✍نقشپنهان قُلک و زن در فَلک
دهانه قلک سفالیام در امان میلههای بافتنی نبود. میلههای بافتنی مامان که پاورچین پاورچین دانههای شالگردن و کلاه را از آن بیرون میکشیدم تا یواشکی از قلک پول استخراج کنم. قلک خودم بود ولی مامان دوست نداشت ولخرجی کنم و من پول نیاز داشتم.
گاهی دویستتومانی یا پانصدتومانی وسط بیرون آمدن نصف میشد و کارش میکشید به چسب نواری.
هربار چیزی مرا برای بیرون کشیدن پول وسوسه میکرد. یکبار ساخت بادبادک برای جشنواره روز کودک مدرسه، باری خرید کاکائوهای خرسی و بستنیهای صندوقی که تازهترین خوراکی بوفه مدرسه بودند.
ولی اینبار فرق میکرد. توی نمازخانه مدرسه ما نمایشگاه کتاب زده بودند. من هر روز با حسرت میرفتم و به جلد رنگارنگ کتابها خیره میشدم و توی ذهنم از روی جلد برای آنها داستان درست میکردم.
بین جلد کتابها، کتاب آبیرنگی بود که عکس پسری بین شعلههای آتش با دوتا چشم زن بالای آن حسابی درگیرم کرده بود.
پیش خودم احساس میکردم پسری برای رسیدن به دختری خودش را آتش زده، پسری که روی جلد کتاب اسمش را سیاوش نوشته بود.
کتاب را با همان پولهای خاکی و پاره بیرون آمده از قلک خریدم و فهمیدم وارد دنیای کهنی شدم که هیچ وقت دست روزگار کهنهاش نکرده بود. کتاب دنیای جدیدی را به روی من باز کرد که به شیرینی بستنیهای صندوقی بوفه مدرسه بود.
ورق زدم و خواندم. تازه به سن تکلیف رسیده بودم. از کارهای سختی که خداوند به دوش دختری نه ساله گذاشته بود گاهی شاکی میشدم.
مگر ما دخترها و زنها چقدر جان داریم؟!
اینجا بود که با زنهای داستان سیاوش آشنا شدم. حتی تلفظ درست اسمهایشان را هم نمیدانستم.
شاید اصلا داستان سیاوش مناسب سن آن روزهای من نبود. ولی نویسنده توی داستان سیاوش نمانده بود، او سیاوش را کنار زده بود و زنهای نیکوکار و بدکردار داستان را از پس پرده نشان داده بود.
زنانی مثل رودابه مادر رستم پهلوان شاهنامه نیکوکار و مثل سودابه زنی فریبکار و حسود.
بین داستان جذاب سیاوش و گذر یوسفوار او از دل آتش برای من فرنگیس جذابیت بیشتری داشت.
من پشت سیاوش چشمهای نگران و گریان فرنگیس را دیدم که اشک میریخت ولی هنوز جان داشت، هنوز ایستاده بود.
خواندم که فرنگیس بعد از سوگ سیاوش، توسط پدرش افراسیاب به چوب خوردن متهم شد تا تخم کین از او فرو بریزد.
به سفارش پیران، فرنگیس از مرگ، میگریزد و پسرش کیخسرو را در خانه پیران مخفیانه به دنیا میآورد و مانند مادر فریدون، کیخسرو دلبندش را به دست چوپانی میدهد تا دور از چشم کینه دشمنان بزرگ شود.
و سالها در سوگ سیاوش و دوری کیخسرو زندگی میکند تا صبح موعود از راه برسد. در تمام این سالها تا رساندن شاهزاده جوان از توران به ایران فرنگیس پنهانی مراقب کیخسرو بود.
کیخسرو همانطور که از اسمش پیداست، شاه نیکنام و دادگری شد که جز پادشاهان دادگر کیانی قرار گرفت.
پس از بازگشت به ایران هم کار فرنگیس تمام نشد او شاهدِ جنگِ خونین کشورِ پسرش با کشورِ پدر شد. صدها تن از خانواده شوهر و صدها تن از خانواده پدر در این جنگ کشته شدند. برادرانش، نیز به همراه پدرش نابود شدند و او تابآورد تا عدالت پا سفت کند.
خواندم: فرنگیس انگیزه کافی برای انتقام داشت ولی دنبال انتقام شخصی از تورانیان نبود ولی آنها را گناهکار و مستوجب مجازات میدانست.
بیش از بیست سال از آشنایی من با سیاوش و فرنگیس گذشته بود که انجمن ادبی بانوی فرهنگ با استاد شهرستانی برای ما کلاس کهنالگوهای زن شاهنامه را گذاشت، دوباره شیرینی بستنی صندوقی زیر زبانم آمد.
اینجا بود که بیشتر با زنان خردمند شاهنامه آشنا شدم؛ رودابه، سیندخت، فرنگیس، فرانک و...
چقدر این زنان جان داشتند. بار امانت و تکلیف را سبکبار به دوش میکشیدند. اینبار پساندازهایم، خرج شناخت این زنان خردمند شد. زنانی که پشت جنگها و صلحها، پشت پرورش قهرمانها و پشت تمام ماجراهای شاهنامه ایستاده بودند. در گذر سخت ستمها و حادثهها.
نقش پنهان مادری و همسری که فردوسی زیرکانه در بیتهای خودش آن را جای داده و این روزگار بیش از پیش به آن نقش پنهان نیازمندیم.
