eitaa logo
بغض قلم
731 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
430 ویدیو
42 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز ترویه هشتم ذی الحجه بود. شمشیرها زیر لباس احرام، آماده بودند تا کار حسین را در مکه تمام کنند. عباس بالای کعبه رفت و خطبه خواند: _ تا وقتی من زنده‌ام، دستتان به حسین نمی‌رسد! مریم صفدری/ از اعضای بانوی فرهنگ 🆔 @bibliophil
🖤فهم پاره پاره _«فاستبقوا الخیرات» آیه را خواندند و بینشان دعوا شد. رسیدن به تکه‌ای از پیراهن خونی و پاره‌پاره‌ی حسین(علیه‌السلام)، به همین راحتی نبود. ✍سارا عرفانی
ناصبی بود. گفت:(اگر ادعا می‌کنید او امامتان است، بگوید جواب سوال‌های من را بدهد.) روی کاغذ بدون مرکب سوال‌ها را نوشت، کاغذ سفید سفید بود. روی برگه نوشت، همه چیز را. هم جواب را. هم نام خودش را، هم نام مادر و پدرش را. ناصبی همان جا شیعه شد. 📒 کتاب آفتاب نیمه شب 🆔 @bibliophil
🖤امام حاضر کودک عقب ایستاده بود. شیون‌ها تمامی نداشت. پیش‌نماز، شال سبز را دور گردن انداخت و خواست دست‌ها را برای گفتن تکبیر بالا ببرد. کودک نزدیک شد: -عمو کنار برو! من باید بر پیکر پدرم نماز بخوانم. پیش‌نماز، مبهوت، کنار رفت. کودک دست‌ها را بالا برد و هستی به اقتدایش تکبیر گفت. ✍مولود توکلی 🆔 @bibliophil
پیرمرد بود. تقریبا نود ساله از اصحاب پیامبر افتاده بود روی پاهای فرزند خردسال امام سجاد می‌بوسید و می‌گفت: (جونم فدات؛ پسر پیغمبر) به آرزویش رسیده بود. ساااال‌ها قبل پیامبر به او گفته بود‌. آنقدر عمر می‌کنی که فرزندی از فرزندان مرا می‌بینی. هم شبیه من است. و هم اسمش محمد است. و در تورات نیز نامش آمده بــاقــــــــر سلام مرا به او برسان. سال‌ها بود که شهر به شهر دنبالش می‌گشت! حالا خوشحال بود که بالاخره پیدایش کرده. 📚 امالی شیخ صدوق 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
📒تنها درسایه شب آبستن ✍ فاطمه لسانی (همراه عزیزمون) سکوتی سنگین همه جا را فراگرفته و چیزی جز تاریکی به چشم نمی‌آمد. درحالی که کتاب شب آبستن در دستانم بود لحظه‌ای ترس تمام وجودم را دربرگرفت. «آخه الان چه وقته قطع شدن برق بود؟» ازبچگی ترس از تاریکی داشتم؛ نمی‌دانستم پدر و مادرم چند ساعت دیگر از خانه دایی برمی‌گردند؟ حتی جرات نمی‌کردم از اتاق بیرون بیایم. روی مبل رفتم و از پشت پنجره بیرون رانگاه کردم. همه جا تاریک است. اما چشمم به گنبد حرم امام حسین (ع) که خورد قلبم آرام شد. پشت پرچم قرمز هاله‌ای از نور زیبا می‌دیدم. همه چیز را فراموش کردم و انگار به عالمی دیگر رفتم. اما ناگهان صدای انداختن کلید روی درب ورودی خانه لرزه به جانم انداخت. پدر و مادرم نبودن چون ماشینی در پارکینگ نیامد. «خدایا چه کارکنم؟» چشمانم خیره به گنبد و دعا گویان زیرلب؛ صدای بازشدن درب راشنیدم. از روی مبل افتادم و پشت دراتاق قایم شدم. صدای پا به گوشم می‌رسید نفس‌هایم به شماره افتادند. « خدایا کمکم کن چرا با مامان و بابا، به خونه دایی نرفتم؟» ازپنجره نور کمی روی دیوار اتاق افتاده بود.سایه فرد غریبه را دیدم. نمی‌دانستم چه باید بکنم؟ همینکه وارد اتاق شد باکیف وسایلم که نسبتا سنگین بود باتمام توان به سرش کوبیدم. اما به یکباره صدای جیغ خواهرم راشنیدم که داد زد :«نمیری دختر چرا اینجوری میکنی؟ من دیدم برقا قطع شده گفتم بیام بهت سربزنم...» باشرمندگی و لپ‌هایی سرخ ازخجالت سعی کردم ترسم راپنهان کنم وگفتم: «ببخشید فکر کردم دزد اومده‌.. خواهرم که قیافه‌ام رادید بلند خندید و بغلم کرد.
