اولین شراره های آتش کینه در کناره #غدیر متولد شد.
آن زمان که علی ( علیه السلام ) بر ساقه بازوان پیامبر شکفت ، دانه های خشم در خاکریز قلب حسادت جوانه زد.
پیامبر شاید سخن تازه ای نگفته بود. آنچه را که به رمز در اینجا و آنجا فرموده بود ، به صراحت به همه ی مردم اعلام کرد. این برای دشمن سنگین بود. روشن بیان کرده بود پیامبر ، به روشنایی روز که علی ( علیه السلام ) صراط است ،علی ( علیه السلام) اتمام و اکمال دین شماست.
تا غروب خورشید پیامبر کینه ، دندان به جگر گذاشت. دشنه ها در کارگاه انکار غدیر پرداخته شد.
آنچه مولای ما علی ( علیه السلام ) کرد ، غفلت نبود ، عین حضور بود. ۲۵ سال استخوان در گلو و خار در چشم زیستن تنها کار مردی ست که فاتح خبیر و ناظر مامور به سکوت آتش گرفتن درب خانه خویش است.
اگر امروز ، روزی سه بار از ماذنه های دنیا #اشهد_ان_علی_ولی_الله بلند است ، حاصل سال ها خون دل خوردن های فرزندان علی ست ....
غایبین خون دل ها خوردند تا به حاضرین برسانند که تا قیام قیامت به ولایت تو مفتخریم ....یا علی ....
🆔 @bibliophil
داستان #سید_بهایی | قسمت هفتم | مهندس حبیب
_ امیر این مقوا ها بگیر روش چند تا جمله قشنگ بنویس...
_چی بنویسم ؟
_از بچه ها بپرس
_کیوان ، خرید چای و قند با شما.
_پولش از کی بگیرم ؟
_پول جور میشه ، این کارها سپردم به شما دوتا خیالم راحت شد، میرم جلو در ببینم بچه ها سیاهی ها زدن یا نه ، یاعلی
_ کیوان گفت: حبیب راستی سید کجاست ؟
_ نمی دونم از صبح مسجد نیومده.
_ آخه این انصافه همه کارها انداخته رو دوش تو خودش معلوم نیست کجاست !!
_ سید یه سر داره هزارتا سودا ....
_ امیر گفت : فکر کنم با شیخ احمد کار داشت.
حبیب پنج سالی میشد که سید می شناخت، وقتی خبر دار شد سید قرار تو محله هیات بزنه با اینکه خونه ش اینجا نبود برای کمک خودش رسوند.
جایی نبود که نباشه، از بالای داربست گرفته تا تو آبدارخونه مسجد ، هر جا کاری زمین می موند حبیب بدون اینکه کسی بهش بگه خودش رو برا اون کار داوطلب می کرد. ده سالی از سید کوچیک تره و دانشجو مهندسی مکانیک برای همین سید همیشه مهندس صداش می کنه.
پدر و مادرش بعد کلی نذر و نیاز بچه دار شدند.
دو روز به شب اول محرم مونده.
حبیب بالای داربست در حال بستن ریسه های سیاه ، سید رو سر کوچه دید که به طرف مسجد می اومد، از همون بالا برای سید دست تکون داد، سید گفت به پا نیوفتی مهندس . سید که جلوی در مسجد رسید ، حبیب کارش با داربست تموم شد ، حبیب و سید همدیگر رو در آغوش گرفتند .
سید گفت : خسته نباشی حبیب جان ، چه خبر کارها خوب پیش می ره؟
_ الحمدلله، همه چی آماده ، اصلا فکر نمی کردم بچه های این محله این طوری باشند.
_ عشق امام حسین این محله اون محله نمی شناسه .
سید به همراه حبیب داخل مسجد رفتند ، بچه ها هر کدوم مشغول کاری بودند تا سید رو دیدند دورش جمع شدند، سید باهمه دست داد و سلام کرد و به بچه ها خدا قوت گفت.
کیوان رو به رو سید ایستاد و گفت : الحمدالله بچه ها همه کارها کردند ، دیر اومدید، نگران تون شدیم.
سید گفت : خدا رو شکر ، از اولم می دونستم بچه های این محله کارشون درسته، منم رفته بودم به خانواده شهدا خبر بدم قدم رو چشم مون بزارن و بیان ، بعد هم رفتم از شیخ احمد خواهش کردم سخنرانی مراسم قبول کنند که متاسفانه قبول نکردند، مجبورید این ده شب بنده رو تحمل کنید.
بچه ها از خوشحالی دست زدند.
_ سید گفت : زشته حرمت مسجد، حرمت شیخ احمد باید حفظ بشه، برید سر کارتون ، باز بهتون رو دادم ، یا علی . بچه ها خندیدند و هرکس مشغول کار خودش شد.
امیر گفت : سید چی بنویسم رو این مقوا که می خوایم کنار منبر بزنیم؟
کیوان گفت : بنویس هیات با سخنران جدید .
بچه ها دوباره خندیدند، اما سید ابروهاش تو هم رفت و گفت با هرچیزی شوخی نمی کنند آقا کیوان ، شیخ احمد استاد من هستند. دیگه از این حرف ها نشنوم .خوب رفقا پیشنهادی برا جمله دارید ؟
_ مهران گفت : آقا بنویسم هیات جوانان محله ....
