eitaa logo
بغض قلم
642 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
318 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ وقت فکر نمی‌کردم نمیری دختر برسه دست دختر شهید سید رضی موسوی و خانم پزشکی از اهالی غزه خواهر شهید سید عباس موسوی چون عربی صحبت می‌کردند، فقط دعام کردند. امروز رویایی بود، الحمدالله 😍
خواهر شهید سید عباس موسوی از خانم‌های ایرانی که طلاهاشون رو به جبهه‌ی مقاومت هدیه دادند، تشکر کردند اما جالب‌تر این بود که می‌گفتند خود زنان فلسطینی و لبنانی هم طلا و اموال‌شون رو می‌فروشند برای کمک به مقاومت. اینجا هم بازارچه مقاومت و تنها دارایی من؛ دخترم.
دختر شهید سید‌رضی هم می‌گفتند: شما نویسنده‌ها باید قلم‌تون رو خرج مقاومت کنید. کاش بتونیم و راوی خوبی باشیم برای این همه مجاهدت و فداکاری. آه از این بار سنگین و از این بغض قلم 😔
ولادت دلیل زندگی‌مونه، پدر دنیا، بابا علی بیاید بله پاکت عیدی داریم ❤️❤️ 🆔 https://ble.ir/bibliophils
جاتون خالی پذیرایی عربی باقلوا لونه گنجشکی و دهین گردو
از خانم بتول سالم که دانشجوی پزشکی بودند در ایران پرسیدم: شما اهل غزه هستید و گفتید تا حالا حدود ۳۰۰ نفر از خانواده‌تون شهید شدند، چه‌طور هنوزم از مقاومت حرف می‌زنید، من نمی‌تونم حرف شما رو لمس کنم؟! میشه ملموس‌تر بگید؟! گفتند: سبک زندگی مردم غزه و فلسطین این طوری که خیلی با قرآن مانوس هستند، اکثرشون حافظ قرآن‌اند و در مکالمه‌های روزمره حرف‌هاشون با قرآن و روایت‌های اهل‌بیتِ و شیعیان با الگو گرفتن از کربلا مقاومت می‌کنند. خواهر شهید موسوی انگار می‌خواستند حرف خانم سالم رو تکمیل کنند. زل زدند توی صورتم و من از پرسیدن این سوال آب شدم، مثل یه مادر مهربون برام به عربی گفتند: امتی که تمام فرمانده‌ها‌ی اون شهید شده، امت شهادته. ما با درک مفهوم شهادت، صبر می‌کنیم. انگار چند فاز پیشرفته از نمیری دختر رو برام توضیح می‌دادند و گفتند؛ حیات ما به شهادته و ما به امداد‌رسانی شهدا باور داریم. و به این مقاومت نرسیدیم مگه از طریق ذکر و عبادت تا جایی که برای شهادت از هم سبقت می‌گیریم. می‌گفتند انقدر چهره‌ی رزمندگان مقاومت به خاطر استمرار در عبادت و ذکر نورانی که مردم عاشق چهره و اخلاق‌ اون‌ها شدند. چقدر این حرف‌ها بزرگه خدا ❤️
دختر شهید سید رضی موسوی در سوریه به دنیا اومده بودند و می‌گفتند: اولین بار هشت سالگی حساسیت شغل پدرشون رو فهمیدند وقتی که پدر موقع رفتن ماموریت براشون نامه نوشتند که لیلا سادات کل خانواده رو به تو می‌سپرم، من دارم میرم جایی که شاید برنگردم. سیدرضی کل خانواده‌ش رو به یه دختر هشت ساله‌ای که یک ساعت طول کشیده بود با سواد اون روزش نامه رو بخونه، سپرده بود. لیلا سادات می‌گفتند: باید مفهوم صبر و مقاومت رو از بچگی به بچه‌هامون یاد بدیم. خودشون صبرشون رو از نشستن گوشه‌ی حرم عمه‌ی سادات گرفته بودند. حرمی که پر از صلابت و صبر. می‌گفتند: سیدرضی رفته بود شش ماه سوریه بمونه، شش ماه شد؛ ۲۷ سال. و در همه‌ی درگیری‌های سوریه اجازه ندادن، حتی یک شب چراغ حرم عمه‌جان خاموش بشه. دلم می‌خواد تا صبح بنویسم و براتون بگم همنشین چه زنان مقاومی بودیم امروز 😭
یکی از بچه‌ها از خانم بتول سالم که پسر کوچولوش علی هم بغلش آروم و قرار نداشت سوالی پرسید. خانم بتول سالم اول از گریه‌های علی عذرخواهی کرد و گفت: به قول مادرش هر بچه‌ای شیطونی کنه میگن اینم شهید میشه. و بعد در جواب اینکه اولین جایی که بعد پیروزی فلسطین دوست دارند ببینند کجاست؟! گفتند: درس‌‌شون تموم بشه برمی‌گردند غزه، این کاری که دانشجوهای فلسطینی می‌کنند و دوست داشت به خونه‌شون بره که ده سال توش خاطره داشت. از محله‌شون از مدرسه‌اش. ولی بغض راه گلوش رو گرفت و گفت: همه‌شون خراب شده. مکان‌ها رو میشه ساخت ولی آدم‌ها و خاطره‌ها رو نه!
روایت منم که درباره‌ی خونه‌مون بود، یکی از روایت‌های برگزیده نشست زنان مقاومت شد. و اون روایت برگزیده رو امشب برای مامانم خوندم و دوتایی باهم بغض کردیم 😔
شد سی و سه سال؛ که ساکن این خانه‌ام. درست از یکسالگی به بعد. از روزی که مامان خاطره‌اش را ربط می‌دهد به سر کچلم. _ سرت را مثل پسرها کچل کرده بودیم به این خانه که آمدیم همه فکر می‌کردند، پسری. همه‌ی این سی و سه سال از آن تابستان داغ تا امروز، ساکن خانه‌‌ی پلاک ۴۸ ام. یک خانه‌ی ویلایی که دو متر اگر بیشتر بود می‌شد ۱۷۰ متر عرصه و اعیان. این کلمه را پنج سالی که دنبال گرفتن سندش از این اداره ثبت به آن اداره رفتم، یاد گرفتم. شاید به نظر شما در دسته‌ی دخترهای خوشبخت، دسته‌بندی می‌شوم که هیچ وقت ناخون‌هایم وسط بسته‌بندی وسیله‌های خانه برای اسباب‌کشی نشکسته. یا هیچ وقت در استرس رفتن به محله و مدرسه‌ی جدید، گرفتار نشدم. ولی آدم‌ها همیشه از چیزهایی که دارند دل زده‌اند. موهای فر دارند و دنبال صاف آن هستند یا چشم رنگی را با لنز سیاه می‌کنند و در همه‌ی چیزهایی که دارند به داشته‌های خودشان راضی نیستند. درست شبیه دختری که چند شب پیش توی تاکسی کنارم نشست. چشم‌ چپ‌ش را با چشم‌بندی شبیه دزدهای دریایی بسته بود. سر حرف‌مان که باز شد، ماجرا را این‌طوری تعریف کرد که دوست داشت چشم سیاه‌ش را با لنز میشی بپوشاند. لنز میشی، از بخت بد، پاره شد و قرینه را خراشید. حالا درگیر دوا و دکتر بود تا همان چشمان سیاهش را از روزگار پس بگیرد. من هم توی زندگی کم به خانه و شهرمان غر نزدم. گاهی به بهانه‌ی دیوارهای قدیمی و کهنه‌ی خانه، گاهی به خاطر دور بودن از تهران و دانشگاه و کلاس‌های نويسندگی، گاهی هم به خاطر تنوع و تجربه کردن یک خانه‌ی جدید. هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلم برای این خانه که باران دیوارهای بیرونی‌اش را سیاه کرده و به خاطر وجود خواهرزاده‌های شلوغم یک کمد اختصاصی هم توی آن ندارم، تنگ شود. مشغول خواندن کتاب (ماهی‌ها به دریا برمی‌گردند) خانم مرضیه اعتمادی بودم. طوبی داشت از خانه‌شان با پرده‌های یاسی می‌گفت که با وسواس تک تک وسایل‌‌اش را انتخاب کرده بود که تلفنم زنگ خورد. عمه خیلی به من زنگ نمی‌زد. نشانگر نقشه‌‌ی فلسطین را گذاشتم لای خاطرات طوبی و تلفنم را جواب دادم. عمه گفت که ۳۵ روز درمانش طول می‌کشد و کسی را جز من ندارد که همراهش باشد، همان لحظه دلم برای خانه‌ی نم گرفته و قدیمی‌مان تنگ شد. حتی کلمه‌ی ساری که محل سکونت ۳۵ روزه ما خواهد بود را هم نشنیدم. رفتم به چند سال قبل، مرداد ماهی که بیشترین دور بودنم از خانه را تجربه کرده بودم آن هم فقط یازده روز. دایی‌ها