🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و دوم/ نمونه چند داستان امپرسیونیستی و مدرن
👇داستان امپرسیونیستی
🌸 داستان رنگها / پرویز دوائی
🌸 وسوسههای اردیبهشت/ علی قانع
🌸 سه قطره خون/ صادق هدایت
🌸 یک دسته موی سیاه/ اخوت
👇داستان مدرن
🌸 باغ تابناک/ محمد کشاورز
🌸 ایستگاه / طاهره علوی
🌸 غریبهای در اتاق من/ مهرنوش مزارعی
🌸 چراغ خطر/ فرزانه کرمپور
🌸 یک بار هم شده سوسن گوش بده/ پیمان هوشمندزاده
🌸 مردی که برگشت/ سیمین دانشور
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ج۲
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و سوم / تعریف داستان پسامدرن
تعریف داستان پسامدرن به راحتی رئالیستی و سبکهای قبلی نیست. برخلاف سبکهای قبل درباره این سبک اجماع آرا و نظریه نداریم.
پسااجتماع، پساتاریخ، پساآرمانشهر اینها اصطلاحات این دوره است.
ابتدا این اصلاح در معماری و ادبیات سپس در اواخر دهه ۱۹۶۰ به عنوان راهی برای گزیز از دوره مدرن مطرح شد. از دهه ۱۹۸۰ بیشتر جنبه سیاسی گرفت و به طبقه، نژاد و جنسیت توجه کرد.
پسامدرن به معنی پس از دوره مدرن است.
اما پسامدرن برای بقا نیازمند دوره مدرن است و یک نگاه انتقادی به دوره مدرن و از آن جدا نیست.
ادبیات به سه دوره تقسیم شده معمولا:
رئالیسم _ قرن هجدهم تا اواخر قرن نوزدهم مدرنیسم _ اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم
پسامدرنیسم _ که از نیمه دوم قرن بیست آغاز شده است.
اما این به این معنی نیست که در هر دوره نویسندگان فقط در همان سبک نوشتند مثلا مریشلی رمان فرنکشتاین در ۱۸۱۸ نوشته ولی منتقدان معتقدند ویژگی رمان پسامدرن را دارد. آثاری چون دونکیشوت، تریسترامشندی، ماجراهای آلیس در سرزمینعجایب، اولیس، شبزندهداری فینیگنها، قبل این دوره نوشته شدند اما ویژگیهای این دوره پسامدرن را دارند.
یکی از ویژگیهای رمان تریسترامشندی اینکه نویسنده دائما روایت را قطع کرده و با خواننده صحبت میکند. یا فصل هجدهم و نوزدهم را سفید میگذارد تا خواننده هر طور دوست دارد داستان را پیش ببرد. این کار در داستان پسامدرن زیاد اتفاق میافتد و داستان حاصل تخیل نویسنده و خواننده است.
پس پسامدرن صرفا یک دوره ادبی نیست بلکه یک سبک ادبی است.
📒جلد سوم کتاب داستانکوتاهدرایران
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و چهارم/ ویژگیها و مضامین داستانهای پسامدرن
_بسیاری از داستانهای پسامدرن به فرهنگ مصرف بویژه جنبه همهگیر زندگی روزمره شهری میپردازند.
_نقش رسانه به عنوان تثبیت کننده گفتمان مسلط در این داستانها دیده میشود
_هجو به عنوان صنعتی راهبردی در این داستانهاست و هجوی از کهنالگوهای گذشته با التقاطی از ژانرهای مختلف: داستان مقاله/ داستان نقد/ داستان تاریخ و...
_نگارش بازیگوشانه و به سخره گرفتن نابخردی انسان معاصر هم از ویژگی مضامین این داستانهاست.
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ج۳
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و پنجم/ ویژگیهای داستان پسامدرن پلکان از ابوتراب خسروی
اولین موضوعی که هنگام خواندن داستان پلکان به آن توجه میکنیم؛ مقاومت متن در برابر تلاش برای قرائت آن به شیوههای متعارف است.
میتوان گفت این متن از تسلیم کردن خواننده استکاف ورزیده. خوانندهای که اولین بار با آثار پسامدرن روبه رو میشه دچار سردرگمی و گیجی میشود، چون پی بردن به معنی با روشهای مرسوم وجود ندارد.
آنچه کار را سخت میکند این است که داستان واقعیت رئالیستی ندارد و داستان منطق روایی مشخص ندارد و مثل داستان مدرن هم از حالات روحی و ذهنی شخصیت نیست.
فقط متن است و قرائت.
آغاز داستان را ببینید:
(همهی چیزها همانطور است که نوشته بودم، پنجرهها، پلهها، اتاقها. و حالا دال حضور داشت که در شروع قضایا نبود. تولد او فرجام آن ماجرا بود. نشست تراش بینی، ابروها و چشمهای کبودش چقدر به آقای الف شبیه است! )
نویسنده چندبار به عمل نوشتن و خواندن اشاره دارد و با این نکته شروع میکند که این داستان را قبلا هم نوشته بوده. شخصیت همان و مکان همان که قبلا نوشته است.
خواننده با خواندن داستان پلکان با چالشهایی در پیرنگ، شخصیتپردازی، زبان مواجه میشود.
به جاست این چالشها را یک به یک بررسی کنیم.
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ج۳
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و ششم/ ویژگیهای داستان پسامدرن پلکان از ابوتراب خسروی
داستان پلکان به دشواری پیرنگ دارد.
به دشواری میتوان گفت داستان درباره رابطهی عاشقانه آقای الف با خانم مینایی که حاصل ازدواج آنها پسری به نام دال است.
داستان با حضور و عدم حضور دال به شکل های مختلف روایت شده است.
در جایی میخوانیم:( شما هیچوقت مرا ندیدهاید ولی من میشناسمتان. همین چند وقت پیش کشف کردم که پدرم هستید)
یا در معرفی خانم مینایی چنین میگوید:(او مادر من است و من هنوز هیچ جا نیستم.)
روایت عجیبتر اینکه دال مرده به دنیا میآید. داستان دوبار با فرجامهای متفاوت به پایان می رسد. داستان پسامدرن به جای فرجام یگانه و فرجام مبهم داستان مدرن، غالبا پایانی چندگانه دارند.
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ج۳
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و هفتم/ ویژگیهای داستان پسامدرن پلکان از ابوتراب خسروی
در داستان رئالیستی شخصیتها به گونهای ساخته و پرداخته می شدند که گویی هر یک از آن واجد نفسی خود ویژهاند.
هویت هر شخصیتی از نفس او ناشی میشد. در داستان پسامدرن هویت شخصیت حاصل ساختارهایی که زبان در اختیار ما قرار میدهد.
در داستان پلکان نویسنده دائم تاکید دارد که شخصیتها تقلیدی از شخصیت واقعی نیست بلکه واژههایی بر روی کاغذ.
این شخصیتها دالهایی هستند که به مدلولهای واقعی در جامعه ارجاع داده میشوند.
مثلا در بخشی از داستان پلکان آمده:(آقای الف شخصیتی که من خلق کردهام، به تعداد خواندن داستان من به دنبال شما معبر و پیادهرو خیابان را خواهد پیمود و زیر پنجرههای خانهی شما انتظار خواهد کشید.)
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ج۳
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و هشتم/ ویژگیهای زبان در داستان پسامدرن پلکان از ابوتراب خسروی
همانطور که گفتیم شخصیتها روی کاغذ است و نه تقلیدی از انسان واقعی، اشیا هم چیزی جز زبان نیستند. مثلا جایی که آقای الف برای خانم مینایی گل می خرد آمده:(آقای الف به دستهایش نگاه کرد. کلمات بیهودهی گلایولهای سرخی که به دال داده بود، هنوز بر دستهایش نوشته شده بود. دستها را برهم سائید. دوباره به گلفروشی رفت. گلهای تازهی میخک، سرخ و مرطوب بر دستهایش نوشته شد.)
زبان چهارچوبی برای اندیشیدن است و ساختار زبان ادراک ما از جهان واقعیت را تعیین میکنند.
تکنیک دیگر هم صحبت شدن نویسنده با شخصیتها است:( من به خانم مینایی گفتم، من بودم که با انتخاب شما، به حادثه کشاندمتان، ولی زیبایی شما به حادثه شکل داد، ورود شما در آن ساعت به پارک باعث شد که داستانی عاشقانه بنویسم و شاهد لحظههای زندگی شما با آقای الف باشم.)
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ج۳
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
🖌 سبکشناسی داستان کوتاه ایرانی
📒 قسمت بیست و نهم/ نکات کلی درباره داستان پسامدرن
یکی از ویژگیهای داستان پسامدرن مرگ مولف است. مرگ مولف نه به معنی اینکه مولف بعد از اثر دیگه در آن نمیتونه دخل و تصرفی بکنه یا اثر بعد نوشته شدن دیگه نویسندهای کنارش نیست که توضیح ش بده. بلکه به این معنی که در داستان پسامدرن این نویسنده نیست که اثری تولید میکند بلکه نویسنده متنی مینویسه که اون متن به وسیله خواننده به جایی میرسه.
مثلا ممکن متن داستان چندتا پایان داشته باشه و شاید اصلا پایان نداشته باشد.
خواننده می تونه مشارکت کنه، میتونه انتخاب کنه.
فرمی که نویسنده پسامدرن انتخاب میکنه اینکه ممکن در یک خط چند زاویه دید استفاده کنه، از چند مدل فونت استفاده کنه، از گرافیک، موسیقی، بینامتن، تصاویر بهره ببره. از سه نقطه، نقطهچین و....
📒کتابداستانکوتاهدرایران/ ج ۳
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/قسمتاول
پنج سالی بود که عضو یک مجموعه فرهنگی در مریخ شده بودم. توی این پنج سال با هزار کلاس جور واجور از نقطه صفر مرزی رسیده بودم به جایی که میشد برایم خوابهای خوبی دید.
مجموعه آنقدر هر روز زندگیما را پر کرده بود که پدرم میگفت: اینقدر که شما جلسه دارید، ریسجمهور مریخ ندارد.
بیست ساله بودم. حلقه داشتیم، از این حلقهها که نامزدها توی دست هم میکنند نه، یک مربی که مثل مربا شیرین بود، دور هم گرد جمعمان میکرد و کتابهای شهیدمطهری را با چاشنی خوراکی و خنده و صمیمیت میکرد توی مغزهای نوجوان و جوان ما. این گرد نشستن هم فلسفه داشت؛ قرار بود پایین و بالایی نداشته باشیم و تمرین تواضع و فروتنی کنیم. عملی بود که از سیره پیامبر به مجموعه ما آمده بود.
ما از جاذبه و دافعه امام علی عاشق سبک استاد شده بودیم. با کتابها سوالات روز جواب میدادیم و پنج سالی که گذشت به قول عموجانم حسابی ملا شده بودم و با استدلالهای شهیدمطهری قصد اصلاح تمام مردمان مریخ را داشتم. غیر از حلقه، اردوهای علمی داشتیم. چپ و راست کلاس روش مطالعه، مطهری شناسی، امامشناسی، خداشناسی، خلاصه همه چیز شناسی داشتیم.
اصلا شعار ما این بود که باید کوچه کوچه مریخ را فتح کنیم و داخل هر کوچه یک هیات و کانون فرهنگی بزنیم. از مریخ اتوبوس و قطار بگیریم دخترها را ببریم مشهد امام رضا.
توی مریخ هر باغبانی باهدفی گلش را آبیاری میکند، اینجا هم باغبانهای مجموعه برای من خواب ترسناکی دیده بودند که بیشتر شبیه یک کابوس بود. انگار میترسیدند بیشتر آبیاریام کنند ریشههایم بپوسد.
صبحی که کاش طلوع نکرده بود از راه رسید و گوشی زنگ خورد. یکی از مرباها بود که میگفت بیا خانه ما برایت آش پختهام با یک وجب و نیم روغن.
بلند شدم از همه جا بیخبر رفتم خانه مربا که خیلی آنطرفتر از سیاره ما بود.
مربا بیشتر از همیشه تحویلم گرفت و گفت که برای یکی از مناطق مریخ سخنران ندارند و دوران بچهبازی تمام شده؛ بعد چوب جادویی اش را تکان داد و گفت: اچی مچی! از همین حالا تو خودت به یک فعالفرهنگی تبدیل میشوی. مربا میگفت و من مثل عزیز از دست دادهها گریه میکردم. تا آن روز توی مریخ این مقدار میلیلیتر باران نیامده بود. خواهش میکنم این گریهها را یادتان بماند بعد با آن کار داریم.
وقتی فهمیدم سخنران کدام بخش مریخ شدهام، گریههایم بلندتر شد و هرکس به دیدنم میآمد، میگفت: غم آخرت باشد.
بخشی در سیاره ما بود که قبل از من سه تا سخنران کارکشته داشت، یکی از آنها همین مربا بود که اشکم را درآورد.
من بچهی گمنامی بودم در واحد نشریه که گاهی قلم برمیداشتم و با اسم مستعار (منتظر) مطالبی مینوشتم و بعدها خودم شده بودم طراح و سردبیر نشریه که ماجرای آن هم فراوان است. سر به زیر بودم و ساکت (این را هم یادتان باشد).