_ رضا گفت : اسم هیات بنویسم .
_ سید گفت : آفرین رضا ، ما اصلا برا هیات اسم انتخاب نکردیم. چه اسمی بزاریم ؟
_ کیوان گفت : هیات جوانان امام حسین
_ امیر گفت : هیات فقط برا جوان ها نیست که یه اسم انتخاب کنیم کل محل باهاش ارتباط برقرار کنند.
_ اکبر که تا اون لحظه ساکت بود گفت : بزاریم هیات عاشقان امام حسین
_ سید گفت : خیلی خوبه ، بقیه موافقید ؟ بچه ها همه از اسمی که اکبر انتخاب کرد راضی بودند.
امیر اسم هیات نوشت و کنار منبر چسبوند.
مهران و رضا استکان ها از داخل انباری مسجد آوردند، استکان ها خیلی خاک داشت و چند وقتی بود استفاده نشده بود. سید تشت گوشه آشپزخونه پر آب کرد و همراه مهران و رضا شروع به شستن استکان ها کرد. که یک دفعه حبیب وارد آبدارخونه شد.
_سید شما چرا ؟
_ مگه چی شده، گناهی کردم ، قابل بخشش نیست
_ نه
_ حبیب خدا به اون بزرگی می بخشه ، حالا من چه گناهی کردم .
_ هیچی ، استکان ها نشورید ، خودمون با بچه ها می شوریم.
_ سید یه مشت آب از تشت برداشت سمت حبیب پاشید و گفت برو پی کارت تا تو همین تشت سرت زیر آب نکردم.
حبیب خندید و خواست از آبدارخونه بیاد بیرون که نرفته برگشت ، راستی یه مشکلاتی داریم خواستم بگم بهتون ،
_ حل میشه.
_ شوخی نمی کنم.
یه دفعه دنیا پیش چشم سید سیاه شد. دوتا دست چشم های سید از پشت محکم گرفته بود، سید گفت : حبیب اینجا چه خبره ؟
حبیب به اشاره پیرمرد ساکت موند.
سید گفت : آها ۲۰ سوالی ....
کیوان نه دست هاش پیر ....شیخ احمد که از این کارها نمی کنه ....
زیر لب گفت حاجی خودتی....
سید و حاج یاسر بغل کرد و گفت چقدر پیر شدی فرمانده ، شما کجا ، سنگر تدارکات کجا ؟
حاج یاسر به دعوت سید داخل مسجد به یکی از ستون ها تکیه داد، چه طور پیدا کردی ؟
_ فرمانده همیشه سربازش پیدا می کنه، خونه پسرم همین محله ، خبر شهادت مرتضی بهم داد، روز تشییع هم بودم، اما انقدر حالت بد بود ،متوجه نشدی. نوه ام تو همین مدرسه درس می خونه .
..حسن، چند روز سرما خورده ، حالش خوب نبود، نیومده مسجد ، حسن گفت یه سیدی میاد مدرسه مون ، ویژگی هات گفت ، فهمیدم خودتی ، پس به آرزوت رسیدی ، جا قطع بود این همه محله چرا اینجا ؟
_ پس کجا حاج یاسر ، الان اینجا تیربار دشمن خاکریز خودی نشون گرفته من برم تو سنگر بشینم.
_ خدا کمکت کنه ، این تیربار از کار بندازی.
_ ان شاالله، تازه اول راهم ، اما توکل بر خدا ، شما هم دعا کنید.
_ دعا که می کنم ولی هیات که بدون پول نمیشه ، این ناقابله با بچه ها شنیدم می خوای شروع کنی ، این پول تونستیم جمع کنیم، بازم تلاشم می کنم بهت کمک کنم. خوب من برم .
سید بلند شد ، کجا حاجی ، دیر اومدی ، زودم می خوای بری، می دونی چند ساله ندیدمت .....
_ گفتم حسن نوه ام مریض برم خونه پسرم یه سر به اونا بزنم ، بعد برم پیش بقیه بچه ها ببینم می تونم پول جور کنم برا هیات یا نه. خلاصه کار داشتی یه بسیم بزنی سید سید.....یاسر ، یاسر به گوشم ....
سید دوباره حاجی بغل کرد و دست هاش بوسید ....
حاجی که از مسجد رفت ، حبیب پیش سید اومد ، سید گفت : نگفتم حل میشه ، بعد هم پول ها به حبیب داد و گفت فقط اسراف نکنید ، صرف جویی یادتون نره....
کیوان گفت : سید یه لحظه میشه وقت تون بگیرم،
_ جانم آقا کیوان ، بفرمائید
_ جمعه ، اول محرم عروسی دعوتیم ، به نظرتون بریم یا نه
_ هر طور خودتون صلاح می دونید، عروسی خیلی هم خوبه ، اسلام با جشن و شادی که مشکلی نداره ، دیدار فامیل و آشنایان و صله رحم خیلی تو دین ما سفارش شده .
_ عروسی پسر جمشید خان با دختر همسایه ماست ، من که می دونم اول محرم نباید رفت عروسی، اما خواهر و مادرم اصرار دارن که حتما این عروسی برن، شما نمی خواید این عروسی بهم بزنید ؟
_ من عروسی بهم بزنم ؟ مگه من چیکاره ام؟
_ پس چیکار باید کرد ، فقط می خواید بشینید رو منبر و آخر شب پاکت تون بگیرید خوب باید یه کاری کنید.
_ چشم آقا کیوان ، با شیخ احمد صحبت کنم ببینم ایشون نظرشون چیه ؟ اما شما هم با مهربونی خانواده راضی کنید که به این عروسی نرن وگرنه با دعوا هیچ کس علاقمند به چیزی نمیشه. نکته بعد اینکه جمشید بهایی مردم اینجا اطلاعات شون درباره این فرقه کمه، ان شاالله محرم توضیح می دم که خوردن از مال شون حرامه....و اصلا پایه و اساس شون از کجا اومده . نکته آخر هم اینکه بنده برا پاکت نیومدم این مسجد ، ان شاالله پاکت ما رو خودشون پر کنند.
کیوان گفت : منم می خواستم همین بودنم شما قصد دارید کاری بکنید یا نه .....من دیگه باید برم، ممنون سید ،
_ در امان خدا ....
@bibliophil
السلام علیک یا امیرالمؤمنین
ای کسانی که بی علی ماندید
و رها کرده اید راهش را
پس چرا پنج بار در هر روز
سجده کردید زادگاهش را
قبله مسلمین عالم شد
این فقط شان زادگاه علیست
من چه گویم که کفر هم نشود
آنچه در شان بارگاه علیست
شیعه شیعه زاده ام صد شکر
سایه ی مرتضیست روی سرم
شیعه یعنی فداییان علی
شیعه یعنی مدافعان حرم
عید غدیر خم مبارک باد .
@bibliophil
شما دوست داشتید آن هنگام که پیامبر خطبه غدیر می خواند کجا می ایستادید؟ همه شاید دوست داشتند توی همان صف اول می ایستادند تا حرف های پیامبر را با گوش خودشان بشنوند و حالات چهره و صورت خورشید و ماه را بتوانند از نزدیک رصد کنند .
من اما دوست داشتم روز غدیر ، کنیزک حضرت زهرا بودم. خانم زینب را بغل کنم. زیر گوش زن های که جلو می آمدند برای تبریک بگوییم، دختر پیامبر بار شیشه دارد، راه باز کنید، همه با احترام کوچه باز می کردند،
من بانو را می بردم به کنار ه جمعیت . به رخساره برافروخته بانویم خیره می شدم که انگار نگران بود ، بی تاب بود و زیر لب ذکر یا علی می گفت. آقایم حسود کم نداشت .
فایضه حدادی
@bibliophil
در غدیر گفتند زن ها دست در آب بگذارند برای بیعت ....
رای ما زنان در اسلام مهم بود روزگاری که زنان مورد احترام نبودند....
اما چه بر سر زنان کوفه و شام آمد که ولی خدا را به مسلخ کربلا کشاندند....
@bibliophil
بغض قلم
..حسن، چند روز سرما خورده ، حالش خوب نبود، نیومده مسجد ، حسن گفت یه سیدی میاد مدرسه مون ، ویژگی هات
داستان #سید_بهایی | قسمت هشتم | این قسمت داریوش
_همه چی آماده است ؟
_بله آقا !
_ خوبه
_می خوام همه اهل محل رو برا عروسی دعوت کنید . برا همه کارت دعوت ببرید ، بهترین پذیرایی و غذاها آماده بشه. یه پسر که بیشتر ندارم باید بهترین عروسی بگیرم.
_ نگران نباشید ، همه محل دعوت شدند.
_ خوبه ، کارت ها می دادید واکنش اهل محل چی بود ؟
_ خوب نبود ، مراسم دفن این جانبازه، مرتضی ، خیلی رو محل اثر گذاشته ، بعضی ها می گفتند چون اول محرمه نمی تونند تو عروسی شرکت کنند. بعضی ها هم که کلا در باز نمی کردند ، چند نفری هم کارت دعوت رو پاره کردند،
_به نظرت چند نفرشون میان ؟
_شاید ۱۰ ، ۱۵ نفر
_با احبا خودمون ضیافت خوبی میشه. همون بهتر که از اغیار کمتر تو مجلس ولادت حضرت بها باشند. اغیار لیاقت حضور تو این مراسم ندارند. داریوش ! شان اغیار از حیوانات هم کمتر ، این همیشه آویزه گوش ت کن ....
_هر طور شما صلاح بدونید جمشید خان
_به هوشنگ بگو بیاد ، کارش دارم .
_ چشم، ولی جسارتا در شان هوشنگ نیست شما بهش کاری بسپرید، بگید من بهش بگم.
_ بسیار خوب ، بگو بیاد اینجا ، یه مقدار تحویلش بگیر و بهش بگو ، شب اول محرم به بچه های تیم ش بگه یه پاکت آماده کنند و آخر مراسم به سید بدن .
_ خوب سید قطعا قبول نمی کنه .
_ منم می دونم قبول نمی کنه احمق ، به هوشنگ بگو حتما محرم کاری کنند با ماشین برن از در خونه بیارنش مسجد . یا سویچ یه ماشین بهش بدن ، از فرداش تو محل بپیچه راننده داره ، با پول یه شب منبر تونسته ماشین بخره...تو به هوشنگ بگو خودش بلده چیکار کنه.
_ باشه چشم.
_ بهنام اومده ؟
_ با شقایق رفتن بیرون .
_ می تونی بری.
داریوش از اتاق جمشید خان خارج شد و به سمت تلفن رفت ، شماره خونه هوشنگ رو گرفت . مادر هوشنگ تلفن رو برداشت.
_ شما از خدا بی خبر ها چرا دست از سر حسین من بر نمی دارید ، اونی که شما بهش می گید هوشنگ پسر من ، اسمشم حسین و تلفن قطع کرد.
_ چند دقیقه بعد تلفن خونه جمشید خان زنگ خورد.
_ سلام داریوش ، هوشنگم ، کار داشتی ؟
_بیا اینجا جمشید خان کارت داره
_ باشه الان میام. صدای مادر هوشنگ از پشت تلفن اومد. می ترسم بگم عاق شدی سیاه بخت بشی ، نرو پسرم ....
نیم ساعت نگذشته بود که هوشنگ به خونه جمشید خان رسید.
کارگرها در حیاط خونه مشغول چیدن میز و صندلی ها بودند ، هوشنگ از حیاط بزرگ عمارت عبور کرد و وارد سالن شد ، خونه جمشید خان ویلایی دو طبقه و بزرگ در بهترین منطقه محله قرار داشت .
داریوش به استقبال هوشنگ آمد و باهم دست دادند و با تمسخر به هوشنگ گفت : چی شد ننه ات گذاشت بیایی ؟
_ مواظب حرف زدن ت باش .
_ داریوش قهقهه ای زد و گفت : باشه ، باشه فهمیدم ، اینجا بشین ببینم جمشید خان کی اجازه ورود بهت می دن و بعد از راه پله ها به طبقه بالا که اتاق جمشید در اون قرار داشت رفت .
هوشنگ روی مبل سلطنتی کنار دیوار نشست ، دور تا دور خونه عکس بزرگان بهایی در قاب هایی گران قیمت به دیوار چسبیده بود. اما عکسی که بیشتر از همه نظر هوشنگ رو جلب کرد عکس بزرگی از عبدالبها در کنار پرچم انگلستان بود.
داریوش از طبقه بالا هوشنگ رو کنار قاب عکس دید و گفت : این عکس حضرت عبدالبها پسر و جانشین حضرت بهااله زمان دریافت نشان " سر " از دولت بریتانیا ست. این نشان به خاطر انسان دوستی و خدمات شون به ایشان داده شده .
حالا بیا برو تو تا بعد بقیه ش برات تعریف می کنم .
هوشنگ از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد که اتاق دیگه ای در اون قرار داشت که اتاق جمشید خان بود، داریوش گفت : یه لحظه صبر کن، خودش داخل اتاق رفت و بیرون که اومد گفت : جمشید خان گفتند خودم بهت بگم چه کاری باهات دارند. و با کنایه به هوشنگ فهماند هنوز خیلی باید بری و بیای تا لیاقت نشست و برخواست با ایشون پیدا کنی،
اول از همه که در اولین فرصت باید تسجیل بشی یعنی انتخاب راه بها و مسجل شدن به نام بهایی. باید یه فرم پر کنی تا اسمت داخل لیست بیت العدل به عنوان یه بهایی قرار بگیره ، اما فقط در صورتی می تونی لیاقت پر کردن این فرم مهم رو داشته باشی که عشق ت به بهااله نشون بدی. این ماموریت ها میزان عشق تو رو نشون می ده. تو لیاقت داشتی که در راه جمال مبارک خدمت کنی ، هرکسی این لیاقت نداره.
_ چه ماموریتی ؟
_این سویچ ماشین ببر بده به یکی از بچه های تیم ت که مطمئنی بهش بگو این برسونه به امیر داماد شیخ احمد که بده به سید، بهش هم بگه چون راه تون دور این ده شب راحت باشید از یکی از دوستانم قرض گرفتم ، نمی خواست ریا بشه فقط برا ثواب این کار کرده ، دیده خونه شما دور به مسجد این ماشین داد این ده شب بیاید .
بعد هم این پاکت پول رو یه جوری می رسونی به مسئول هیات شون که آخر مراسم بدن به سید و با کلی تشکر بگن ، ببخشید کمه ، به عنوان کمک به هیات هم شده یه کاری کنید بگیره ، نگرفت هم اشکال نداره.
_ کار مهم ت این بود ؟
_ اینم کم نیست ، ماشین خودت نبری بهتره سویچ که دادی بگو بیان ببرن تو کوچه کنار مسجد پارک شده ، یه پیکان سفیده ، الان تو نیروهات بیشتر از همه به کی اعتماد داری ؟
_ به امیر
_ خوبه پس از طریق امیر وارد عمل شو ...
_ راستی هوشنگ به نیروهات بگو یه وقت عروسی پانشن بیان ، لو برن، کل ده شب برن هیات....و با خنده گفت : همون گریه کنن بیشتر ثواب داره دیگه پاشو برو پیش ننه عزیزت نگران ت نشه.....یه پاکت هم رو میز جلوی در هست ، رفتی پایین برش دار دستمزد خودت و تیم ت....