می‌خواستند خانه‌ی پدربزرگ را بازسازی کنند. یازده روز، همراه بابابزرگ به مشهد رفتم. پیرمرد بدجور کلافه‌ام کرد. هر روز چندبار دنبال کلید خانه‌اش می‌گشت. آن روزها حس می‌کردم چه دلبستگی مسخره‌ای یقه‌ی بابابزرگ را گرفته که پیش امام‌رضا هم دنبال خانه خودش است‌. حتی وقتی به خانه برگشت چون دیوارهای دود گرفته با بخاری هیزمی جایش را به گچ‌بری سفید و تازه داده بود، آلزایمر گرفت و یکسال بعد مُرد. عمه که گفت: ۳۵ روز، بلند شدم بی اختیار به دیوارهای خانه‌مان نگاه کردم. به این سی و سه سال که هیچ وقت بیشتر از یازده روز از این گلدان‌های سفالی توی باغچه، از درخت انجیر وسط حیاط، حتی از مارمولک‌های لای سیمان‌های خانه دور نبودم. یک دفعه سی و سه سال شد فیلم سینمایی، جلوی چشمم رژه رفت. فیلم تاب‌ خوردن‌هایی که بلند بلند همدیگر را هل می‌دادیم و صدای خنده‌های‌مان چند خانه آن طرف‌تر می‌رفت، فیلم چادرهای گلدار مامان که کنج حیاط برای خانه ساختن به نرده‌های پنجره می‌بستیم، فیلم سُرسره برفی‌هایی که برای سُر خوردن خودم و اردکم؛ اردی می‌ساختیم. فیلم شب عروسی خواهرها که خانه پر می‌شد از مهمان‌های شهرستانی، حتی فیلم روزی که بابا فوت کرد و دزد خانه‌مان را خالی کرد، از جلوی چشمم گذشت. همه‌ی خاطرات تلخ و شیرین پشت این دیوارهای سیاه شده جلوی چشم‌هایم ردیف شد. دلم داشت برای ترک‌ها و عیب‌های خانه هم تنگ می‌شد. ۳۵ روز رفتن از این خانه، رفتن از این شهر، حس آوارگی می‌داد. انگار که یک تکه از وجودم لای همین آجرها بود. من به تعداد موهای سرم که توی این خانه درآمده بود و کف زمین ریخته بود، دلم برای خانه‌مان تنگ شد. اصلا بقیه‌ی حرف‌های عمه را نفهمیدم، چمدان را از گوشه‌ به وسط اتاق کشیدم و اولین چیزی که داخل جیب آن گذاشتم کلید خانه‌مان بود. به امید روزی که برمی‌گردم. هی حساب کردم، ۳۵ روز بعد یعنی چندم کدام ماهِ سال. وقتی برگردیم گلدان‌ها چه شکلی شده‌اند؟! تازه فهمیدم چرا بابابزرگ روزی چندبار کلید خانه‌اش را توی دست می‌گرفت و بعد فشارش می‌داد، کف دستش. طوبی کتاب ماهی‌ها حتی وقت نکرده بود با دیوارها و وسایل خانه خداحافظی کند. یکباره کل خاطراتش، شده بود تلی از خاک.
تمام زندگی‌اش فقط چند عکس از عروسی خودش و ابوحامد بود که از زیر خاک با هزار زحمت بیرون کشیده بود. طوبی حتی وقت نکرده بود، کلید خانه‌اش را دور گردن‌ آویزان‌ کند، شبیه کاری که بقیه‌ی مردم فلسطین می‌کنند. فقط امید داشت که روزی به فلسطین برمی‌گردد ولی نمی‌دانست آن روز چند روز دیگر یا چند سال دیگر از راه می‌رسد. برای من این دوری دور از خانه‌ی پلاک ۴۸، ۳۵ روز بود و برای طوبی شاید چند روز، چند ماه و یا چند سال.