eitaa logo
بېسېم چې
815 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد...🌸🌿
📌 شهدای رمضان... 📞 صدایش از پشت تلفن بسیار ضعیف به گوش می‌رسید. با نگرانی پرسیدم: «علی جان! خوبی؟» پاسخ داد: «خیلی خوبم… خیلی…» سرفه‌های وحشتناک، مانع از اتمام جمله‌اش شد. با نگرانی داد زدم: «علی! تو رو خدا بگو خوبی…» صدایی نمی‌آمد. ☎️ منتظر ماندم و این انتظار مرا نصفه‌جان کرد. ناگهان گفت: «مینا جان… گوش کن… من دارم به آرزوم می‌رسم… بی‌تابی نکن جان دلم. مراقب خودت و بچه‌مون باش...» ناگهان از جا پریدم. فکرم کار نمی‌کرد. گفت، دارم به آرزوم می‌رسم! باز هم صدایم زد: «مینا جانم؟» بغضم ترکید و گفتم: «علی…» گفت: «جان دلم!» هق‌هق گریه‌ام بلند شد. گفت: «بی‌تابی نکن… من وقت زیادی ندارم. منو حلال کن…» 📄 میان حرفش پریدم و گفتم: «تو همیشه سر قولت می‌موندی علی…» گفت: «هنوزم هستم… وصیت کردم منو ببرن جمکران...» مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. گفتم: «اما قرار بود با هم...» هق‌هق اجازه نمی‌داد که جمله‌ام را تمام کنم. صدای علی ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. علی گفت: «با هم می‌ریم. تو هم بیا همراهم باش...» صدایش قطع شد و من هرچه فریاد زدم بی‌فایده بود. علی رفته بود… علی شهیدم… سرباز آقا امام زمان به سلامت. 📖
🎋 : 🌹روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ گفت: صد دینار طلا. پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهی‌ام را. بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟🍃 گفت: نیم دیگر سلطنتم را. بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی. اللهمَّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌ِالفَرَج‌
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست. هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد. ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني؟» مرد جواب داد: «آخر تابه من کوچک است!» گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد قبول نمي کنيم. برای استفاده از فرصت های پیش رو، باید خود را از قبل آماده کنیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌@bi3imchi
📌 زبانِ حال... ▫️ ام‌البنين خطاب بِه مولايش حسن گفت: «اگر مادرت بی‌خانه است بگذار سقفی بر سر ما نيز نباشد» اينگونه معلمی بود كه مواسات را به ابالفضلش آموخت. ▪️ سجادجانم سجده طولانی كن كه فرزند منتقمت خواهد امد عزيز دلم باقر گوشه‌ای از علومت را بشكاف كه خلق‌الله ببينند هر چه هست نزد شماست. ▫️ حضرت صادق بِه شيعيانت بشارت حضور منجی را بده كه زمين راستگوتر از تو بِه خود نديده خواهی آمد و دوباره خواهيم ساخت سرايی زيباتر از لولو و مرجان... ▪️ ویژه 📖 @bi3imchi
📌 سلام یوسف... ▪️ گفت: چشمانت بی‌سو شده، در دلم گفتم: چشمانی که جمال بی‌مثال او را نمی‌بیند همان به که بی‌سو باشد، گفت: دیر آمدی، تازه فهمیدی که باید می‌آمدی، در دلم گفتم: آری دیر آمدم اما نه برای چشمانم، دیر فهمیده‌ام که دنیا بی او ارزش دیدن ندارد، دیر فهمیده‌ام که باید می‌آمدم به سوی تو... ▫️ سلام یوسف، به چشمانم آموخته بودم که جز تو را نبینند، سال‌هاست که در جست وجوی توام آنقدر دیر آمدی که دیگر دنیا را نمی‌خواهم ببینم گویا چشمانم دیگر بی‌تو دنیا را نمی‌خواهند، تمام وقت به تو می‌اندیشیدم وقتی که فهمیدم چشمانم بی‌سو شده‌اند هنوز یعقوب نشده‌اند برای تو، هنوز در فراقت خون گریه نمی‌کنند کاش پرده از چشمانم می‌گشودی و بینایم می‌کردی، کاش پیراهنت را به دستان نسیم می‌سپردی تا که از عطر تو وجودم جان می‌گرفت 🔅 یوسف تا نیایی گره این زندگی وا نمی‌شود دیگر بدون تو بودن ممکن نیست این را حتی هوای شهر هم میداند، بازگرد یوسف... 📖 @bi3imchi
📌 وصیت‌نامه... 🚑 خونهٔ همسایه‌مون شلوغ شده بود. بعضی‌ها ناراحت بودند و عده‌ای دیگه هم کنجکاو شده بودند که چه اتفاقی افتاده. که ناگهان صدای آمبولانس اومد و احمدآقا، همسایه‌مون رو با برانکارد بردند. خدا رحمتش کنه… 📄 وصیت‌نامه‌اش تو کلّ محله‌ پخش شد. توی وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «مجالس روضه ترک نشود. به نیّت تعجیل در فرج آقا امام زمان در این روضه‌ها شرکت کنید. تا جایی که می‌توانید تمام کارهایتان را با این نیّت انجام دهید. «احمد» 📖 @bi3imchi
📌 رمز ۰۳۱۳ 👕 شمردی تا حالا چند تا لباس پرو کردی؟! بسه دیگه یکیش رو انتخاب کن بریم، دیر شد. اونم همش می‌گفت: مهمونی معمولی که نیست باید یک چیز خاص بپوشم. یک نگاهی به لباسه کرد و گفت همین رو بر می‌دارم. 💳 رفتیم سمت صندوق طرف گفت رمزتون رو بفرمایید؟ ببینم کارت رو، آهان ۰۳۱۳ چند گفتین ۱۳ ۳۳؟ نه صفر، سیصد و سیزده. چرا نمیگین ۱۳ ۰۳ راحتره که؟ می‌خوام ۳۱۳ گفته بشه کد شانسمه. خدا رو چه دیدی شاید به همین بهونه یکی یاد امام زمان افتاد اونوقته که حسابه منم پر میشه مثل بحث الان من و شما. 📖 @bi3imchi
📌 جشن عروسی... 🔹 دخترک شاد بود. آخر شب عروسی‌اش بود. از همان شب‌هایی که هزار شب نمی‌شود، مراسم عروسی در بهترین تالار شهر برگزار شد. آخرِ شب، آن‌قدر غذاهای مختلف دور ریخته شد که با نصفش می‌شد تمام محله‌های فقیرنشین شهر را سیر کرد. 🔸 دخترک به خانهٔ بخت رفت و نشنید صدای دل‌هایی که در حسرتِ داشتن چنین جشن‌هایی شکست… رفت و ندید اشک‌های حلقه‌زده در چشمان پدری که درآمدش به او اجازهٔ گرفتن چنین جشنی را برای فرزندش نمی‌داد. 🔹 دخترک خسته بود و رفت… و نشنید صدای امامش را... و دخترک چه ساده حضور چنین مهمان ارجمندی را در بهترین روز زندگی‌اش از دست داد. راستی او به بهای چه چیزی، همه‌چیز را از دست داد؟ آن شب، رویایی بود، اما نه آن‌قدر که فکرش را می‌کرد. 🔸 حالا با خود فکر می‌کرد، آیا این همان چیزی بود که واقعاً می‌خواست؟ پس چرا اکنون به آرامش و لذتی که به دنبالش بود نرسیده است؟ چرا هنوز تشنه است و جشن را چیزی جز سراب نمی‌پندارد؟ به راستی او چه می‌خواهد؟ چه چیزی کم دارد؟ 📖
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