هوشنگ از خونه جمشید خان به سمت خونه شیخ احمد رفت و منتظر نشست تا امیر از خونه خارج بشه. هر وقت با امیر کار داشت همین کار می کرد. امیر از خونه بیرون اومد هوشنگ رفت طرفش و گفت ماموریت جدید داریم برا اینکه کسی نفهمه مثل دفعه ها قبل باید بزنمت . کوچه خلوت بود برای همین هوشنگ برای امیر ماموریت توضیح داد و درحالی که نشون می داد که امیر رو زیر چک و لگد گرفته امیر سویچ ماشین و پاکت پول رو از جیب سمت راست هوشنگ برداشت و داخل جیبش گذاشت ....
شیخ احمد و دخترش هم با شنیدن سر و صدا از خونه بیرون اومدن . مردم کم کم دور امیر و هوشنگ جمع شدند و اون ها از هم جدا کردند، امیر داخل خونه رفت و سر صورت و لباس هاش مرتب کرد . زهرا براش آب قند درست کرد آورد و زیر لب به هوشنگ بد و بیراه می گفت ، امیر گفت: شیخ احمد شما و سید باید یه فکری برا بیرون کردن این بهایی ها از محله بکنید . این طوری که نمیشه ، راحت شب اول محرم عروسی بگیرن ، آدم تو کوچه بزنند ، شما هم دست رو دست بزارید. شیخ احمد گفت : امیرجان دعوای تو هوشنگ که سر دین نیست . با هوشنگ صحبت می کنم ببینم دردش چیه ؟
امیر با عصبانیت گفت : من باید برم مسجد کار دارم .
_ زهرا گفت : بزار حالت جا بیاد بعد ....
_ خوبم زهرا جان ....خیلی خوبم....
#ادامه_دارد
@bibliophil
داستان #سید_بهایی | قسمت نهم | این قسمت شقایق
_ حالا چیکار می کنی ؟ عروسی میایی یا نه ؟
_ نمی دونم ، خودم دوست دارم بیام آخه تو و آناهیتا بهترین دوستای من هستید ، از اون طرف کیوان ، ما رو تهدید کرده اگه عروسی بیایم ، عروسی شما به عزا تبدیل می کنه .
_ یه چیزی گفته بترسید ، کاری از دست کیوان برنمیاد، چیکار می تونه بکنه؟
_ کاری از دست کیوان بر نمیاد ؟ اون روز نبودی ببینی مهران بیچاره رو اشتباه به جای من با کمربند سیاه و کبود کرد تا چند روز کج راه می رفت.
_ جدی ؟
_ آره حالا به کسی نگو مامانم هم خبر نداره ، میگه با سید و بچه ها هیات میایم عروسی خراب می کنیم ، همه جا آتیش می زنیم . شقایق جونم به نظرم من نیام بهتره ، حداقل خیالم راحته بلایی سر شما نمیاد .
_ خیال ت راحت نه کیوان نه سید هیچ کاری نمی تونن بکنند، صدای زنگ تلفن از داخل کیف شقایق بلند شد و اجازه نداد شقایق بقیه حرف هاش بزنه ، شقایق زیپ کیفش باز کرد و گوشی تلفن بزرگی رو از داخل کیفش خارج کرد و کنار گوشش گرفت . مونا با تعجب به رفتارهای شقایق نگاه می کرد.
_ سلام بهنام جان ، خوبم ، خونه مونا هستم همسایه مون. چی ؟ جلسه هیات جوانان ، امروز ، بهنام من امروز کلی کار دارم ، واقعا لازمه روز قبل عروسی جلسه رو بیام ، باشه بیا جلو خونه من ببر ، فعلا ....می بینمت . و تلفن قطع کرد و گفت : مونا جون ! من باید برم با بهنام جلسه داریم .
_ مونا که هنوز تو فکر تلفن همراه شقایق بود گفت : مگه روز قبل عروسی هم می رن جلسه ؟
_ شقایق گفت : بهنام تاکید داره برم، میگه می خوای تو چشم جمشید خان و خانواده ام جا باز کنی بی چون و چرا هر جا میگم بیا ....
_ چقدر سخت ...کلا مرد جماعت مسلمون و بهایی نداره همه ش مجبورت می کنند کاری و کنی که خودشون می خوان....
_ شقایق خندید و گفت آره واقعا هم همینه ....من دیگه برم قربون ت بشم ، باز ببین اگه تونستی بیای خوشحال میشم. خاله من رفتم فردا منتظرت هستم.
مامان و من تا جلوی در شقایق رو بدرقه کردیم... از پنجره اتاق ماشین بهنام دیدم ، شقایق سوار ماشین شد و رفت .....
بهنام به همراه شقایق وارد خانه ای که جلسه جوانان در اون برگزار میشد شدند. آناهیتا و داریوش و بقیه جمع جلو اومدن و با بهنام و شقایق دست دادند و خوش آمد گفتند ، آناهیتا صدای قشنگی داشت و بلند دعایی از مناجات های حضرت بهااله خواند .
بعد آقای ایقانی شروع به صحبت کرد: اول از همه به بهنام و شقایق عزیز تبریک میگم که روز قبل عروسی شون اومدن تا جمال مبارک رو بهتر بشناسند.
همه شما می دونید بهاییت دین محبت و احساس و عاطفه است و شما باید همه عشق تون رو به پای جمال مبارک بریزید.
