✅هدفگذاری شهدا رسیدن به معبود بود
✍️شهید حاج قاسم سلیمانی: سرمنشأ حرکات، تعلقات است که انسان را وادار به حرکت میکند، این تعلقات یا از منشأ عادی و منفی برخوردار است و یا از منشأ معنوی و مثبت که هر چه این حرکت متعالی باشد به یک هیجان تبدیل شده و انسان با بیقراری به سمت آن میرود که در زندگی شهدا این حرکات معنوی جوششی بود که عارفانه، عاشقانه بود و هدفگذاری آنها رسیدن به معبود بود.
"شهــ گمنام ــیـد"
📌روایتی از آخرین بازدید حاج قاسم از پروژههای بازسازی عتبات
✍حسن پلارک، همرزم و دستیار ویژه شهید سلیمانی در نیروی قدس سپاه :یک روز آقای پور جعفری زنگ زد. بغداد بودند و گفت حاج حسن کجایی؟ گفتم: چطور؟ گفت: «حاجی گفته که به حاج حسن بگو ما امروز بعدازظهر میخواهیم برویم آنجایی که تو گریه میکردی (گنبد حرم مطهر سیدالشهدا علیهالسلام). بچهها کسی هست در آنجا؟» گفتم بله همه هستند. من تهران بودم. زنگ زدیم به بچهها که در کربلا حاضر باشند تا حاجی میآید.
خودم هم رفتم. من نیم ساعت زودتر از حاج قاسم رسیدم. گفت تو اینجا چه کار میکنی؟ گفتم شنیدم شما می آیید میخواهم یک بار دیگر گریه کنم. خندید و وقتی وارد قبه شد، کنترل از دستش در رفت. بچهها میخواستند گزارش بدهند، گفتم اجازه بدهید فعلاً و کاری نداشته باشید. فکر میکنم 10 دقیقه تا یک ربع به اذان گریه کرد. به ما گفته بود که افطار پیش ما میماند چون ماه رمضان بود.
یک ساختمان نزدیک حرم داشتیم. به آن ساختمان رفتیم و بچهها در تراس سفره انداخته بودند. افطار کردیم و گفتند: «عکس بیندازید، منظره و جای خوبی است. ابومهدی از ما عکس انداخت.» بعد به من گفت پاشو بریم. من دومین نفر بودم که رفتم. یک عکس جمعی همه انداختیم. این رفتار حاج قاسم غیر منتظره بود. اصلاً سابقه نداشت خودش بایستد تا همه عکس بیندازیم. این عکس ماندگار و تاریخی شد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود. همانجا به من گفت من هفته آینده نجف می آیم که سر قولش ماند.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
ودند، زمانی که هوا هنوز تاریک بود. عصبی چرخی زد. نخیر خبری نبود! دوباره به هتل برگشت، شاید آمده باشن
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
نگاه دوباره ای به ساعت کرد چیزی به ساعت نه نمانده بود، شاید برای صبحانه رفته اند؟! یک صبحانه مگر چه قدر طول می کشد؟! دکمه
آسانسور را فشرد. برای اطمینان می خواست سری به غذا خوری بزند. منتظر ایستاد. آسانسور که رسید، سریع در آن را گشود. با باز شدن | درب آسانسور چشمش به یک جفت چشم قهوه ای روشن خیره ماند. صدای سلام طاها موجب شد تا لحظه ای نگاه از او بر گیرد، نگاهش را | پایین برد و جواب آهسته ای به طاها داد. در دستش بسته کوچکی وجود داشت، به احتمال قوی اسباب بازی. انگار تازه خریده شده بود، هنوز از بسته اش خارج نگردیده بود. دوباره جهت نگاهش را به سمت بالا کشید، اخمی در پیشانی اش خودنمایی می کرد. ملیکا لب باز کرده بود تا اسلامی بدهد، با دیدن اخم روی پیشانی و چشمان عصبانی هومن لب فرو بست. هنوز در آسانسور را نگه داشته بود. با سرش اشاره ای کرد که بیرون بیایند. چاره ای هم نبود، نمی توانستند که داخل آسانسور بمانند! چند قدم حرکت در سالن، هر سه ساکت بودند و هومن نیم قدمی جلوتر بود. به محض رسیدن مقابل در، هومن کلید انداخت و در را گشود. کنار ایستاد تا نخست آن ها وارد شوند. تا در را بست، رو به سمت ملیکا چرخاند و با لحن محکمی گفت:
همین جا واستا! | و دست طاها را گرفت و به اتاق خودش برد. ملیکا از لحن او خوشش نیامده بود، با ناراحتی تمام هوای داخل سینه اش را به یک باره خالی کرد. آی پد هومن روی تخت بود، دیشب هر چند دیر وقت بود ولی ده دقیقه ای با آن کار کرده بود. یار جدا نشدنی اش بود. انگار اکسیژنی، چیزی از آن ساطع می شد که برای ادامه حیات ضرورت داشت. سریع روشنش نمود و دم دست ترین بازی ممکن را گشود و در مقابل طاها قرار داد. | کودک با دیدن هواپیمای در حال حرکت با ذوق فراوان بالا پرید و هیجان زده گفت: "
می خوام این رو بازی کنم. هومن خواست توضیحی بدهد که طاها به سرعت گفت:
-خودم بلدم! | و انگشتش روی صفحه حرکت کرد، و این واقعیت را که امروزه همه بچه ها با بلد بودن تمام فنون کامپیوتر به دنیا می آیند را رسما به ثبت رساند؟
هومن از اتاق بیرون رفت. قیافه تندی به خود گرفته بود. می بایست تکلیف این مساله همین امروز و همین حالا یک سره می شد. با عصبانیت
گفت:
-کجا رفته بودید؟ ملیکا زل زد به چشمان عصبی مرد مقابلش. جواب نداد. نگاه او هم دست کمی از هومن نداشت، می خواست این مرد را از رو ببرد. او می بایست
می فهمید که نباید پا از گلیمش فراتر بگذارد! انتظار برای جواب طولانی شد و نفس های هومن تندتر گشت.
-نیازه سوالم رو تکرار کنم؟! | ملیکا حالت مبارزه به خود گرفت و گفت:
فکر می کنید این موضوع ارتباطی به شما داره؟ دست هومن مشت شد. |
-عادت ندارم در اموری که بهم مربوط نیست دخالت کنم! ملیکا محکم نگاهش کرد و گفت: -خوبه! پس دیگه حرفی نمی مونه. با اجازه !
و خواست به طرف اتاقش برود. هومن با گامی درست مقابلش قرار گرفت و در واقع راهش را سد کرد و خشمگین گفت: -تا جواب سوالم رو ندی، جایی نمی ری؟ ملیکا ملاحظه را کنار گذاشت و واضح گفت:
این مطلب هیچ ربطی به شما نداره. هو من از میان دندان های به هم فشرده اش گفت: -اگر نداشت نمی پرسیدم! فرد رو به رویش هم سعی کرد کم نیاورد، خیلی جدی گفت:
می شه بفرمایید چه ربطی؟ هومن با ابروهای در هم کشیده گفت: -یعنی لازمه دقیقا ارتباطش رو بیان کنم؟! ) ملیکا دیگر واقعا داشت از کوره در می رفت. این سوال و جواب برایش خیلی
ثقیل بود. عادت نداشت، آن هم از طرف مردی که برایش بی اهمیت بود. دنبال جملاتی می گشت که هم بتواند احساسش را منتقل کند و هم او را سر جای خود بنشاند. در حالت عصبی چیدن جملات کنار
هم سخت به نظر می رسید. اگر فرصت داشت می توانست فکر کند و پاسخ دندان شکنی به این مرد بدهد. تمام سعی خود را کرد تا کلمات را | درست کنار هم بچیند و لحنش کنترل شده باشد:
ببینید آقای محترم! شما یه کمکی بهم کردید و من تا عمر دارم در این باره ازتون ممنونم. ولی دلم می خواد یه چیزی رو بدونید، اون هم این || که من به هیچ کسی اجازه نمی دم در کارهام دخالت بکنه. به خصوص کسانی که هیچ نقشی در زندگیم نداشته و ندارند؟ اخم هومن عمیق تر شد:
حالا تو گوش کن. چه بخوای چه نخوای، چه این ارتباط به خواست من و تو باشه و چه نباشه، چه از این ارتباط خوشمون بیاد و چه نیاد، حالا هست و باید بهش احترام بذاریم! من به آقای کمالی قول دادم که در این سفر ازتون مراقبت کنم. شما بگید، چه طور می تونم این کار رو بکنم وقتی ندونم کجایید و کی میاید و کی می رید؟ ملیکا نگاهش را به سمتی دیگر معطوف کرد و لبانش را به هم فشرد و در همین حال گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خوابی که دختر شهید دید و هدیهای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد...
