📒 آموزش روایتنویسی و مستندنگاری
📒 جلسه اول روایتنویسی/ استعداد ندارم
https://eitaa.com/bibliophil/903
📒 جلسهی دوم روایتنویسی/ چرا روایت کنیم؟
https://eitaa.com/bibliophil/915
📒 جلسهی سوم روایتنویسی/ روایت به چه معناست؟
https://eitaa.com/bibliophil/926
📒 جلسهی چهارم/ به چه سوژههایی توجه کنیم؟
https://eitaa.com/bibliophil/956
📒جلسهی پنجم/ زاویه دید در روایت
https://eitaa.com/bibliophil/965
📒 جلسهی ششم/ کانونمندی در روایت
https://eitaa.com/bibliophil/979
📒 جلسهی هفتم/ راوی باید مثل زنبور عسل باشد.
https://eitaa.com/bibliophil/986
📒جلسهیهشتم/ بهترین روایت نویسان ایرانی
https://eitaa.com/bibliophil/1003
📒جلسهی نهم/ چهطور شروع کنم؟
https://eitaa.com/bibliophil/1015
📒جلسهی دهم/ توصیف و تحلیل
https://eitaa.com/bibliophil/1025
📒جلسهی یازدهم/ شاخ و برگ دادن به روایت
https://eitaa.com/bibliophil/1033
📒جلسهی دوازدهم/ تعلیق در روایت
https://eitaa.com/bibliophil/1040
📒جلسهی سیزدهم/ قلاب شروع روایت
https://eitaa.com/bibliophil/1044
📒جلسهی چهاردهم/ زبان و دیالوگ
https://eitaa.com/bibliophil/1060
📒 جلسهی پانزدهم / فرق روایت و داستاننویسی
https://eitaa.com/bibliophil/1088
#روایت
#سواد_روایت
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
📣فراخوان| روایتهای شما با موضوع مقاومت طوفان الاقصی
قالب فراخوان:
✅ متن ادبی
✅ داستان
✅ روایت نویسی
✅ دلنوشته
✅ عکس نوشته
⏰مهلت ارسال آثار: ۲۰ دی ماه ۱۴۰۲
🏅جوایز: ۴۰۰ میلیون ریال جایزه نقدی
📌برای شرکت در فراخوان کانال #راویا را ببینید و احساس یا روایت خود از عکسها را ارسال کنید.
ما همگی صدای مقاومت خواهیم شد. فرقی نمیکند چقدر توان داریم. مهم آنست که سهمی در این پایداری از آن ما باشد و بتوانیم پژواک حماسه و مرثیه بانوان و کودکان #غزه باشیم.
ما سکوی انتشار صدای شما خواهیم شد.
برای ارسال آثار و هرگونه سوال به @baraye_zeinab
پیام دهید.
#فراخوان
#روایت
#جشنواره_مقاومت
#راویا
🔻کانال «راویا» در پیام ریال ایتا
https://eitaa.com/raviya_pishran
امروز سوار تاکسی شدم و راننده حدود ۶۰سال سن داشت! اومدم حساب کنم، راننده گفت صلواتیه! گفتم واقعا؟
گفت: برای پیروزی ایران
گفتم: تیم ملی بازی نداشته که!
خندید و گفت: تیم ملی #سپاه ایران اسراییل را زده...
میگفت از شنبه که خبر را شنیده همه را صلواتی رسونده.
این مردم را باید طلا گرفت😍
✍: سید علیرضا آل داوود
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #فلسطین #وعده_صادق
#آدم_های_خوب
🆔 @bibliophil
زیر حوادث سخت امسال از شهادت سیدابراهیم تا روز رفتن شهید نصرالله هم دنیا برای من به آخر نرسید. انگار بعد هفت، هشت سال تازه داشتم معنی کلمات روضهخوان بالای قبر پدرم را میفهمیدم.
حضرت زینب از بالای تلزینبیه جوانه زد.
روزی که با چشمهای عادی نگاه نکرد، روزی که جز زیبایی ندید.
انگار جوانهزدن بعد هر پاییز کار زینبهایست که به آمدن بهار ایمان دارند. 🌱
دوست دارم زینب زمانهام باشم.
#ولادت_حضرت_زینب_مبارک
#دوباره_سبز_میشویم
#زینب_زمانهات_باش
#روایت
🆔 @bibliophil
یاد داستان صوتی که این شبها گوش میکنم افتادم؛ انگار در طول تاریخ هم ما آدمها همیشه از همین اشتباه باز و بسته کردن گاردمان ضرب خوردیم. یحییسنوار توی داستان خار و میخک از یاسر عرفات حرف میزد. روزی که رفت گاردش را در پیمان صلح اسلو باز کرد. اسرائیل را به رسمیت شناخت و برای گارد باز شدهاش جایزه صلح نوبل گرفت. بعدها یاسر عرفات میخواست دربارهی زمینی که دیگر برای فلسطین نبود، مذاکره کند. صوت را که گوش میدادم یاد گارد بسته یحییسنوار روی مبل خانهی لحظهی شهادتش افتادم. او آخرین تکهی گارداش جلوی دشمن را هم پرت کرد و بعد با دستی که از شدت زخم بسته بود، شهید شد. من تمام ماجراها را از پانزده سال پیش تا امروز با همین کلمهی گارد معنی میکنم.
شاید اگر مربی مثل دشمناش جلوی من گارد نمیگرفت و نکتهی درستش را لطیفتر میگفت امروز خودم هم مربی ورزشی، نوجوانهای شهرمان بودم و گاردم را جلویشان باز میکردم تا از بغلم بپرند بالای سکو. راستی حالا به نظر شما دماغم کجتر است یا دِماغم؟!
#روایت
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
تمام زندگیاش فقط چند عکس از عروسی خودش و ابوحامد بود که از زیر خاک با هزار زحمت بیرون کشیده بود. طوبی حتی وقت نکرده بود، کلید خانهاش را دور گردن آویزان کند، شبیه کاری که بقیهی مردم فلسطین میکنند. فقط امید داشت که روزی به فلسطین برمیگردد ولی نمیدانست آن روز چند روز دیگر یا چند سال دیگر از راه میرسد. برای من این دوری دور از خانهی پلاک ۴۸، ۳۵ روز بود و برای طوبی شاید چند روز، چند ماه و یا چند سال.
#روایت
✍نقشپنهان قُلک و زن در فَلک
دهانه قلک سفالیام در امان میلههای بافتنی نبود. میلههای بافتنی مامان که پاورچین پاورچین دانههای شالگردن و کلاه را از آن بیرون میکشیدم تا یواشکی از قلک پول استخراج کنم. قلک خودم بود ولی مامان دوست نداشت ولخرجی کنم و من پول نیاز داشتم.
گاهی دویستتومانی یا پانصدتومانی وسط بیرون آمدن نصف میشد و کارش میکشید به چسب نواری.
هربار چیزی مرا برای بیرون کشیدن پول وسوسه میکرد. یکبار ساخت بادبادک برای جشنواره روز کودک مدرسه، باری خرید کاکائوهای خرسی و بستنیهای صندوقی که تازهترین خوراکی بوفه مدرسه بودند.
ولی اینبار فرق میکرد. توی نمازخانه مدرسه ما نمایشگاه کتاب زده بودند. من هر روز با حسرت میرفتم و به جلد رنگارنگ کتابها خیره میشدم و توی ذهنم از روی جلد برای آنها داستان درست میکردم.
بین جلد کتابها، کتاب آبیرنگی بود که عکس پسری بین شعلههای آتش با دوتا چشم زن بالای آن حسابی درگیرم کرده بود.
پیش خودم احساس میکردم پسری برای رسیدن به دختری خودش را آتش زده، پسری که روی جلد کتاب اسمش را سیاوش نوشته بود.
کتاب را با همان پولهای خاکی و پاره بیرون آمده از قلک خریدم و فهمیدم وارد دنیای کهنی شدم که هیچ وقت دست روزگار کهنهاش نکرده بود. کتاب دنیای جدیدی را به روی من باز کرد که به شیرینی بستنیهای صندوقی بوفه مدرسه بود.
ورق زدم و خواندم. تازه به سن تکلیف رسیده بودم. از کارهای سختی که خداوند به دوش دختری نه ساله گذاشته بود گاهی شاکی میشدم.
مگر ما دخترها و زنها چقدر جان داریم؟!
اینجا بود که با زنهای داستان سیاوش آشنا شدم. حتی تلفظ درست اسمهایشان را هم نمیدانستم.