قیامت با ظهور جمال مبارک بر پا شده است . این افتخار شماست که خادم حضرت هستید ، اسلام دینی منسوخ شده است ، چه طور یک دین برای همه زمان ها کافی ست؟ هرکس در دلش بغض بهااله باشه انسان نیست ...شهروندان غیر بهایی از بهایم کمتر هستند و سعی کنید کمتر با آن ها رفت و آمد کنید .
آناهیتا دستش بلند کرد و پرسید : ببخشید آقای ایقانی، ما آزاد هستیم طبق اصل تحری حقیقت هر سؤالی که داریم بپرسیم و همه چیز با تحقیق پیدا کنیم . درسته ؟
_ کاملا آناهیتا جان !
_ چند وقت این سئوال برای من پیش اومده که پس چرا مسلمان ها میگن دین شون دین کامل و پیامبر اسلام خاتم الانبیا هست ؟ اگه این طوری باشه چه طور باید به مسلمان ها جواب بدیم؟
_ سوال خوبی پرسیدی ، خاتم به معنی نگین انگشتر نه به معنی اتمام . خوب سوال دیگه ای نیست ؟
_ آناهیتا باز پرسید اینجا که گفتید بهاییت دین محبت چرا بعد میگید غیر بهایی ها مثل حیوان هستند ؟ این چه طور با محبت قابل قبوله ...
_ آناهیتا جان چیزی شده امروز سوالات عجیبی می پرسی ؟
همه خندیدند ....
داریوش گفت : خانم آناهیتا دارن خواهر شوهر میشن می خوان از همین اول حساب همه بیاد دست شون ....
بهنام رو به داریوش اشاره کرد ساکت ...
داریوش خودش و جمع و جور کرد، خودش با موز داخل بشقابش مشغول کرد.
آقای ایقانی گفت ما هم همه تلاش مون اینه همه از حیوانیت نجات بدیم برای همین شعارمون اینه که کل جهان باید بهایی بشن این اوج محبت ماست ....
این بار شقایق پرسید میشه منم یه سوال بپرسم آخه همه چیز برا من جدید هست ،
به به عروس خانم بله بفرمائید....
شقایق گفت : قیامت تو کتاب های درسی ما یعنی پایان دنیا و همه مرده ها زنده میشن و با راحتی و خوبی زندگی می کنند پس اگه قیامت با ظهور حضرت اتفاق افتاده چرا هنوز فقر و گرفتاری و اختلاف عقیده هست ؟
_ جواب این سوال خیلی طولانی شما هم فردا عروسی تون کلی کار دارید یادم بنداز جلسه بعد حتما صحبت می کنیم.
شقایق تشکر کرد و همراه بهنام و آناهیتا از جلسه خارج شدند. بهنام تو ماشین که نشستند گفت: شما دوتا چرا امروز انقدر سوال پرسیدید ، فکر آبروی جمشید خان هستید ؟
آناهیتا گفت : بابا همیشه به اصل تحری حقیقت تاکید می کنه ما آزادی داریم هر سوالی می خوایم بپرسیم .
بهنام گفت : بهتر این سوال ها از خود بابا یا من بپرسید جلو بقیه برا شان خانواده ما خوب نیست، شقایق با تو هم هستم سوالاتی که داری از خودم بپرس....
الان کجا می خواید برید، برسونمتون، آناهیتا گفت با شقایق وقت آرایشگاه داریم ....
#ادامه_دارد
@bibliophil
#سید_بهایی | قسمت دهم | این قسمت سید بهایی
بعد از گذشت چند روز پر فراز و نشیب ، شب اول محرم از راه رسید. مونا و مامان از ترس کیوان می ترسیدند که عروسی شرکت کنند و خودشون به بیخیالی زده بودند.
به رضا قول داده بودم بعد خوردن ناهار برم مسجد ، اما کیوان و مائده قرار بود بعد اذان مغرب که هیات شروع میشه بیان، مامان اجازه نداد که هیچ کدوم مون بریم هیات ، می گفت اگه قرار ما عروسی نریم شما هم حق هیات رفتن ندارید.
من و مائده با غصه به ساعت نگاه می کردیم و امیدوار بودیم تا غروب مامان راضی بشه.
مائده به مامان گفت : مامان می خوای بریم در خونه سید از خودش بپرسید عروسی برید یا نه ؟
مامان حرفی نزد و خودش مشغول دیدن تلویزیون کرد.
مونا گفت : خوب نابغه، سید معلومه میگه نرید.
کیوان گفت : حرف بدی هم نیست ، من که به این سید شک دارم حداقل می فهمیم نظرش چیه، اگه گفت نه یعنی واقعا یه چی از دین می فهمه، اگه گفت برید منم دیگه تو مسجدی که سید باشه پام رو نمی زارم.
مامان و مونا بهم نگاه کردن و گفتند خودتون برید بپرسید ما همین جا هستیم .
کیوان گفت: من که تو مسجد پرسیدم ازش گفت عروسی رفتن اشکال نداره .
مامان و مونا با تعجب گفتند تو که چند روز داری میگی اگه عروسی برید من و سید عروسی رو سرتون خراب می کنیم حالا این میگی؟
اصلا پاشو بریم در خونه سید ببینیم چی میگه ...
همه آماده شدیم ، هنوز سه ساعت تا شروع هیات مونده بود ، در خونه خاله شهین باز بود اما خونه خلوت بود و شبیه خونه ای که عروسی دارند نبود. خونه سید تا خونه ما ده دقیقه ای فاصله داشت ، به در خونه سید رسیدیم ، زری خانم، همسر سید جلو در اومد و دعوت مون کرد ، با دعوت زری خانم داخل خونه رفتیم. خونه سید خیلی کوچیک تر از تصور من بود، یه خونه نقلی با یه اتاق خواب. بیشترین وسیله ای که نظر آدم جلب می کرد، گلدون با گل های مختلف بود. زری خانم خیلی زود برامون چای آورد و گفت اگه با سید کار دارید رفته بیرون اما قبل هیات میاد، یکم باهم صحبت کنیم، سید هم اومده ، خوب من اصلا شما نمی شناسم ،
مامان که خیلی مضطرب بود گفت منم شما نمی شناسم فقط شنیدم اسم تون زری خانمه.
زری خانم با سر تایید کرد .
اما مامان دیگه چیزی نگفت و ساکت شد. ما هم چای هامون خوردیم ، نیم ساعتی نشستیم، و مامان علاقه ای به حرف زدن با زری خانم نداشت و از سید هم خبری نبود، مامان بلند شد و گفت: بیشتر از این مزاحم نمیشیم و بلند شد ، تا در خونه باز کردیم سید با لباس خاکی پشت در ایستاده بود و با تعجب ما رو نگاه می کرد.
کیوان زودتر از همه سلام کرد و گفت سید حتما سر مزار حاج مرتضی بودی ، درسته ؟
سید انگار اصلا سوال کیوان نشنیده باشه، دستی به صورت و لباس هاش کشید و گفت خوش اومدید با من کاری داشتید ؟
مامان گفت : مزاحم شدیم .
سید گفت : خواهش میکنم، مهمان حبیب خداست، این طوری سر پا که نمیشه ، بفرمائید داخل و با دعوت سید دوباره به داخل خونه رفتیم. سید دست و صورتش رو شست و پیش ما اومد و گفت بفرمائید من خدمت شما هستم.
مامان گفت : ببخشید مزاحم شدیم ، کیوان و بچه ها اصرار داشتند بیایم بپرسیم عروسی امشب بریم یا نه ؟
سید رو به کیوان کرد و گفت من که جواب رو به آقا کیوان داده بودم ، خودتون باید انتخاب کنید ،
کیوان با ناراحتی گفت : سید شب اول محرمه ، عروسی بهایی ها، بعد میگی هر طور خودتون انتخاب کنید.
سید گفت : دین کسی اجبار نمی کنه ، راه نشون می ده, انتخاب با خود شماست . عروسی رفتن اشکالی نداره ،صله رحم در دین ما سفارش شده ، علاوه بر اون ما چقدر حدیث درباره حق همسایه داریم، دلیلی نداره چون محرم هست نشه رفت عروسی ولی ما مسلمان ها برای امام حسین و خانواده ایشون حرمت نگه می داریم وروز شادی و عروسی مون رو ، روزی معین می کنیم که اهل بیت مون هم شاد باشند.
نکته دوم بهایی بودن میزبانه ، از نظر دین ما بهاییت یه فرقه است . یه فرقه دست ساخته خود انسان برا اهداف خاص و دین اسلام به عنوان یه دین کامل حق داره یه فرقه نصف و نیمه رو قبول نکنه ، در دوستی ، خرید و فروش, و رفت و آمد و.... با پیروان این فرقه ما مسلمان ها نهی شدیم. اما پدر و مادر این دختر خانم مسلمان هستند شما پیش پدر و مادرشون برید تبریک بگید و ازشون بخواید از دخترشون بخوان عقد اسلامی بخونند .
مونا گفت : اما اونا خودشون عقد بهایی خوندن چه فرقی داره ؟
سید گفت : ببخشید اسم شما چیه ؟
مونا گفت : مونا
سید گفت : مونا خانم ، عقد بهایی چیه می دونید؟
مونا گفت : نمی دونم فقط می دونم عقد کردند.
سید گفت: خیلی هم خوب، عقد اون ها اینه که عروس و داماد با اجازه بیت العدل، که مرکز بهایی ها در اسرائیل هست، اجازه دارند باهم ازدواج کنند یه ازدواج کاملا تشکیلاتی که اگه همدیگر رو دوست هم داشته باشند و بیت العدل یا شورای محلی شون اجازه نده ، حتی پدر و مادر شون راضی هم باشند .
اجازه ندارن عقد کنند که بگذریم ،عروس و داماد جملاتی باهم می خونند و بقیه شاهد هستند حالا این جمله ها چیه و معنی ش چیه ؟
( انا کل لله راضیات/انا کل لله راضون ) همین ، اقرار به خدا پرستی ، همه از خدا هستیم ، مگه نماز داریم می خونیم ، قرار دونفر جملاتی بگن که باهاش یه زندگی شروع کنند ، اسلام میگه عاقد باید از پدر عروس خانم اجازه بگیره نه از آخوند و امام جمعه محل ، بعد از زوجه یا همون عروس خانم اجازه بگیره ، اجازه دارم عروس خانم شما برا یه زندگی دائمی به محرمیت و عقد آقا داماد در بیارم؟ اگه عروس خانم بعد گل چیدن اجازه داد عروس رو به عقد داماد در میاره با شرایط معلوم که عروس و داماد بین خودشون گذاشتند ، و با مهریه ای که عروس میگه چقدر هست ، اما در بهاییت زن شهری ۱۹ مثقال طلا زن روستایی ۱۹ مثقال نقره مهریه ش رو در همون زمان عقد می گیره و این تبعیض بین دختران شهری و روستای که اسلام همچین تبعیضی نداره.