ولی سخنران شدن توی مریخ خیلی سخت است، مثلا شما نمیدانید که سخنران یک مجموعه فرهنگی بودن این نیست که بشینی روی منبر و صحبت کنی و آخرش همه قربان و صدقهات بروند و بعد پاکت بدهند، ماشین بگیرند و تا خانه بدرقهات کنند. سخنرانی در مریخ یعنی صفر تا صد برگزاری برنامههای یک کانون با تو. سخنرانی در مریخ نه تنها پاکت ندارد بلکه کتک دارد. از پولهای جیب خودت باید خرج کنی کلی هم فحش از همه بخوری. ولی چه کنیم که همیشه مرباها میگویند تو که نمیخواهی دخترهای مردم بیکانون فرهنگی خراب شوند؛ و در منگنه مسؤلیت مجبوری قبول کنی.
این مسئولیت به کوههای مریخ داده شد، آنها قبول نکردند و من دیوانه قرعه به نامم افتاد و پذیرفتم. و اینجا بود که اول بدبختیما در لباس یک فعال فرهنگی شروع شد... آن گریهها یادتان بماند تا قسمت بعد.
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/قسمتاول پنج سالی بود که عضو یک مجموعه فرهنگی در مریخ شده بودم. توی
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/ قسمت دوم
قبل از اینکه به بچهها به عنوان سخنران معرفی شوم قرار شد خیلی سوسکی به جمعشان نفوذ کنم و اخلاق و رفتارهایشان را بشناسم.
عیدنوروز از راه رسیده بود. و ما حدود بیست کانون در مناطق مختلف مریخ داشتیم. قرار بود سه تا اردو برای اعضای موثر هر کانون در مشهد برگزار شود. این بهترین فرصت نفوذ بین بچهها بود.
بچهها براساس سال ورود به مجموعه، میزان مطالعه و فعالیت در سه گروه تقسیم شده بودند. پایینترین رده تشکیلاتی؛ رابط بعد سرگروه و بعد ارشد بود.
قرار بود هر کدام از ردهها پنج روز مشهد باشند و بعد گروه بعدی بیایند و من که نفوذی بودم به همراه بقیه مربیان و خادمین کل ۱۵ روز مشهد بمانیم.
گروه اول اراشد بودند که سخت بدنترین بچههای کانون همان منطقه مریخ بودند که من سخنرانش شده بودم. هرچه میخواستم داخلشان نفوذ کنم نمیشد. اصلا مرا داخل خودشان راه نمیدادند.
آنها تازه کم کم داشتند میفهميدند که چرا من دائما دور و برشان میچرخم و دائما نفوذم را بیشتر میکردم.
مشهد برف سنگینی آمده بود. قرار شد با اراشد کانونی که سخنرانش شده بودم به حرم برویم. قبل حرم مربا کشیده بودشان کنار و گفته بود که این بنده خدا از این به بعد سخنران شماست، دخترهای خوبی باشید.
بچهها تیز بودند و منم صفر کیلومتر و نابلد. رفتیم حرم. جلوتر از بچهها حرکت میکردم و هر چند دقیقه که برمیگشتم عقب مثل جناب مسلمبنعقیل میدیدم یکی از اراشد جیم شده و رفته، تا اینکه وقتی رسیدم صحن انقلاب دیدم فقط خودم هستم و امام رضا. نشستم روی ورودی یکی از حجرههای روبه روی گنبد و مثل کفتری که یخ زده حسابی باد کرده بودم. هم از سرما هم از غم.
زل زدم به گنبد به یاد مظلومیت حضرت مسلم اشکهایم از سرما روی صورتم قندیل شد و پایین چکید. امام رضا با گرمای مهربانیاش دلم را گرم کرد. وگرنه از من سربهزیر و گمنام این رفتارها بعید بود.
اشکهایم که تمام شد، بلند شدم و رفتم صحن آزادی، دیدم جمع اراشد آنجا جمع است. نگو که سخنران قبلی عاشق آزادی بوده و اراشد هنوز عاشق آن گوشه بودند.
منم بدون اینکه به رویشان بیاورم که خاک عالم وسط فرق سرتان چرا جیم شدید، رفتم وسطشان نشستم و برگشتنی از حرم باهم برگشتیم.
در حقیقت به زور سعی میکردم خودم را توی دلشان جا کنم ولی این همهی ماجرا نبود..
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/ قسمت دوم قبل از اینکه به بچهها به عنوان سخنران معرفی شوم قرار شد خ
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت سوم
از حرم که برگشتیم با اراشد رفتیم بهادرخان. وَمَآ أَدرَىٰكَ بهادرخان؟!
