✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #بیست_وچهار
_ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟😔
-یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟
-خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.😔فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.😔
-به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه.
-فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!!
-نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.😐
-آخه گفته بود...
حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت:
_پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت.
خیلی جا خوردم...😟😥
به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه.
-از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه.
گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد.
ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد.👌 معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به ✨رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.✨
گفتم:
من چکار میتونم بکنم؟
-حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟
-درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.😒
با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.😒🙏
-کی عازم میشید؟
-دو هفته ی دیگه.
-بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون.
-میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید.
بلند شدم و گفتم:
_من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم.
امین هم بلند شد و خوشحال گفت:
_ممنونم،خیلی لطف میکنید.🙂
خداحافظی کردم و رفتم...
توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم.
👣شهادت آرزوی من هم بود...
ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.😒اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم👉 و از خودم👉 دفاع میکردم.😞
اما امثال محمد و امین از اسلام👉 و از مردم مظلوم یه کشور دیگه👉 دفاع میکردن.
✨این #ایمان_قوی_تری میخواد.✨
💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟
💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟
ایمان #مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...🙁😔
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.!
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام
کمیل ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت،
با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند
کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،
نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده،
به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست،
با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕
ترافیک خیلی سنگین بود،
سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،
سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش،
پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود،
و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
سمانه ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،
سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود،
که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی،
ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،
نزدیک های دانشگاه شدند،
که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا😨😱
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○