذارد. شیخ بهایی میگوید من قصد داشتم از طلسمی استفاده کنم تا گناهکاران نتوانند از آن در وارد شوند و چون حضرت امام رضا علیه‌ السلام به این مسئله آگاه و رضایت نداشتند، دستور جاسازی آن درب را شخصاً داده‌ اند. دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید @beytonoor
🌺مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد، پولی بده. 🌺تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. 🌺همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. 🌺استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! 🌺داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود. @beytonoor
🔸️شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. 🔹️آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. ❣تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی ❣چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ 🔹️تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ 🔸️شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. 🔹️آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ 🔸️تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. 🌼 @beytonoor
📖 🌺دهخدا مادری داشت پرخاشگر و عصبی؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود. او مجرد بود و با مادرش زندگی میکرد. 🌺نیمه شبی مادرش او را از خواب بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد . مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم است. سر دهخدا شکست و خونی‌ شد. به گوشه‌‌‌ ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت خدایا من چه گناهی کرده‌ ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ ام. من خود، خود را مقطوع‌ النسل کردم، این هم مزدم که مادرم به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی ‌ام را از من نگیر. 🌺گریست و خوابید. شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش کرد. صدایی به او گفت برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم. از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ ترین لغت نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه و بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد @beytonoor
🎙بزرگواری تعریف میکرد👇 پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم. در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست.... 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید ) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟ 🔻روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!! 🔸وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد: در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند. 🔸از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت : حسین آقا قربان اسمت، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد. 🔹من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی؟ من طلبی از حاجی ندارم !! 🔸بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد. 🔹گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته. آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم. وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت. وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد : آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند . من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است. حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !! 🔻تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید، و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!! 🔹وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقا شنیدم فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ، همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده، و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته، هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده و یک حسینی حسینی راستین بوده است. 🌴اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا و الآخره🌴 لطفا حسینی واقعی باشیم ◾️ @beytonoor
📖 🌀مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم ، خدایا شکرت که وزیر نشدیم ، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم ! مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند ، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد! شما شنیدی می گویند مقدس اردبیلی، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ... حمامی گفت: اونجا ، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده. حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! 🔻 و مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که "ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک. @beytonoor
📖 🔻درويشی بود که لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می ديد كه جامه‌ های زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربند های ابريشمی بر كمر می بندند. یه روز با جسارت رو به آسمان كرد و گفت: خدایا بنده نوازی را از این حاکم بخشنده شهر ما ياد بگير . ما هم بنده تو هستيم. 🔹زمان گذشت و روزی حاکم خزانه دار را دستگير كرد و دست و پايش را بست. می خواست بداند که طلاهای خزانه را چه كرده است؟ هرچه از غلامان سوال می کرد، چيزی نمی‌ گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد تا به حرف بیایند که طلا و پول خزانه حاكم كجاست؟ تهدید کرد اگر نگوييد گلويتان را می برم و زبانتان را بيرون می كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می كردند و هيچ نمی گفتند. حاکم آن ها را سخت شکنجه كرد ولی هيچ کدام لب به سخن باز نكردند، و راز خزانه دار را افشا نكردند. 👌شبی درويش در خواب صدايی را شنيد كه می گفت: ای درویش! و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير @beytonoor
📖 🚫لقماﻥ ﻧﯿﻤﻪ ی ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ. ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ لقمان، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاران ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ♻️ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ!!!! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ سوال کرد!؟؟ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍن بها ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ! بهشت را به بها دهند نه بهانه @beytonoor