#خاطرات_شهدا🕊
🍃داشتیم با روحالله در مورد شهدا صحبت میکردیم.بهش گفتم:حتما شهدا خیلی خوب بودن، نماز شب شون ترک نمیشده که شهادت نصیب شون شده...
روحالله نگاهی کرد و گفت:
نه بابا، اگر من شهید شدم نمیخواد بگی آقاجون بود! همین جوری که هستم تعریف کن!
🍃با اصطلاحاتش آشنا بودم. با این که به وقتش خیلی اهل عبادت خالصانه بود و نماز شبهایش را هم دیده بودم اما میدانستم منظورش این است که شهدا هم مثل ما زندگی عادی و روزمره خودشان را داشتند. مجموع همه این کارها و رفتار و اخلاق شون باعث شد که خدا شهادت رو روزی شون کنه...
✍راوی:یکی از رفقا و همدوره ای شهید
#شهید_روح_الله_قربانی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ راهکار آیتالله بهجت
حواسپرتی در نماز !
👤 حجتالاسلام عالی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا برکتی بودن...
🌺
•
.
#story
#هوای_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
🎬🎼🎬🎼🎬🎼🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا مهمانی شهداست...
🌺
•
.
#story
#هوای_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
🎬🎼🎬🎼🎬🎼🎬
در #شفاعت شهدا، دست درازے دارند
#عڪسشان رابنگر، چهره نازے دارند
ما به یادآوری خاطره ها محتاجیم
ورنه آنان به من و تو #چه_نیازی دارند
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#رفیقآسمونـےمن♥️
"شهــ گمنام ــیـد"
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
❣" #موفقیت"❣
☘بدست اوردن چیزی است که دوست داریم! و
❣" #خوشبختی"❣
☘دوست داشتن چیزی ک بدست آورده ایم...
✨فرهنگ #شکرگزاری را تمرین و ترویج کنیم !!!
❇ امیر المومنین علی علیه السلام:
✨بر ناملايمات چشم فروبند وگرنه هيچگاه خشنود نباشى!
✨أغْضِ عَلى القَذى و إلاّ لَم تَرضَ أبدا
📖حکمت ۲۱۳ #نهج_البلاغه
"شهــ گمنام ــیـد"
#هرروزیک_معجزه
بعداز ۱۶سال باپیکری سالم تفحص شد
پیکرش زیر افتاب و حتی اسیدپاشی سالم موند
🌷شهیدمحمدرضاشفیعی🌷
#هزارالله_اڪبر
#یادشهداباصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
📕برشی از کتاب #یادت_باشد
کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم،
حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه
بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من!
📕کتاب سراسر عاشقانه #یادت_باشد رو حتما مطالعه بفرمایید.
🕊🌹شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
⭕️خوابی که تعبیر شد و پیکری که بازنگشت🥀
🌹شهید محمد امین کریمیان🌹
تاریخ تولد: 31 / 6 / 1373
تاریخ شهادت: 27 / 3 / 1395
محل تولد: مازندران،بابلسر
محل شهادت: حلب، سوریه
*🌹مادرش← محمد امین از يك دانشگاه در آلمان بورسيه شده بود، اما همه را رها كرد و براي جهاد به سوريه رفت
پلاک حضرت زهرا (س) را همیشه به گردن داشت و میگفت دلم میخواد مثل مادرم زهرا(س) گمنام باشم
پسرم به همرزمانش گفته بود: «خواب ديدم امشب عملياتی در پيش است و فرمانده و من شهيد میشويم و جنازهمان را نمیآورند.»
بعد غسل شهادت ميگيرد و آماده شهادت میشود.🕊️بعد از شروع عمليات سربازان سوری در جناحين آنها بودند
از شدت آتش دشمن زمینگیر ميشوند و فرماندهشان مجروح میشود
🥀محمد امین به سمت دشمن تیراندازی میکند اما خودش هم در کنار فرمانده شهید میشود🥀
و همه متوجه شدند که خوابش به زیبایی تعبیر شده است.
عکس پروفایلش عکس شهید امیر حاج امینی بود و خودش هم همانگونه شهید شد🕊️
و با دو تیر یکی به زانوو دیگری به پشتش به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️
تاکنون خبری از پیکرش نشده و معلوم نیست تکفیری ها با پیکرش چه کردند
🥀در نهایت او همانند حضرت زهرا(س) بی مزار ماندو به آرزوی دیرینه اش رسید*🕊️
🌹جاویدالاثرطلبه شهید محمد امین کریمیان🌹
🌹شادی روح مطهرهمه شهدافاتحه مع الصلوات 🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
21.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋از #لاک_جیغ تا #خدا 🦋
🌷مستند " از لاکِ جیغ تا خدا" روایتی است متفاوت، درباره بانوانی است که در گذشته حجاب درستی نداشتند و حالا محجبه شدهاند . در این قسمت پای صحبتهای آذر خانم خواهیم نشست، آذر میگوید هیچ زمانی حاضر به کنار گذاشتن حجابی که آرامش را به من داده نمیشوم.🌷
😍پیشنهاد ویژه دانلود😍
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی:
حسین سرلشگر نبود، حسین سرتیپ نبود، حسین حکم مسئولیت نداشت. حسین را کسی نیامد بر لشگر معرفی کند. حسین، خود معرّف لشگر بود. اینقدر حجم تبعیت و اطاعت نسبت به او وجود داشته باشد. حسین یک عارف بود. حسین وقتی حرف میزد، اول به خودش جسارت میکرد بعد حرف میزد، خودش را کوچک میکرد. حسین بنیانگذار بود.
