eitaa logo
بغض قلم
629 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
310 ویدیو
34 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر خیلی سریع از منارهای مسجد محل پخش شد ، محله دوباره رنگ روزهای جنگ و مراسم شهدا به خودش گرفت . انگار این همون محله دیروز نبود که تو هر کوچه و پس کوچه اش حرف عروسی شقایق و بهنام رد و بدل میشد.... همه بچه های هیات تو مسجد دور سید جمع شدند ، سید گفت: رفقا دیدید جوون مرد محله مون پر کشید، هرکی شهید زندگی کنه شهید میشه ، حالا که رفتن و ما جا گذاشتن ، حالا که محل مون شهید داده باید پای خونش بایستیم حتی اگه خودمون جونمون از دست بدیم، رفقا باید یه مراسم آبرومند برا حاج مرتضی بگیریم ، تا دل خانمش و دخترش به پشت ما گرم بشه فکر نکنن تنها هستن ....حاج مرتضی جوونی و همه زندگی ش برای خدا گذاشته.....حیف که تنها ....و گریه اجازه نداد بقیه حرف هاش بزنه .... بچه ها هر کدوم بخشی از کار به دوش گرفتن ، خیلی سریع پارچه نوشته ها ی شهادتت مبارک و پرچم های سیاه محرم ، کل محله سیاه پوش کرد. مراسم تشییع حاج مرتضی با شور و حال خاصی برگزار شد ، مجید مداح هیات می خوند و همه اهل محل پشت سرش تکرار می کردند .... کجایید ای شهیدان خدایی .... بلا جویان دشت کربلایی .... بدن حاج مرتضی که تو گلزار شهدا آروم گرفت ، سید پشت میکروفن رفت و صحبت کرد ....صداش خیلی گرفته بود....شور و نشاط همیشه نداشت... _ اجرتون با امام حسین ، مثل همیشه خانواده شهدا همراهی کردید. خانم های محل از این به بعد برا حاج خانم باید خواهری کنید ، آقایون برای فاطمه ، دختر حاج مرتضی پدری کنید.... شهدا خوب بلدن کی به داد ما برسند....مرتضی تو جبهه تخریب چی بود . حاج مرتضی !!! رفیق! خوب این بارم خط شکستی ....گریه مردم محل بلند شد ، سید ادامه داد: همیشه خودش بساط هیات برپا می کرد ....حالا هم قبل محرم خودش دل همه مون امام حسینی کرده .....دین ما دین قهرمان هایی مثل حاج مرتضی ست ، مرتضی تخریب چی بود ، بدنش پر از تیر و ترکش ...تو عملیات که مجروح شد و این همه سال حتی رنگ آفتاب ندید ، فرصت خنثی کردن مین های مسیر نبود ، کی امروز مرد مثل مرتضی بپره روی مین؟ خیلی ها اون شب شهید شدن .....اما مرتضی موند با پای قطع شده ، موندن و رفتن امروزش هم بی حکمت نیست .... داشتم به حرفای سید گوش می دادم ، که نگاهم رفت سمت خانم ها که گوشه گلزار ایستاده بودن ، باورم نمیشد مونا و مامان کنار مائده ایستاده بودند.... مائده رفیق صمیمی فاطمه دختر حاج مرتضی بود و کل مراسم تشییع کنار فاطمه ایستاده بود ....همه اتفاق های اون روز آخر فاطمه بعدها برای مائده گفته بود ، فاطمه می گفت : تو این ۱۰ سال بعد جنگ فقط سید و رفقای باباش بودن که هواشون داشتن ، سید بعد مراسم دونه دونه در مغازه کسبه محل رفت و با کمک اونا با هر زحمتی بود. خونه حاج مرتضی از صاحب خونه ش خرید. سید خیلی تلاش کرد ، ریحانه خانم راضی بشه بره بنیاد شهید برا درست کردن مستمری ماهانه خانواده شهدا ، اما ریحانه خانم راضی نشد و گفت مرتضی تا جانباز بود کارت جانبازی نداشت الانم نمی خوام منت سهمیه و امتیازی رو سرمون باشه...خودم خیاطی می کنم خرج خودم و فاطمه رو می دم. از بعد شهادت حاج مرتضی ، مائده بیشتر روز رو با فاطمه بود . 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3325755450C8a4b117427