شاید اصلا داستان سیاوش مناسب سن آن روزهای من نبود. ولی نویسنده توی داستان سیاوش نمانده بود، او سیاوش را کنار زده بود و زنهای نیکوکار و بدکردار داستان را از پس پرده نشان داده بود.
زنانی مثل رودابه مادر رستم پهلوان شاهنامه نیکوکار و مثل سودابه زنی فریبکار و حسود.
بین داستان جذاب سیاوش و گذر یوسفوار او از دل آتش برای من فرنگیس جذابیت بیشتری داشت.
من پشت سیاوش چشمهای نگران و گریان فرنگیس را دیدم که اشک میریخت ولی هنوز جان داشت، هنوز ایستاده بود.
خواندم که فرنگیس بعد از سوگ سیاوش، توسط پدرش افراسیاب به چوب خوردن متهم شد تا تخم کین از او فرو بریزد.
به سفارش پیران، فرنگیس از مرگ، میگریزد و پسرش کیخسرو را در خانه پیران مخفیانه به دنیا میآورد و مانند مادر فریدون، کیخسرو دلبندش را به دست چوپانی میدهد تا دور از چشم کینه دشمنان بزرگ شود.
و سالها در سوگ سیاوش و دوری کیخسرو زندگی میکند تا صبح موعود از راه برسد. در تمام این سالها تا رساندن شاهزاده جوان از توران به ایران فرنگیس پنهانی مراقب کیخسرو بود.
کیخسرو همانطور که از اسمش پیداست، شاه نیکنام و دادگری شد که جز پادشاهان دادگر کیانی قرار گرفت.
پس از بازگشت به ایران هم کار فرنگیس تمام نشد او شاهدِ جنگِ خونین کشورِ پسرش با کشورِ پدر شد. صدها تن از خانواده شوهر و صدها تن از خانواده پدر در این جنگ کشته شدند. برادرانش، نیز به همراه پدرش نابود شدند و او تابآورد تا عدالت پا سفت کند.
خواندم: فرنگیس انگیزه کافی برای انتقام داشت ولی دنبال انتقام شخصی از تورانیان نبود ولی آنها را گناهکار و مستوجب مجازات میدانست.
بیش از بیست سال از آشنایی من با سیاوش و فرنگیس گذشته بود که انجمن ادبی بانوی فرهنگ با استاد شهرستانی برای ما کلاس کهنالگوهای زن شاهنامه را گذاشت، دوباره شیرینی بستنی صندوقی زیر زبانم آمد.
اینجا بود که بیشتر با زنان خردمند شاهنامه آشنا شدم؛ رودابه، سیندخت، فرنگیس، فرانک و...
چقدر این زنان جان داشتند. بار امانت و تکلیف را سبکبار به دوش میکشیدند. اینبار پساندازهایم، خرج شناخت این زنان خردمند شد. زنانی که پشت جنگها و صلحها، پشت پرورش قهرمانها و پشت تمام ماجراهای شاهنامه ایستاده بودند. در گذر سخت ستمها و حادثهها.
نقش پنهان مادری و همسری که فردوسی زیرکانه در بیتهای خودش آن را جای داده و این روزگار بیش از پیش به آن نقش پنهان نیازمندیم.
اینجا زنان برعکس آگهیهای تجاری، ابزار تمایلهای حیوانی نیستند، اینجا زنان هرچند فقط اندازه دوتا چشم روی جلد کتاب دیده میشوند اما محور گردش تمام ماجراهای فلک را زیر سر داشتند.
زنانی که دوست دارم مانند آنها جان داشته باشم، تا بتوانم برای برقراری عدالت هزینه کنم از قلکم، جانم و فرزندانم تا دانه دانه مثل میلههای بافتنی مامان پایههای داد و مهر بافته شود و در زمستانهای سرد، گرمای مطلوبش همه را دربر بگیرد. راهی که چشم گریان فرنگیس میخواهد و جگر داشتن و خرد زنانه.
#فردوسی
#روایت
https://www.banooyefarhang.com/?p=12371
پشت میزم نشسته بودم و میخواستم مطلب جدیدی بنویسم، جز چند داستان از زندگی حضرت علیاکبر چیزی به ذهنم نرسید که یک دفعه محمدمهدی وارد اتاقم شد.
