eitaa logo
بېسېم چې
852 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
اصالت دختران سرزمینم مقاومت است🌼🌱
🌸🍃 ‌‌استادی می‌گفت: بچه وقتی می‌خواد یه چیزی برای بابا مامانش‌ بخره از خودشون‌ پول‌ می‌گیره‌ و برا اونا میخره‌ و کلی ذوق‌ می‌کنه از اینکه خودش‌ براشون ‌خریده!! در حالیکه همش ‌از بابا یا مامانه! ما هم‌ اینجوری‌ هستیم یه کار خوبی ازمون‌ سر میزنه، ذوق می‌کنیم؛ در حالی که‌ همه‌ش‌ از خداست⁦! ..!
⭕️مقایسه کنید!! ♦️روز دوم دولت، آیت الله ‎رئیسی با خودروی پارس در شرایط ‎کووید19 در میان مردم مظلوم ‎خوزستان ♦️حسن روحانی پیش از کووید، در میان کارگران شرکت مپنا با لندکروز چند میلیاردی و با غرور تهوع آور و نفرت انگیز! 👌آقا فرمودند مردم از انتخاب آقای رئیسی خیر خواهند دید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بھ‌نام‌مادَࢪ🌿» •. بامھࢪ‌حضࢪت‌فاطمہ؎زهࢪاۜڪہ‌بزࢪگ‌شو؎... آب‌ࢪا‌ ڪہ‌با‌یادحسینش‌بنوشے‌ و‌نذࢪ‌ علے‌ اڪبࢪاو‌شده باشے..یڪ‌جا‌میان‌ ڪوچہ‌؎بنے‌هاشم‌،یڪ‌جا‌زمینِ‌ڪࢪبلا و‌حالا‌ اینجا،حوالے‌ عصࢪ‌ غیبت‌وغࢪبت وگࢪیہ‌بࢪ‌ علے(؏) آنان‌ڪہ‌ڪینہ‌علے‌بࢪ‌دل‌داشتند،هࢪوَلہ‌ ڪنان‌‌‌بہ‌سمت ایمان‌وقلبے‌آڪنده‌از‌مھࢪ‌علے‌ ࢪفتندوداغ‌ ࢪوضہ‌ها؎ ندیده‌ࢪا‌،مصوَّࢪ‌بࢪ‌پیڪࢪ‌ خادم‌الحُسین‌(؏)شھید محمد‌حسین‌حدادیان‌بࢪ‌دل‌هایمان‌نشاندند...
• . شھادت‌فقط‌اجـرکسانـےاست‌کـھ‌جھاد مـےکنند! مُحسن‌حجۍتابستان‌هایـےراکـھ‌مااوقات فراغت‌وبیکاری‌مـےنامیمش، فصل‌جھادمـےدانست‌ودرروستاهایِ‌محروم برایِ‌روستاییان‌تلاش‌میکرد:)♥ 🌱'!
👊🏻 یہ‌ بزرگی میگفت: مرگ ‌واسہ ‌بچہ شیعہ ‌زشتہ، بچہ ‌شیعہ ‌بآید شھید شہ(: ــ😎✌️🏿ــ
بسیـــجی یعنی: بجنگی، کارکنــی همیشــهـ در میـدان باشی خسته نشوی!!
به سه چیز هرگز نمیرسید 1-بستن دهان مردم 2-جبران همه ی شکستها 3-رسیدن به همه آرزوها سه چیزحتما به تومیرسد: 1-مرگ 2-نتیجه عملت 3-رزق وروزی میخواهی به همه چیزبرسی خدا را در زندگیت بیاور🌷 ‌‌‌‌
⭕️زندگی ماشینی در آمریکا 🔻ابتکار یک آمریکایی برای خنک کردن فضای داخلی ماشینش ‼️شاید کار عجیبی به نظر برسه و بگین میتونسته سیستم کولر ماشین رو درست کنه ولی عده ای در آمریکا در داخل ماشین‌هاشون زندگی می‌کنند و خونه ای ندارن! ✍🏼آقای استیون
سعی‌کن‌وقتت‌رو‌صرف‌ آدم‌هاێ‌بی‌ارزش‌نڪنی‌ آخه‌میدونی! این‌ڪار‌باعث‌میشھ ارزش‌زمانت‌بیاد‌پایین! آدم‌ها‌رو‌از‌روۍ‌وقتے‌کہ‌ براۍ‌هر‌چیزی‌یاکسی‌میزارن‌ میشھ‌شناخت:)اندڪی‌‌تفڪر👐🌱!
سلام رفقای من..:) خدا را در دلت احساس کن ! به او توکل کن ... و قدمهایت را محکم بردار ... چرا که وقتی ایمان شکست می خورد ، ترس ، پیروزیش را جشن می گیرد ... !
حاج قاسم دلمان براے قدم زدن هاے با صلابتت بر خاکریز هاے جبهہ مقاومت تنگ شدھ🖤 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
'🌿 • . پُࢪ‌شده‌از‌دلبࢪان‌دنیا،‌ولے‌ آن‌کہ‌مے‌خواهددلم،‌انگاࢪنیست
اگر میخوای طرفدار رهبری باشی باید مذهبی باشی باید از ته دل آرزو دیدار داشته باشی باید اول مسلمان باشی بعد طرفدار باید اول خدا رو بخوای بعد رهبر باید عاشق باشی اونم عاشق ولایت اون موقع خدا خودش می‌دونه کدوم راه هدایت کنه
[بِــسـمِ‌اللهِ‌الـرَحمـنِ‌الـرَحیم] ✨ 💛إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکیٰ، وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ.اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ.یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ، یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیانِی فَإِنَّکُما کافِیانِ،وَانْصُرانِی فَإِنَّکُما ناصِرانِ.یَا مَوْلانا یَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ ‌🌸•🌸•🌸 "التماس دعا"💜✨
[﷽] اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا ، وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي ، عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي ، لَا أَحُولُ عَنْهَا وَ لَا أَزُولُ أَبَداً . اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ ، وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ ، وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ ، وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ ، وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ ، وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ . ┅═✾♡✾═┅┅═✾💚✾═┅┅═✾♡✾═┅
استوریاش محشره😍 کلی پروف چیریکی و مشتی✌️😎 بیو گرافی هاش عالیه🤤 خلاصه بیای عاشقش میشی😖 بدو تا دیر نشده😱 پاتوق مهدویون😏😎 یکــے‌ازجذابای ایتا🤭😜 ⇨⟮♥️ https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
به وقت رمان🍭
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: نذر چهل روزه همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... . رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... . هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: زندگی در ایران به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... . سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... . تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... . با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... . دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... . کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... . هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... . ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: دعوتنامه فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... . راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... . بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... . چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... . اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ... ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