داستان #سید بهایی | قسمت چهاردهم اعظم خانم
شب هشتم محرم شیخ احمد برای سخنرانی وارد هیات شد. سید گفته بود شب هشتم شب پدران شهید هست و شیخ احمد چون پدر شهیده باید از حال و هوای اون ها برامون بگه.
هیات شروع شد ، ولی خبری از سید نبود. شیخ احمد وارد هیات شد. حبیب جلو رفت و خوش آمد گفت و از شیخ احمد خواست برای سخنرانی بالای منبر بره.
شیخ احمد نگاهی به اطراف کرد و گفت : پس سید مون کجاست ؟
حبیب گفت: نمی دونم کجا هستند ، هر جا باشند دیگه پیدا شون میشه .
شیخ احمد "یاعلی" گفت و روی منبر نشست.
مردم صلوات فرستادند. شیخ احمد شروع کرد ، از روزهای جنگ گفت، روزهایی که همه به یاد جوان های امام حسین (علیه السلام) ، جوان های خودشون رو راهی جبهه کردند. شیخ احمد می گفت برا یه پدر خیلی سخته پسرش جلوش قد بکشه ، بعد بره و دیگه بر نگرده ! شیخ احمد یاد پسر مفقود الاثرش افتاد و سرش رو پایین انداخت . مسجد حال و هوای عجیبی داشت.
حبیب خیلی دلش شور سید رو می زد. از مسجد اومد بیرون ، بچه ها مشغول سینه زدن بودند. بوی دود محله رو برداشته بود.
حبیب کارت رو داخل تلفن کارتی گذاشت ، تلفن چند باری زنگ خورد ، زری خانم پشت خط جواب داد ، بفرمائید شما؟
_ سلام ، خوب هستید ؟ حبیب ام ، شاگرد سید . ببخشید مزاحم شدم ، سید هیات نیومدن ، شما نمی دونید کجا هستند ؟
_ سلام ، نه مگه هیات نیومده ، دو ساعت پیش باهم بودیم قرار بود بره قرآن بخره به شیخ احمد هدیه بده. این طوری گفتید نگران شدم.
_ نگران نباشید ، سید اومدن مسجد میگم با خونه تماس بگیرند ، ببخشید مزاحم شدم. خدانگهدار .
مردم به طرف دود می دویدند.
سر و صدا و دود نظر حبیب رو جلب کرد.
حبیب از طرفی دلش پیش سید بود ، از یه طرف باید حواسش به هیات بود تا بچه ها کارها رو درست انجام بدن.، از یه طرف هم این بوی دود فکرش رو مشغول کرده بود.
یکمی صبر کرد ، هیات تموم شد. از شیخ احمد تشکر کرد و بهش گفت نمی دونم چی شده ، کجای محله آتیش گرفته که بوی دود کل محل رو برداشته .
شیخ احمد گفت ، من و امیر می ریم ببینیم چه خبر شده ، تو و بچه ها بمونید مسجد رو تمیز کنید .
حبیب گفت : نگران سید هستم نکنه اتفاقی براش افتاده . آخه خونه شون هم تماس گرفتم ، خانم شون گفت قرار بود دو ساعت پیش بیاد مسجد .
شیخ احمد گفت: سید که بچه نیست ، حتما کاری براش پیش اومده ، امیر جان، بیا بریم ببینیم خونه ی کدوم بنده خدایی آتیش گرفته.
شیخ احمد و امیر از مسجد زدن بیرون .
پیرمرد عصا به دست به طرف محل آتش سوزی رفتند ، نزدیکه خونه هوشنگ که شدند ، شیخ احمد زد تو سر خودش . ای وای ، این خونه هوشنگه ، آتیش گرفته .
امیر خندید و گفت : خدا جای حق نشسته ، عذاب نازل شد رو سر هوشنگ.
شیخ احمد خیلی ناراحت شد و گفت : چی میگی امیر؟ هوشنگ که هنوز بهایی نشده .
دور تا دور خونه هوشنگ رو نوار زرد کشیده بودند ، آتش نشان ها مشغول خاموش کردن آتیش بودند.
همسایه ها هر کدوم چیزی می گفتند .
_ حق شون بود، چوب خدا صدا نداره.
_وا ! تقصیر برادر و مادر هوشنگ چیه ؟ هوشنگ با بهایی هاست!!