🕊شادی روح شهید مدافع حرم #محسن_الهی #صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
❤️جلسه ی اول خاستگاری بود.با همان شرم و حیای همیشگی،اولین سوال را از من پرسید...
_آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری؟
_آیا میتوانی همسر شهید شوی؟
#مسلم_خیزان
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸داستان تحول دوستی🌸
سلام،
دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم
در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا .....
از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که26سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود 8روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه
عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود
#شهےده
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدانه🌹
آنسفرکردهکهصدقافلهدلهمرهاوست
هرکجاهستخدایابهسلامتدارش ...🌼
👤 #حافظ
#شهید_ابراهیم_هادی 🍃
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 نگاه دوباره ای به ساعت کرد چیزی به ساعت نه نمانده بود، شاید برای صبحانه رفته ا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
من می تونم مراقب خودم باشم ! هومن خیلی مسلط گفت: - اصلا نمی خوام در این مورد بحث کنم! ولی دفعه آخرت باشه که تنهایی و بدون اطلاع می ری بیرون! بغض به گلوی ملیکا چنگ زده بود. نگاهش هنوز به سمتی دیگر بود. داشت نفس هایش را تنظیم می کرد تا به اشکش اجازه ریختن ندهد! فعلا نمی توانست جواب دهد، نه که جوابی نداشته باشد ولی نمی خواست غرورش پیش این مرد شکسته شود. اگر حرف نمی زد سنگین تر بود تا بریده بریده سخن گوید. هومن کلامی با خود داشت؛ مرگ یک بار شیون هم یک بار. حالا که تا این جای راه را آمده بود بقیه اش را هم می رفت، دوست نداشت این بحث دوباره اتفاق بیفتد. می بایست مطمئن می شد، حتی اگر سوالش در این شرایط کمی بی رحمانه بود. |
حالا می ریم سر سوال اول، کجا رفته بودید؟ ملیکا نفس کم آورده بود. لعنتی. با حرص گفت:
همون جا که شما رفته بودید؟ هنوز مصر بود که از زبان خودش بشنود.
دقیقا کجا؟! | ملیکا لب پایینی اش را لحظه ای به دندان گرفت و با لحنی تند و عصبی و خیلی تلگرافی گفت: نماز صبح، مسجد النبي.
انگار بازدم هومن راحت تر پس داده شد، کمی آرام تر گفت: تهمین! جوابم فقط دو کلمه بود!
. ملیکا نگفت که همین دو کلمه را هم به کسی نمی گوید، نگفت او دوست ندارد در مقابل هیچ کس جوابگو باشد، نگفت رفتارش همیشه طوری است که نیاز ندارد جواب پس بدهد. نه که نخواهد بگوید، نتوانست. سوزش گلویش مانع شد. نمی خواست بیش از این بشکند. لعنت به این بغض و اشک که همیشه همراه دو کلام حرف جدی خانوم ها هست؟ هو من تمام تلاشش را کرد تا حرفش علی رغم جدی بودن، آرام هم باشد. به هر حال در هوای تاریک صبح تنها رفتنتون درست نبود!