بهادرخان برای ما نقش پدری را دارد که هیچ وقت او را ندیدهایم. اردوهای مشهد ما داخل حسینیههای نزدیک حرم برگزار میشود که برای ما حکم هتل پنج ستاره را دارد. هم دور هم هستیم، هم کلاس علمی و نماز جماعت و هیاتشبانه برگزار میکنیم و هم راحت بازی میکنیم که داستان بازیها و هیاتهای شبانه مشهد خودش مفصل است و در این قسمت نمیگنجد.
یکی از بهترین حسینیههای مریخ، حسینیه مرحوم بهادرخان است که در کوچه عیدگاه فلکهآب با بهترین ارواح از ترسناکترین قبرستانهای جهان آماده خدمترسانی به هر اردویی است. (اگر میخواهید تجربهای از شب اول قبر داشته باشید با بهادرخان تماس بگیرید)
دور تا دور بهادرخان، عکس اموات و بانیان حسینیه به دیوار چسبیده است. من آدم کینهای نیستم ولی شب بهترین فرصت بود که ارواح عمه این اراشد جیمشو را جلوی چشمشان بیاورم و چه جایی بهتر از بهادرخان. (افشای این اسرار ممکناست بعدها با تنبیه اینجانب همراه باشد، اگر قسمت بعد را نگذاشتم....)
شب از راه رسید و بهادرخان در سکوتی وهمانگیز فرو رفته بود. با چندنفر از بچهها ملافه سفید سر کردیم و پشت پنجرههای بلند در رفت و آمد بودیم. رفت و آمد با صداهایی شبیه صدای باد و زوزه شغال.
دوستی داشتم که ابتکار خوبی داشت. نوری هم زیر ملافه گرفته بود و با بطری آب بالای سر بچههایی که خواب هفتمین پادشاه را هم دیده بودند، میرفتیم.
کم مانده بود فعالان فرهنگی سکتهقلبی کنند و ما این گونه انتقام خود را از جیمشوندگان میگیریم. که انتقام سخنران بسیار سخت و نزدیک است.
ولی شادی هنوز زیر پوست ما نیامده بود و دلمان خنک نشده بود که عذاب الهی نازل شد.
مربی که قبلا سخنران همان منطقه خدمت فعلی من بود(خانم چ)، پدر بهادرخان را هم جلوی چشم ما احضار کرد.
مربیها که یک رده بالاتر از اراشد هستند، قرار بود توی این اردو خادمی کنند بلکه کمی معنویت و اخلاصشان را بقیه ببینند و یادبگیرند.
آشپزخانه اردو دست ما مربیها بود. سخنران هم یک مربی فلک زده است که مجبور شده سخنران باشد.
مسئول آشپزخانه (خانم چ) رفته بود یکی از بازارهای ارزان مشهد را پیدا کرده بود و برای اینکه مربیها بیکار نباشند: ۱۲۸ کیلو ۸۰۰ گرم سبزی قرمهسبزی خریده بود. ما که از دنیا بیخبر بودیم، یک دفعه دیدیم یک وانت سبزی جلوی بهادرخان ایستاده و اصلا هم قصد رفتن ندارد. نه تبلیغ میکند نه میرود. نگو که آمده، بماند😭
تا اینکه مربیها را صدا زدند و ما مربیها مثل برادران افغانستانی بسته بسته سبزی بود که از وانت پیاده میکردیم.
چند روز هر جا نگاه میکردیم رنگ سبز میدیدیم بس که بار معنوی بهادرخان بالا رفته بود. دلم میخواست اموات دور تا دور بهادرخان زنده بودند هر کدام حداقل یک بسته را پاک میکردند. البته خانمهایشان چون خودشان همه از این سیبیل کلفتها هستند که از عکسشان خوف میکنی چه برسد از زندهشان.
سبزیها را با هزار جان کندن پاک کردیم و خانم(چ) تازه دوزاریاش افتاد که چه طور باید این همه سبزی را خرد کند؟. در به در دنبال جایی بود که این همه سبزی را خرد کند.
و من که از همان روزها رسانه را خوب میشناختم در یک نقشهی حساب شده هم انتقامم را از اراشد گرفتم و هم از خانم(چ)
انتقامسخت بماند برای قسمت بعد...
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
هدایت شده از مدح مولا
☘ زنان مدافع امیرالمومنین علیهالسلام
در دربار معاویه لعنت الله علیه
📄 قسمت اول : ام سنان
📚 اخبار الوافدات من النساء من اهل البصره و الکوفه علی معاویه بن ابیسفیان
📝 به همت سرکار خانم قاسمپور
#ادامهدارد
@madhmola