"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بله. بچه کو؟ ملیکا طاها را بغل کرد تا او را هم ببیند. مامور در حالی که سری تکا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
در زندگیش فقط دو مرد حضور داشتند. اول پدرش. مردی که بی نهایت دخترش را دوست داشت. نازش را می خرید. همه جوره حمایتش می کرد، حتی اگر گاهی تفاوت سنی زیادی که داشتند موجب می گردید زیاد در کش نکند، اما با تمام خواسته هایش کنار می آمد. قبول می کرد. | گوش می داد. نظر می داد. کمکش می کرد تا درست تصمیم بگیرد. هر چند گاهی این تصمیمات بر خلاف میل و خواسته خودش می بود. عمده ترین مساله ای که پدرش تا آن روز با آن مشکل داشت، رشته تحصیلی اش بود. وقتی می خواست انتخاب رشته کند پدر اصرار داشت تجربی بخواند. معتقد بود این رشته برای یک دختر بهتر است، اما ملیکا عاشق ریاضی بود. هیچ مساله ای از زیر دستش حل نشده رد نمی شد. خوب به یاد داشت شب هایی را که مساله حل نشده ای در دفتر داشت، مساله ای که در روز نتوانسته بود آن را حل کند، آن شب تا صبح بارها | از خواب بیدار می شد و مساله را در ذهنش مرور می کرد. چه قدر اتفاق افتاده بود که شب از جا برخاسته و جواب سوالی را که یک مرتبه به
ذهنش رسیده نوشته باشد. چه لذتی می برد از ریاضی. بازی با اعداد، ارقام. پدر می گفت تو بی برو برگرد از پزشکی قبول می شوی، ولی گوشش بدهکار نبود. ریاضی برایش عالمی داشت که نمی خواست رهایش کند. و | این شد که ریاضی خواند. پدرش زیاد با او حرف زد، اما هرگز زور نگفت. | دوم شوهرش. مسعود. مردی بود ملایم، خوددار، آرام و باوقار. با او تنها سه سال تفاوت سنی داشت. حرف هم را می فهمیدند. راحت بودند.
به یاد نداشت که اصلا دعوایشان شده باشد. در همه امور صبور بود. چه در هیجان، چه در مواقع ناراحتی و چه در شادی. به جرات می توان گفت، صدای فریادش را نشنیده بود، حتی اگر از چیزی دلخور بود، تنها عکس العملش سکوت بود. سکوتی کشدار که ملیکا می فهمید یک جای کار می لنگد. و جالب این جا بود که این سکوت | هم زمان خاص خودش را داشت و بعد از گذر این زمان دوباره می شد همان مسعود سابق. از خصوصیات اخلاقی اش خوشش می آمد. همان زندگی آرامی که دلش می خواست در کنارش داشت، اما نفهمید یک مرتبه این طوفان
سهمگین از کجا آمد و زندگی اش را زیر و رو کرد. نفهمید. مگر او از زندگی چه می خواست. او که راضی بود، ناشکری نکرده بود. اما اکنون. فکر می کرد زندگی به انتهایش رسیده است، مانند سریالی که همه ماجرا هایش تمام شده باشد و هنوز قسمت پایانی آن فرا نرسیده باشد. پس چرا تمام نمی شد؟! نمی خواست زنده بماند. این چند ماهه چه قدر مرگش را طلبیده بود. دیگر از هر چه دلداری و حرف های قشنگ بود بدش می آمد. خسته شده بود از شنیدن حرف های چرت مردم. مگر آن ها چه می فهمیدند دردش چیست؟! پس چرا به خود اجازه می دادند بگویند دنیا همین است، باید ساخت. نمی خواست. نمی خواست که بسازد. نمی خواست دوباره آشیانه ای را بنا کند که شاید روزی دوباره فرو بریزد. توانش را نداشت. از خراب شدن می ترسید، پس نمی ساخت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
چیزی که ساخته نشود، فرو نمی ریزد؟ این را دو دو تای ذهن ریاضیش می گفت. هنوز درگیر بود. در گیر مساله ای که به جواب نرسیده بود و اذیتش می کرد. بی خوابش می کرد. با
خودش کنار نیامده بود. شاید هنوز برای کنار آمدن زود بود. سیاهش را تا قبل از سفر از تن به در نکرده بود، اما همان روز صبح مادرش به زور و التماس بلوزی بنفش رنگ تنش نموده بود. می گفت هنگام سفر سیاه پوش بودن شگون ندارد و ملیکا احساس خیانت می کرد. احساس می کرد که از تن در آوردن سیاهش به مفهوم فراموش نمودن مسعودش می باشد. یادش رفته بود قبلا چه می گفت. یادش رفته بود به لباس سیاه اعتقادی نداشت. فراموش کرده بود که قبل ترها شعار می داد مگر لباس سیاه چه نفعی به حال مرده دارد؟! انسان عجب موجود پیچیده ای است ! تنها پیوندش به زندگی طاهایش بود. چه خوب که او در زندگیش حضور داشت که اگر نبود. ... و حالا یک مرد، مردی غریبه، چه راحت به خود اجازه دخالت در زندگی اش را می داد! چه راحت زیر سوالش می برد! برایش غیر قابل تحمل بود. در زندگی به کسی اجازه نداده بود از حد خود فراتر رود. عادت به حرف شنیدن از هر کسی را نداشت. اصلا عادت
به حرف شنیدن نداشت. آهی کشید. چه می شد کرد؟! می بایست تحمل می کرد. دو هفته بیشتر که نبود! یعنی امیدوار بود که بتواند تحمل کند. هنوز ایستاده بود. محاسباتش تمام نشده بود! | هومن نیم نگاهی به او کرد. دست طاها را در دست گرفت. با لحن دوستانه ای گفت:
می خوای کمی استراحت کنی؟! ملیکا با صورتی بھی حالت و لحنی محکم گفت: نخسته نیستم. -باشه، پس بریم. اتوبوس بیرون منتظره. مدینه شهر نسبتا قشنگی بود. خیلی دوست داشت هنگام عبور مسجد النبي را ببیند و سلامی عرض کند، ولی تا رسیدن به هتل موفق به دیدن نشد. به اذان مغرب کم مانده بود. برای نماز نمی رسیدند به مسجد بروند. هنوز مستقر نشده بودند. می دانست این فرایند زمان بر است.
