خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، با کمال حیرت دیدیم که در انگشت دست راست او یک انگشتر عقیق است.ولی چیزی که عجیبتر بود، تمام بدنش اسکلت شده بود ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملا سالم و گوشتی باقی مانده بود.همه بچه ها دورش جمع شدند، خاک ها رو که از انگشتر پاک کردیم، اشک همه در اومد.
روی انگشتر نوشته بود: "جانم حسین
"شهــ گمنام ــیـد"
#کلام_شهید 🌷
ڪاری ڪه انجام مےدهید ،
حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خستہ نباشید❗
از همان در پشتی بیرون بروید ...
چون اگر تشڪر ڪنند ،
تو دیگر اجرت را گرفتہ و
چیزی برای آن دنیایت باقی نمےماند❌
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم 🕊
#پدر_موشڪی_ایران
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان ط ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) - سلام قربان، ببخشید
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
چشم هام رو بستم و بدنم رو جمع کردم ولی تیر به من اصابت نکرده بود، سرم بین زانوهام بود و به خیال اینکه تیر اول خطا رفته منتظر شلیک دوم شدم، تو همین حین دیدم سرهنگ ابوحمزه داد و فریاد کنان با سرعت دوید سمت سرهنگ محمود خالد، گردنم نمی چرخید تا ببینم چه اتفاقی افتاده، به همین خاطر با زحمت چرخیدم به طرف پشت سرم و با دیدن صحنه مقابلم کل بدنم بی حس شد.
سرهنگ به خودش شلیک کرده بود و از بازوش خون جاری بود، کلت رو گذاشته بود روی شقیقه خودش و ایستاده بود.
- هیچ کس جلو نیاد وگرنه شلیک می کنم
- احمق دیوانه چه کردی؟ این چه کاری بود کردی سرهنننگ؟
ابو سعید آرام و بدون اینکه تو چهره اش دردی دیده بشه نیم نگاهی به افسدی دوخت.
- فرماندهی که نتونه از نیروهای خودش دفاع کنه چه بهتر که نباشه.
- در مورد کی حرف می زنی سرهنگ؟
چشم های افسدی از شدت عصبانیت داشت از حدقه می زد بیرون.
- در مورد یکی از بهترین نیروهام که قراره جلوی چشم های فرماندهش اعدام بشه، بدون اینکه اتهامش ثابت بشه.
بخاطر حفظ جان من داشت موقعیت خودشو به خطر می انداخت و این یعنی از بین رفتن زحمات شبانه روزی سپاه قدس که تونسته بود تا این حد به قلب سپاه داعش نفوذ کنه، دستان افسدی از شدت عصبانیت می لرزید و ابوسعید دست به روی ماشه کلت را روی شقیقه اش گرفته بود.
- اسلحه رو بنداز پایین سرهننننگ!
اینو گفت و با سرعت از محوطه خارج شد و سوار تویتای نظامی شد و رفت.
همه نگاه ها چرخیده بود سمت من، ابو حمزه سریع رفت زیر بغل محمود خالد یا همون ابوسعید خودم و گرفت و کشوند به طرف ساختمان فرماندهی.
با اشاره ابوحمزه دونفر هم کمکم کردند تا منو ببرن آسایشگاه.
خطر از بیخ گوشم رد شده بود، حس می کردم توسلم به فرزند زهرا (س) کارساز بود، اعتقادم رفته رفته به عترت پیامبر(ص) بیشتر می شد.
این حسین که بود دیگه...
قاتل بچه های مظلومش رو نجات داده بود.
از عمق وجود احساس شرمندگی می کردم. از فرط خستگی نمی دونم کی از هوش رفتم و خوابم برد.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
36.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋از #لاک_جیغ تا #خدا 🦋
🌷روایتی است متفاوت درباره بانوانی است که بد حجاب بوده ا ند و اینک محجبه شده اند
#زهرا_عاليانی
و
#طاهره_رضايی 🌷
#قسمت_اول
😍پیشنهاد ویژه دانلود😍
"شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CXOXJfgACC0BibkarSbEXtLLNtvsvw5HT-EYhoAACJAUAAokY2FCPKZzeeJs8GiQE.mp3
4.13M
نوای اذان شهید مدافع حرم سردار شهید حاج عباس عبدالهی در حرم بی بی زینب(س)
روحشان را با ذکر صلوات یاد کنیم....
#شهید_مدافع_حرم
#مفقودالاثر_حاج_عباس_عبداللهی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 محمدرضا خرمیان قاری قرآن
تجربه مرگ خودشون رو به رهبری تعریف میکنن
حالا ببینید نظر رهبری راجع به تجربه آقای خرمیان چیه؟
خودتون ببینید
#زندگی_پس_از_زندگی
"شهــ گمنام ــیـد"
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربهگر مرگ موقت از حال و هوای اتاقی که در آن بستری بود میگوید: وقتی اطرافیانم برایم #روضه و #زیارت_عاشورا میخواندند
#رنگ_سبز_خاصی را در اتاقم میدیدم که برایم سرشار از #آرامش بود.
#زندگی_پس_از_زندگی
"شهــ گمنام ــیـد"
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 فیلم کمتر دیده شده از مرحوم نادر طالبزاده با شهید حاج قاسم سلیمانی؛
"شهــ گمنام ــیـد"
♨️ شهیدی که از محل قبر خودش خبر داد.
🍃يكی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد !
يه عكسی به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبری» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبری» شهيد شده بود.
🍃غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون كر و لالی خودش، با ما حرف ميزد، ما هم ميگفتيم: چی ميگی بابا؟! محلش نميذاشتيم، ميگفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
🍃گفت: ديد ما نميفهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبری. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
🍃ميگفت: ديد همه ما داريم ميخنديم، طفلك هيچی نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهی به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
🍃فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايی كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
وصيت نامه اش خيلی كوتاه بود، اين جوری نوشته بود:
🍃🌷«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچی گفتم به من ميخنديدند. يك عمر هرچی ميخواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. يك عمر كسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلی تنها بودم. يك عمر برای خودم ميچرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف ميزدم و آقا بهم
ميگفت: تو شهيد ميشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد
🍃یا صاحب الزمان ادرکنی🍃
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
"شهــ گمنام ــیـد"