#پست_ویژه
📝داستان واقعی زنی از اجنه با ابوکف ازدواج نموده دو فرزند بدنیا آورد.
💠حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ ابو علی خداکرمی مولف کتاب دانستنیهایی درباره جن ماجرای واقعی در ارتباط ازدواج جن با انسان نقل شده از این قرار است:
ماجرائی در تاریخ 1359 شمسی مطابق با 1980م ماه آوریل بوقوع پیوست، که افکار اهالی کشور مصر و شهرهای و روستاهای مجاور را به خود معطوف داشت، و آن را نویسنده معروف، استاد اسماعیل، در کتاب خود بنام انسان و اشباع جن چنین می نویسد: مرد سی و سه سال های، به نام عبدالعزیز مسلم شدید، ملقب به «ابو کف» که در دوم راهنمائی ترک تحصیل کرده بود، به نیروی مسلح پیوست و در جنگ خونینی جبهه کانال سوئز، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد و این مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید، ناچار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تاکنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد.
در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد. ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده سر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که دیوار نقش بیته باشد مشاهده کرده، زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود، و با بستر «ابوکف» نزدیک شد و گفت:
#ادامه_دارد...
شهــ گمنام ــیـد"
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_چهارم (قسمت سه)
#فاطمه_ناکام_برونسی_و_راز_آن_شب
شهــ گمنام ــیـد"
ادامه 👇👇👇
پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت میفته و گریه اش میگیره.»
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید میبردیمش حمام و قبل از آن باید میرفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمیخواد.»
«آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام»
آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا االله خوبه؟»
گفتم:« آره، براي چی؟»
گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، میخوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا میخواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»
گفت:«نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»
مکث کرد و ادامه داد:« میخوام خیلی مواظب فاطمه باشی»
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت:«این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا میخواي بري؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشیم.»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.»
قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشاءالله!این چقدر خوشگله.»
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:« شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ »
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ،قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید:«فاطمه ناکام برونسی.»
چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.
بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آ نها میپرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»
یک آن دست و پام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم:«آقاي برونسی چکارها می کنه!»
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:«آخه این چکاریه که بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!»
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و اون صحبت کنید؟!»
خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
بهش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»
خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود.
بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب و تو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من میخواستم.گفت:« اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟»
گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.»
سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: « همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد " 3 ." توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: اي داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت: قابله رو می فرستی و میري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سري توي کار باشه، ولی به روي خودم نیاوردم.»
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: « می دونی که او شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما.»
شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌹با خاطره ای از شهدای تفحص🌹 🌹این قسمت: #رویش_شقایق_ها🌹 اواخر سال 69 مى خواستيم در منطقه اى شروع به
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹
🌹این قسمت: #میروم تا انتقام #سیلی_زهرا بگیرم🌹
💪😍
سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتيم. ارتفاعات 112 ماواى نيروهاى يگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زيرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتيم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زديم! مدتى بود كه پيكر هيچ شهيدى را پيدا نكرده بوديم و اين، همه رنج و غصه بچه ها بود.
يكى از دوستان براى عقده گشايى، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(عليها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازير مى شد. من پيش خودم مى گفتم:
«يا زهرا! من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگرديم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سياهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلى غمناك بود. بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا(عليها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زير لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همين حين، درست رو به روى پاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتى خاك ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد. مطمئن شدم كه بايد شهيدى در اينجا مدفون باشد. خاك ها را بيشتر كنار زدم، پيكر شهيد كاملا نمايان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهيدى ديگر نيز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردويشان به طرف همديگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتياط خاك ها را براى پيدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پيدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايى شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت، هنوز داخل يكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات، پيكرهاى مطهر را از زمين بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...»
" شهـــ گمنام ــــید "
#طنـز_جبهــه
🔸 فرمانداران در جنگ 😊
همہ دورتادور سفـره نشستہ بـودیم...
از گرسنگے نمیدونستیم قاشق را بڪنیم توی دهنمون یا توے چشامون ، فرمانده مقر بالای سنگر نشسته بود. چنـد نفر آدم مهم با لباسای اتو کرده هم دو روبرش نشسته بودند.
فرمانـده قبلا گفته بود
از بالا مے آیند برای بازرسے #آبروریـزی_نڪنیـــد
این روزهاے آخر آموزشے
آبروی منو بخـرید...
غذایمـان برنج بود و #ڪباب...
آشپز برای اولین بار خوش اخلاق شده بود. معـاون مقر گاهی مےخندید...
اکبر ڪاراته گفت:
ڪاشکی بازم بیانـد!
حاج بابایے می گفت:
آره؛ بلکہ نفسے تازه ڪنیم؛ مُردیم!
داشتیم حرف مے زدیم ڪہ
آشپـز با یہ فیسں و افادہ اے گفت :
برادران عزیز، ڪسی هست کہ غذا بخواد؟
فرمـانـده دوسـت داشت همـه با هـم بگیـم :
نہ خیر، سیـر شدیم، دستتون درد نکنه!
هنـوز حرفش تمـام نشده بود ڪہ همـہ با هم ، هر سیصـد نفر ، بشقـابامـونو بردیم توے هوا و گفتیم : مَن مَن! بہ من بـِده ! من بازم میخـوام ! ما جیغ و داد مے ڪردیم و فرمانده هر چه آبرو پیش بالایی ها داشت از بین بردیم....
ڪسی آبرو ریزی نڪنہ 😂😂
"شهــــ گمنام ــــید
هدایت شده از مامان دکترجان
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آماده شدن پرچم گنبد نورانی حرمحضرت ابوالفضل العباس علیه السلام جهت تعویض که امشب بر فراز گنبد
برافراشته خواهد گردید.
.
.
#حرم
#علمدار
#ابوالفضل_العباس
#کربلا