در اسلام عقد ازدواج کاملا شروع یک زندگی جدید، و داماد باید هرچقدر عروس خانم خواست مهرش کنه، بهش هدیه بده تا عروس خانم راضی به شروع این زندگی جدید بشه و همون بعد عقد هم می تونه مهریه طلب کنه، داماد و عاقد باید منت عروس خانم بکشند تا بله بده ، این اوج عزت خانم ها در اسلام، بعد نظر آقا داماد رو هم عاقد می پرسه اگه ایشون هم راضی بودند به شروع این زندگی با اون شرایط مشخص ، کلماتی با معنی اینکه عاقد زوجه به عقد زوج در میاره خوانده میشه. که چقدر حدیث درباره اهمیت درست خواندن آن کلمات داریم که اگه اشتباه خوانده بشه ، عقد باطل هست ، استجابت دعا وقت قرائت عقد و آداب اون بماند اما عقد بهایی فقط همین هست من خدا قبول دارم تو هم خدا قبول داری؟ این رو که قبل ازدواج هم قبول داشتیم مگه قبل ازدواج کافر بودیم ؟
اینجاست که تفاوت دینی که برا لحظه به لحظه زندگی ما خداوند برنامه قرار داده با فرقه ای که بشر ساخته مشخص میشه. اوج عزت زن در این پیمان آسمانی نهفته است. دیگه این لطف عروس که مهریه سبک بگیره تا این دین و قرضی که گردن داماد هست رو داماد بتونه پرداخت کنه به اونش کار ندارم ولی نوع عقد در اسلام شرط و شروط، شروع یه زندگی جدید نه اقرار به خدا پرستی .....
لحن صحبت های سید همه مون جذب کرده بود و متوجه گذشت ساعت نشدیم، سید گفت الان دیگه دیر شده یه ساعت و نیم دیگه هیات شروع میشه من و حاج خانم دسته گلی تهیه کردیم قرار تقدیم پدر و مادر عروس خانم کنیم ، چون مسلمان هستند و حق همسایگی به گردن ما دارند.
کیوان که دیگه جوش آورده بود و گفت سید من همش تو خونه گفتم شما بهایی هستید اما این بچه های ساده باور نکردند، کیوان جلو رفت و دستش رو زد به شونه سید و گفت : سید بهایی! کور خوندی، من یکی گول حرف هات نمی خورم، این احکامی رو که میگی از خودت ساختی ....من که نمیام نه تو اون مسجد که تو سخنرانش هستی نه تو اون عروسی. کیوان با عصبانیت از خونه بیرون رفت و در خونه محکم پشت سرش بست.
سید گفت : من لیاقت سید بهایی بودن هم ندارم، کاش مثل شیخ بهایی که تو حرم امام رضا مدفون هستند لیاقت خادمی اهل بیت رو داشته باشم و بهایی داشته باشم در خونه شون، زری خانم آماده بشید بریم، البته اگه ناراحت نمیشید با سید بهایی جایی برید....
من ، مائده، مونا ، مامان و زری خانم به همراه سید به خونه خاله شهین رفتیم ، زری خانم دسته گل رو دست خاله شهین داد ، مهمان های خاله شهین ، هاج و واج سید رو نگاه می کردند.
سید همون حرف هایی که برا ما زده بود، برا مهمون ها گفت و قرار گذاشتند که یه روز سید بیاد و عقد بین شقایق و بهنام رو خودش بخونه . سید برگه مولودی رو از جیبش در آورد و گفت هنوز که غروب نشده ، ماه محرم که می رسه ما حرمت نگه می داریم و دو ماه به یاد امام حسین و اهل بیت شون عزاداری می کنیم اما هنوز تا غروب آفتاب یه مقدار مونده و ماه ذی الحجه ماه عروسی امیرالمؤمنین و حضرت زهرا ست، خونه عروس خانم انقدر صوت و کور نمیشه ، شروع کرد مولودی ازدواج حضرت زهرا خواندن و مهمان ها با شادی دست می زدند و بعد خداحافظی کرد و به پدر شقایق گفت : من نمیگم عروسی نرید، عروسی دخترتون هست اما طبق احکام دین ما غذای بهایی ها حلال نیست من سپردم تو مسجد بچه ها امشب غذا درست کردند و ان شاالله براتون غذا نذری امام حسین میارن فقط تعداد مهمان هاتون چند نفر هست ؟ پدر شقایق با ناراحتی گفت : ۲۰ نفر هیچ کس نیومده سید ....
سید گفت : نگران نباشید ، ان شاالله عقد می خونیم محرم میشن و برای بقیه ماجرا هم باید شقایق خانم و بهنام دین ما درست بشناسند وگرنه این طفل معصوم ها هم گناه ندارند ، تقصیر ما سید هاست که دین خوب معرفی نکردیم.
پدر شقایق می خواست دست سید ببوسه، که سید بغلش کرد و پدر شقایق کلی تشکر کرد و گفت به خدا دل ما هم با امام حسینه، تف به من بی غیرت که دخترم دادم بهشون....