از مقابلش کنار کشید. ملیکا به داخل اتاق پرید و درش را بست، به پشت در تکیه زد و بغض فرو خورده اش را رها کرد. اشک روی گونه اش جاری شد. نه، آن مرد حق نداشت چنین او را توبیخ کند! حق نداشت! هو من ثانیه ای به درب بسته اتاق او نگاه کرد. به نظرش زیاد تند نرفته بود! حتی تن صدایش را هم کنترل کرده بود! به داخل اتاق خودش رفت. طاها جوری روی آی پد شیرجه رفته بود که اگر تا خود شب صدایش نمی کردند، چیزی نمی فهمید. نگاهی به ساعت کرد، نه و ربع بود. | بازوهای طاها را گرفت و بلندش کرد، پرسید: د -طاها صبحونه خوردید؟ طاها نه سریعی گفت، دوست داشت برگردد سر بازی اش ! پس صبحانه نخورده بودند. دست طاها را گرفت و گفت: -بازی بمونه برای بعد، حالا بریم صبحونه که خیلی دیره.
طاها بازی را به صبحانه ترجیح می داد، نق زدن
گرسنه نیستم می خوام بازی کنم! الپش را آهسته کشید و گفت:
وقتی برگشتیم می دم حسابی باهاش بازی کنی. دستش را می کشید تا با خود همراهش سازد، طاها ایستاد و گفت:
-تفنگم! اسباب بازی تازه اش مانده بود. برش داشت. چند ضربه به در اتاق ملیکا زد، ملیکا هنوز پشت در بود. فعلا سعی داشت حرف های همسفرش را هضم کند. برگشت و به سرعت در را باز کرد و گفت:
دیگه چیه؟ دعوا داشت. حالش خوب نبود. در آن لحظه از وزنه های معروف رضازاده لازم داشت، از همان هایی که دیروز هم به آنها نیاز پیدا کرده بود. می بایست فکری اساسی در این باره می کرد. با دیدن طاها در کنار او، صدایش را پایین آورد و نگاهش را به سمتی دیگر سوق داد. اما همان چند لحظه کافی بود تا حیرت تمام صورت هو من را پر کند! چه می دید؟ چشمان ملیکا | سرخ بود و صورتش خیس خیس. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟! خب دو کلام حرف حساب زده بودند!! این همه اشک برای چه بود؟! خود را از تک و تا نینداخت، فرصت نبود. گفت:
برای صبحونه داره دیر می شه. عجله کنید بریم؟ نمی شد از شکم گذشت! | ملیکا با همان لحن سابق گفت:
ما نمی خواهیم صبحونه بخوریم! نکنه باید برای این هم از شما اجازه بگیریم؟! | هومن نفس عمیقی کشید و گفت: -باشه میل خودته، ولی طاها چه گناهی داره؟! من طاها رو با خودم می برم! | و منتظر جواب او نشد و در مقابل نگاه بهت زده ملیکا کلید را برداشت و بیرون رفت. در را هم قفل کردا! صبحانه شان بیش از نیم ساعت که !»تا تو باشی اول فکر کنی بعد حرف بزنی » : طول نمی کشید! و زیر لب زمزمه کرد وقتی وارد سالن شد متوجه شد که آسانسور در طبقه خودشان است. برای این که آن را از دست ندهند، طاها را بغل کرد و زود خود را به آسانسور رساند. نه که فکر کنید این همه عجله برای شکم خودش بود! دلش بیشتر شور طاها را می زد!
داخل آسانسور بچه را زمین گذاشت. فکر کوچولو پیش مادرش گیر کرده بود،
گفت: -عمو؟! هومن با محبت نگاهش کرد و گفت: -بله؟! -مامان باز سرش اوف شده بود؟ چشمانش را ریز کرد و خم شد. مگه سر مامانت اوف می شه؟
- اوهوم، بله!
هومن خواست دقیق تر بداند.
همیشه اوف می شه؟ منه، اون وقتا نمی شد. و با دستش به پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد:
تازگیا بیشتر اوف می شه. هومن متفکرانه پرسید:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️درگیری مجدد اراذل با پلیس
🔻اینبار قمهکش با تیراندازی پلیس از پای افتاد
"شهــ گمنام ــیـد"