چند وقت پیش استاد بزرگواری که با‌دلسوزی مشق‌های شاگرد رو در این کانال بغض قلم مطالعه می‌کردند، کتابی به دستم دادند تا داستان‌های این کتاب رو تبدیل به داستانک‌های قابل انتشار در شبکه‌های اجتماعی کنم. همین الان داغ داغ اجازه گرفتم به مناسبت ولادت امیرالمؤمنین، چندتا داستانک‌ش رو اینجا هم قرار بدم. موضوع کتاب حقیقتا من رو جذب کرد. کتاب روایت زنانی که در دربار معاویه از مولا علی‌‌ (عليه‌السلام) دفاع کردند. ولی نوع نگارش کتاب مثل موضوع‌ش جذاب نبود و باید در کلمات محدود، به داستانک‌های خواندنی تبدیل می‌شد. امیدوارم خواندنی شده باشه و شما هم مثل من از همنشینی با بانوانی چنین پارسا و شجاع لذت ببرید. شما هم ذوق کردید؟! 😍 آماده‌اید داستانک اول رو قرار بدم؟❤️ 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
داستانک (چرا دوستم نداری؟!) در یکی از سال‌ها که معاویه به حج رفته بود سراغ زنی به نام دارمیه را گرفت. دارمیه زنی سیاه پوست و بسیار چاق بود. معاویه تا دارمیه را دید گفت: دنبالت فرستادم تا از تو بپرسم چرا علی را دوست داشتی و از من بدت می‌آمد. چرا به علی محبت داشتی و با من دشمنی می‌کردی؟ دارمیه گفت: مرا از جواب معاف کن. معاویه گفت: باید جوابم را بدهی. دارمیه گفت: علی را به خاطر عدلش در میان مردم و تقسیم مساوی بیت‌المال دوست داشتم و از تو بدم می‌آمد، چون با کسی جنگیدی که از تو برای خلافت شایسته‌تر بود. آری به علی محبت ورزیدم، چون که درماندگان را دوست داشت و به در راه ماندگان بخشش می‌کرد و در دین عالم بود و از حق خودش می‌داد. تو را دشمن داشتم به خاطر دنیا طلبی و خون‌ریزی و اختلاف افکنی بین امت. معاویه سخت عصبانی شد و گفت: به همین خاطر شکمت باد کرده و سینه‌هایت بزرگ شده و کفلت درشت شده. دارمیه دندان‌هایش را بهم کوبید و داد زد: آی این حرف‌ها را به مادرت هند بگو. معاویه گفت: آرام باش آیا هرگز علی را دیده‌ای؟ دارمیه عرق از پیشانی گرفت و گفت: آری دیده‌ام! دست و پاهایش خشن بود. نعمت‌های دنیا او را به خود مشغول نکرد. معاویه گفت: سخنان‌ش چگونه بود؟ دارمیه دستی به نم چشمش کشید و ادامه داد: سخنانش دل‌ها را از کوری جلا می‌داد مثل جلا دادن ظرف زنگار گرفته با روغن. معاویه گفت: راست گفتی حاجتی داری؟ دارمیه گفت: صد ناقه سرخ مو و هزار گوسفند جوان قوی می‌خواهم که با شیرش خردسالان را غذا بدهم و میان عرب را اصلاح کنم. معاویه گفت: این‌ها را بدهم مرا هم مثل علی می‌بینی؟! دارمیه استوار ایستاد و گفت: نه، تو کمتر از اویی.‌ معاویه گفت: علی بود که به تو چیزی نمی‌داد. دارمیه خندید و گفت: معلوم است که چنین نمی‌کرد، علی کرک شتری از بیت‌المال را اضافه به من نمی‌داد. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
پیرمرد بود. تقریبا نود ساله از اصحاب پیامبر افتاده بود روی پاهای فرزند خردسال امام سجاد می‌بوسید و می‌گفت: (جونم فدات؛ پسر پیغمبر) به آرزویش رسیده بود. ساااال‌ها قبل پیامبر به او گفته بود‌. آنقدر عمر می‌کنی که فرزندی از فرزندان مرا می‌بینی. هم شبیه من است. و هم اسمش محمد است. و در تورات نیز نامش آمده بــاقــــــــر سلام مرا به او برسان. سال‌ها بود که شهر به شهر دنبالش می‌گشت! حالا خوشحال بود که بالاخره پیدایش کرده. 📚 امالی شیخ صدوق 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز ترویه هشتم ذی الحجه بود. شمشیرها زیر لباس احرام، آماده بودند تا کار حسین را در مکه تمام کنند. عباس بالای کعبه رفت و خطبه خواند: _ تا وقتی من زنده‌ام، دستتان به حسین نمی‌رسد! مریم صفدری/ از اعضای بانوی فرهنگ 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
*«سجیل»* مثل سیمرغ، پرواز کرد و در آسمان تهران، به رقص در آمد‌. مانند اژدها غرید و بر سر تل آویو آتش بارید. به قلم: مریم محمدی با ما همراه باشید.🇮🇷 https://ble.ir/banooyefarhang_info
میله‌های سرد زندان جای ماه و ستاره‌ی گهواره، اولین تصویر یوسف از سقف بالای‌ سرش بود. نور از پنجره‌ای بلند می‌تابید و روی صورت فاطمه. بوی نا و زنگار با بوی شیر مادر درهم می‌پیچید. زندانیان کوچک‌ترین اسیر فلسطین صدایش می‌زدند. روز آزادی، آفتاب سوزان المعبر چشمانش را آزار می‌داد. دستان فاطمه بدون زنجیر یوسف یک سال و نه ماهه را در آغوش گرفته بود و از دیوارهای بلند به خاک وطن رسانده بود. آزادی بوی عجیبی داشت: بوی خاک و باروت و اشک‌های شادی مردم غزه. پانزده سال بعد، میان آوارهای خیابان الثوره، پیکر نحیف یوسف به آسمان غبارگرفته غزه چشم داشت. دود بمب‌ها پرده‌ی آخر زندگی‌اش شد. یاد آن روز در زندان ریمونیم افتاد؛ وقتی افسر اسرائیلی خم شد و پرسید: بزرگ که شدی، چه کاره می‌شوی؟ یوسف، با چشمانی که از مادرش شجاعت به ارث برده بود، جواب داد: مبارز ✍ محدثه قاسم‌پور 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils