eitaa logo
بغض قلم
629 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
307 ویدیو
34 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان قاصدک | ویژه کودکان قاصدک شیطون کجا می ری ؟ صبر کن منم بیام. حمیده ! بدو بریم دنبالش . رقیه ! صبر کن ! بزار منم بیام . اونجاست حمیده ، نشسته اونجا ، بیا بریم دنبالش. اه . باد با خودش بردش..... رقیه و حمیده یه گوشه زیر سایه یه درخت نشستند . باد قاصدک رو با خودش برده بود. حمیده گفت : من خیلی دلم شور می زنه ، تو فکر می کنی اونجایی که قرار بریم چه شکلیه؟ رقیه گفت: نگران نباش، عزیز دلم ، عمه زینب میگه قرار بریم کوفه ، ما مهمون کوفه هستیم. مهمونی که نگرانی نداره حمیده . حمیده گفت: آخه تو بابات کنارت هست ، بابای من چند وقته رفته کوفه ، هنوزم نیومده، دلم براش یه ذره شده. کاش زود برگرده .. رقیه دست حمیده رو گرفت تو دستاش و گفت: نگران نباش ! بابای تو یه پهلوونه، یه مرد قوی و بزرگ ، بابا حسین همیشه عاشق عمو مسلم بوده ، همیشه میگه عمو مسلم مرد خداست.... بیا بریم ، الان عمه زینب دنبال مون می گرده ، عمه جون ما اینجایم.... عمه زینب گفت : بچه ها کجا بودید؟ بابا حسین دنبال حمیده می گرده .... رقیه گفت : عمه جون دنبال قاصدک بودیم . اما قاصدک شیطون فرار کرد، عمه زینب سرش انداخت پایین و با لبخند گفت : حمیده جونم همراه من بیا. عمه دست حمیده رو گرفت و باهم وارد خیمه امام حسین شدند. بابا حسین دست حمیده رو گرفت ، بغلش کرد ، نازش کرد، دست هاش بوسید .... چرا همه گریه می کنند ، عمه زینب چی شده ؟ چرا همه گیر می کنند ؟ رقیه جونم چیزی نیست ، از این به بعد بابا حسین بابای حمیده ام هست . چون باباش رفته سفر و دل حمیده برا باباش تنگ شده . چقدر بابا حسین مهربونه ! همین الان حمیده داشت به من می گفت دلش برا باباش تنگ شده ، بابا حسین هوای همه رو داره ..... پس قاصدک می خواست به حمیده این خبر بگن ، که از این به بعد بابا حسین بابای اونم هست ..... 🖤 ادامه داستان سید بهایی بعد دهه اول محرم @bibliophil
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شب سوم یک ماه هم تاب یتیمی نداشتی یک ماه هم تاب یتیمی نداشتی اما من سال هاست که را تحمل نه، فراموش کرده ام .... با تمام وجود در کنج سرود یلدای سر دادی تا ت با سر به دیدارت آمد .... از تو آموختم معلم سه ساله کلاس عاشقی..... تا از خرابه غیبت پرواز نکنی ، انتظار بی معناست..... سلام بر صورت های کبود سلام بر دختران حسین سلام بر یتیمان دور از امام @beheshtesamen
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ روز چهارم محرم مادر یعنی زینب ( سلام الله علیها) "تقدیم به مادران شهدا " هر بار که در کام جانشان ریخته ای، هدفت را دوباره مرور کرده ای... هربار که شانه بر موهای شان زدی زلف شان را به زلف امام گره زدی... در مکتب عشق زینب یعنی تربیت برای ..... مادری یعنی شدن و تاب آوردن .... و زینب یعنی مادر همه ی شهیدان کربلا .... سلام بر زهرا مادر شهیده مان ..... سلام بر زینب مادر شهیدان .... سلام بر عون و محمد سلام بر مادران شهدا... سلام بر شهیدان .... کاری از خانم فاطمه سادات محمدی خانم زینب کریمی خانم محدثه قاسم پور @beheshtesamen
