eitaa logo
بېسېم چې
777 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
8.6هزار ویدیو
290 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز سه شنبه: یا ارحم الراحمین (ای بخشنده‌ترین بخشندگان) ذکر روز سه‌شنبه به اسم امام سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) است. روایت شده در این روز زیارت سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود ۱٠٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🖇 ————••🕊⃞••————
زیاد مون کنید😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😏 👌 😐😐😐 همه ببیننن🛑😳😱😱😱😱😱 سواد رسانه ای داشته باشید📵🛑🛑❗️ رسانه ها اینجوری به احساساتتون ضربه میزنن‼️
میشه بگین چرا انقدر لف میدین @Moomel
الهۍ‌بالحسین... آماده‌کن‌این‌قلب‌مارا... 📿
۱ نگاهی به تابلو روبرویش انداخت: ( کلینیک روانشناسی المهدی ) پزشک حامد خرمی دارای فوق تخصص روانشناسی بالینی. اصلا دوست نداشت برود پیش روانشناس. از همان بچگی یک قانون در ذهن خود داشت: هیچوقت مشکلتو به کسی نگو حتی اگه داشتی میمردی. اگر هم مشکلش خیلی حاد بود آن را با پدر و مادرش حل میکرد. ولی حالا پدر و مادری در کار نبود و این جوان مغرور باید پا روی قانونش میگذاشت و مشکلش را به یک غریبه میگفت. غریبه ای به نام روانشناس. لگدی به در ماشین زد ، طوری که صدای ونگ ونگ مازراتی قرمزش در آمد ، ولی برایش مهم نبود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود ، از همان سه ماه پیش که پدر و مادرش جلوی چشمش جان دادند ، همه دنیایش رنگ باخت. دیگر نه ماشینش برایش مهم بود ، نه دوست دختر های لوسش که ادعای عاشقی میکردند. خسته شده بود،از دنیا، از زندگی،از همه چیز،حتی ثروت زیاد. دلش یک زندگی ساده میخواست. آهی کشید و به سمت مطب رفت. مطب دکتر حامد خرمّی. بعد معرفی کردن خودش و گفتن اینکه دیروز نوبت گرفته وارد اتاق پزشک شد. البته بعد از در زدن،بی ادبی را یاد نگرفته بود. به محض ورودش به مطب دکتر جوان از جا برخاست: سلام..خوش اومدین..بفرمایید. نگاهی به صورت دکتر کرد به نظر۲۲_۲۳ ساله می آمد،چشم های خاکستری اش زیادی به چشم می آمد ولی جذابیت آن به چشم های همرنگ آسمان شب پسرک نمیرسید. جواب سلام دکتر حامد نام را داد و روی مبل دقیقا روبروی او نشست. قبل از اینکه حامد دهن باز کند خودش شروع کرد: راشا حیدری هستم،نوزده سالمه،از بچگی تو ناز و نعمت زندگی کردم،اونم نه تو ایران تو آمریکا و تقریبا ۵ ساله اومدم ایران. با مامان و بابام در کمال آرامش و آسایش زندگی میکردم ولی خیلی زود آرامشم تموم شد. سه ماه پیش مامان و بابام توی یه تصادف جلو چشام جونشونو از دست دادن و ... ولی بابام قبل مرگش بهم گفت تو بچه مانیستی. گفت..تو رو تو حرم پیدا کردیم برو خونواده اصلیتو پیدا کن... و این آخرین باری بود که من صدای بابامو شنیدم. فشار زیادی روم بود. هم پدرم و هم مادرم تک فرزند بودن مثل پدربزرگ و مادربزرگم. هیچکس نبود که این غمو باهاش تقسیم کنم. تنها بودم..خیلی تنها.. از تنهایی به جنون رسیده بودم و به عبارتی روانی شده بودم. میخواستم خودکشی کنم ولی خب...به دلایلی نکردم و به جاش تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس که این افتخار نصیب شما شد. پوزخند زد اما پزشک روبرویش گرم لبخند زد: بله افتخار دادین.... منور فرمودین. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
۲ پوزخند راشا پررنگ شد و حامد ادامه داد: خب آقا راشا ، شما که تو آمریکا بزرگ شدی ، دینت چیه؟ سعی کرد کوتاه جواب بدهد: مثلا مسلمونم. با تردید تکرار کرد: مثلا؟؟چرا مثلا؟؟ _چون فقط اسم مسلمونو یدک میکشم. نماز نمیخونم ، روزه نمیگیرم ، حتی اسم امامارو نمیدونم. دو سوم دوستام دخترن ، همشونم مثل خودم قرتی. از کل دین فقط یه خدارو میشناسم یه امام حسین(علیه السلام) تو محرمم به حرمت امام با دوست دخترام حرف نمیزنم. یعنی حرف میزنم ولی دل و قلوه بینمون رد و بدل نمیشه😜 بعدشم حق نداری راجع به من فکر بد بکنی ، که میزنم خورد و خاکشیرت میکنم. من و دوست دخترام فقط دوستیم. فقط دوست. پزشک جوان دستهایش را بالای سرش گرفت به نشانه تسلیم: چشم آقا راشا...نزن مارو من غلط بکنم فکر بد کنم راجع به شما. شما فقط دوستین...فقط دوست. حالا بگو شاغلی؟ سرش را به معنای مثبت تکان داد و باز هم لب زد: مثلا. دکتر هم با حوصله تکرار کرد: چرا مثلا؟؟ _مثلا رئیسم ، شاید ماهی یکبار یه سر به شرکت بزنم . _خب شغلت رو دوست داری؟؟ نمیدانست چرا ولی از هم صحبتی با این دکتر لذت میبرد: نه ، از بچگی دوست داشتم پلیس بشم ولی چون تک فرزند بودم و عزیز دوردونه ، مامان و بابام گفتن خطرناکه و مخالفت کردن ، و به دلیل اینکه اونا اولویت زندگیم بودن قبول کردم و نرفتم دنبال علاقم. _خب الآن چی؟؟ الآنم نمیخوای بری دنبال شغل مورد علاقت؟؟ راشا به فکر فرو رفت و با خود تکرار کرد: *سرگرد راشا حیدری* لبخند زد: عالیه روش فکر میکنم. _ الحمدالله خوب فکراتو بکن انشاءالله در آینده یه پلیس موفق میشی. در حال حاضر تنها زندگی میکنی؟؟ با غمی عجیب چشم هایش را روی هم گذاشت: آره ، سه ماهه تنهام. _توی دوستات...توی دوستات غیر از دخترا کسی نیستش که بیاد چند وقتی باهات زندگی کنه؟؟ با لبخندی تصنعی جواب داد: نچ ، خوشم نمیاد ازشون. سوالات حامد تمامی نداشت: نمیتونی خونتو عوض کنی؟؟ یا مثلا بدیش اجاره. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد