پشت میزم نشسته بودم و میخواستم مطلب جدیدی بنویسم، جز چند داستان از زندگی حضرت علیاکبر چیزی به ذهنم نرسید که یک دفعه محمدمهدی وارد اتاقم شد.
از اینکه به جای بازی مشغول نوشتن بودم؛ حوصلهاش سر رفته بود. شالگردن مشکیام را از روی جا رختی برداشت و پهن کرد، کف اتاق.
سرش را گذاشت پایین شالگردن و بعد غلت زد و غلت زد و شال گردن با هر غلت یک دور، دور سرش پیچیده شد.
بیخیال نوشتن متن شدم و پیش خودم خندیدم که اگر همهی حاجآقاها برای عمامه پیچیدن مثل محمدمهدی روی زمین غلت میخوردند، چقدر ماجرا خندهدار میشد.
شالگردن که به آخر رسید، بلند شد. با خوشحالی دوید طرفم که خالهجون، عکس بگیر، رهبر شدم.
بعد دستهایش را شبیه رهبر بالا گرفت و تکان داد. هیچوقت فکر نمیکردم، روزی با خواهرزادهی هشت سالهام، رهبربازی کنیم.
چشمم خورد به قابعکس روی دیوار اتاقم که اتفاقا عکس رهبر بود با یک دست بالا گرفته به نشانهی محبت و سلام. شاید محمدمهدی میخواست خودش را شبیه همین عکس کند.
به محمد گفتم برو زیر همین عکس رهبر. محمد مهدی زیر قاب ایستاد و عکس گرفتم.
شال گردن سنگین بود از دور سرش سُرخورد و باز شد. محمد چندبار دیگر رهبربازی کرد و بعد شال گردن را کف اتاق ول کرد و رفت.
محمدمهدی را صدا زدم، شمشیر پلاستیکی توی دستش بود. گفتم: شمشیر گرفتی ما رو نکشی؟!
شمشیر را شبیه جومونگ توی هوا تکان داد و گفت: این برا کشتن دشمنهاست.
گفتم: محمد چرا دوست داشتی رهبربشی؟!
خندید و چشمهای درشتاش روی قاب عکس ایستاد: خوشگله! دوستش دارم.
لپ محمدمهدی را کشیدم و برگشتم سمت میزکارم و نوشتم: وقتی حسینفهمیده، سیزده ساله رهبر ماست، چرا محمدمهدی، هشتسالهی ما رهبر نباشد؟.
محمدمهدی نوشتهها را خواند و گفت: مشق مینویسی؟! اسم من رو هم نوشتی؟!
گفتم: آره عشقم، منم دارم مشق مینویسم یاد بگیرم با مشقهام شمشیر درست کنم که با اون شمشیر بتونم مثل تو رهبر بشم و پدر دشمنها رو در بیارم.
محمدمهدی کمی ایستاد و نگاهم کرد و نفهمیدم کی از اتاق بیرون رفت. دوباره نوشتم: استاد سنگری در کتاب آینهداران آفتاب دربارهی حضرت علیاکبر از قول یک شاعر عرب آورده بود که: امامحسین وقتی علیاکبر به نوجوانی رسید، بالای تپهای مشرف به شهر مدینه، کلبهای برای علیاکبر ساخت. علیاکبر هر غروب بیرون کلبه آتش درست میکرد و گرسنهها و در راه ماندهها با دیدن آتش به سمت کلبه میآمدند.
علیاکبر گوشت را خوب میپخت و لقمهای با دست خودش در هنگام ورود مهمانها در دهانشان میگذاشت. بعد هم مهمان را میبرد سر سفره و با گوشتی که به بهترین شکل پخته بود، پذیرایی میکرد.
از در باز اتاق به شمشیربازی محمدمهدی نگاه کردم و دوباره نوشتم: انگار امامحسین میخواست علیاکبر از بچگی شبیه پیامبر مهربان و کریم و سخاوتمند بودن را بچشد.
تا شبیهترین در چهره، خلق و منطق به آسمانیترین پیامبر باشد.
محمدمهدی چادرم را هم انداخته بود مثل عبا روی دوشش و میخندید که حالا واقعا رهبر شدم.
گفتم: پس شمشیرت کو؟!
گفت: شمشیر برا سربازهاست!
و من نوشتم؛ شاید بهترین روش تربیت فرزند، همین شبیه کردن فکر و اخلاق کودک به رهبران آسمانی باشد، این محکمترین جوشنیست که ما زنها میتوانیم به تن و فکر عزیزانمان برای دفاع از انقلاب اسلامی بدوزیم. آنوقت در هرجایی که لازم باشد محمدمهدیها مثل علیاکبر امامحسین جوشن را تن میکنند و میایستند جلوی دشمنان انقلاب اسلامی. مگر این همه شهید، مصداق همین نوع تربیت نیست؟!.
#روایت
#ولادت_حضرت_علیاکبر
#بهمن_پیروز
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
_دلار ۹۰ تومن شده، نوش جون ساندیسخورها؟!
زن تا سوار تاکسی شدم، چپ چپ نگاهم کرد و با راننده بحث دلار بینشان داغ بود.
به داروهای مادرم توی کیفم نگاه کردم، دومیلیون و پانصد تومان ناقابل آبخورده بود، به جای هفصدتومان دفعهی قبل.
چه حرفی باید میزدم. اصلا مسئولین راهی برای دفاع از انقلاب برایم گذاشته بودند. راستش را بخواهید میترسیدم.
برف بیصدا میبارید. بغض هم به دیوار گلویم چنگ میزد. از این سکوت عذاب وجدان داشتم. چشمم دنبال قنادی میگشت تا برای ولادت پسر امامحسین شکلات بخرم و فردا ببرم توی راهپیمایی پخش کنم.
سرم ورق ورق مطالبی از کتاب استاد سنگری را مرور میکرد و عذاب وجدانم بیشتر میشد. قبل خواندن کتاب آینهداران آفتاب خیلی از علیاکبر امامحسین نمیدانستم. ولادتش امسال با روز پیروزی انقلاب یکی شده بود، شاید این تقارن بیدلیل نبود.
چشمم را بستم و جد مادری حضرت علیاکبر جناب عروه بن مسعود را تصور کردم. عروه از نظر چهره شبیه حضرت مسیح بود. انگار عروه بن مسعود را میدیدم، آمده پیش پیامبر و بعد از مسلمان شدن، يک خواهشی دارد. زانو زده بود پایین پای پیامبر و گفته بود: يا رسول الله، به من اجازه بده به طائف بروم و اسلام را تبليغ کنم.
پيغمبر دستش را گرفته بود و با چشمهای مهربان گفته بود: تو را میکشند.
عروه انگار راضی بود.
عروه را میدیدم، صبح روز بعد توی طائف، داشت اذان میگفت. صدای مسیحاییاش پیچیده بود توی کوچه و پس کوچههای طائف، اذان رسیده بود به اشهدانعلیولیالله که یک دفعه صدا قطع شد، چشمم را باز کردم، خون گلوی تیرباران شدهی عروه میچکید روی زمین.
قنادی نزدیک بود. من اگر حرف میزدم زن فقط شاید با نگاهش تیربارانم میکرد. دلم گرمای خون گلوی عروه را میخواست. آب گلویم را قورت دادم و گفتم: اینا داروهای مادرمه سه برابر شده.
زن مهربانتر نگاهم کرد و گفت: خدا لعنتشون کنه.
موش روی تابلوی قنادی را دیدم و گفتم: آقا جلوی قنادی پیاده میشم.
بعد رو کردم به زن و گفتم: قبلا نقشهی ایران شبیه شتر بود، الان شبیه گربه است، ما اگه با وجود دلار ۹۰ تومنی میریم راهپیمایی، چون میخوایم این گربه اندازهی موشسرآشپز، روی سر در این قنادی نشه، همین.
#عروه_بن_مسعود
#علیاکبر
#بهمن_پیروز
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امسال تاریخها چه تقارن پیچ در پیچی خوردهاند. امروز روز شهادت ابراهیم هادی هم هست، پهلوانی که گرسنه و تشنه انتهای کانال کمیل محاصره شد و روبه روی دشمن ایستاد و خط را خالی نکرد.
شهید ابراهیم هادی روز جوان مبارک
تو شبیه جوان امامحسین
تا دیدی حق کدام طرف است
پروا کردی، پر وا کردی و پرواز تا آسمان
را برگزیدی...
✊ خط را به عشق تو خالی نمیکنم. 🇮🇷
#ولادت_حضرت_علیاکبر
#بهمن_پیروز
#ابراهیم_هادی