eitaa logo
بغض قلم
740 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
427 ویدیو
42 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان بهایی | قسمت چهاردهم اعظم خانم شب هشتم محرم شیخ احمد برای سخنرانی وارد هیات شد. سید گفته بود شب هشتم شب پدران شهید هست و شیخ احمد چون پدر شهیده باید از حال و هوای اون ها برامون بگه. هیات شروع شد ، ولی خبری از سید نبود. شیخ احمد وارد هیات شد. حبیب جلو رفت و خوش آمد گفت و از شیخ احمد خواست برای سخنرانی بالای منبر بره. شیخ احمد نگاهی به اطراف کرد و گفت : پس سید مون کجاست ؟ حبیب گفت: نمی دونم کجا هستند ، هر جا باشند دیگه پیدا شون میشه . شیخ احمد "یاعلی" گفت و روی منبر نشست. مردم صلوات فرستادند. شیخ احمد شروع کرد ، از روزهای جنگ گفت، روزهایی که همه به یاد جوان های امام حسین (علیه السلام) ، جوان های خودشون رو راهی جبهه کردند. شیخ احمد می گفت برا یه پدر خیلی سخته پسرش جلوش قد بکشه ، بعد بره و دیگه بر نگرده ! شیخ احمد یاد پسر مفقود الاثرش افتاد و سرش رو پایین انداخت . مسجد حال و هوای عجیبی داشت. حبیب خیلی دلش شور سید رو می زد. از مسجد اومد بیرون ، بچه ها مشغول سینه زدن بودند. بوی دود محله رو برداشته بود. حبیب کارت رو داخل تلفن کارتی گذاشت ، تلفن چند باری زنگ خورد ، زری خانم پشت خط جواب داد ، بفرمائید شما؟ _ سلام ، خوب هستید ؟ حبیب ام ، شاگرد سید . ببخشید مزاحم شدم ، سید هیات نیومدن ، شما نمی دونید کجا هستند ؟ _ سلام ، نه مگه هیات نیومده ، دو ساعت پیش باهم بودیم قرار بود بره قرآن بخره به شیخ احمد هدیه بده. این طوری گفتید نگران شدم. _ نگران نباشید ، سید اومدن مسجد میگم با خونه تماس بگیرند ، ببخشید مزاحم شدم. خدانگهدار . مردم به طرف دود می دویدند. سر و صدا و دود نظر حبیب رو جلب کرد. حبیب از طرفی دلش پیش سید بود ، از یه طرف باید حواسش به هیات بود تا بچه ها کارها رو درست انجام بدن.، از یه طرف هم این بوی دود فکرش رو مشغول کرده بود. یکمی صبر کرد ، هیات تموم شد. از شیخ احمد تشکر کرد و بهش گفت نمی دونم چی شده ، کجای محله آتیش گرفته که بوی دود کل محل رو برداشته . شیخ احمد گفت ، من و امیر می ریم ببینیم چه خبر شده ، تو و بچه ها بمونید مسجد رو تمیز کنید . حبیب گفت : نگران سید هستم نکنه اتفاقی براش افتاده . آخه خونه شون هم تماس گرفتم ، خانم شون گفت قرار بود دو ساعت پیش بیاد مسجد . شیخ احمد گفت: سید که بچه نیست ، حتما کاری براش پیش اومده ، امیر جان، بیا بریم ببینیم خونه ی کدوم بنده خدایی آتیش گرفته. شیخ احمد و امیر از مسجد زدن بیرون . پیرمرد عصا به دست به طرف محل آتش سوزی رفتند ، نزدیکه خونه هوشنگ که شدند ، شیخ احمد زد تو سر خودش . ای وای ، این خونه هوشنگه ، آتیش گرفته . امیر خندید و گفت : خدا جای حق نشسته ، عذاب نازل شد رو سر هوشنگ. شیخ احمد خیلی ناراحت شد و گفت : چی میگی امیر؟ هوشنگ که هنوز بهایی نشده . دور تا دور خونه هوشنگ رو نوار زرد کشیده بودند ، آتش نشان ها مشغول خاموش کردن آتیش بودند. همسایه ها هر کدوم چیزی می گفتند . _ حق شون بود، چوب خدا صدا نداره. _وا ! تقصیر برادر و مادر هوشنگ چیه ؟ هوشنگ با بهایی هاست!! _ اصلا چرا آتیش گرفته؟ _ مگه نبودی اولش _ نه چی شده؟ _سید از بالا پشت بوم ، یه چیزی انداخت تو خونه شون ، خونه منفجر شد. _ سید ؟ خودت با چشم خودت دیدی ؟ _ آره ، من که دقیق چهره شو ندیدم، لباس هاش، قد و قواره ش شبیه سید بود. _ وا ! سید چرا این کار رو کرده ؟ اعظم خانم که بنده خدا با اون مریضی صبح تا غروب مسجد و هیات بود!! _ چه می دونم خواهر از این آخوندها هرچی بگی بر میاد . _ اونجا رو نگاه کن ، اعظم خانم بیچاره رو روی برانکارد گذاشتن . _ ای وای پیرزن بیچاره تموم کرده!!! شیخ احمد جلو رفت ، از یکی از آتش نشان ها پرسید چی شده ؟ آتش نشان گفت : ظاهرا از نور گیر خونه مواد منفجره ریختن داخل خونه ، خونه منفجر شده ، بچه کوچیک شون رو قبل از رسیدن ما هم محلی ها نجات دادند ولی متاسفانه مادر بچه ها فوت شدند. هوشنگ همراه برادرش بالای برانکارد اعظم خانم نشسته بودند و شوکّه نگاهش می کردند. پیرزن بیچاره سوخته بود. بهنام و داریوش هی زیر گوش هوشنگ می گفتند ، کار کار سیده ، شک نکن ، انتقامت رو می گیریم ازش. داریوش رو به بهنام کرد و گفت : آقا بهنام رفتی داخل داداش هوشنگ رو بیاری بیرون ، مادر هوشنگ رو چرا نجات ندادی ؟ بهنام گفت : آتیش خیلی زیاد بود، نمی شد بیشتر داخل بمونم. این مردم نامرد هم فقط نگاه کردند تا قبل از آتش نشان ها بیان ، چون هوشنگ از ما بود ، کمکش نکردند. فقط ادعای درست کاری دارند. ببین چه بلایی سر پیرزن بیچاره آوردند!! آتش نشان ها ، آتیش رو خاموش کردند و مردم هم کم کم متفرّق شدند، پلیس هم هوشنگ و برادرش رو با خودشون بردند. اما هنوز هم از سید خبری نبود. شیخ احمد با پلیس ها صحبت کرد ، یکی از اون ها گفت هنوز چیزی مشخص نیست ولی این نبود آقا سید خیلی مشکوکه ...
بهایی قسمت بیست و هشتم جمشید خان _ آقا بهنام پشت خط منتظر شماست . جمشید خان ، قرآن رو بست ، گوشی تلفن رو از کنار میز کارش برداشت . _ سلام جمشید خان ، از لندن تماس می گیرم ،حالتون خوبه؟ _ خوبم ، چه خبر ؟ _ خبر که زیاده ولی فکر کنم خودتون تا حالا شنیده باشید ؟ _کدوم خبر؟ _فرار کیوان . _ فرار کرده ؟! پس جوزف اونجا چه غلطی می کنه ؟ _ عجیبه که شما بی خبری! جوزف رو تا حد مرگ کتک زده و فرار کرده . الانم برگشته ایران تو زندانه...چه طور شما خبر ندارید ؟ _ از وقتی هوشنگ رفته ، دست تنها شدم ، این داریوش بی عرضه هم بی خبر بود. چند روزه کیوان فرار کرده ؟ _ یه ماه شده ، اگه اشتباه نکنم . _یک ماه شده و من بی خبرم ؟ چرا جوزف خبر نداد؟ _ جوزف کشته شده ، اون دیگه یه مهره ی سوخته بود ، اگه زنده بود باید شک می کردید. _ درسته ، پس خطری ما رو تهدید نمی کنه ، که اگه می کرد الان بی خبر نبودم . _ کاملا درسته پدر ، این نشون دهنده هوش و ذکاوت شماست ، شما همیشه تو سایه کارهاتون رو انجام دادید ، کیوان یکبار هم شما رو ندیده ، حالا شما بگید ، شقایق چی شد ؟ کارهای طلاق رو انجام دادید ؟ _ این هفته دادگاه حکم داد . چون ما به اصطلاح اونا کافر بودیم خیلی سریع حکم رو دادن .