از اینکه به جای بازی مشغول نوشتن بودم؛ حوصلهاش سر رفته بود. شالگردن مشکیام را از روی جا رختی برداشت و پهن کرد، کف اتاق.
سرش را گذاشت پایین شالگردن و بعد غلت زد و غلت زد و شال گردن با هر غلت یک دور، دور سرش پیچیده شد.
بیخیال نوشتن متن شدم و پیش خودم خندیدم که اگر همهی حاجآقاها برای عمامه پیچیدن مثل محمدمهدی روی زمین غلت میخوردند، چقدر ماجرا خندهدار میشد.
شالگردن که به آخر رسید، بلند شد. با خوشحالی دوید طرفم که خالهجون، عکس بگیر، رهبر شدم.
بعد دستهایش را شبیه رهبر بالا گرفت و تکان داد. هیچوقت فکر نمیکردم، روزی با خواهرزادهی هشت سالهام، رهبربازی کنیم.
چشمم خورد به قابعکس روی دیوار اتاقم که اتفاقا عکس رهبر بود با یک دست بالا گرفته به نشانهی محبت و سلام. شاید محمدمهدی میخواست خودش را شبیه همین عکس کند.
به محمد گفتم برو زیر همین عکس رهبر. محمد مهدی زیر قاب ایستاد و عکس گرفتم.
شال گردن سنگین بود از دور سرش سُرخورد و باز شد. محمد چندبار دیگر رهبربازی کرد و بعد شال گردن را کف اتاق ول کرد و رفت.
محمدمهدی را صدا زدم، شمشیر پلاستیکی توی دستش بود. گفتم: شمشیر گرفتی ما رو نکشی؟!
شمشیر را شبیه جومونگ توی هوا تکان داد و گفت: این برا کشتن دشمنهاست.
گفتم: محمد چرا دوست داشتی رهبربشی؟!
خندید و چشمهای درشتاش روی قاب عکس ایستاد: خوشگله! دوستش دارم.
لپ محمدمهدی را کشیدم و برگشتم سمت میزکارم و نوشتم: وقتی حسینفهمیده، سیزده ساله رهبر ماست، چرا محمدمهدی، هشتسالهی ما رهبر نباشد؟.
محمدمهدی نوشتهها را خواند و گفت: مشق مینویسی؟! اسم من رو هم نوشتی؟!
گفتم: آره عشقم، منم دارم مشق مینویسم یاد بگیرم با مشقهام شمشیر درست کنم که با اون شمشیر بتونم مثل تو رهبر بشم و پدر دشمنها رو در بیارم.
محمدمهدی کمی ایستاد و نگاهم کرد و نفهمیدم کی از اتاق بیرون رفت. دوباره نوشتم: استاد سنگری در کتاب آینهداران آفتاب دربارهی حضرت علیاکبر از قول یک شاعر عرب آورده بود که: امامحسین وقتی علیاکبر به نوجوانی رسید، بالای تپهای مشرف به شهر مدینه، کلبهای برای علیاکبر ساخت. علیاکبر هر غروب بیرون کلبه آتش درست میکرد و گرسنهها و در راه ماندهها با دیدن آتش به سمت کلبه میآمدند.
علیاکبر گوشت را خوب میپخت و لقمهای با دست خودش در هنگام ورود مهمانها در دهانشان میگذاشت. بعد هم مهمان را میبرد سر سفره و با گوشتی که به بهترین شکل پخته بود، پذیرایی میکرد.
از در باز اتاق به شمشیربازی محمدمهدی نگاه کردم و دوباره نوشتم: انگار امامحسین میخواست علیاکبر از بچگی شبیه پیامبر مهربان و کریم و سخاوتمند بودن را بچشد.
تا شبیهترین در چهره، خلق و منطق به آسمانیترین پیامبر باشد.
محمدمهدی چادرم را هم انداخته بود مثل عبا روی دوشش و میخندید که حالا واقعا رهبر شدم.
گفتم: پس شمشیرت کو؟!
گفت: شمشیر برا سربازهاست!