اف بر دنیای بی تو..... اف بر دنیایی که شبیه ترین خلق به پیامبر را نبیند ..... اف بر دنیایی که عاشقی نفهمد ..... اف بر دنیایی که اسماعیل را مقابل دیدگان ابراهیم قربانی کنند و نظاره گر باشد .... بعد از تو دنیا بی معناست .....سردار سپاه عشق ..... سردار بزرگی که شهادتش کمر امام زمانش را خم کرد .... سلام بر علی اکبر سلام بر سرداران راه عشق سلام بر سلیمانی ها ... @bibliophil
ادب یعنی آینه حسین شدن، تمام قد..... ادب یعنی سختی پیدا کردن جمله ای از عباس (علیه السلام) در تاریخ ... ادب یعنی صبر در شنیدن داستان کوچه صبر در شهادت حیدر کرار صبر در شهادت و تیرباران بدن بی جان حسن ( علیه السلام ) صبر در شهادت اصحاب حسین ( علیه السلام) صبر در جمع کردن بدن پاره پاره اکبر ( علیه السلام) صبر در قد کشیدن بدن قاسم ( علیه السلام ) صبر در شهادت عون و محمد ( علیها السلام) صبر در شهادت پسران ام البنین ( سلام الله علیها) صبر صبر اما عطش کودکان آب لب های خشک اصغر ( علیه السلام ) مشک خالی در دست سکینه ( سلام الله علیها) کوه صبر را هم به زانو زدن در مقابل فرات می کشاند ... اما التماس فرات برای نوشیدن قطره ای آب بی معناست ..... بی معناست تا حسین و کودکان ش تشنه اند..... ادب یعنی، برادر خواندن حسین ( روح عالم به فدای لب تشنه او) به اذن نگاه مادر کنار علقمه..... و صبر یعنی، خیمه های بی عباس ( علیه السلام) سلام بر ام البنین ( سلام الله علیها) سلام بر عباس ادب سلام بر قامت خمیده حسین بن علی ( علیه السلام ) سلام بر خیمه های بی عباس ( علیه السلام) @bibliophil
بدم !؟ مگه حر بد نبود؟ راهت ندادم!؟ مگه زهیر راهت داده بود؟ رو سیاهم !؟ مگه غلام سیاه نمی خری ؟ نگاه کن، آقا! سرم و پایین انداختم. برای برگشت منم راهی هست ؟ @bibliophil
داستان بهایی | قسمت چهاردهم اعظم خانم شب هشتم محرم شیخ احمد برای سخنرانی وارد هیات شد. سید گفته بود شب هشتم شب پدران شهید هست و شیخ احمد چون پدر شهیده باید از حال و هوای اون ها برامون بگه. هیات شروع شد ، ولی خبری از سید نبود. شیخ احمد وارد هیات شد. حبیب جلو رفت و خوش آمد گفت و از شیخ احمد خواست برای سخنرانی بالای منبر بره. شیخ احمد نگاهی به اطراف کرد و گفت : پس سید مون کجاست ؟ حبیب گفت: نمی دونم کجا هستند ، هر جا باشند دیگه پیدا شون میشه . شیخ احمد "یاعلی" گفت و روی منبر نشست. مردم صلوات فرستادند. شیخ احمد شروع کرد ، از روزهای جنگ گفت، روزهایی که همه به یاد جوان های امام حسین (علیه السلام) ، جوان های خودشون رو راهی جبهه کردند. شیخ احمد می گفت برا یه پدر خیلی سخته پسرش جلوش قد بکشه ، بعد بره و دیگه بر نگرده ! شیخ احمد یاد پسر مفقود الاثرش افتاد و سرش رو پایین انداخت . مسجد حال و هوای عجیبی داشت. حبیب خیلی دلش شور سید رو می زد. از مسجد اومد بیرون ، بچه ها مشغول سینه زدن بودند. بوی دود محله رو برداشته بود. حبیب کارت رو داخل تلفن کارتی گذاشت ، تلفن چند باری زنگ خورد ، زری خانم پشت خط جواب داد ، بفرمائید شما؟ _ سلام ، خوب هستید ؟ حبیب ام ، شاگرد سید . ببخشید مزاحم شدم ، سید هیات نیومدن ، شما نمی دونید کجا هستند ؟ _ سلام ، نه مگه هیات نیومده ، دو ساعت پیش باهم بودیم قرار بود بره قرآن بخره به شیخ احمد هدیه بده. این طوری گفتید نگران شدم. _ نگران نباشید ، سید اومدن مسجد میگم با خونه تماس بگیرند ، ببخشید مزاحم شدم. خدانگهدار . مردم به طرف دود می دویدند. سر و صدا و دود نظر حبیب رو جلب کرد. حبیب از طرفی دلش پیش سید بود ، از یه طرف باید حواسش به هیات بود تا بچه ها کارها رو درست انجام بدن.، از یه طرف هم این بوی دود فکرش رو مشغول کرده بود. یکمی صبر کرد ، هیات تموم شد. از شیخ احمد تشکر کرد و بهش گفت نمی دونم چی شده ، کجای محله آتیش گرفته که بوی دود کل محل رو برداشته . شیخ احمد گفت ، من و امیر می ریم ببینیم چه خبر شده ، تو و بچه ها بمونید مسجد رو تمیز کنید . حبیب گفت : نگران سید هستم نکنه اتفاقی براش افتاده . آخه خونه شون هم تماس گرفتم ، خانم شون گفت قرار بود دو ساعت پیش بیاد مسجد . شیخ احمد گفت: سید که بچه نیست ، حتما کاری براش پیش اومده ، امیر جان، بیا بریم ببینیم خونه ی کدوم بنده خدایی آتیش گرفته. شیخ احمد و امیر از مسجد زدن بیرون . پیرمرد عصا به دست به طرف محل آتش سوزی رفتند ، نزدیکه خونه هوشنگ که شدند ، شیخ احمد زد تو سر خودش . ای وای ، این خونه هوشنگه ، آتیش گرفته . امیر خندید و گفت : خدا جای حق نشسته ، عذاب نازل شد رو سر هوشنگ. شیخ احمد خیلی ناراحت شد و گفت : چی میگی امیر؟ هوشنگ که هنوز بهایی نشده . دور تا دور خونه هوشنگ رو نوار زرد کشیده بودند ، آتش نشان ها مشغول خاموش کردن آتیش بودند. همسایه ها هر کدوم چیزی می گفتند . _ حق شون بود، چوب خدا صدا نداره. _وا ! تقصیر برادر و مادر هوشنگ چیه ؟ هوشنگ با بهایی هاست!! _ اصلا چرا آتیش گرفته؟ _ مگه نبودی اولش _ نه چی شده؟ _سید از بالا پشت بوم ، یه چیزی انداخت تو خونه شون ، خونه منفجر شد. _ سید ؟ خودت با چشم خودت دیدی ؟ _ آره ، من که دقیق چهره شو ندیدم، لباس هاش، قد و قواره ش شبیه سید بود. _ وا ! سید چرا این کار رو کرده ؟ اعظم خانم که بنده خدا با اون مریضی صبح تا غروب مسجد و هیات بود!! _ چه می دونم خواهر از این آخوندها هرچی بگی بر میاد . _ اونجا رو نگاه کن ، اعظم خانم بیچاره رو روی برانکارد گذاشتن . _ ای وای پیرزن بیچاره تموم کرده!!! شیخ احمد جلو رفت ، از یکی از آتش نشان ها پرسید چی شده ؟ آتش نشان گفت : ظاهرا از نور گیر خونه مواد منفجره ریختن داخل خونه ، خونه منفجر شده ، بچه کوچیک شون رو قبل از رسیدن ما هم محلی ها نجات دادند ولی متاسفانه مادر بچه ها فوت شدند. هوشنگ همراه برادرش بالای برانکارد اعظم خانم نشسته بودند و شوکّه نگاهش می کردند. پیرزن بیچاره سوخته بود. بهنام و داریوش هی زیر گوش هوشنگ می گفتند ، کار کار سیده ، شک نکن ، انتقامت رو می گیریم ازش. داریوش رو به بهنام کرد و گفت : آقا بهنام رفتی داخل داداش هوشنگ رو بیاری بیرون ، مادر هوشنگ رو چرا نجات ندادی ؟ بهنام گفت : آتیش خیلی زیاد بود، نمی شد بیشتر داخل بمونم. این مردم نامرد هم فقط نگاه کردند تا قبل از آتش نشان ها بیان ، چون هوشنگ از ما بود ، کمکش نکردند. فقط ادعای درست کاری دارند. ببین چه بلایی سر پیرزن بیچاره آوردند!! آتش نشان ها ، آتیش رو خاموش کردند و مردم هم کم کم متفرّق شدند، پلیس هم هوشنگ و برادرش رو با خودشون بردند. اما هنوز هم از سید خبری نبود. شیخ احمد با پلیس ها صحبت کرد ، یکی از اون ها گفت هنوز چیزی مشخص نیست ولی این نبود آقا سید خیلی مشکوکه ...