اینجا زنان برعکس آگهیهای تجاری، ابزار تمایلهای حیوانی نیستند، اینجا زنان هرچند فقط اندازه دوتا چشم روی جلد کتاب دیده میشوند اما محور گردش تمام ماجراهای فلک را زیر سر داشتند.
زنانی که دوست دارم مانند آنها جان داشته باشم، تا بتوانم برای برقراری عدالت هزینه کنم از قلکم، جانم و فرزندانم تا دانه دانه مثل میلههای بافتنی مامان پایههای داد و مهر بافته شود و در زمستانهای سرد، گرمای مطلوبش همه را دربر بگیرد. راهی که چشم گریان فرنگیس میخواهد و جگر داشتن و خرد زنانه.
#فردوسی
#روایت
https://www.banooyefarhang.com/?p=12371
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز روز بزرگداشت حکیم فردوسی
به نظرم یکی از سریالهایی که خیلی خوب به جایگاه خرد در شاهنامه پرداخته، سریال دیو و ماهپیشونی که تا حالا دو فصل از اون پخش شده و به داستانهای شاهنامه و داستانهای کهن ایران پرداخته.
سریالی که میشه خانوادگی دیدش و به ایرانی بودن و داشتن شاهنامهی فردوسی بالید.
#فردوسی
#دیو_و_ماهپیشونی
فردوسی استاد بلامنازعِ تصویرپردازی در شعر حماسی است. من در محل کارم، یک شاهنامه کنارِ دستم دارم که در لحظههای فراغت بتوانم چند بیتی بخوانم. چراکه معتقدم، اگر کپیرایترها از ادبیات کلاسیک و شعرخواندن غافل باشند، راه به هیچجایی نمیبرند و توی دستوبالشان کلمههای تازهای نیست که بتوانند از عهده نوشتههای خلاق و تاثیرگذار بربیایند. صبحِ امروز که داشتم بیتهایی از داستان «رستم و اسفندیار» را میخواندم، توجهم به چند بیت جلب شد.
دیدهاید وقتی قرار است خبر ناخوشایندی را به کسی بدهیم، چطور دستدست میکنیم تا طوری راهِ طفرهرفتن را پیدا کنیم؟
حالا در این داستان، گشتاسب، از فالگویان خواسته تا او را از سرنوشتِ فرزندش که سودای تاج و تخت دارد، آگاه کنند:
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فالگویان لهراسپ را
برفتند با زیجها بر کنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار
که او را بود زندگانی دراز
نشیند بشادی و آرام و ناز
بسر بر نهد تاج شاهنشاهی
برو پای دارد بهی و مهی
فردوسی در ابتدای داستان، آبِ پاکی را روی دستِ مخاطب ریخته و از غمانگیزی سرنوشت اسفندیار گفته، اما باز هم توانسته او را تا پایِ داستان، همراهِ خود نگه دارد:
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بهجز ناله زو یادگار
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
ازاینرو، بهخاطر همین بدفرجامی است که جاماسپ و فالگویانی که در پیشگاه گشتاسب حاضر شدهاند، حق دارد برای گفتن از سرنوشتِ پسر به پدر، هرچند که با او سرِ ستیز دارد، اینهمه تعلل بهخرج بدهد. این وقتکُشی را فردوسی اینطور روایت کرده است:
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زینجهای کهن
زِ دانش بروها پر از تاب کرد
زِ تیمار مژگان پر از آب کرد
در ادامه، خودش را بهخاطر آگاهکردن پدر از سرنوشتِ غمبار پسر، بداختر میداند. حق هم دارد. کسی که زنگ زده بود تا خبرِ فوت برادر آباجانم را به او بدهد، گفته بود: «کاش مرده بودم، اما خبررسانِ مرگ نمیشدم.»
همی گفت بدروز و بداخترم
ببارید آتش همی بر سرم
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
زمانه فگندی بچنگال شیر
بعد از اشاره به بداختری خود، کمکم زمینه را برای خبردادن مهیا میکند و از اسفندیار میگوید:
چو اسفندیاری که از چنگِ اوی
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
زِ دشمن جهان سربسر پاک کرد
برزماندرون نیستش همنبرد
جهان از بداندیش بیبیم کرد
تن اژدها بدو نیم کرد
و با جمله بعدی، تیر خلاص را از کمان، رها میکند:
ازین پس، غمِ او بباید کشید
بسی شور و تلخی بباید چشید
دیدهاید در رساندنِ خبر مرگ، گاهی از گفتنِ مستقیم اِبا داریم؟ برای همین، میگوییم بدحال است فعلا. توی بیمارستان است و...؟ کلی قصه میبافیم که خیلی زود نرویم سرِ اصل تلخیِ خبر مرگ. حالا، تقلای جاماسپ هم برای همین است. تا اینکه گشتاسپ تشر میزند که بگو مردِ حسابی؛ جانبهلب شدیم:
بدو گفت شاه ای پسندیدهمرد
سخن گوی و وز راه دانش مگرد
هلا زود بشتاب و با من بگوی
کزین پرسشم تلخی آمد بروی
و درآخر جاماسب، خبر نهایی کشتهشدن اسفندیار به دست رستم را میدهد:
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تو این روز را خوارمایه مدار
ورا هوش در زاولستان بود
بدست تهم پورِ دستان بود
از شاهنامه اگر هیچچیز نخواندهاید، در همین بهار، برای خواندن دو داستان «رستم و اسفندیار» و «سیاوش» آستین بالا بزنید.
#ادبیات_نویسی
✍ یادداشتهای خانم فاطمه بهروزفخر
☘️🍃☘️
#فردوسی