تبریک میگم از شر این دختره راحت شدی .... _ تبریک ؟! بسیار خوب ، منم چند هفته دیگه برمی گردم . اینجا دیگه کاری ندارم . راستی این سید هنوز زنده است؟ _ تا تو بیای اونم تموم کرده. _ چه عالی _ ولی بهنام ، این آدم ها مردشون ترسناک تر از زنده شونه....حاج مرتضی رو ندیدی بعد مرگ چقدر عزیز تر شد. باید برا بعد مرگش تو جلسه همفکری کنیم. خوب چرخ هاتو بزن ، که خیلی کار داریم پسر . _ اوکی فعلا بای ددی . جمشید خان گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و داد زد داریوش داریوش کدوم گوری هستی ؟ _ بله جمشید خان چیزی شده ؟ _ یک ماهه کیوان فرار کرده ، جوزف کشته شده ، من باید تازه بشنوم! توی بی عرضه چیکار می کنی ؟ ها ؟ من پول بهت نمیدم که مثل گاو سرتو بندازی پایین و چرا کنی ..... _ آقا به جمال مبارک قسم ، هوشنگ همیشه از محل خبر میاورد ، هنوز نتونستم یه جایگزین درست براش پیدا کنم . اینایی هم که پیدا کردم خیلی دندون گرد شدن ، تا پول نگیرن حرف نمیارن... _ هوشنگ اگه خوب کار می کرد ، چون نیاز داشت ، خرج مادر و برادرش رو می داد ، بگرد دنبال یکی مثل هوشنگ که گیر یه قرون پول باشه . حالا هم گمشو از جلو چشمم ...یه بار دیگه خطا کنی ، جوزف منتظرته. _ چشم ، فقط از بیت العدل نامه اومده . خیلی شاکی بودن که عملیات بهایی کردن محله شکست خورده ، جسارتا نوشتن اگه عرضه ندارید برید کنار یکی دیگه بیاد ... _ بدبختی پشت بدبختی ، لعنت بهت سید ....جواب بده ، شرایط محله رو توضیح بده ، بگو دو ماه وقت بدن ، سید خبر مرگش بیاد محله میشه همون محله ی سابق ... _ نه جمشید خان ! با مردن من هیچی عوض نمیشه .... _ سید ؟! تو خونه من چیکار می کنی ؟ _ سلام ! می بینم که قرآن هم می خونید ! متاسفانه باید بگم شماها برا ضربه زدن به ما بیشتر از خود ما قرآن می خونید. اول عذرخواهی میکنم بی خبر و بی اجازه اومدم داخل خونه تون ، ولی به آقا داریوش گفتم امروز میام، یادشون رفته بهتون بگن . یه چند کلمه حرف می زنم ، زحمت رو کم می کنم . جمشید خان چشم غره ای به داریوش رفت و رو به سید با لحنی ملایم گفت : بفرمائید بشینید ، حالا که اومدید چرا سر پا ؟ خوش اومدید ، داریوش یه چیزی بیار برا سید _زحمت نکشید ، حتما می دونید که ما خوراک شما رو حلال نمی دونیم و چیزی نمی خورم ، برم سر اصل مطلب . اومدم درباره دو تا نکته صحبت کنیم ، اول ) مناظره و دوم) درباره ی بعد مرگم _ بعد مرگ ؟ ما دوست داریم سلامتی شما رو ببینیم ...بهاییت دین محبته و دوستی . برخلاف اسلامِ شما که در همه آیاتش خشونت آشکاره . _ نگید که خبر نداشتید ، الانم برای مناظره نیومدم که جواب حرف های شما رو بدم ، چون نه نظر شما تغییر می کنه نه نظر من ، البته اومدم بگم می خوام دعوت تون کنم شنبه ی این هفته بیاید وسط محل باهم مناظره کنیم .جلو چشم همه اهل محل باهم حرف بزنیم ، تو این اتاق فایده ای هم نداره ، اینم بگم که اگه نیاید یعنی حرفی برا گفتن ندارید . ما نیازی به این مناظره نداریم ، فقط خواستم یه فرصت بهتون بدیم خودتون مستقیم معرفی کنید .