🌷به مناسبت سالگرد شهادتِ شهید
حسین خرازی
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - آهان؛ پس این طور. دستی به داخل موهای طاها برد و گفت: حسابی تمیز شدیا؟ و رو به
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
هومن نگاهی به طاها کرد که شلوارش را چسبیده بود و دلش می خواست هر چه سریع تر تمام حواس عمو را معطوف خود کند. قبل از این که بتواند پاسخی بدهد، ملیکا سریع دست طاها را گرفت و کشید و کمی دورتر برد. با لحن پر عتابی گفت:
نمی بینی داره با تلفن حرف می زنه؟ هومن به مادر پاسخ داد: - یه کوچولوی بانمک و خوردنی. - از بچه های همسفرات هست؟ - آره. طاها به مادر نق زد:
عمو خودش گفت شمشیر جومونگ رو نشونش بدم . و با این حرف خواست دستش را از دست مادر بیرون بکشد. ملیکا محکم تر دستش را گرفت و نگذاشت جلوتر برود.
لازم نکرده. طاها هنوز اصرار داشت. هومن با دیدن جدال بین مادر و پسر پشت گوشی گفت:
-مامان بعدا باهاتون تماس می گیرم، فعلا خداحافظ. و به آن دو نزدیک شد. دست طاها را از دست مادر بیرون کشید و رو به ملیکا گفت:
چی کارش داری؟ خودم گفتم نشونم بده . طاها که مدافع پیدا کرده بود گفت: -مامان دیدی گفتم!
هو من تبسمی به پسرک زد و گفت:
نشونم بده ببینم! كو؟ طاها با علاقه به سمت مرد دست فروشی رفت. یک بسته نشان داد و گفت: - ایناهاش. ببینید چه قدر قشنگه! هومن به شمشیرها نگاهی کرد. همش چهار هزار تومان قیمتش بود، ولی برای طاها خیلی ارزش داشت. رو به طاها گفت: -طاها؟ داریم می ریم مسجد! با این بسته نمی تونی بری، شاید ندارند! قبوله موقع
برگشت بخریم؟
طاها لبانش را غنچه کرد. در حال فکر بود. برای یک بچه کاری سخت تر از تحمل کردن وجود ندارد. ملیکا دخالت کرد و گفت:
شما چرا؟ اگه لازم باشه خودم می خرم! | این هم از آن حرف ها بود. از آن هایی که هومن اصلا دوست نداشت بشنود. از آن هایی که حتی ارزش چانه زدن را هم نداشت. یک اسباب بازی چهار هزار تومانی اصلا من و تو داشت؟ برگشت و خیره در چشمان ملیکا | نگاه کرد، اما برعکس تصورش ملیکا از رو نرفت. اگر برای هومن مهم نبود، ولی برای او مهم بود که بیش از این مدیون این مرد نشود، حتی یک دین چهار هزار تومنی! قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا
چهار هزار تومنی! قطره قطره جم
شود؟
هو من نگاه از ملیکا گرفت و رو به طاها گفت:
| تصميمت چی شد؟ اگه نمی تونی تا اون موقع تحمل کنی اشکال نداره، اول این رو می خریم، بعد می ریم می ذاریمش هتل دوباره برمی گردیم.
ملیکا لبانش را به هم فشرد. این مرد نه تنها حرفش را نشنیده انگاشته بود، بلکه در این گرمای هوا بازی اش هم گرفته بود. برویم هتل و برگردیم! محکم گفت: - آقای رستگار؟! و هومن انگار دقیقا منتظر این حرف بود، قبل از این که ملیکا بتواند حرفی بزند، گفت: -چیه؟! مشکل کجاست؟ من به بچه به قولی دادم، سرم هم بره قولم نمی ره! پس خواهش می کنم بی خود شلوغش نکن! د و دوباره به طاها نگاه کرد و گفت:
ا -طاها؟ تصمیمت چی شد؟ و در مقابل طاها روی دو پا نشست و گفت:
ولی اگه قبول کنی بمونه برای برگشت توی بازیت در آی پد به روشی رو یادت می دم که زودتر برنده بشی. هوا گرمه و اگه بریم بر گردیم. مامانیت اذیت می شه! طاها گفت:
- فقط مامان اذیت می شه؟! هومن لبخندی زد. نگاهش را بالاتر نیاورد تا عکس العمل ملیکا را ببیند، ندیده هم برایش بامزه بود. گفت: - آره. آخه من و تو مردیم! مردها هم قوی اند دیگه!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