و من نوشتم؛ شاید بهترین روش تربیت فرزند، همین شبیه کردن فکر و اخلاق کودک به رهبران آسمانی باشد، این محکمترین جوشنیست که ما زنها میتوانیم به تن و فکر عزیزانمان برای دفاع از انقلاب اسلامی بدوزیم. آنوقت در هرجایی که لازم باشد محمدمهدیها مثل علیاکبر امامحسین جوشن را تن میکنند و میایستند جلوی دشمنان انقلاب اسلامی. مگر این همه شهید، مصداق همین نوع تربیت نیست؟!.
#روایت
#ولادت_حضرت_علیاکبر
#بهمن_پیروز
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
هدایت شده از تحلیل و تبیین
🎤 #روایت | فاموتیدین، ترامپ و باقی قضایا...
👈 جمعی از معلمان و فرهنگیان سراسر کشور، صبح شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. رسانه KHAMENEI.IR در گزارشی به قلم آقای حامد عسکری، نویسنده و شاعر روایتی از این دیدار را منتشر میکند.
🔹 همه لباس قشنگهاشان را پوشیدهاند، از همهی ایران هستند، کرد، بلوچ، عرب، قشقایی، لر... اقوامی هستند که لباسهاشان را میبینم. پس کلهها همه خط شده، خیلیها معلوم است کت و شلوار تازه خریدهاند، خوبی دیدار با حضرتش این است که نیست امکان دارد توی تلویزیون یک قاب دشت کنند سر همین، تر و تمیزند... همه عطر و گلاب زدهاند.
🔹 یک ورقهی کوچک میدهند دستم. یک سرود نوشتهاند، مداحی چند خطی از مولا میخواند، تمام این سالهایی که اینجا حضور داشتهام یک بار ندیدم صدا خراب که هیچ، یک سوت کوچک، یک هوم نارسا بکشد، همه چیز نظم و قاعده دارد. کاش تسری میکرد به کل اجزای مملکت. آهان این را هم بگویم، اینجا همه چیز ایرانی است، ساخت ایران است، از کولرها بگیر تا کلوچهها و پردهها و زیلوها... بیخود نیست انتهای خیابان کشوردوست مینشیند.
🔹 پردهی سبز باز میشود، آقا به جایگاه میآیند، جمعیت بلند میشود، تکبیر و شعار و صلوات بازارش داغ است، چقدر با چشمهایشان قشنگ میزبانی میکنند، چقدر خوب نگاهشان را تقسیم میکنند، چقدر در نگاه کردن هم عدالت دارد این مرد، دست بلند میکنند. بفرمایی میزنند و همه مینشینند.
🔍 مطالعه متن کامل روایت:👇
khl.ink/f/60216
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 #روایت | ما روی آیههای قرآن حساب کردهایم
👈 گزارشی از مراسم عزاداری ایام شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام در حسینیه امام خمینی در شب هفتم محرم ۱۴۴۷؛ چهارشنبه، ۱۱ تیر ۱۴۰۴؛ به قلم خانم فائضه غفارحدادی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری.
▪️دیروز خدا تنظیمات هوای تهران را گذاشته بود روی «برشته کردن» و هنوز تا ساعت چهار و نیم عصر که صف درازی جلوی ورودی خیابان کشوردوست منتظر باز شدن درهای حسینیه بودند، روی همان حالت بود. به هر کس میگفتم: «چرا این قدر زود اومدی تو این گرما؟ مگه مراسم شب نیست؟» میگفت: «برای این که برم داخل حسینیه و آقا رو ببینم.» شوق عجیبی توی صورت همهشان بود. شاید هم اثرات گرما بود که لُپها را گل انداخته بود.
▪️درها باز شدند. ولی صف به کندی پیش میرفت و فرصت بود من همچنان سؤال بپرسم. «به نظرتون آقا امشب میان؟»
جوابها مختلف بود. از «بله حتما میان.» و «نمیدونیم.» تا «چرا نیان؟» وقتی میگفتم: «خب معلومه به خاطر تهدیدها دیگه.» جوش میآوردند که «اونا رو بدید ما خودمون ریز ریزشون کنیم! دونهدونه موهاشونو بِکنیم!» روحیهها عجیب بالا بود. بهنظرم رسید همین یک صف زن و بچهی هلاک شده از گرما برای اجرای فتوای علما کفایت میکند!
🔎 مطالعه متن کامل روایت:👇
https://farsi.khamenei.ir/others-report?id=60592