داستان | قسمت پنجم | این قسمت اکبر بعد از امتحان شیمی که آخرین امتحان مون بود ، ناظم مدرسه آقای ترابی جمع مون کرد تو نماز خونه و گفت قرار سید بیاد براتون صحبت کنه. سید چند باری مدرسه مون اومده بود و همه بچه ها می شناختن ش . اما هنوزم بودن بچه هایی که علاقه ای به شنیدن حرف هاش نداشتن ، مثل اکبر ، گند لات مدرسه مون که زنگ های پرورشی می پیچوند تا با سید رو در رو نشه. اما اون روز به اجبار آقای ترابی همه مجبور بودن تو این جلسه شرکت کنند . داخل نماز خونه شدیم . بوی گربه مرده از جوراب بچه ها بلند شد . صدای داد و فریاد بچه ها بلند تر . همه از تموم شدن امتحان خوشحال بودن، من و رضا کنار هم نزدیک سکو نماز خونه نشستیم . زمانی نگذشت که سید وارد نماز خونه شد و تا پشت میکروفن قرار گرفت سرفه هاش شروع شد. یکم آب خورد و با خنده شروع کرد. الحمدالله که اموات رو با جوراب دفن نمی کنند . وگرنه کل بهشت هم گل بکارن جواب گوی رایحه دل پذیر شما نیست. همین روحیه طنز سید باعث شده بود خیلی از بچه ها دوستش داشته باشند. سید گفت : می دونم چشم همه تون کج شده ، انقدر که خواستید موقع امتحان برگه جلوی تون ببینید الان شاید من درست نبینید اما من اومدم یه چند کلمه مرد و مردانه باهاتون حرف بزن ، هرکی مرد گوش بده ، من مثل آقای ترابی مجبورتون نمی کنم در این فضای عطرآگین بشینید، کسی به اجبار اومده بره ولی اگه رفتی دیگه نگی امام حسین من راه نداد ، بگو مرد نبودم راهم داد پاش بمونم .... شما که اینجا نشستید تک تک تون انتخاب شدید ..حالا می خوای بری برو.... سید چند دقیقه ای ساکت شد، اما کسی از جاش تکون نخورد حتی اکبر... محله کوچیک ما شهید کم نداده رفقا. گلزار شهدا وجب به وجب جای قهرمان های هم سن و سال شما ست. قهرمان های محله اجازه ندادن رنگ شهر تغییر شون بده .. بچه های این آب و خاک ما هستیم که هر وقت بلند شدیم گفتیم یاعلی . حالا هم یه یاعلی بگید بلند شید ، دست رو زانو تون بزارید ، کمر همت ببندید ، مثل حبیب بن مظاهر اگه تمام دروازه های شهر رو و بستن بازم خودتون برسونید. رفقا قافله امام حسین راه افتاده ....آقا دنبال همه تون میاد....این تویی که باید وقتی امام به خیمه دلت پا گذاشت ، مثل زهیر قبول کنی.. خوب و بد فرقی نداره اینجا امام حسین همه رو راه داده ....همه اونایی رو که به درهم یزید خودشون نفروختن درهم خرید ، جدا نکرد. خوب یا بدی عیب نداره ....حسین داره دل می خره.... تو دلت کجاست ؟؟؟؟ این محرم شما باید ده شب هیات تو مسجد محل تون بگیرید ....همه کاره مراسم هم خودتون هستید ، چای دادن با خودتون ، کفش جفت کردن ، دعوت از مهمان های امام حسین ، همه چی از صفر تا صد با خودتون هرکس می خواد کار کنه اسمش بده مهندس حبیب که آخر جلسه ایستاده ، یاعلی . غرق صحبت های سید بودم که دست گرمی رو پشتم حس کردم. خیلی ترسیدم . اکبر بود....قفسه سینه ام تیر کشید . همه خاطرات یک ماه قبل و کتک های که از اکبر تو مدرسه خوردم در عرض چند ثانیه مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد... با اخم گفتم دارم گوش میدم چیکار داری ؟ _ اکبر گفت: مهران به نظرت سید قبول می کنه منم خادم محرم بشم ؟ _ از لج گفتم : معلومه که نه ، هرکسی لیاقت خادم شدن نداره ... اکبر خیلی دلش شکست ، چیزی نگفت سرش انداخته بود پایین و اشک از دو طرف صورتش سرایز بود . رضا گفت : چه طور جرات کردی این حرف بزنی ، اکبر ها....مثل اینکه دوباره هوس کتک خوردن کردی ... یکم از کاری که کردم خجالت کشیدم ، خواستم از اکبر عذرخواهی کنم اما تا برگشتم. اکبر بلند شده بود . جلسه تموم شده بود، آقای ترابی می ترسید اکبر آبرو ریزی کنه براش خط و نشون کشید که طرف سید نمی ری .... سید با چند تا از بچه ها مشغول حرف زدن بودند که تا اکبر دید گفت : جانم شما با من کاری داری ؟ اکبر با همون لحن لاتی خودش گفت : اینا از خودت میگی سید یا واقعا میشه خادم شد؟ سید گفت : تو از ما بدت میاد ما دوست داریم اکبر آقا....برو اسمت بده مهندس. اکبر هاج و واج مونده بود ، سیدی که یکبار هم جلوش آفتابی نشده چه طور اسمش می دونه ؟ بچه ها از نمازخونه رفته بودند ، سید یه مقدار با حبیب درباره برنامه ها صحبت کرد و به امیر گفت به شیخ احمد بگو بعد شام یه سر میام پیش ایشون خونه شون ، امیر گفت شام بیاید ، سید خندید و گفت : نه خیلی وقته خونه نرفتم می ترسم دیگه راهم ندن و بعد خداحافظی کرد و به سمت خونه رفت . خونه سید دورترین خونه به مسجد بود. اهل این محل نبود برای همین خونه کوچیکی آخر محله اجاره کرده بود که ۲۰ دقیقه ای پیاده تا مسجد راه داشت. سید هنوز وارد خونه نشده بود که زری خانم ، همسر سید تا صدا در شنید گفت : چه عجب از مسجد دل کندی . تا لباس هات در نیاوردی برو نون بخر، نون نداریم. سید رفت و دقایقی بعد با دوتا نون برگشت و گفت امروزم غذا گشنه پلو داریم ؟
زری گفت : خیلی پول تو این خونه میاری ، کباب برگ هم سفارش می دی . سید باز هم خندید و گفت چیه اخلاقت کشمشی چرا ؟ حقوقم زیاد نیست ولی تاحالا گشنه هم نموندیم....موندیم ؟ زری با ناراحتی پنیر و از یخچال درآورد داد دست سید و رفت داخل اتاق . سید نان و پنیر رو داخل سفره گذاشت و گفت : خودت نمی خوری ؟ این طوری نمی چسبه...، زری گفت : پنیر دوست ندارم . _نیمرو بزنم ؟ _ تو هم که فقط نیمرو بلدی _ یه ذره صبر کن ، بهت نشون می دم ، یه غذا بپزم خودت کیف کنی .... ظرف های نشسته داخل سینک ظرف شویی و آشپزخانه نامرتب خبر از این می داد که زری باز با کسی حرفش شده..... 🆔 @bibliophil
نفس های دنیا به شماره افتاده ..... از آن روز که به پشت شد و گریه های فاطمه الزهرا برای همه ی روزهای شوم بعد از سقیفه نادیده گرفته شد . از آن روز تا امروز نمی تواند نفس بکشد. روزی به بهانه یک ویروس به نام سینه دنیا به تنگ می آید و روز دیگر ظلم پاهایش را روی گلوی جهان می فشارد، تا جایی که تاریخ قطع می شود..... امروز بندر بیروت .... دیروز غزه ، یمن ، فلسطین و.... فردا زمینی دیگر و مظلومی دیگر....و ظالمی دیگر ..... این جهان یک ؟ غدیر عید کسانی ست که پای عهد شان ایستاده اند تا شوند..... زمینه سازان ظهور آیا وقت یاری ولی خدا نرسیده است ؟؟؟ دست لبیک بالا بیاورید که پسر علی بن ابی طالب است . 🆔 @bibliophil
داستان | قسمت ششم | شیخ احمد یعنی باز حاج خانم درباره بچه چیزی به زری گفته که این طوری بهم ریخته. چرا حاج خانم باید چیزی گفته باشه؟ این ده سالی که باهم زندگی کردیم ، یکبار هم نشد حاج خانم چیزی بگه زری بهم بریزه ، ناراحت شده، ولی این طوری بهم نریخته. شاید مراسم مرتضی و کم خونه اومدنم ناراحتش کرده. زری که عادت داره به دوری ، دوران جنگ سه ، چهار ماه میشد خونه نبودم . اما الان فرق داره ، اون موقع کنار خانواده ش بود. زری حق داره ناراحت باشه ، از کنار خانواده ش آوردمش تو این محله هفت رنگ ، نه دوستی ، نه آشنایی ، فقط خانم مرتضی رو می شناسه . صبح تا شب تو خونه تنهاست ، هرکی دیگه هم جای اون باشه کم میاره، چیکار کنم؟ سید درحالی که ظرف ها رو می شست ، کلی دلیل برای ناراحتی امروز زری پیدا کرد. انقدر غرق افکار خودش بود یادش می رفت که ظرف ها رو آب کشیده یا نه، ظرف آب نکشیده رو با کف داخل جا ظرفی قرار می داد. دست هاش شست و مشغول درست کردن غذا شد. ساعتی بعد ماکارونی آماده شد . سید ماکارونی داخل بشقاب کشید و به اتاق زری رفت . زری خوابیده بود، شاید هم خودش به خواب زده بود. سید ظرف غذا گذاشت کنار زری و به ساعت اتاق نگاه کرد. دیر شده بود. به نماز مسجد نمی رسید ، نماز رو که خوند، یه لقمه از نون و پنیر که هنوز وسط اتاق بود درست کرد ، سفره رو جمع کرد ، پنیر داخل یخچال گذاشت ، با صدای بلند خداحافظی کرد و گفت : میرم پیش شیخ احمد سعی می کنم زود بیام. سید تمام مسیر خونه شیخ احمد رو هم به فکر زری بود اما به نتیجه ای نرسید. اصلا نفهمید کی به خونه شیخ احمد رسیده، خواست زنگ در بزنه ، دید لقمه نون و پنیر تو دستش جا خوش کرده، به حواس جمعی خودش خندش گرفت ، زری کجایی ببینی چه بلایی سر شوهرت آوردی ؟ لقمه رو کنار دیوار گذاشت و زنگ در زد. @ghasempour_mohadeseh
امیر خیلی سریع در باز کرد. سلام و احوال پرسی کردند و از حیاط با صفای خونه شیخ احمد گذشتند تا به اتاق کوچیک شیخ احمد رسیدند. سید با اشاره شیخ گوشه ای نشست و به پشتی تکیه داد . اتاق شیخ احمد کوچیک بود. دور تا دور اتاق قفسه های کتابخونه خودنمایی می کرد. اولین باری بود که سید به خونه شیخ احمد می اومد. بیشتر صحبت ها تو این چند وقت ورود سید ، به این محل داخل مسجد بین شون رد و بدل شده بود. شیخ احمد گفت : خوش اومدی سید جان، خدا مرتضی رحمت کنه ، مرتضی باعث آشنایی ما شد. یه روز رفتم پیش ش بهش گفتم محله با روزهای جنگ خیلی فرق کرده ، من دیگه پیر شدم ، مورد توجه جوان ها نیستم ، یعنی به قول امروزی ها از مد افتادم . سید خندید و گفت : حاجی این چه حرفیه. شیخ احمد ادامه داد این حرف ها همه تعارفه ، باید واقعیت رو دید. سال ها روحانی این محله بودم، این محل خیلی شهید داده ، گلزار رفتید ، دیدید خودتون . خیلی از شهداش هم مفقودالاثر هستند ، مثل محمد خودم، انقدر نیومد که مادرش از دوری ش سکته کرد و تنهامون گذاشت. _ خدا هر دو شون رحمت کنه. _ خدا اموات شما رو هم ببخشه و بیامرزه ، پسرم، غرض از این حرف ها اینکه امروز فرق کرده، محله ، محله سابق نیست. به مرتضی گفتم ، جمشید خان داره نقشه میکشه برا بی دین کردن محله ، چیکار کنم ؟ شما معرفی کرد ، می گفت مرد کارهای سختی و راهش بلدی ، بسم الله این محله و شما. یه کاری کن برادر . هدف شون بهایی کردن کل محله است. لا اله الا الله ... _ شتر در خواب بیند پنبه دانه ، شیخ احمد مردم این محله شاید رنگ شون تغییر کرده باشه اما دیدید برا تشییع مرتضی چه قیامتی کردند. دل این مردم با امام حسین ....گاهی وقتا بازی های دنیا بازی مون می ده ولی بازم نمک گیر خود اربابیم....البته اینا دلیل نمیشه من روحانی وظیفه خودم انجام ندم ، آ شیخ برا همین امشب مزاحم تون شدم، تا حالا برا مقابله با برنامه های این جمشید که میگید چیکار کردید؟ اصلا جمشید چه طرح هایی پیاده کرده ؟ _ سید این محله با همه جاهایی که قبلا بودی فرق داره ، اینجا کوچیکه، همه همدیگر رو می شناسند ، چند تا آخوند قبل شما اومدن نتونستند کاری بکنند ، خودشون خسته شدن ، یا چه طور بگم با بی آبرویی رفتن . _ بی آبرویی ؟ _ بله ، محله کوچیکه ، شایعات توش سریع به واقعیت تبدیل میشه . راستی کمتر خونه مرتضی رفت و آمد کنید ، برای خودتون بهتره .... _ خونه مرتضی ....مرتضی بردار من بود ، من وظیفه دارم به خانمش و دخترش کمک کنم. هنوز هفتم مرتضی نشده . _ می دونم نیت شما خیره ، ولی همین الانم پشت شما شایعه کم نیست که چند شب آخر شب خونه رفتی ، خانم تون گویا....از این اراجیف .... _ سید صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و تو ذهنش گذشت نکنه زری همین حرف ها شنیده ، حواسش پرت شد به اتفاق های امروز .... _ شیخ احمد چند بار صداش زد ، کجا رفتی سید ....