چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
#نظامی
#سالروز_بزرگذاشت_نظامی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
مردم در حال لباس خریدن و من در حال کتاب خریدن، مادرم بفهمه بازم کتاب خریدم، لای وسایلی که میخواد بندازه بیرون، میده نون خشکی منم ببر! شاید براساس وزنم بهش یه پولی هم داد.
اعتراف میکنم، چند روز پیش رفتم لباس بخرم، دوتا کتاب خریدم برگشتم. اونا رو مامانم هنوز ندیده! 😂
#کتاب
#کتابخوانی
🆔 @bibliophil
پشت جلد کتاب آبنبات هل دار، یک عبارت کوتاه و خیلی مختصر ومفید میبینید: “هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید، همسایه ها خوابیده اند“.
این جمله دقیقا حال من؛ زمان خواندن این ۴ جلد کتاب طنز بود. شب از ترس بیدار شدن خانواده سعی میکردم خودم را کنترل کنم اما گاهی از دستم در میرفت و بقیه فکر میکردند، دیوانه شدم.
📒 کتاب داستان پسر بچهای بجنوردی به نام محسن از ۸ سالگی تا دانشجویی است. با انواع و اقسام شیطنت و نوستالژیک در دههی ۶۰ که با طعم آبنبات، کام آدم را شیرین میکند. لهجهی بجنوردی، شخصیت بامزهی بیبی، تفریحات و بازیهای محلی، خانواده صمیمی و صاف و ساده محسن، کتاب را جذاب و خواندنی کردهاست.
📒 این کتاب طنز/ ۴ جلد دارد و آخرین جلد آن آبنبات نارگیلی است که دوران دانشجویی محسن را روایت میکند، اما محسن در زمان دانشجویی هم دست از هرزهچنگی(فضولی در کار مردم به لهجه بجنوردی) برنداشت.
📒 بهترین پیشنهاد برای علاقمند شدن به مطالعه
#کتاب
🆔 @bibliophil
🌺 مهمانی اجباری!
این چه مهمانی است که گرفتی؟!
مهمانیات را هم انداختی اول عید.
نه آجیل، نه شیرینی نه حتی یک چایی خشک و خالی. این هم شد مهمانی!
مهمانی بدون خوراکی! باطعم گشنگی و تشنگی!
بعد هم چه بخواهیم و چه نخواهیم باید توی این مهمانی شرکت کنیم.
چه رازی در این مهمانی اجباری است؟
📒 کتاب شهر خدا/ به قلم علیرضا پناهیان زیباترین کتاب دربارهی ماه مبارک رمضان و پاسخ دربارهی علت این مهمانی اجباری است.
🌺 حتما از خواندن این کتاب لذت میبرید.
#کتاب
#ماه_مبارک_رمضان
🆔 @bibliophil
بغض قلم
پشت جلد کتاب آبنبات هل دار، یک عبارت کوتاه و خیلی مختصر ومفید میبینید: “هنگام مطالعه با صدای آهسته
امروز رفتم فروشگاه آبنبات بجنوردی خریدم!
انقدر تحتتاثیر کتاب قرار گرفتم. 😂
برعکس دستهای پنبهای مامان، دست بابا کویر بود. گاهی تا دست به کاسهی آب و صابون می زد ، آب مثل قیر سیاه می شد. تو عالم بچگی با خودم می گفتم (بابا امروز چقدر گل بازی کرده، چرا مامان دعواش نمی کنه ؟ ).
نزدیک عید، وقتی بهار از پشت پنجره قائم موشک بازی می کرد، خرج و مخارج عید، لباس نو و...دست بابا رو تنگ تر می کرد اما میوه نوبر و خوراکی یادش نمی رفت.
مثل بوی دفترهای نو شهریور و مدادرنگی های تمساح خوشگل که یادش نمی رفت .
به نوشابه می گفت نوش آفرین . یه جعبه پر شیشه های نوشابه گوشهی حیاط مون مهمون بود. چند ریالی که از حقوقش اضافه می موند خرج نوش آفرین هایی می شد که اوج هنرنمایی ما تو بستنی درست کردن باهاش بود.
نمی دونم چرا از اول بستنی نمی خریدیم ؟!!
از بچگی دنبال با یه تیر دو نشان زدن بودیم .
بابا شاید دست ش نرم نبود اما دلش نرم نرم بود مثل صابون.
کاش بودی، بعد اون بهار که رفتی، عید دیگه برام عید نشد.
بابای مهربونم! تولدت مبارک! مهربونم تو کجایی؟ دم عیدی یه سری بهم بزن! زندگیم بیتو، پر از کم و کسر.
#پنجشنبه
🆔 @bibliophil