دو روزی از حادثه ی خونه ی هوشنگ گذشت ، حتی شب تاسوعا و عاشورا هم سید مسجد نیومد . مسجد هرشب خالی تر از شب قبل میشد و مردم مقصر اصلی حادثه رو سید می دونستند . دسته روز عاشورا هم کم رونق تر از سال های قبل برگزار شد. حتی بچه های مدرسه هم نیومده بودند. اکبر خیلی ناراحت بود، رفت پیش حبیب و گفت : آقا حبیب شما از سید خبر نداری ، همه ی بچه های مدرسه سید رو مقصر می دونند، من میگم سید این کار رو نکرده ، شما چی میگی ؟ حبیب گفت : غیر ممکنه کار سید باشه، سید همیشه هوای همه رو داشته . بیا بریم پیش شیخ احمد شاید خبری داشته باشه . حبیب و بچه های هیات در خونه شیخ احمد رفتند ، شیخ احمد در رو باز کرد و گفت : صبح با کلانتری تماس گرفته گفتند : سید تو بیمارستان بستری شده . حبیب گفت : بیمارستان چرا ؟ شیخ احمد گفت : ظاهرا سید تو آتیش سوزی بوده ، آسیب دیده . حبیب گفت : یعنی چی ؟ یعنی این کار سید بوده ؟ شما که باور نمی کنید؟ شیخ احمد گفت : این پلیس ها باید مشخص کنند ، شاید امیر راست می گفته که سید جوان هست و غیر قابل اعتماد . حبیب از حرف شیخ احمد ناراحت شد و گفت : ببخشید شیخ ولی من ۵ ساله شاگرد سید هستم ، جز خوبی ازش ندیدم ، مگه یادتون رفته ، سید برا دختری که شب اول محرم عروسی ش بود از مسجد غذا برد ! دختری که عروس جمشید خان شده . چه طور با هوشنگ که همیشه نگرانش بوده این کار کرده ؟ حبیب از شیخ احمد و بچه ها جدا شد و به طرف بیمارستان رفت. از پرستار پشت باجه پرستاری پرسید سید تو کدوم اتاق بستری کردند؟ پرستار گفت : همون که خونه هوشنگ بیچاره رو آتیش زده ، بخش مراقبت های ویژه است و ملاقات نداره . الحمدالله در حال مرگه، باید بمیرن شاید مملکت نفس راحت بکشه. حبیب صبر نکرد حرف پرستار تموم بشه، زری خانم رو داخل راهرو بیمارستان دید و به طرفش رفت . زری خانم سید کجاست ؟ حالش خوبه ؟ _ریه هاش آسیب دیده ، بخش مراقبت های ویژه بستری . یکی از پرستارها حرف زری رو قطع کرد و گفت : برید اتاق دکتر محمدی با شما کار دارند . زری به همراه حبیب داخل اتاق دکتر شدند. زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : چه بلایی سر سید اومده ، خوب میشه ؟ دکتر محمدی نگاهی به عکس های ریه کرد و گفت : سید شیمیایی شده تو جنگ ، نباید وارد محیط آتش سوزی میشد ، همین که تو کما نرفته ، یه معجزه است ، ان شاالله یه چند شب مهمون ما باشه ، بهتر میشه . فقط یه چیزی بگم ناراحت نمی شید؟ زری گفت : چی ؟ _ از همون بعد آتیش سوزی که سید اومد اینجا، نیروی انتظامی اومدن دنبال سید ، حکم دستگیریش رو هم دارند ، فقط منتظر هستند حالش خوب بشه. _ حکم ، دستگیری ، سید ؟ ! مگه سید چیکار کرده ؟ _ من دکترم نه پلیس ، فقط چون هم رزم سید بودم، خواستم بدونید ، سید خوب بشه باید بره کلانتری ....