ناراحت نشو اینجا به حرف و تهمت باید عادت کنی، اینا از همین اول بدونی، بهتره . به خانم تون هم بگو ....اینجا زندگی کردن سخته ، خودش برا روزهای سخت آماده کنه. شیخ لیوان آب به طرف سید دراز کرد ، بخور، آروم میشی...یکی از کارهای جمشید و دار و دسته ش درست کردن همین حرف هاست ، مرد می خواد جلو این حرف ها کمر خم نکنه ، خودت بسپر دست خدا، راه سختی انتخاب کردی ، کارهای مهم و هدف هات رو درگیر چهارتا حرف مفت که می خواد سرعت گیر راحت باشه نکن، باید بفهمند سید مثل کوه محکمه، بهمن هم که بیاد این بهمنه که سقوط می کنه نه کوه . کوه کارش مقاومته. انقدر تو کارهات دقت کن اجازه نده حرفی پشتت باشه .....ولی جلوی این اتفاق ها رو هم نمی تونی صد در صد بگیری. این حرف ها انرژی تون نگیره ، حرف پشتت زدن بدون راه رو درست رفتی. _ سید لیوان آب و سر کشید، قبول این حرف ها براش سخت بود. اگه خودش هم بتونه تحمل کنه ، زری می تونه این فشارها تحمل کنه ؟ _ شیخ احمد گفت یکی دیگه از کارهاشون بزک کردن دخترهاست، تا پسرها و دخترها به گناه بندازند. خیلی هم حساب شده و دقیق کار می کنند ، کاملا با برنامه ریزی . باید شما جوان ها بشینید برنامه بریزید ، ان شاالله خدا کمک تون می کنه ، منم همه جوره حواسم هست ، نگران نباش . _ حتما تمام تلاشم می کنم ، مثل اینکه حریف خیلی جدی ، منم تا پوز نحس ش رو به خاک نمالم ول نمی کنم . ممنون از پذیرایی تون ، دیگه من برم، برام دعا کنید شیخ احمد. _ در پناه خدا و مادر سادات باشی. سید خداحافظی کرد ، گرسنه و خسته تر از قبل به خونه برگشت. چند دقیقه پشت در ایستاد ، سرش تیر کشید، چند دقیقه ای سرش رو روی در گذاشت ، با این حال نمی تونست به خونه بره، این طور وقت ها مرتضی بهترین همدم ش بود. بعد از خوندن زیارت عاشورا سر مزار مرتضی ، به خونه برگشت . زری هنوز بیدار بود. _ منتظرت بودم برگردی باهم شام بخوریم.
سید خدا رو شکر کرد و گفت : خدا شوهرت برات نگه داره ، البته شام که خودم درست کردم . _ خودم قرمه سبزی درست کردم. وگرنه اون ماکارونی شفته ات، داخل بشقاب کفی رو هیچ کس نمی تونه بخوره .... _ سید فقط می خندید و چیزی نمی گفت ، به قول زری اصلا چی داشت بگه .. شام که تموم شد ، سید گفت حالا دلیل گشنه پلو ظهر و قرمه سبزی شب چیه ؟ زری گفت : ظهر برا نماز رفتم مسجد ، ریحانه رو دیدم خیلی ناراحت بود ، گفت به سید بگو ما کمک نمی خوایم ،این طوری راحت تر هستیم. بهش گفتم سید و حاج مرتضی مثل دوتا داداش بودند، سید وظیفه ش هوای شما داشته باشه ، ریحانه با ناراحتی گفت این رو من و تو می دونیم، اهل محل نمی دونند و از مسجد رفت بیرون . بعد ریحانه ، دختر شیخ احمد، زهرا اومد پیشم و بهم خوش آمد گفت، بعد سوال هاش شروع شد که شما و سید چند ساله ازدواج کردید ؟ چرا بچه ندارید ؟ نمی خواید بچه بیارید ؟ از این سوال های مسخره ، گفت اینجا زود حرف در میارن ، هوای سید داشته باشه ، بهش بگو تنها خونه ریحانه نره، اگه می ره باهم برید....پشت سید حرف درآوردن که منظور داشته برا ریحانه خونه خریده . _ پس بگو دیدم امروز خیلی هوام داشتی ، توصیه های زهرا خانم بود. _ دارم جدی حرف می زنم ، زندگی رو شوخی گرفتی که این اوضاع مون، از حرف دختر شیخ احمد خیلی ناراحت شدم ، به زهرا گفتم سید خودش عقل و شعور داره این چه حرفی که می زنید ، سید اگه پول جمع کرد خونه ریحانه رو از صاحب خونه خرید مردونگی کرد که ریحانه آواره کوچه و خیابون نشه، فکر کنم مردم این محل مردونگی نمی فهمند؟ با ناراحتی از مسجد اومدم . به همه روزهایی که تنهایی تو خونه شب کردم ، فکر کردم ، من از خانواده ام جدا شدم ، تو این محله غریب که تو خودت خرج کیا کنی ؟ یه مشت آدم ....خیلی دلم سوخت ، هم برا تو ، هم برا ریحانه هم برا خودم ، خیلی گریه کردم. تو که رفتی ریحانه اومد اینجا ، باهم درد و دل کردیم ،گفت حلالم کن خیلی تحت فشار بودم ، همه اون چند باری که سید اومد خونه ما من و فاطمه سر مزار مرتضی بودیم و سید خرابی های خونه تعمیر کرد اما مردم اینجا فقط بلدن حرف بزنند . مرتضی تا بود حرف می زدن که اینا کارت جانبازی دارن حالا هم که رفت به جا دل داری هنوز هفتم مرتضی نشده برام حرف در میارن..... سید گفت : زری اگه میشه خودت هوا خانم مرتضی داشته باش، هم خودت از تنهایی در میای هم اون بنده خدا و فاطمه تنها نیستند . شیخ احمد گفت : به خانم ت بگو خودش برای روزهای سخت تر آماده کنه ....خوب برم ظرف ها بشورم ، زری خندید و گفت : نمی خواد با اون شستن ت ، خودم باید بشورم ، تو برو بخواب خسته شدی .... زری ظرف ها داخل آشپزخانه برد از داخل آشپزخانه گفت : راستی سید یه چیزی می خواستم بگم، سید گوش می دی ؟ اما جوابی نشنید . با نگرانی از آشپزخانه بیرون اومد ، سید کنار سفره خوابش برده بود.... 🆔 @bibliophil
اولین شراره های آتش کینه در کناره متولد شد. آن زمان که علی ( علیه السلام ) بر ساقه بازوان پیامبر شکفت ، دانه های خشم در خاکریز قلب حسادت جوانه زد. پیامبر شاید سخن تازه ای نگفته بود. آنچه را که به رمز در اینجا و آنجا فرموده بود ، به صراحت به همه ی مردم اعلام کرد. این برای دشمن سنگین بود. روشن بیان کرده بود پیامبر ، به روشنایی روز که علی ( علیه السلام ) صراط است ،علی ( علیه السلام) اتمام و اکمال دین شماست. تا غروب خورشید پیامبر کینه ، دندان به جگر گذاشت. دشنه ها در کارگاه انکار غدیر پرداخته شد. آنچه مولای ما علی ( علیه السلام ) کرد ، غفلت نبود ، عین حضور بود. ۲۵ سال استخوان در گلو و خار در چشم زیستن تنها کار مردی ست که فاتح خبیر و ناظر مامور به سکوت آتش گرفتن درب خانه خویش است. اگر امروز ، روزی سه بار از ماذنه های دنیا بلند است ، حاصل سال ها خون دل خوردن های فرزندان علی ست .... غایبین خون دل ها خوردند تا به حاضرین برسانند که تا قیام قیامت به ولایت تو مفتخریم ....یا علی .... 🆔 @bibliophil
داستان | قسمت هفتم | مهندس حبیب _ امیر این مقوا ها بگیر روش چند تا جمله قشنگ بنویس... _چی بنویسم ؟ _از بچه ها بپرس _کیوان ، خرید چای و قند با شما. _پولش از کی بگیرم ؟ _پول جور میشه ، این کارها سپردم به شما دوتا خیالم راحت شد، میرم جلو در ببینم بچه ها سیاهی ها زدن یا نه ، یاعلی _ کیوان گفت: حبیب راستی سید کجاست ؟ _ نمی دونم از صبح مسجد نیومده. _ آخه این انصافه همه کارها انداخته رو دوش تو خودش معلوم نیست کجاست !! _ سید یه سر داره هزارتا سودا .... _ امیر گفت : فکر کنم با شیخ احمد کار داشت. حبیب پنج سالی میشد که سید می شناخت، وقتی خبر دار شد سید قرار تو محله هیات بزنه با اینکه خونه ش اینجا نبود برای کمک خودش رسوند. جایی نبود که نباشه، از بالای داربست گرفته تا تو آبدارخونه مسجد ، هر جا کاری زمین می موند حبیب بدون اینکه کسی بهش بگه خودش رو برا اون کار داوطلب می کرد. ده سالی از سید کوچیک تره و دانشجو مهندسی مکانیک برای همین سید همیشه مهندس صداش می کنه. پدر و مادرش بعد کلی نذر و نیاز بچه دار شدند. دو روز به شب اول محرم مونده. حبیب بالای داربست در حال بستن ریسه های سیاه ، سید رو سر کوچه دید که به طرف مسجد می اومد، از همون بالا برای سید دست تکون داد، سید گفت به پا نیوفتی مهندس . سید که جلوی در مسجد رسید ، حبیب کارش با داربست تموم شد ، حبیب و سید همدیگر رو در آغوش گرفتند . سید گفت : خسته نباشی حبیب جان ، چه خبر کارها خوب پیش می ره؟ _ الحمدلله، همه چی آماده ، اصلا فکر نمی کردم بچه های این محله این طوری باشند. _ عشق امام حسین این محله اون محله نمی شناسه . سید به همراه حبیب داخل مسجد رفتند ، بچه ها هر کدوم مشغول کاری بودند تا سید رو دیدند دورش جمع شدند، سید باهمه دست داد و سلام کرد و به بچه ها خدا قوت گفت. کیوان رو به رو سید ایستاد و گفت : الحمدالله بچه ها همه کارها کردند ، دیر اومدید، نگران تون شدیم. سید گفت : خدا رو شکر ، از اولم می دونستم بچه های این محله کارشون درسته، منم رفته بودم به خانواده شهدا خبر بدم قدم رو چشم مون بزارن و بیان ، بعد هم رفتم از شیخ احمد خواهش کردم سخنرانی مراسم قبول کنند که متاسفانه قبول نکردند، مجبورید این ده شب بنده رو تحمل کنید. بچه ها از خوشحالی دست زدند. _ سید گفت : زشته حرمت مسجد، حرمت شیخ احمد باید حفظ بشه، برید سر کارتون ، باز بهتون رو دادم ، یا علی . بچه ها خندیدند و هرکس مشغول کار خودش شد. امیر گفت : سید چی بنویسم رو این مقوا که می خوایم کنار منبر بزنیم؟ کیوان گفت : بنویس هیات با سخنران جدید . بچه ها دوباره خندیدند، اما سید ابروهاش تو هم رفت و گفت با هرچیزی شوخی نمی کنند آقا کیوان ، شیخ احمد استاد من هستند. دیگه از این حرف ها نشنوم .خوب رفقا پیشنهادی برا جمله دارید ؟ _ مهران گفت : آقا بنویسم هیات جوانان محله .... _ رضا گفت : اسم هیات بنویسم . _ سید گفت : آفرین رضا ، ما اصلا برا هیات اسم انتخاب نکردیم. چه اسمی بزاریم ؟ _ کیوان گفت : هیات جوانان امام حسین _ امیر گفت : هیات فقط برا جوان ها نیست که یه اسم انتخاب کنیم کل محل باهاش ارتباط برقرار کنند. _ اکبر که تا اون لحظه ساکت بود گفت : بزاریم هیات عاشقان امام حسین _ سید گفت : خیلی خوبه ، بقیه موافقید ؟ بچه ها همه از اسمی که اکبر انتخاب کرد راضی بودند. امیر اسم هیات نوشت و کنار منبر چسبوند. مهران و رضا استکان ها از داخل انباری مسجد آوردند، استکان ها خیلی خاک داشت و چند وقتی بود استفاده نشده بود. سید تشت گوشه آشپزخونه پر آب کرد و همراه مهران و رضا شروع به شستن استکان ها کرد. که یک دفعه حبیب وارد آبدارخونه شد. _سید شما چرا ؟ _ مگه چی شده، گناهی کردم ، قابل بخشش نیست _ نه _ حبیب خدا به اون بزرگی می بخشه ، حالا من چه گناهی کردم . _ هیچی ، استکان ها نشورید ، خودمون با بچه ها می شوریم. _ سید یه مشت آب از تشت برداشت سمت حبیب پاشید و گفت برو پی کارت تا تو همین تشت سرت زیر آب نکردم. حبیب خندید و خواست از آبدارخونه بیاد بیرون که نرفته برگشت ، راستی یه مشکلاتی داریم خواستم بگم بهتون ، _ حل میشه. _ شوخی نمی کنم. یه دفعه دنیا پیش چشم سید سیاه شد. دوتا دست چشم های سید از پشت محکم گرفته بود، سید گفت : حبیب اینجا چه خبره ؟ حبیب به اشاره پیرمرد ساکت موند. سید گفت : آها ۲۰ سوالی .... کیوان نه دست هاش پیر ....شیخ احمد که از این کارها نمی کنه .... زیر لب گفت حاجی خودتی.... سید و حاج یاسر بغل کرد و گفت چقدر پیر شدی فرمانده ، شما کجا ، سنگر تدارکات کجا ؟ حاج یاسر به دعوت سید داخل مسجد به یکی از ستون ها تکیه داد، چه طور پیدا کردی ؟ _ فرمانده همیشه سربازش پیدا می کنه، خونه پسرم همین محله ، خبر شهادت مرتضی بهم داد، روز تشییع هم بودم، اما انقدر حالت بد بود ،متوجه نشدی. نوه ام تو همین مدرسه درس می خونه .