_ اصلا چرا آتیش گرفته؟
_ مگه نبودی اولش
_ نه چی شده؟
_سید از بالا پشت بوم ، یه چیزی انداخت تو خونه شون ، خونه منفجر شد.
_ سید ؟ خودت با چشم خودت دیدی ؟
_ آره ، من که دقیق چهره شو ندیدم، لباس هاش، قد و قواره ش شبیه سید بود.
_ وا ! سید چرا این کار رو کرده ؟ اعظم خانم که بنده خدا با اون مریضی صبح تا غروب مسجد و هیات بود!!
_ چه می دونم خواهر از این آخوندها هرچی بگی بر میاد .
_ اونجا رو نگاه کن ، اعظم خانم بیچاره رو روی برانکارد گذاشتن .
_ ای وای پیرزن بیچاره تموم کرده!!!
شیخ احمد جلو رفت ، از یکی از آتش نشان ها پرسید چی شده ؟
آتش نشان گفت : ظاهرا از نور گیر خونه مواد منفجره ریختن داخل خونه ، خونه منفجر شده ، بچه کوچیک شون رو قبل از رسیدن ما هم محلی ها نجات دادند ولی متاسفانه مادر بچه ها فوت شدند.
هوشنگ همراه برادرش بالای برانکارد اعظم خانم نشسته بودند و شوکّه نگاهش می کردند. پیرزن بیچاره سوخته بود.
بهنام و داریوش هی زیر گوش هوشنگ می گفتند ، کار کار سیده ، شک نکن ، انتقامت رو می گیریم ازش.
داریوش رو به بهنام کرد و گفت : آقا بهنام رفتی داخل داداش هوشنگ رو بیاری بیرون ، مادر هوشنگ رو چرا نجات ندادی ؟
بهنام گفت : آتیش خیلی زیاد بود، نمی شد بیشتر داخل بمونم. این مردم نامرد هم فقط نگاه کردند تا قبل از آتش نشان ها بیان ، چون هوشنگ از ما بود ، کمکش نکردند. فقط ادعای درست کاری دارند. ببین چه بلایی سر پیرزن بیچاره آوردند!!
آتش نشان ها ، آتیش رو خاموش کردند و مردم هم کم کم متفرّق شدند، پلیس هم هوشنگ و برادرش رو با خودشون بردند. اما هنوز هم از سید خبری نبود.
شیخ احمد با پلیس ها صحبت کرد ، یکی از اون ها گفت هنوز چیزی مشخص نیست ولی این نبود آقا سید خیلی مشکوکه ...
#سید بهایی قسمت بیست و هشتم جمشید خان
_ آقا بهنام پشت خط منتظر شماست .
جمشید خان ، قرآن رو بست ، گوشی تلفن رو از کنار میز کارش برداشت .
_ سلام جمشید خان ، از لندن تماس می گیرم ،حالتون خوبه؟
_ خوبم ، چه خبر ؟
_ خبر که زیاده ولی فکر کنم خودتون تا حالا شنیده باشید ؟
_کدوم خبر؟
_فرار کیوان .
_ فرار کرده ؟! پس جوزف اونجا چه غلطی می کنه ؟
_ عجیبه که شما بی خبری! جوزف رو تا حد مرگ کتک زده و فرار کرده . الانم برگشته ایران تو زندانه...چه طور شما خبر ندارید ؟
_ از وقتی هوشنگ رفته ، دست تنها شدم ، این داریوش بی عرضه هم بی خبر بود. چند روزه کیوان فرار کرده ؟
_ یه ماه شده ، اگه اشتباه نکنم .
_یک ماه شده و من بی خبرم ؟ چرا جوزف خبر نداد؟
_ جوزف کشته شده ، اون دیگه یه مهره ی سوخته بود ، اگه زنده بود باید شک می کردید.
_ درسته ، پس خطری ما رو تهدید نمی کنه ، که اگه می کرد الان بی خبر نبودم .
_ کاملا درسته پدر ، این نشون دهنده هوش و ذکاوت شماست ، شما همیشه تو سایه کارهاتون رو انجام دادید ، کیوان یکبار هم شما رو ندیده ، حالا شما بگید ، شقایق چی شد ؟ کارهای طلاق رو انجام دادید ؟
_ این هفته دادگاه حکم داد . چون ما به اصطلاح اونا کافر بودیم خیلی سریع حکم رو دادن .تبریک میگم از شر این دختره راحت شدی ....
_ تبریک ؟! بسیار خوب ، منم چند هفته دیگه برمی گردم . اینجا دیگه کاری ندارم . راستی این سید هنوز زنده است؟
_ تا تو بیای اونم تموم کرده.
_ چه عالی
_ ولی بهنام ، این آدم ها مردشون ترسناک تر از زنده شونه....حاج مرتضی رو ندیدی بعد مرگ چقدر عزیز تر شد. باید برا بعد مرگش تو جلسه همفکری کنیم. خوب چرخ هاتو بزن ، که خیلی کار داریم پسر .
_ اوکی فعلا بای ددی .
جمشید خان گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و داد زد داریوش داریوش کدوم گوری هستی ؟
_ بله جمشید خان چیزی شده ؟
_ یک ماهه کیوان فرار کرده ، جوزف کشته شده ، من باید تازه بشنوم! توی بی عرضه چیکار می کنی ؟ ها ؟ من پول بهت نمیدم که مثل گاو سرتو بندازی پایین و چرا کنی .....
_ آقا به جمال مبارک قسم ، هوشنگ همیشه از محل خبر میاورد ، هنوز نتونستم یه جایگزین درست براش پیدا کنم . اینایی هم که پیدا کردم خیلی دندون گرد شدن ، تا پول نگیرن حرف نمیارن...
_ هوشنگ اگه خوب کار می کرد ، چون نیاز داشت ، خرج مادر و برادرش رو می داد ، بگرد دنبال یکی مثل هوشنگ که گیر یه قرون پول باشه . حالا هم گمشو از جلو چشمم ...یه بار دیگه خطا کنی ، جوزف منتظرته.
_ چشم ، فقط از بیت العدل نامه اومده . خیلی شاکی بودن که عملیات بهایی کردن محله شکست خورده ، جسارتا نوشتن اگه عرضه ندارید برید کنار یکی دیگه بیاد ...
_ بدبختی پشت بدبختی ، لعنت بهت سید ....جواب بده ، شرایط محله رو توضیح بده ، بگو دو ماه وقت بدن ، سید خبر مرگش بیاد محله میشه همون محله ی سابق ...
_ نه جمشید خان ! با مردن من هیچی عوض نمیشه ....
_ سید ؟! تو خونه من چیکار می کنی ؟
_ سلام ! می بینم که قرآن هم می خونید ! متاسفانه باید بگم شماها برا ضربه زدن به ما بیشتر از خود ما قرآن می خونید. اول عذرخواهی میکنم بی خبر و بی اجازه اومدم داخل خونه تون ، ولی به آقا داریوش گفتم امروز میام، یادشون رفته بهتون بگن . یه چند کلمه حرف می زنم ، زحمت رو کم می کنم .
جمشید خان چشم غره ای به داریوش رفت و رو به سید با لحنی ملایم گفت : بفرمائید بشینید ، حالا که اومدید چرا سر پا ؟ خوش اومدید ، داریوش یه چیزی بیار برا سید
_زحمت نکشید ، حتما می دونید که ما خوراک شما رو حلال نمی دونیم و چیزی نمی خورم ، برم سر اصل مطلب . اومدم درباره دو تا نکته صحبت کنیم ، اول ) مناظره و دوم) درباره ی بعد مرگم
_ بعد مرگ ؟ ما دوست داریم سلامتی شما رو ببینیم ...بهاییت دین محبته و دوستی . برخلاف اسلامِ شما که در همه آیاتش خشونت آشکاره .
_ نگید که خبر نداشتید ، الانم برای مناظره نیومدم که جواب حرف های شما رو بدم ، چون نه نظر شما تغییر می کنه نه نظر من ، البته اومدم بگم می خوام دعوت تون کنم شنبه ی این هفته بیاید وسط محل باهم مناظره کنیم .جلو چشم همه اهل محل باهم حرف بزنیم ، تو این اتاق فایده ای هم نداره ، اینم بگم که اگه نیاید یعنی حرفی برا گفتن ندارید . ما نیازی به این مناظره نداریم ، فقط خواستم یه فرصت بهتون بدیم خودتون مستقیم معرفی کنید .