همیشه لج بازی های سید کار دستش داده ، همین لج بازی هم شیمیایی ش کرد. _ لج بازی ؟ _ مگه قضیه شیمایی شدنش رو نگفته براتون ؟ _ نه، هر وقت ازش پرسیدم ، گفته جنگ که حلوا پخش نمی کردند . _ پس نگفته ؟! شب بود، خبری از عملیات نبود ، نیروها، داخل سنگر خوابیده بودند، که عراقی ها شیمیایی زدند. سید نخوابیده بود و زودتر از همه متوجه شد ، همه رو بلند کرد و ماسک هاشون زدند و فرستادشون بالای تپه ، اما هرچی گفتم ماسک بزن ، گفت تا همه بچه ها رو نفرستم بالای تپه وقت ماسک زدن ندارم ! مرتضی و سید اونجا شیمیایی شدند. اگه اون شب حرف منو گوش کرده بود حالا این طوری نمیشد. حالش خیلی بد بود ، هرچی آمپول زدم ، فایده نداشت ، خیال می کردم سید همون جا شهید میشه ، خواست خدا بود زنده بودنش.... زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : ان شاالله این بار هم خدا کمکش کنه. از اتاق دکتر که بیرون اومدن ، حاج یاسر که تازه رسیده بود گفت : زری خانم شما برو خونه من اینجا می مونم . زری تشکر کرد و گفت من باید برم ترمینال ..... حبیب از بیمارستان بیرون اومد و زری خانم رو سوار تاکسی کرد و داخل بیمارستان برگشت . حاج یاسر گفت : حبیب جان ، من هستم ، سید کاری نداره ، بیهوش افتاده رو تخت. امشب من می مونم ، شما برو محل نذار پشت سر سید حرف درست کنند. حبیب گفت : سید برا چی رفته خونه هوشنگ حاج یاسر گفت : حتما یه حکمتی داشته ، بزار حالش جا بیاد خودش مثل بلبل میگه ... @bibliophil
بچه که گریه می کنه . همه ی خانواده تلاش می کنند آرومش کنند ، مادر که جای خودش رو داره. شیر دادن ، راه بردن، بغل کردن .... فقط گریه ..... فقط گریه .... فقط گریه ..... بغلم کن.... مثل اولین بار..... @ghasempour_mohadeseh
داستان قسمت پانزدهم | سرهنگ تاکسی کنار ترمینال توقف کرد. زری از تاکسی پیاده شد. چادرش رو جمع کرد و داخل ترمینال رفت. ترمینال خلوت بود. زری به طرف باجه ی بلیط مشهد رفت. فکر کلانتری رفتن سید، دیوونه ش می کرد. سید تمام عمرش رو برا این مملکت گذاشته ، تموم سال های جوانی ش رو جبهه بوده ، اون وقت اینا باز مقصر خرابکاری و آتیش سوزی رو سید معرفی کردند. نه ! این انصاف نیست ! _ سلام خانم بفرمائید، برای کی بلیط می خواید ؟ _ زری که تازه به خودش اومده بود ، سلام کرد و گفت : بلیط نمی خوام، با سرهنگ کار دارم. زری هستم، عروس شون . _ زن از پشت باجه بیرون اومد، سلام کرد و خوش آمد گفت و ادامه داد: جناب سرهنگ برا عاشورا کاروان برده بودند مشهد ، ولی امروز برمی گردند . فکر کنم دو ساعت دیگه برسند. زری تشکر کرد ، روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشست ، ساعت قصد گذشتن نداشت، این انتظار کلافش می کرد. بلند شد، داخل وضوخانه ترمینال وضو گرفت و مشغول نماز خوندن شد. خدایا خودت به داد سید برس. بعدِ این همه سال ، سید تازه داره پدر میشه ، خدایا نذر می کنم سید که خوب شد بریم پابوس امام رضا . خدایا کمک مون کن. زری خانم ، زری خانم ، سرهنگ اومدن ، خوابیدید ؟! زری چشم هاشو باز کرد. روی سجّاده خوابش برده بود. _دیشب اصلا نخوابیدم ، یه دفعه خوابم برد. زری از نمازخونه بیرون اومد. سرهنگ جلو اومد و گفت : بَه بَه عروس خوشگل خودم. اینجا چیکار می کنی بابا ؟ زری گفت : بابا جون ، یه اتفاق هایی افتاده باید کمک مون کنید. _چی شده؟ سیّد خوبه؟ _سیّد... زری با پشت دست اشک های روی گونه هاش رو پاک کرد. _ سرهنگ گفت : به منِ پیرمرد رحم کن بیا ، بیا اینجا بشین ببینم چی شده ؟ یا امام رضای غریب. _ زری روی صندلی ترمینال نشست و گفت: ببخشید مزاحم شما شدم. سید بیمارستان بستریه ، ریه هاش آسیب دیده . دکتر گفته چند شب بمونه خوب میشه. _ خوب الحمدالله . جون به لب شدم دختر، مگه سیّد اولین بارشه بستری میشه. _ نه ، ولی اولین بارشه می خواد بره کلانتری . _ کلانتری ! کلانتری چرا؟ _ میگن خونه یکی از بهایی های محل رو آتیش زده ، یه خانم پیر هم فوت شدند. از بیمارستان مرخص شد، باید بره کلانتری . اومدم شما برید کلانتری ببینید اینا چی میگن ، شما سرهنگ همون کلانتری بودید ، بهتر از من این کارها رو بلد هستید. _ خوب کاری کردی ، زری جان این وصله ها به پسر من نمی چسبه، پاشو بریم بیمارستان ، بعد من برم کلانتری ببینم چه خبره؟ یاعلی به بیمارستان که رسیدند، سید تو اتاقش نبود. زری با نگرانی از پرستار پرسید ، سید رو کجا بردند؟ پرستار پوزخندی زد و گفت : کلانتری ! قاتل ها کجا می برند ؟ زری گفت : مگه حالش خوب شده بود؟ پرستار گفت : از شما بهتر بود، البته دکتر که مرخصش نکرد ، خودش برا رفتن به کلانتری عجله داشت. زری به همراه سرهنگ به کلانتری رفتند. حبیب و حاج یاسر هم اونجا بودند. سرهنگ جلو و رفت و گفت : سلام حاجی ، پسرم کجاست ؟ حاج یاسر ، سرهنگ رو بغل کرد و گفت : بی معرفت ها سیّد رو بردن اتاق بازجویی . زبونم لال انگار قاتله ، انگار نه انگار یه عمر تو جبهه و هیات بوده !!! من برم ببینم پرونده ش دست کدوم افسره . سرهنگ در زد و داخل اتاقی که قبلا اتاق کارش بود رفت. سرهنگ جعفرنژاد از دیدن سرهنگ جا خورد ! جلوی در اومد و سلام کرد و همراه سرهنگ داخل اتاق رفتند. جعفرنژاد گفت : چه طوری پیرمرد ، چه عجب از این طرف ها ؟ سرهنگ گفت : قضیه پسرم چیه ؟ الان کجاست ؟ جعفرنژاد گفت : یادته ۵ سال پیش تو همین اتاق من اون طرف نشسته بودم ، تو این طرف ، چقدر التماست کردم ، یه کاری کن پسرم اعدام نشه ! چوب خدا صدا نداره ، الان بازداشتگاه ، فردا با پرونده میره دادگاه . سرهنگ عصبانی شد و گفت : تو با کینه شخصی داری پرونده رو بررسی می کنی ، خودت هم خوب می دونی بین پسر قاچاقچی تو با پسر من زمین تا آسمون فرق هست . _ آره این که معلومه ، پسر من جنس قاچاق کرده بود، اما پسر تو به اسم دین آدم کشته ، کدوم جرمش بیشتره ؟ _ با مدرک حرف بزن ! چه مدرکی داری که پسرم این کار رو کرده ؟ _جعفرنژاد شماره ای رو گرفت ، بگید افسر رضایی بیاد اتاق من . چند دقیقه بعد ، افسر رضایی با احترام نظامی وارد اتاق شد. جعفرنژاد با پوزخند رو به رضایی کرد و گفت : برا آقا توضیح بده شازده پسرش چه جنایتی کرده . رضایی پرونده رو باز کرد و گفت :طبق گزارش آتش نشانی، آتیش به وسیله شیشه ای که داخلش بنزین مشتعل بوده از نورگیر پشت بام به داخل خونه پرت شده . فرش ها سوزانده و مرحومه اعظم صابری و پسر کوچیکش خونه بودند، اون مرحومه که بیماری قلبی داشته خفه شده . همسایه ها دیدن پسر کوچیک خونه توسط یه مرد بلند قدی که صورتش پوشانده بوده نجات داده شده ، هوشنگ گفته اون کسی که برادرش رو نجات داده بهنام پسر جمشید خان بوده . @bibliophil
تو بازجویی که از سید کردیم ، سید گفته لباس شخصی تنش بوده ، همسرش رو برده بوده دکتر، دیرش شده بود، خانمش رو با آژانس می فرسته خونه ، خودش داشته می رفته‌ هیات که دیده خونه هوشنگ آتیش گرفته و برای کمک داخل خونه می ره ، بچه رو نجات می ده اما دود انقدر زیاد بوده ، با هر زحمتی بوده خودش رو می رسونه حیاط . حالش بد میشه ، یه نفر تو حیاط کُتکش می زنه ،بچه رو می گیره . اما وقتی حالش بهتر میشه، می بینه تو حیاط خلوت پشت خونه است و لباس های طلبگی تنش هست . پزشکی که خانمش رو برده بود به لباس شخصی بودن سید یک ساعت قبل حادثه شهادت داده. ولی دلیل محکمی نیست. از اون طرف چند تا همسایه، بهنام و هوشنگ شهادت دادند که بچه رو بهنام نجات داده و سید با لباس طلبگی از نورگیر خونه رو منفجر کرده . جعفرنژاد گفت : کافیه، همه دلایل برخلاف سید هست . جناب سرهنگ ما برا حرف هامون دلیل زیاد داریم. اگه کار سید نیست و سید حالش بد شده ، چه طور خودش رو رسونده بیمارستان . سید خودش با ماشین خودش رفته بیمارستان . چند ساعت بعد از اینکه آتیش سوزی تموم شده ، کجا بوده ؟ چرا مامورها و آتش نشانی تو حیاط ندیدنش. _ خوب از خودش پرسیدید ؟ _ بله گفته یه گوشه زیر پله حیاط پشتی انداخته بودنش که دید نداشته، حالش که جا اومده دیده همه رفتند و سید هم از خونه اومده بیرون و با ماشینی که دستش بوده خودش رو رسونده بیمارستان. _ چون سید برا حرفش شاهد نداره مجرمه؟ _ اون رو دیگه قاضی تصمیم می گیره . فعلا همه چیز علیه گل پسر شماست. افسر دیگه ای سراسیمه وارد اتاق شد ، احترام نظامی گذاشت و گفت : سید تو بازداشتگاه بیهوش شده ، دکتر آوردیم بالا سرش ، گفته سریع منتقل بشه بیمارستان . _ سرهنگ جعفرنژاد از پشت میز بلند شد، جلوی سرهنگ اومد و گفت : سریع منتقل بشه ، البته دم اتاق سرباز بزارید ، بدون هماهنگی هیچ کس حق رفت و آمد به اتاقش نداره . حتی شما دوست عزیز و دستش رو چندباری روی شونه سرهنگ زد. @bibliophil