..حسن، چند روز سرما خورده ، حالش خوب نبود، نیومده مسجد ، حسن گفت یه سیدی میاد مدرسه مون ، ویژگی هات گفت ، فهمیدم خودتی ، پس به آرزوت رسیدی ، جا قطع بود این همه محله چرا اینجا ؟ _ پس کجا حاج یاسر ، الان اینجا تیربار دشمن خاکریز خودی نشون گرفته من برم تو سنگر بشینم. _ خدا کمکت کنه ، این تیربار از کار بندازی. _ ان شاالله، تازه اول راهم ، اما توکل بر خدا ، شما هم دعا کنید. _ دعا که می کنم ولی هیات که بدون پول نمیشه ، این ناقابله با بچه ها شنیدم می خوای شروع کنی ، این پول تونستیم جمع کنیم، بازم تلاشم می کنم بهت کمک کنم. خوب من برم . سید بلند شد ، کجا حاجی ، دیر اومدی ، زودم می خوای بری، می دونی چند ساله ندیدمت ..... _ گفتم حسن نوه ام مریض برم خونه پسرم یه سر به اونا بزنم ، بعد برم پیش بقیه بچه ها ببینم می تونم پول جور کنم برا هیات یا نه. خلاصه کار داشتی یه بسیم بزنی سید سید.....یاسر ، یاسر به گوشم .... سید دوباره حاجی بغل کرد و دست هاش بوسید .... حاجی که از مسجد رفت ، حبیب پیش سید اومد ، سید گفت : نگفتم حل میشه ، بعد هم پول ها به حبیب داد و گفت فقط اسراف نکنید ، صرف جویی یادتون نره.... کیوان گفت : سید یه لحظه میشه وقت تون بگیرم، _ جانم آقا کیوان ، بفرمائید _ جمعه ، اول محرم عروسی دعوتیم ، به نظرتون بریم یا نه _ هر طور خودتون صلاح می دونید، عروسی خیلی هم خوبه ، اسلام با جشن و شادی که مشکلی نداره ، دیدار فامیل و آشنایان و صله رحم خیلی تو دین ما سفارش شده . _ عروسی پسر جمشید خان با دختر همسایه ماست ، من که می دونم اول محرم نباید رفت عروسی، اما خواهر و مادرم اصرار دارن که حتما این عروسی برن، شما نمی خواید این عروسی بهم بزنید ؟ _ من عروسی بهم بزنم ؟ مگه من چیکاره ام؟ _ پس چیکار باید کرد ، فقط می خواید بشینید رو منبر و آخر شب پاکت تون بگیرید خوب باید یه کاری کنید. _ چشم آقا کیوان ، با شیخ احمد صحبت کنم ببینم ایشون نظرشون چیه ؟ اما شما هم با مهربونی خانواده راضی کنید که به این عروسی نرن وگرنه با دعوا هیچ کس علاقمند به چیزی نمیشه. نکته بعد اینکه جمشید بهایی مردم اینجا اطلاعات شون درباره این فرقه کمه، ان شاالله محرم توضیح می دم که خوردن از مال شون حرامه....و اصلا پایه و اساس شون از کجا اومده . نکته آخر هم اینکه بنده برا پاکت نیومدم این مسجد ، ان شاالله پاکت ما رو خودشون پر کنند. کیوان گفت : منم می خواستم همین بودنم شما قصد دارید کاری بکنید یا نه .....من دیگه باید برم، ممنون سید ، _ در امان خدا .... @bibliophil
السلام علیک یا امیرالمؤمنین ای کسانی که بی علی ماندید و رها کرده اید راهش را پس چرا پنج بار در هر روز سجده کردید زادگاهش را قبله مسلمین عالم شد این فقط شان زادگاه علیست من چه گویم که کفر هم نشود آنچه در شان بارگاه علیست شیعه شیعه زاده ام صد شکر سایه ی مرتضیست روی سرم شیعه یعنی فداییان علی شیعه یعنی مدافعان حرم عید غدیر خم مبارک باد . @bibliophil
شما دوست داشتید آن هنگام که پیامبر خطبه غدیر می خواند کجا می ایستادید؟ همه شاید دوست داشتند توی همان صف اول می ایستادند تا حرف های پیامبر را با گوش خودشان بشنوند و حالات چهره و صورت خورشید و ماه را بتوانند از نزدیک رصد کنند . من اما دوست داشتم روز غدیر ، کنیزک حضرت زهرا بودم. خانم زینب را بغل کنم. زیر گوش زن های که جلو می آمدند برای تبریک بگوییم، دختر پیامبر بار شیشه دارد، راه باز کنید، همه با احترام کوچه باز می کردند، من بانو را می بردم به کنار ه جمعیت . به رخساره برافروخته بانویم خیره می شدم که انگار نگران بود ، بی تاب بود و زیر لب ذکر یا علی می گفت. آقایم حسود کم نداشت . فایضه حدادی @bibliophil