از اتوبوس پیاده شدند. گرمای هوا آن ها را به داخل هتل هل می داد. آن جا بهتر بود و تنفس راحت تر. ساک های مسافرین همزمان با ورودشان در لابی هتل خالی شد. هر کس دنبال ساک خود بود. ملیکا هم خواست پیش برود. هومن مودبانه گفت: همین جا باش. من پیدا می کنم و میارم.
شانس آورد که گفتارش مودبانه بود، در غیر این صورت! ... منه، خودم از عهدش برمیام. . یعنی برو دنبال کار و بار خودت. هومن گفت:
می دونم می تونی، ولی لزومی نداره. بهتره مواظب طاها باشی! همین جا باش. و بدون این که منتظر حرف دیگری از جانب ملیکا باشد، راه افتاد. ملیکا روی مبلی نشست. سری تکان داد و پوزخندی زد. "حالا که می خواهی حمالی بکنی، خب بکن. به جهنم"!
و با خود فکر کرد، او چگونه می خواهد از بین این همه ساک سرمه ای رنگ، ساکش را پیدا کند؟! خودش به راحتی می توانست. چرا که ساک سرمه ای هم گروهی هایش سرمه ای خالی بود، ولی مال خودش ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید داشت. از سفر قبلی مانده بود و برای همین متفاوت بود. با چشم دنبال مرد غریبه گشت. هنوز در گیر بود. چشم چرخاند و طاها را نگریست. جوری به همه جا نگاه می کرد و بررسی می نمود که گویا | مشغول کشف قاره آمریکاست! خوب می دانست در عرض نیم ساعت از همه جا سر در خواهد آورد. از جای آسانسور گرفته، تا آب سرد کن و کولر و پذیرش و پله ها و به خصوص دوربین های مدار بسته. عاشق این یک قلم وسیله بود. جوری با کیف می گفت: -مامان! این جا دوربین داره؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
📸خاطره آیتالله جوادی آملی از شهادتی که بر روی کفن حاج #قاسم_سلیمانی نوشت
🔹گفتم ما چه صلاحیت داریم شهادت بدهیم! کسی که عمری به قرآن خدمت کرده است، آبرو، امنیت، ناموس، دین، شرف و نظام مارا حفظ کرده است، حرفهای امام و رهبری را حفظ کرده است.
"شهــ گمنام ــیـد"
رفیق شفیق
ڪہ مےگویند
همین ها هستند
رفاقت شــــان
از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامہ یافت ...
#شهید_محمد_اسدی
#شهید_محمد_جاودانی
#شهید_مصطفی_عارفی
"شهــ گمنام ــیـد"
💠 شهیدی که همسرش او را نذر دفاع از حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها کرد
⬅️ شهیــد #مهدی_قره_محمدی
▫️همسر شهید قرهمحمدی نقل میکنند: زمانی که پسرمون محمدجواد به دنیا آمد، مریض بود و ما خیلی برای درمانش اقدام کردیم اما چاره نمیگرفتیم. یک روز دلم شکست، گفتم:
یا زینب کبری سلاماللهعلیها! اگر پسرم خوب شود، رضایت کامل میدهم که بار دیگر همسرم مدافعحرم شما شود.
▫شاید ۳روز از این اتفاق نگذشتهبود که پسرمون حالش خوب شد و من بعد از آن به تلاطم افتادم تا کاری کنمکه شوهرم به سوریه برود.برای این کار نزد همسر فرمانده تیپ صابرین رفتم و به ایشان گفتم که سفارش کنید حاجآقا هرطور شدهاست شوهرم را به سوریه بفرستد تا نذرم ادا شود. حتی به خود فرمانده تیپ صابرین گفتم که این کار را انجام بدهید و ایشان گفت که خیالتان راحت اسمشان را رد میکنیم. بعد که اسمشان را دادند من خیلی از ایشان تشکر کردم. مهدی هم زمانی که داشت میرفت بسیار خوشحال بود، بچهها را نوازش کرد و رفت و مطمئن بود که دیگر بازنمیگردد و همینطور هم شد؛ او در ۲۱ آذر ۱۳۹۶ در منطقه دیرالزور سوریه به آرزویش رسید و آسمانی شد
"شهــ گمنام ــیـد"
او شهیدی است که در نوجوانی با ترک یک گناه و نگاه حرام، به درجه بالای عرفانی رسید و در جوانی به دیدار امام زمانش نائل آمد..❤️
#قطعه۲۴
#گلزارشهدای_تهران
🌷شهید احمدعلی نیری🌷
👇
"شهــ گمنام ــیـد"
👆
"بیداری مــردم "
او شهیدی است که در نوجوانی با ترک یک گناه و نگاه حرام، به درجه بالای عرفانی رسید و در جوانی به دیدار
ماجرای تحول #شهید «احمدعلی نیری» به خاطر دوری از #گناه
یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی .
می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم.
یه روز با رفقای محل وبچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار…
منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم .
همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.
پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن
خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم
به سختی آتش را آماده کردم و خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود،
یادم افتاد حاج آقا گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهدداشت.
گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم
واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به
اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!!
همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”
"شهــ گمنام ــیـد"